یادداشت زینب
1404/5/26
فرض کن آدمِ تنهایی هستی، از آدمها ناامیدی و از ارتباطداشتن باهاشون بیزاری ولی بالاخره بعد از مدتها کسی رو پیدا میکنی که مثل خودت فکر میکنه، مثل خودت میبینه. همون کسی که هیچوقت فکر نمیکردی باهاش روبرو بشی. تصور کن بالاخره موفق شی باهاش ارتباط بگیری چند درصد ممکنه چنین کسی رو بکشی؟ کاستل اون آدمیه که الان تصور کردی. نقاشی که با دیگران بیگانهست، به قول خودش همهی آدمها رو سطحی میبینه، حس میکنه هیچکس معنای واقعی کارش رو نمیفهمه و همه ادایِ فهمیدن رو درمیارن. تا روزی که ماریا رو میبینه. ماریا کیه؟ ماریا کسیه که صفحهی اولِ کتاب، کاستل اعتراف میکنه اون رو به قتل رسونده! زنی که نقاشیِ کاستل رو حقیقیتر از دیگران درک کرده. زنی که به دنیای پوچِ کاستل وارد میشه. تونل، داستانِ ذهنِ تاریک کاستل و عشقِ بیمارگونهایه که تجربه میکنه. نمیدونم شاید حتی نباید کلمهی عشق رو برای این ارتباط و اين احساس استفاده کرد. کاستل هر لحظه در حال تحلیل رفتارهای ماریاست، دائم احتمالهای مختلف رو بررسی میکنه و از چیزهایی که هنوز درموردشون به قطعیت نرسیده هم خشمگینه. کمکم کاری میکنه که خواننده هم مطمئن نباشه واقعا داره واقعیت رو میخونه یا به تلهی سوتفاهمهای ذهنِ کاستل افتاده! نمیدونم چرا ولی وقتی میخوندم حس میکردم این داستان برای من آشناست، ولی هر چقدر فکر کردم نفهمیدم من رو یادِ چه کتابی انداخت👀
(0/1000)
راضیه.الف
1404/5/27
0