یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. گوته یکی از مهمترین آدم های دوره جدید است، بلاشک! و ورتر یکی از اثرگذارترین شخصیت های خلق شده آن. . مهم نیست که داستان رنجهای ورتر جوان، چقدر با زندگی واقعی خود گوته مشابهت دارد یا ندارد، مهم چینشی است که ساختار رمان در وقایع و شخصیتها انجام داده و شکاف اصلی حاضر در جهان جدید را به نمایش گذاشته است. داستان گرد سه شخصیت میگردد؛ آلبرت، ورتر و لوته. آلبرت نماد کامل یک بورژوای متشخص و کوشاست. همه چیز او سر جایش است، پس همهچیز تحت کنترل اوست. او عقل گرداندن یک زندگی خوب را دارد. «میداند» با «زندگی» چطور برخورد بکند. دانش کافی برای پیشرفت را دارد. برای رسیدن به اهدافش سفر میرود. لوته را دوست دارد و محبتش را ابراز میکند. هرکاری که برای سر پا نگه داشتن یک زندگی لازم است را میشناسد و انجام میدهد. انگار که بورژوازی با عقلانیتِ روشنگری در او محقق شده باشد. لوته نامزد اوست که به همسریاش در میآید. لوته میخواهد زندگی بکند، و همراه و یارش در این مسیر، آلبرت است. او آلبرت را دوست دارد، برادران و خواهرانش را دوست دارد، و هرجا هست، مایه شادی و شادابی و زندگیبخش است. او سرچشمه زندگی است و دوست دارد به هرکسی، همه بهرهاش از زندگی را (که مستحقش است) ببخشد. نبض زندگی همه با او میزند؛ او مایه سعادت خویشتن و دیگران است. ورتر اما به این راحتی قابل شناساندن نیست. او طبیعت را بسیار دوست میدارد. دمغنیمت است و از هیچچیز به اندازه خود زندگی کردن لذت نمیبرد. قلبی سرشار از احساسات پرقدرت دارد و به دنبال سعادت همه است. نمیتواند بدون عشق زندگی بکند. او همانند خود گوته، نماینده کامل انسانِ مد نظر رمانتیستهاست. به وجود انسان بیش از همه چیز اهمیت میدهد و هرچیزی را در خدمت خوشبختی انسان میخواهد. همین موضع او هم هست که وی را به عنصری نامطلوب برای دنیای جدید بدل میکند. دنیای جدید، بنا بر عقل ابزاری تنومندی که دارد، انسانها را به دو بخش تقسیم میکند. یکی عموم انسانها، و دیگری بورژواها که با نیروی خرد، بار نظم دنیای جدید را بر دوش میکشد. نظر ورتر درباره انسانهای دسته اول کاملاً مشخص در رمان بیان شده است: «نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیشتر آنها بیشتر وقتشان را صرف گذران زندگیشان میکنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا میماند، چنان به وحشتشان میاندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر میآیند. آه از این سرشت آدمها!» اما نظر او راجع به بورژوازی چیست؟ یک انسانِ بورژوا همانند این مردم نیسا. او کسی است که مسئولیت زندگی خویش را بر عهده میگیرد و چونان مردم عادی از مواجه شدن با خود دچار وحشت نمیشود. پس تفاوتش با انسانِ شایسته مد نظر ورتر چیست؟ به نظرم کلید فهم این تفاوت را باید در یک جمله کوچک که ورتر درباره خودش بیان میکند، جستوجو کنیم: «هر آن دانشی که من دارم، برای هر کس دیگر هم آموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست.» انسانهای با اراده، دو دستهاند. یک دسته مانند خود ورتر، آن کسانی هستند که به خودآگاهی رسیدهاند و این جمله طلایی را درک میکنند. دسته دوم آنهایند که به بخش دوم این گزاره حیاتی دقت ندارند و قلب انسان را نیز مانند همه بخشهای دیگر، متعلَّق دانش میدانند. به عبارتی، بخش دوم جمله را هم زیرمجموعه بخش اول میفهمند. آنها تبلور این جمله میشوند که «هر دانشی برای همه آموختنی است»، حتی دانش قلبشناسی! اگر گوته قطبی باشد که نماینده جمله ورتر در آلمان قرن هجدهم باشد، کانت قطب دیگری است که نماینده گزاره دوم است؛ «هردانشی برای همه آموختنی است». به همین دلیل است که کانت هم تکلیف معرفت را مشخص کرده است، هم اخلاق را، و هم حتی زیبایی را. اما گوته بر سر قلب، با کانت میجنگد. او قلب هر فرد را یکتا میداند، به همین دلیل نمیتواند بپذیرد که زیبایی هم به امری عمومی تبدیل شود. ورتر در نامه پایانیاش به لوته، خودش را از صف دیگر انسانها که زندگیشان با مرگ پایان میپذیرد، جدا میکند؛ «چهطور ممکن است که من از میان بروم؟ چهگونه میشود که تو نابود شوی؟ ما که هستیم و حضور داریم! نابودی! نابودی یعنی چه؟ نابودی فقط یک کلمه است! یک صوت بیمفهوم که قلب من در قبال آن هیچ حسی ندارد!» بنابراین میتوان ادعا کرد که بحث رمان بر سر جاودانگی است، که جلوهاش در این دنیا به صورت زیبایی پدیدار میشود. وقتی زیبایی هست، پای عشق هم به میان میآید. اگر زیبایی با جاودانگی پیوند داشته باشد، دیگر عشق در اختیار عاشق نخواهد بود و به امری فرامادی تبدیل خواهد شد. لوته که زیباشت، نماینده معنویت هم هست، و البته حافظ زندگی است. زیبایی پاسدار زندگی است و بدون آن، اصل و اساس زندگی از بین میرود و موجودات به سهمی که از خوشبختی دارند، نمیرسند. نقص بزرگ آلبرت که هیچ شری در او نیست، قطع ارتباطش با زیبایی به عنوان امری بینهایت است. زیبایی و محبت، نزد آلبرت قابل محاسبه است. انگار دانشی وجود دارد که به انسان نشان میدهد چطور مراقب زندگی و محبت و زیبایی هم باشد، تا در کنار همه چیزهای دیگر برای رفع نیازهای انسان وجود داشته باشند. اما از نگاه ورتر (و گوته)، آلبرت اشتباه میکند. امر بینهایت همه قلب را در مالکیت خود میخواهد و نمیتواند تنها به بخشی از آن، اکتفا کند. لوته نگاهبان زندگی است، به همین دلیل نه میتواند از آلبرت دست بکشد، و نه از ورتر چشم بپوشد. او همسر آلبرت است، چون با این پیوند است که زندگی ممکن میشود. اگر عقل نباشد، لوته هم سر به بیابان میگذارد و با ورتر از گرسنگی میمیرد. اما لوته نمیخواهد بمیرد. او میخواهد زنده باشد، و از زندگی دیگران هم مراقبت کند. اگر مادر او، خانواده را به وی نمیسپرد، باز هم لوته نمیتوانست زندگی را رها کند. اگر قرار است مراقب زندگی اطرافیان باشد، پس باید به عقل کارافزا تن بدهد، که میدهد. آلبرت ضامن بقای زندگی همه است، نه فقط خود آن دو نفر. پس زن نمیتواند آلبرت را رها کند، اما از طرفی به عنوان تجلی زیبایی، نمیتواند در قلبش را ببندد و به امر لایتناهی پشت بکند. اگر قرار باشد لوته به همه زندگی ببخشد و مراقب سعادت همگان باشد، باید ابتدا خود قلبی زنده و پرتپش داشته باشد. زندگی باید از قلب او بجوشد و به همه سرایت کند و بهره هرکس را به او بدهد. حتی خود آلبرت هم اگر بخواهد به زندگی ادامه دهد، به لوتهای که قلبی پرقدرتی دارد، احتیاج خواهد داشت. اما دریغا که آلبرت نمیتواند لوته را از عشق سیراب کند. او به امر لایتناهی پشت کرده است و با محبت به عنوانِ نیازی محاسبه شده، همچون کالایی ضروری برخورد میکند. لوته سعی میکند بین آلبرت و ورتر، آشتی برقرار سازد. تنها وقتی که قلب و عقل از در آشتی درآیند، بقای زندگی ممکن میشود، اما دریغا که آشتی بین آلبرت و ورتر، یعنی بین بورژوا و عاشق، ممکن نیست. پس در مثلث خونین آلبرت-لوته-ورتر چه اتفاقی میافتد؟ همان طرح همیشگی مسیحی انداخته میشود. یکی آسمان و جاودانگی را انتخاب میکند، و یکی ضامن نظم دنیا میشود. به تعبیر آگوستین قدیس، یکی متعلق است به شهر خدا (که در ملکوت برپاست)، و یکی شهر زمینی. ورتر در نامه آخر به لوته توضیح میدهد: «من خودم را قربانی تو میکنم، بله لوته! چرا نگویم؟ یکی از ما سه نفر نباید که باشد و آن یک نفر، میخواهم من باشم.» این خودِ امر الوهی است که به نفع زندگی اینجهانی، از دنیای جدید دامن میکشد. معنویت خود را نابود میکند و رخت به شهر آسمان میکشد، تا نظم شهر زمینی بر هم نخورد و زندگی ادامه پیدا کند. اما آیا با رفتن او همه مشکلات حل میشود؟ آیا لوته چونان گذشته زندگی خواهد کرد؟ خیر، قلبش از هم خواهد پاشید. با مرگ قلب او، نشاط و سعادت هم از زندگی همگان رخت بر خواهد بست، و تنها صورتی ظاهری از زندگی خواهد ماند. یک زندگی خشک مکانیکی خواهد ماند که تحت سیطره عقل محاسبهگر، همین طور ادامه خواهد داشت بدون آنکه حتی بورژواها را راضی بکند، چه برسد به عموم مردم! هیچ کاریاش هم نمیشود کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.