یادداشت زینب

زینب

زینب

1404/7/19 - 17:21

        می‌دونستم که آدم‌ها وابسته می‌شن،
ولی با این کتاب فهمیدم که وابستگی فقط نسبت به یه آدمِ دیگه نیست، 
آدم‌ها حتی به اشیا، به صداها، به حرکت و تقلا هم وابسته می‌شن.

فهمیدم که این وابستگی برای اون‌هایی که سن‌شون بیشتره، برای اون‌هایی که پیرترن، بیشتره. خیلی بیشتر!

برای همینه که دوست ندارن خیلی از تغییرات رو بپذیرن، ترجیح می‌دن کهنگیِ همه چیز رو حفظ کنن چون به همه‌‌شون عادت کردن. دلشون می‌خواد به اون صندلیِ خرابی که پوسیده نگاه کنن که یاد همه‌ی سال‌هایی که گذشت بیفتن.

این داستان، یک پیرزن و یک پیرمرد داره که زندگیِ درست و ازدواجِ موفقی داشتن.
پیرمرد، نمونه‌ی یک شوهرِ خوب، یک انسان درست و یک پدر فوق‌العاده‌ست.

حاصل این ازدواج دختری به اسم ایزاست،
دختری که موفقه و از خانواده حمایت می‌کنه، همه تحسینش می‌کنن و خیلی ایده‌آل به نظر می‌رسه.

از اونجایی که زندگی قرار نیست زیبا باشه و بمونه،
پیرمرد می‌میره.
ایزا بیخیالِ غصه‌خوردن و اشک‌ریختن می‌شه و تصمیم می‌گیره از مادرش مراقبت کنه،
خونه‌ی قدیمی رو می‌فروشه و پیرزن رو با خودش به «شهر» می‌بره تا با هم زندگی کنن.
و همه چیز از این زندگیِ مشترکِ مادر و دختر شروع می‌شه.
از درک‌نکردنِ همدیگه و خیرخواهی‌های آسیب‌زننده.
از پیرزنی که یهو تنها شده و باید روزها رو خیلی غریبانه تو شهری که نمی‌شناسه و از آدم‌هاش می‌ترسه به شب برسونه.
دوست داره محبت‌های دخترش رو به شکلی جبران کنه ولی هرکاری می‌کنه نتیجه‌ی رضایت‌بخشی نداره و برعکس دخترش دلخور هم می‌شه.

دلم می‌خواد بدونم ماگدا سابو چطور می‌تونه انقدر قشنگ و به اندازه از غم‌ها بگه؟
چطور می‌تونه انقدر واقعی از تنهایی و سوگ بگه،
چطور می‌تونه کاری کنه تصور کنم اون پیرزن منم، آینده‌ی منه،
در عین حال بفهمم من هم یه ایزای درون دارم و ازش وحشت کنم!
      
375

33

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.