معرفی کتاب کتاب تنهایی اثر محمدرضا زائری کتاب تنهایی محمدرضا زائری و 1 نفر دیگر 4.5 2 نفر | 1 یادداشت جلد 1 خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 4 خواهم خواند 9 ناشر احیاء شابک 9786009757855 تعداد صفحات 64 تاریخ انتشار 1399/5/20 توضیحات کتاب کتاب تنهایی، نویسنده محمدرضا زائری. یادداشتها محبوبترین جدیدترین معصومه توکلی 1403/12/7 این کتاب و دو جلد دیگرش، بازنوشتهٔ برگزیدهای از احادیث قدسیاند که همگی با خطاب «ای فرزند آدم» آغاز میشوند... اولین باری که این کتاب را خواندم -بیستوسه سال پیش- شیفتهاش شدم. شیفتهٔ بیواسطگی تکلم خداوندِ «اقرب من حیل الورید» ی که در هر صفحه من را مخاطب قرار میداد و بی هیچ میانجی و حائل و پردهای با من سخن میگفت. در صفحهای نازم را میکشید و قربانم میرفت و در صفحهای دیگر عتاب میکرد و دورم میساخت. احساس میکردم صدایی از اعماق زمان و خارج از مکان دارد گوشم را در آغوش میگیرد. از خواندنش سیر نمیشدم و از خیره شدن به تصاویرش هم. ابهام تصویرسازیهای سفید و خاکستریاش باب طبع دل نوجوانم بود. هنری بود اما نه آنقدر که دل را بزند و فاصله ایجاد کند. یک سال تمام، این کتاب همدم و همراه من بود. در زیارت و سفر، در کیف مدرسه و کنار بالش. صفحهها را -بی ترتیب- حفظ بودم و نمیشد که سراغ این کتاب بروم و خشکْچشم برگردم. سال بعدترش، معلم قرآنی قسمتم شد که از او تأثیر بسیار پذیرفتم. در فرم و محتوا!!! مرا عوض کرد و در همه جای اندیشهام ردّی از خود باقی گذاشت. آدم باسواد و خلاقی بود که همزمان هم شاگرد و پروردهٔ قیصر امینپور بود در سروش نوجوان و هم شاگرد علّامه عسگری بود در حدیث و شیعهشناسی. ادبیات خوانده بود و علوم قرآن و حدیث و شبیه هیچ ادبیاتخوانده یا علوم قرآنوحدیث خواندهٔ دیگری نبود. مرا با بسیاری چیزها و کسان که پیش از آن دوست میداشتم بد کرد و با بسیاری کسان و چیزها که نمیشناختم یا دوست نمیداشتم، آشنا و دوست. مولانا -کسی که عاشقانه غزلیاتش را دوست داشتم و پدرم بخش بزرگی از مثنویاش را از بر بود- همان کسی شد که تا چند سال بعد از شاگردی این بانو، نمیتوانستم طرفش بروم. چقدر کوشیدم تا این تأثیر را زیر تأثیرهای دیگری قرار بدهم و آن عقاید را با عقاید دیگری روبهرو کنم تا تعادل بیابم... فقط خدا میداند! و چه راه درازی طی کردم تا فقط به حدود اثری که از وی پذیرفته بودم واقف شوم! بگذریم... این معلم عزیز من، معتقد بود که احادیث قدسی تقریباً همه از دم، جعلیاند یا مشکوک به جعلی بودن. پس هیچ وجهی ندارد که گزیدهای از این مجعولات یا مشکوکات را جمع و ترجمه کنیم و بدهیم برایش تصویرسازی کنند. همین. جای هیچ بحث و گفتگو هم نبود. تمام شد. کتاب بالینی عزیزم را به کتابخانه تبعید کردم و هفت سال سراغش نرفتم. چه هفت سالی! همه فراز و همه نشیب. گشتن و واگشتن به قدر وسع. سفری که شرحش در این یادداشت (که به واقع به «یاد-داشت» بدل شده است!) نمیگنجد... سال ۸۸، تسهیلگر فلسفه برای کودکان بودم و معلم کتابخوانی مخفی!😉 رسمی گذاشته بودم که هر جلسه اول کلاس یک کتاب معرفی کنم و به بچهها امانتش بدهم. هرکس کتاب را میخواند، اسمش را در اولین صفحهاش مینوشت و تاریخ میزد و میسپردش به نفر بعدی. تا جایی که دیگر مشتاق و خواهانی نداشت. آن وقت به من برگردانده میشد. «کتاب تنهایی» را مهرماه معرفی کردم و تا آخر اردیبهشت به من بازنگشت! و وقتی برگشت، صفحهٔ اولش دیگر جایی برای اسم و امضای خوانندگان آتی نداشت. (خیلی گشتم تا پیدایش کنم و عکسی از صفحهٔ اولش ضمیمهٔ این سطور گردانم اما نیافتمش. دریغ.) کتاب به قلب نوجوانها نفوذ میکرد و صدایی دیگر را به گوششان میرساند. همان صدایی که هنوز بعد از این همه سال، بعد از ترک و واگذاشتن و دوباره پذیرفتنش، طنینش در گوشهایم مرا به همان دختر پانزدهسالهٔ بیقراری بدل میکند که آن سالها بودم. صدایی که شنیدنش مژدهٔ «برگشتن به خانه» است بعد از سفری طولانی... این، همهٔ قصهٔ من با این کتاب نیست ولی جانِ قصهام همین است. شاید به جای یادداشت، بایستی یک پست بلند مینوشتم تا رویم بشود باز هم در انبان قصههایم دست کنم و بر این خطوط بیافزایم اما گفتم -به قول قیصر- بگذار تا بادِ سردی نوزیده و حرفهای مرا از دهن نیانداخته بنویسم... 21 66