معصومه توکلی

معصومه توکلی

پدیدآور کتابدار بلاگر
@masoomehtavakoli

469 دنبال شده

1,053 دنبال کننده

                معلّم زنگ تماشا
              

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        خاطره‌نویسی و خاطره‌گویی کار سهل ممتنعی است. آدم فکر می‌کند خب کاری ندارد! الان آن‌چه از سر گذرانده‌ام را تعریف می‌کنم و همه را به خنده یا تأسف، حیرت یا عصبانیت مبتلا می‌کنم و تمام. اما وقتی پایت را در گود می‌گذاری، می‌بینی که به این سادگی‌ها هم نیست. خاطره‌گوهای قهار «آن» ی دارند که همان آن خاطره‌هایشان را خواندنی و شنیدنی می‌کند. و اگر واجد آن «آن» نباشی، ممکن است بیشتر از شگفتی و لذت، ملال نصیب شنوندگانت کنی.
نویسندهٔ این کتاب، مجموعه‌ای از خاطراتش را به همان شکل خاطره -و نه داستان- در این کتاب گرد آورده. چون می‌خواسته «خاطره، خاطره باشد. ساده و واقعی عین خودش.»
و در ادامه افزوده: «فکر کنم داستان کمی حیله و حقه دارد. بازی دارد. اما خاطره‌ها داستان‌های کالی هستند که ساده و راحتند.»
هرچند من با ایشان موافق نیستم و شیفتهٔ همان حیله‌گری و حقه‌‌بازی نویسندگانم که یک داستان کال را به یک میوهٔ رسیده تبدیل می‌کنند، اما تلاش ایشان در گردآوری این خاطرات و چیدن این میوه‌های کال در سبدی زیبا، ستودنی است.
از این نظر، من کتاب «ما هم روزی، روزگاری» را بیشترتر می‌پسندم. چون به هر خاطره یک «پشت صحنه» افزوده است که در آن نویسندهٔ خاطره، از پشت صحنهٔ آن واقعه و گاه از شعبدهٔ کوچکی که در نوشتن خاطره به کار برده و آن را یک‌ قدم به داستان نزدیک‌تر کرده، پرده‌برداری کرده است.
و همین هم برای من جای سؤال است. که چرا خانم خانی خاطرات خودش را نوشته اما در هر خاطره تغییر شخصیت و جنسیت داده و کسی دیگر شده است؟ پشت جلد کتاب نوشته: او هر بار تغییر شخصیت می‌دهد تا به مخاطبش بگوید که این خاطرات می‌تواند مال هر کسی باشد.
از این که خاطرات نمی‌توانند مال هر کسی باشند -و تمام «ویژه» گی‌شان هم در همین است-  بگذریم، اما مگر قرار نبود خاطره‌ها دست‌نخورده و بی هیچ حیله و حقه به دست ما برسند؟🤔
مجموعاً دلم می‌خواهد خاطره را «بشنوم» و «داستان» را بخوانم!
با وجود این، خواندنش برای نوخوان‌ها قطعاً مفید است چون هم لقمه‌های کوچک راحت‌خوانی در سفره‌شان می‌گذارد و احتمالاً لبشان را به خنده می‌گشاید و هم تشویقشان می‌کند که خودشان دست به قلم بشوند و خاطراتشان را مکتوب کنند.

      

