بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شیدونگ

@shaydoong

6 دنبال شده

7 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                ستاره بهش نمی دم چون به جز یه داستانِ شاهکار بقیه داستان ها واقعا بَد بودن، حتی روز و شب برژیت ژیرو که یکی دو سال پیش خونده بودم و خوشم اومده بود این دفعه زد تو ذوقم... به نظرم به جز یه شاهکار همگی یه ویژگی مشترک داشتن اونم این که یه جا رها می شدن، انگار نویسنده یهو حوصله ش سر می ره و دیگه دلش نمی خواد داستان رو به سر و سامون برسونه، منظورم از سر و سامون نداشتنِ پایان باز نیست، ولی یه جورِ سکته دارِ بی معنیِ فرانسوی طور همه چیز تموم می شه که به نظر من اصلن لذت بخش نیست... ویراستاری ش هم خوب نیست،یه جا یه دونه «را» اضافه داره، یه جا هم «مادرم»، «ماردم»‏ چاپ شده،این شتاب زدگی بدجوری توی ذوق می زنه.... حالا انقدر بدوبیراه گفتم ولی داستان آخر(صبح یکشنبه از پاتریس ژویف) واقعا دُر و گوهره! یه داستانِ درجه یک! شروع طوفانی! فضاسازی و شخصیت پردازیِ بی عیب و نقص! انقدر خوب که با این که استخون درد داشتم بلعیدمش و نصفه شبی دادمش دستِ آقاهه که معمولا توی مودِ داستان خوندن نیست و دیدم گرفت دستش و ده دقیقه یه ربعی صدا ازش درنیومد.‏
از اون داستاناس که بعدش دلت می خواد یه مدت چیزی نخونی تا درست و حسابی ته نشین شه تو وجودت. ‏
        
                آقا خوب نمایشنامه ایه. خوب.اولا که از همون ابتدا می برتت تو جریان اتفاقی که قراره بیفته، جنگولک بازی نداره که بخواد کشش بده که داستان دیرتر رو شه. رک و راست همون اولش می گه آقا قراره یه بازرسی بیاد تو دهکده حالا بشینیم فکر کنیم ببینیم چه جوری می تونیم گندایی که زدیم رو ماست مالی کنیم. دوما این که خنده داره،‏ من که داشتم می خوندمش همه ش تصور می کردم اگه این نمایشنامه قرار بود تو تئاتر شهر اجرا شه چه جوری می شد و مثلا نقش شهردار رو کی بازی می کرد و تو چه صحنه هایی ممکن بود ملت از خنده روده بر شن. بعدشم این که ترجمه ش خوبه. اصلا من اینو بیشتر به قصد ترجمه ی آبتین گلکار خریدم تا گوگول بودنش. چون قبلش «یادداشت های یک پزشک جوان» از بولگاکف رو که آبتین گلکار ترجمه کرده بود خونده بودم و خوشم اومده بود. خلاصه که بخونی پشیموون نمی شی به خصوص که آخراش مترجم یک مقاله ی کوتاه هم در مورد همین نمایشنامه نوشته که خووندنش خالی از لطف نیست و خواننده می فهمه مترجم خوب به ادبیات روسی اشراف داشته، خُب ناسلامتی مترجم دکترای ادبیات روسی داره و زلفی گره زده با نیکالای ها و ولادیمیرهای عالم.‏


پ.ن: البته، شایدم این نمایشنامه قبلا تو ایران اجرا شده باشه و من خبر نداشته باشم. به هر حال. گیر ندین. بخوونین.‏
        
                خَب، من زبانم قاصره در مورد «وردی که بره ها می خوانند». رضا قاسمی یه نویسنده ی بالفطره س، انگار فقط به دنیا اومده که بنویسه، انگار فلسفه ی وجودیش نوشتن «وردی که بره ها می خوانند» بوده. دارم بزرگ نمایی می کنم؟ به هیچ وجه. به گفته ی خودش این رمان برای بار اول،آوریل سال 2002 و به اسم «دیوانه و برج مونپارناس» به عنوان رمان آنلاین، به صورت فی البداهه و زیر چشم خواننده ها، به مدت چهل و دو شب (هر شب یک قسمت) روی سایت شخصی اش نوشته و منتشر شده. خب، من به نوبه ی خودم اینو که خوندم(آخرِ رمان چند صفحه روزنوشت های وبلاگیِ رضا قاسمیه در موردِ رمان) گوشام سوت کشید. شاید در این زمینه خیلی ندید بدید هستم ولی خودش می گه که این رمان اولین رمانیه که در فارسی به این شکل نوشته شده. وای،‏ من عاشق این رفت و برگشت های توی زمانشم که انقدر تمیز از آب درومده، عاشق اون توصیفاش از جنوب شدم و اون مدحی که درباره ی نوای نی انبون داره(من خودم در اعماق وجودم ارادتِ خاصی به صدای نی انبون دارم و وقتی صدای نی انبون طنین افکن می شه در اکثر غریب به اتفاق موارد اگر جَو اجازه بده بلند می شم و ریز میام و از این امر به خصوص توی عروسیم وقتی نی انبون زنِ ارکستر با نی انبونش اومد توی جمع هیچ فروگذار نکردم و همه ی حرف وحدیث های احتمالیِ بعدشو که «دیدی عروس چه سرخوش بود» به جون خریدم. توضیح این که من جنوبی نیستم ولی خرابِ نوای نی انبون هستم)‏ داشتم چی می گفتم؟
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها