معصومه توکلی

معصومه توکلی

پدیدآور کتابدار بلاگر
@masoomehtavakoli

393 دنبال شده

888 دنبال کننده

            معلّم زنگ تماشا
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        با این کتاب به یک روز از زندگی هفت کودک از هفت گوشۀ دنیا سفر کنید. کودکانی از هند، ژاپن، اوگاندا، پرو، روسیه، ایتالیا و ایران خودمان (چه اشکال دارد به ایران هم سفر کنید؟ نمی خواهید یک تُک پا تشریف ببرید گرگان؟😉)
آنانیا، کِی، دافینه، ریبالدو، الِگ، رومئو و کیان. خانواده‌شان چندتا عضو دارد و چه شکلی است؟ چه لباس‌هایی می‌پوشند؟ صبحانه و ناهار و شام چی می‌خورند؟ کجا درس می‌خوانند؟ با چه وسیله‌ای به مدرسه می‌روند و از آن برمی‌گردند؟ بعدازظهرها چه کار می‌کنند؟ کدام کارهای خانه به عهده‌شان است؟ شب‌ها روی چی می‌خوابند؟

نویسندهٔ باحال این کتاب تمام این جزئیات را در صفحات هفت قسمتی‌اش به تصویر کشیده و تصاویری پایان‌ناپذیر آفریده که می‌توانید با بچه‌های سه تا صدوسه‌سال!!! بکاویدشان و هربار نکتهٔ تازه‌ای از دلشان دربیاورید. داده‌های جغرافیایی، فرهنگی و اجتماعی‌ای که این کتاب در اختیارتان می‌گذارد می‌تواند گفتگوهای پرباری را بین شما و بچه‌ها دربارهٔ تنوع زندگی‌های مردم جهان رقم بزند و پرسش‌های تازه‌ای طرح کند که پیش از دیدن این تصاویر و دانستن آن اطلاعات، ممکن نبود به ذهنتان برسند.

در پایان کتاب دوتا شگفتی در انتظار خوانندگان است که اول از دومی برایتان می‌نویسم:
این هفت کودک واقعی‌اند! یعنی نویسنده واقعاً با هفت کودک از این هفت کشور مکاتبه کرده و از آن‌ها خواسته که یک روز از زندگی‌شان را با عکس و کلمه برایش تعریف کنند. و بعد عکس و کلمه‌های آن‌ها را به این چیزی تبدیل کرده که پیش روی ماست. در آخرین صفحه، تصویر واقعی هر هفت خانواده آمده و می‌توانیم «کیان از ایران» را با پدر و مادر و برادر کوچکترش ببینیم که مثل هزار بچهٔ ایرانی دیگری است که می‌شناسیم و دیده‌ایم. 

و شگفتی دیگر -شگفتی اول- قبل از عکس واقعی بچه‌ها آمده. آخرین پرده از روز بلندی که این هفت کودک سپری کرده‌اند مثل صفحات قبل، یک صفحهٔ هفت قسمتی نیست. آسمان گسترده و وسیعی است که این آدم‌ها با همهٔ تفاوت‌هایشان همه زیر همان می‌خوابند! آسمانی که همه‌جا همان رنگ است و هیچ فرقی بین آدم‌های رنگ‌رنگی که آن پایین خوابیده‌اند نمی‌گذارد...


      

69

        «این‌طوری شد که سیب روی دستمان ماند...» 

یادت می‌آید پشت در خانه‌تان آن‌قدر حرف می‌زدیم که زمین می‌چرخید و خورشید غروب می‌کرد؟ توت‌ها می‌ریختند و خاک از خونشان سرخ می‌شد. برفِ پاخورده محو می‌شد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی در را می‌بستی سرِ من لای در می‌مانْد و قطع می‌شد و بدنم به خانه می‌رفت؟ سرم با خوشنودی سر تو را گرم می‌کرد و تنم دل مادرم را که منتظرم بود، خوش.

یادت می‌آید زیر باران بستنی خوردیم؟ باران ظرف‌های خالی بستنی را که گذاشته بودیم لب باغچه شست و باران-بستنی از ظرف‌ها شرّه کرد و مورچه‌ها جشن گرفتند. ملکهٔ مورچه‌ها از شکاف باغچه بیرون آمد و تا کمر برابر تو خم شد چون بستنی‌ها را با آخرین پنجاه تومانیِ ته جیب تو خریده بودیم. 

یادت می‌آید اولین روز تابستان در حیاطتان بالماسکه برگزار کردیم؟ پری جنگل و فرشتهٔ مقرب و شاهزادهٔ لاتینی و آقای بانکدار و دختر کودکستانی دور هم جمع شدند و حباب صابونی که داشتیم تویش چرخ می‌خوردیم و شادی‌بازی می‌کردیم تا آخرش نترکید. شب در همان کرهٔ شفاف خوابیدیم. هر کداممان سرش را روی پای آن یکی گذاشت و بال پری و فرشته را روی خودمان کشیدیم. 

یادت می‌آید دنبالم از پله‌های منبع آب بالا نیامدی؟ همان پایین ماندی و من را تماشا کردی که از بیست‌ویک، بیست‌ودو، بیست‌وسه پله بالا رفتم و بر فرازشان ایستادم و از آن‌جا پرنده‌های کوچهٔ ارغوان را صدا کردم. یک کلاغ، یک گنجشک، یک مینا و یک عقاب پروازکنان به سمتم آمدند. گنجشک روی کتف راستم لانه ساخت. کلاغ توی موهایم. مینا روی زبانم و عقاب در چشمم. کلاغ قارقار کرد، گنجشک جیک‌جیک و مینا بهتر از داوود آواز خواند تا همهٔ پرنده‌های کوچهٔ ارغوان آمدند و گوشه‌های لباس تو را به منقار گرفتند و بالایت آوردند. تو با کلاغ هم‌لانه شدی و ما تا آخر تابستان همان‌جا ماندیم. 

یادت می‌آید نرگس‌ها را لای نمک گذاشتی تا خشک شوند چون نمک سنگین بود و روی گلبرگ‌های ظریف نرگس خوب می‌نشست و صافشان می‌کرد؟ با نرگس‌ها و مریم‌ها کارت تبریک ساختیم و برای ستارهٔ هالی فرستادیم تا یادش نرود هفتادوچهار بهار بچه‌ها منتظرش می‌مانند تا یک شب افتخار دهد و از کنار زمین رد شود.
...
می‌توانم تا روز آخر دنیا از تو بپرسم که یادت می‌آید؟ ماجراهایمان را، روزگارمان را، جاده‌های پرپیچ‌ و خممان را...
اما پرسیدن ندارد. چون یقین دارم که تک‌تکشان را «یادت می‌آید.» 

***
از صفحهٔ دوم کتاب اشک‌هایم سرازیر شده بود و داشتم اسم‌ها را توی سرم ردیف می‌کردم: باید یکی برای رعنا بخرم، یکی برای معصومه، یکی برای فاطمه...
اگر کتاب مال مهدیه نبود قطعاً یکی هم برای او می‌رفت در سبد خریدم!
اما بیش‌تر از هر کس و پیش‌تر از هر کس، باید یکی برای حانیه بخرم. برای همان کسی که سی‌ویک سال است همه‌چیز را یادش هست. 

      

48

باشگاه‌ها