42

        این کتاب را وقتی در طاقچه دنبال کتاب خوب -و متفاوت و قابل‌توصیه به دانش‌آموزان- دربارهٔ حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گشتم، یافتم.
همه چیز کتاب بوی گذشته می‌دهد (آیا همین که قادر به تشخیص بوی گذشته هستم، خودش نشان کهولت نیست؟😎 این شکلک را گذاشتم چون این، از جمله اوقاتی است که گذر از شباب به کهولت، در من حس حسرت برنمی‌انگیزد.)
از نام‌های شاعران بگیر تا تاریخی که آقای کاشفی -گردآورندهٔ کتاب- پای مقدمه گذاشته‌اند (ماه شعبان سال ۱۴۲۱ هجری قمری) تا خود محتوای مقدمه که از هویت مؤسسهٔ موعود عصر -که کارش انتشار کتاب، مجله، پژوهش و تهیهٔ «نوار کاست و سی‌دی»!!! دربارهٔ امام زمان است- صحبت می‌کند تا روش‌هایی که پی گرفته‌اند تا شعرهای شاعران را جمع‌آوری کنند.
گردآورندهٔ محترم در این کتاب چهل شعر از چهل شاعر آورده که یا صراحتاً به امام زمان تقدیم شده و در هوای او سروده شده‌اند، یا به قول ایشان «خوانندهٔ مشتاق و منتظر آن حضرت را به یاد ایشان می‌اندازد». چهل شاعری که بعضی‌هایشان الان دیگر در قید حیات نیستند و بعضی هم دیدن نامشان در این سیاهه، برای من حیرت و شعف آورد. چون گمان نمی‌کردم شعری با این مضمون و در این حال‌وهوا میان سروده‌هایشان یافت بشود.
شعرها یک‌دست نیستند. هم شعر قوی و محکم میانشان هست هم شعر ضعیف و سست و این هم البته نکته‌ای است که در مقدمهٔ کتاب به آن اشاره شده است (می‌خواهید به جای خواندن این یادداشت، تشریف ببرید مقدمه را بخوانید؟😉😊 در طاقچه بی‌نهایت هم موجود است) اما چیزی در اکثر شعرها -حتی شعرهای ضعیف کتاب- هست که دل آدم را یک‌جوری می‌کند. عرض ارادتی خالصانه شاید. و امیدی ناب برای فرا رسیدن «آن روز ناگزیر که می‌آید»...
بعضی از شعرها را این طرف و آن طرف خوانده بودم و برایم تازه نبودند اما از قضا دوباره و چندباره خواندن همین شعرهای قدیمی، حلاوتی خاص داشت. مثل این شعر کوتاه سیدمحمد سادات اخوی که در نوجوانی پشت جلد مجله‌ای خوانده بودم و دلم را برده بود و تا مدت‌ها -و تا همین امروز- در یاد و روی زبانم بود و هست:
رهگذر که کوچه‌های چشم من
با صدای پایت آشناست
مدتی است
از میان کوچه‌ها گذر نکرده‌ای
گرچه مِه‌گرفته و بهاری‌اند
ایستاده‌ای؟
مگر که تا به حال
در میان مِه سفر نکرده‌ای؟!

و آخرین وصیت من به شما این که کتاب را از روی طاقچه نخوانید! چیدمان شعرها در نسخهٔ طاقچه به هم ریخته و به بدبختی می‌توان فهمید که پس از هر مصرع یا بند، کدام مصرع یا بند را باید خواند. احتمالاً یافتن نسخهٔ کاغذی‌اش هم به بدبختی ممکن باشد اما از من گفتن که این بدبختی بِه از آن بدبختی است!

      

20

        این کتاب و دو جلد دیگرش، بازنوشتهٔ برگزیده‌ای از احادیث قدسی‌اند که همگی با خطاب «ای فرزند آدم» آغاز می‌شوند...
اولین باری که این کتاب را خواندم -بیست‌وسه سال پیش- شیفته‌اش شدم. شیفتهٔ بی‌واسطگی تکلم خداوندِ «اقرب من حیل الورید» ی که در هر صفحه من را مخاطب قرار می‌داد و بی‌ هیچ میانجی و حائل و پرده‌ای با من سخن می‌گفت. در صفحه‌ای نازم را می‌کشید و قربانم می‌رفت و در صفحه‌ای دیگر عتاب می‌کرد و دورم می‌ساخت. احساس می‌کردم صدایی از اعماق زمان و خارج از مکان دارد گوشم را در آغوش می‌گیرد. از خواندنش سیر نمی‌شدم و از خیره شدن به تصاویرش هم.‌ ابهام تصویرسازی‌های سفید و خاکستری‌اش باب طبع دل نوجوانم بود. هنری بود اما نه آن‌قدر که دل را بزند و فاصله ایجاد کند.
یک سال تمام، این کتاب همدم و همراه من بود. در زیارت و سفر، در کیف مدرسه و کنار بالش. صفحه‌ها را -بی ترتیب- حفظ بودم و نمی‌شد که سراغ این کتاب بروم و خشکْ‌چشم برگردم.
سال بعدترش، معلم قرآنی قسمتم شد که از او تأثیر بسیار پذیرفتم. در فرم و محتوا!!! مرا عوض کرد و در همه جای اندیشه‌ام ردّی از خود باقی گذاشت. آدم باسواد و خلاقی بود که همزمان هم شاگرد و پروردهٔ قیصر امین‌پور بود در سروش نوجوان و هم شاگرد علّامه عسگری بود در حدیث و شیعه‌شناسی. ادبیات خوانده بود و علوم قرآن و حدیث و شبیه هیچ ادبیات‌خوانده یا علوم قرآن‌وحدیث خواندهٔ دیگری نبود. مرا با بسیاری چیزها و کسان که پیش از آن دوست می‌داشتم بد کرد و با بسیاری کسان و چیزها که نمی‌شناختم یا دوست نمی‌داشتم، آشنا و دوست. مولانا -کسی که عاشقانه غزلیاتش را دوست داشتم و پدرم بخش بزرگی از مثنوی‌اش را از بر بود- همان کسی شد که تا چند سال بعد از شاگردی این بانو، نمی‌توانستم طرفش بروم. چقدر کوشیدم تا این تأثیر را زیر تأثیرهای دیگری قرار بدهم و آن عقاید را با عقاید دیگری روبه‌رو کنم تا تعادل بیابم... فقط خدا می‌داند! و چه راه درازی طی کردم تا فقط به حدود اثری که از وی پذیرفته بودم واقف شوم!
بگذریم...
این معلم عزیز من، معتقد بود که احادیث قدسی تقریباً همه از دم، جعلی‌اند یا مشکوک به جعلی بودن. پس هیچ وجهی ندارد که گزیده‌ای از این مجعولات یا مشکوکات را جمع و ترجمه کنیم و بدهیم برایش تصویرسازی کنند. همین. جای هیچ بحث و گفتگو هم نبود.
تمام شد. کتاب بالینی عزیزم را به کتابخانه تبعید کردم و هفت سال سراغش نرفتم. چه هفت سالی! همه فراز و همه نشیب. گشتن و واگشتن به قدر وسع. سفری که شرحش در این یادداشت (که به واقع به «یاد-داشت» بدل شده است!) نمی‌گنجد...
سال ۸۸، تسهیلگر فلسفه برای کودکان بودم و معلم کتابخوانی مخفی!😉 رسمی گذاشته بودم که هر جلسه اول کلاس یک کتاب معرفی کنم و به بچه‌ها امانتش بدهم. هرکس کتاب را می‌خواند، اسمش را در اولین صفحه‌اش می‌نوشت و تاریخ می‌زد و می‌سپردش به نفر بعدی. تا جایی که دیگر مشتاق و خواهانی نداشت. آن‌ وقت به من برگردانده می‌شد. «کتاب تنهایی» را مهرماه معرفی کردم و تا آخر اردیبهشت به من بازنگشت! و‌ وقتی برگشت، صفحهٔ اولش دیگر جایی برای اسم و امضای خوانندگان آتی نداشت. (خیلی گشتم تا پیدایش کنم و عکسی از صفحهٔ اولش ضمیمهٔ این سطور گردانم اما نیافتمش. دریغ.)
کتاب به قلب نوجوان‌ها نفوذ می‌کرد و صدایی دیگر را به گوششان می‌رساند. همان صدایی که هنوز بعد از این همه سال، بعد از ترک و واگذاشتن و دوباره پذیرفتنش، طنینش در گوش‌هایم مرا به همان دختر پانزده‌سالهٔ بی‌قراری بدل می‌کند که آن سال‌ها بودم. صدایی که شنیدنش مژدهٔ «برگشتن به خانه» است بعد از سفری طولانی...
این، همهٔ قصهٔ من با این کتاب نیست ولی جانِ قصه‌ام همین است. شاید به جای یادداشت، بایستی یک پست بلند می‌نوشتم تا رویم بشود باز هم در انبان قصه‌هایم دست کنم و بر این خطوط بیافزایم اما گفتم -به قول قیصر- بگذار تا بادِ سردی نوزیده و حرف‌های مرا از دهن نیانداخته بنویسم...


