یادداشت زینب

زینب

زینب

3 روز پیش

        کتاب رو که شروع کردم آفتابِ داغ و بی‌رحمی که به زمینِ روستا می‌تابید از همون صفحه‌ی اول حس می‌شد!
کم‌کم فهمیدم خشکسالی و گرمای شدید باعث شده که اهالی روستا خونه و زندگی خودشون رو رها کنن و از روستا برن.
هیچ‌کس امیدی به موندن و دلیلی برای امیدواری نداره به جز یک پیرمرد.

پیرمرد وقتی که دید که توی اون شرایط یک جوانه‌ی ذرت تو مزرعه‌ش ظاهر شده، تصمیم گرفت بمونه و ازش محافظت کنه تا زمانی که دانه‌ بده و مردم دوباره بتونن زراعت کنن و زندگیِ روستا متوقف نشه…

جایی نوشته بود که:
«در زندگی سختی‌هایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم. 
حتی بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم. 
انسان خودش را نمی‌شناسد، خصوصا قدرت‌هایش را.»
و احتمالا پیرمردِ این قصه هم تصور نمی‌کرد چنین قدرتی داشته باشه و تاب بیاره!

البته پیرمرد با تمامِ سختی‌هایی‌ که برای تنها زندگی‌کردن تو روستا و زنده نگه‌داشتنِ اون بذر تحمل کرد، خوش‌شانس بود که یک همراه وفادار هم داشت؛ یک سگِ کور.
رابطه‌ی پیرمرد و سگ باعث شد بیشتر از قبل حسرت بخورم که چرا نمی‌تونم از حیوانات مخصوصا از سگ نترسم.

من از یک‌جایی به بعد حدس می‌زدم پایانِ داستان چطور باشه، ولی واقعا زیباتر و غم‌انگیزتر از تصورم بود…
      
72

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.