      

66

        با این کتاب به یک روز از زندگی هفت کودک از هفت گوشۀ دنیا سفر کنید. کودکانی از هند، ژاپن، اوگاندا، پرو، روسیه، ایتالیا و ایران خودمان (چه اشکال دارد به ایران هم سفر کنید؟ نمی خواهید یک تُک پا تشریف ببرید گرگان؟😉)
آنانیا، کِی، دافینه، ریبالدو، الِگ، رومئو و کیان. خانواده‌شان چندتا عضو دارد و چه شکلی است؟ چه لباس‌هایی می‌پوشند؟ صبحانه و ناهار و شام چی می‌خورند؟ کجا درس می‌خوانند؟ با چه وسیله‌ای به مدرسه می‌روند و از آن برمی‌گردند؟ بعدازظهرها چه کار می‌کنند؟ کدام کارهای خانه به عهده‌شان است؟ شب‌ها روی چی می‌خوابند؟

نویسندهٔ باحال این کتاب تمام این جزئیات را در صفحات هفت قسمتی‌اش به تصویر کشیده و تصاویری پایان‌ناپذیر آفریده که می‌توانید با بچه‌های سه تا صدوسه‌سال!!! بکاویدشان و هربار نکتهٔ تازه‌ای از دلشان دربیاورید. داده‌های جغرافیایی، فرهنگی و اجتماعی‌ای که این کتاب در اختیارتان می‌گذارد می‌تواند گفتگوهای پرباری را بین شما و بچه‌ها دربارهٔ تنوع زندگی‌های مردم جهان رقم بزند و پرسش‌های تازه‌ای طرح کند که پیش از دیدن این تصاویر و دانستن آن اطلاعات، ممکن نبود به ذهنتان برسند.

در پایان کتاب دوتا شگفتی در انتظار خوانندگان است که اول از دومی برایتان می‌نویسم:
این هفت کودک واقعی‌اند! یعنی نویسنده واقعاً با هفت کودک از این هفت کشور مکاتبه کرده و از آن‌ها خواسته که یک روز از زندگی‌شان را با عکس و کلمه برایش تعریف کنند. و بعد عکس و کلمه‌های آن‌ها را به این چیزی تبدیل کرده که پیش روی ماست. در آخرین صفحه، تصویر واقعی هر هفت خانواده آمده و می‌توانیم «کیان از ایران» را با پدر و مادر و برادر کوچکترش ببینیم که مثل هزار بچهٔ ایرانی دیگری است که می‌شناسیم و دیده‌ایم. 

و شگفتی دیگر -شگفتی اول- قبل از عکس واقعی بچه‌ها آمده. آخرین پرده از روز بلندی که این هفت کودک سپری کرده‌اند مثل صفحات قبل، یک صفحهٔ هفت قسمتی نیست. آسمان گسترده و وسیعی است که این آدم‌ها با همهٔ تفاوت‌هایشان همه زیر همان می‌خوابند! آسمانی که همه‌جا همان رنگ است و هیچ فرقی بین آدم‌های رنگ‌رنگی که آن پایین خوابیده‌اند نمی‌گذارد...


      

76

        «این‌طوری شد که سیب روی دستمان ماند...» 

یادت می‌آید پشت در خانه‌تان آن‌قدر حرف می‌زدیم که زمین می‌چرخید و خورشید غروب می‌کرد؟ توت‌ها می‌ریختند و خاک از خونشان سرخ می‌شد. برفِ پاخورده محو می‌شد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی در را می‌بستی سرِ من لای در می‌مانْد و قطع می‌شد و بدنم به خانه می‌رفت؟ سرم با خوشنودی سر تو را گرم می‌کرد و تنم دل مادرم را که منتظرم بود، خوش.

یادت می‌آید زیر باران بستنی خوردیم؟ باران ظرف‌های خالی بستنی را که گذاشته بودیم لب باغچه شست و باران-بستنی از ظرف‌ها شرّه کرد و مورچه‌ها جشن گرفتند. ملکهٔ مورچه‌ها از شکاف باغچه بیرون آمد و تا کمر برابر تو خم شد چون بستنی‌ها را با آخرین پنجاه تومانیِ ته جیب تو خریده بودیم. 

یادت می‌آید اولین روز تابستان در حیاطتان بالماسکه برگزار کردیم؟ پری جنگل و فرشتهٔ مقرب و شاهزادهٔ لاتینی و آقای بانکدار و دختر کودکستانی دور هم جمع شدند و حباب صابونی که داشتیم تویش چرخ می‌خوردیم و شادی‌بازی می‌کردیم تا آخرش نترکید. شب در همان کرهٔ شفاف خوابیدیم. هر کداممان سرش را روی پای آن یکی گذاشت و بال پری و فرشته را روی خودمان کشیدیم. 

یادت می‌آید دنبالم از پله‌های منبع آب بالا نیامدی؟ همان پایین ماندی و من را تماشا کردی که از بیست‌ویک، بیست‌ودو، بیست‌وسه پله بالا رفتم و بر فرازشان ایستادم و از آن‌جا پرنده‌های کوچهٔ ارغوان را صدا کردم. یک کلاغ، یک گنجشک، یک مینا و یک عقاب پروازکنان به سمتم آمدند. گنجشک روی کتف راستم لانه ساخت. کلاغ توی موهایم. مینا روی زبانم و عقاب در چشمم. کلاغ قارقار کرد، گنجشک جیک‌جیک و مینا بهتر از داوود آواز خواند تا همهٔ پرنده‌های کوچهٔ ارغوان آمدند و گوشه‌های لباس تو را به منقار گرفتند و بالایت آوردند. تو با کلاغ هم‌لانه شدی و ما تا آخر تابستان همان‌جا ماندیم. 

یادت می‌آید نرگس‌ها را لای نمک گذاشتی تا خشک شوند چون نمک سنگین بود و روی گلبرگ‌های ظریف نرگس خوب می‌نشست و صافشان می‌کرد؟ با نرگس‌ها و مریم‌ها کارت تبریک ساختیم و برای ستارهٔ هالی فرستادیم تا یادش نرود هفتادوچهار بهار بچه‌ها منتظرش می‌مانند تا یک شب افتخار دهد و از کنار زمین رد شود.
...
می‌توانم تا روز آخر دنیا از تو بپرسم که یادت می‌آید؟ ماجراهایمان را، روزگارمان را، جاده‌های پرپیچ‌ و خممان را...
اما پرسیدن ندارد. چون یقین دارم که تک‌تکشان را «یادت می‌آید.» 

***
از صفحهٔ دوم کتاب اشک‌هایم سرازیر شده بود و داشتم اسم‌ها را توی سرم ردیف می‌کردم: باید یکی برای رعنا بخرم، یکی برای معصومه، یکی برای فاطمه...
اگر کتاب مال مهدیه نبود قطعاً یکی هم برای او می‌رفت در سبد خریدم!
اما بیش‌تر از هر کس و پیش‌تر از هر کس، باید یکی برای حانیه بخرم. برای همان کسی که سی‌ویک سال است همه‌چیز را یادش هست. 

      

49

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 41

در آن زمان [اواخر قرن چهارده میلادی] هیچ‌کس به نگه داشتن پرتره‌ی کودکان نمی‌اندیشید. چه کودکی که زنده می‌ماند و رشد می‌کرد و مردی جوان می‌شد و چه کودکی که در دوران نوزادی می‌مُرد. در مورد اول، کودکی تنها مرحله‌ای بی‌اهمیت تلقی می‌شد که هیچ ضرورتی برای ثبت آن وجود نداشت و در مورد کودک مُرده، این‌گونه انگاشته می‌شد که چیز کوچکی که آن‌قدر زود از زندگی رفته ارزش یادآوری ندارد؛ کودکان بسیاری بودند که بقای آن‌ها با مشکل مواجه بود. تا مدت‌های مدیدی رویه‌ی متداول این بود که شخص چندین کودک به دنیا می‌آورد تا بتواند تعداد کمی از آن‌ها را نگه دارد. در قرن هفده، در «وراجی‌های زن زائو»، همسایه‌ای در کنار مادر پنج «کوچولوی لوس و بازیگوش» که به تازگی کودکی به دنیا آورده ایستاده و نگرانی‌های زن را با گفتن این جملات آرام می‌کند: «پیش از آن که آن‌قدر بزرگ شوند که بخواهند تو را اذیت کنند، نیمی از آن‌ها را از دست خواهی داد، یا شاید هم همه را». یک دلداری عجیب و غریب! در آن زمان مردم به خود اجازه نمی‌دادند به چیزی که از بین رفتنی انگاشته می‌شد دل ببندند. از همین روست که برخی از این اظهارات ما را با درک و احساس متفاوتی که امروز داریم، غافلگیر و هراسان می‌کند.

11

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.