محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

پدیدآور
@mqkhani
عضویت

فروردین 1402

86 دنبال شده

212 دنبال کننده

         محمدقائم خانی نویسنده چند عنوان کتاب، فارغ التحصیل مهندسی مکانیک دانشگاه شریف، متولد آمل و بزرگ‌شده تهران‌ست. فعالت‌های فوق برنامه وی در دانشگاه، گام به گام او را به وادی نوشتن کشانید تا صورت‌های متنوع خبری، تحلیلی و ادبی آن را در قالب نشریه، نمایشنامه، داستان و غیره تجربه کند. او در سال 91 با انصراف از دانشگاه و شروع کار حرفه‌ای در مسیر علائق خود، کار در حوزه مهندسی را به کل از زندگی خود حذف کرد تا به ظاهر دیگر نه در متن زندگی جایی داشته باشد، نه در حاشیه. 
      
mqkhani
mqkhani

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

نمایش همه
محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/7/16 - 12:45

        نیمه اول کتاب، حول انقلاب ساختاری و تحول نسل انقلابی می گذرد، و نیمه دوم به موضوع جدایی.

کتاب وقایع را به خوبی ترسیم کرده. نثر شیوایی هم دارد و به خوبی ما را به دنبال خود می کشد. به همین دلیل عنوان «خاطرات فخرالسادات موسوی» بسیار برازنده کتاب است.

اما حواسمان باشد که کتاب هیچ روایتی ارائه نمی دهد. در دل نیمه اول، روایت شورش یک نسل در برابر نسل پیش و زمینه انقلاب گسترده اجتماعی به صورت پنهان می زید، اما نویسنده برای نمایش آن هیچ کاری نمی کند.
در نیمه دوم هم، روایت جدایی عاشق و معشوق را داریم و کمی اجتماعی تر، تقابل زندگی شهری را با ایدئولوژی. اما نویسنده اینجا هم قدمی به سمت «چرا»یی بر نمی دارد و به تنها به ثبت و ضبط خاطرات اکتفا می کند. 


برخلاف شعارهای متعدد کتاب درباره اسلام و قرآن، این کتاب ربطی به دین ندارد و اسلام و قرآن، تنها برای پر کردن دیالوگ های آدم ها و نامه های جبهه به کار می آیند. تنها تزیینی هستند برای رویه کتاب.
لایه زیرین کتاب، یکی جنگ دو نسل است برای اهداف گوناگون، و دیگری جنگ عشق با ایدئولوژی. خانم گلستان جعفریان هر دو را رها کرده و همه همتش را صرف ظاهر نثر و حفظ رویه شعاری دین کرده است. 

«پاییز آمد» می توانست بسیار به ایده های چپها نزدیک باشد، اگر نویسنده یکی از این دو تضاد را بر می کشید و خاطرات را حول آنها سامان می داد. اما ترجیح داده دفتر ثبت خاطرات شیکی تهیه ببیند.
      

7

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/6/31 - 11:10

        این روزها که صداها در تأیید ادبیات پرفروش (معمولاً نگارش یافته در ژانر)، علیه هنر رمان بلند است، می توان جوان‌ترها را به خواندن متونی چونان «گرینگوی پیر» دعوت کرد. 

سوال ناشیانه‌ای که این روزها پرسیده می‌شود، پاسخی بدیهی دارد ظاهراً؛ چرا داستان را طوری بنویسیم که عده اندکی بفهمند؟ پاسخ ساده است؛ داستان را ساده باید بنویسیم تا اکثریت متوجه شوند.

در جواب چیزی نمی توان گفت. چون خود این سوال، بخشی از فریب بزرگ کانون های ثروت چنگ انداخته به گلوی ادبیات است. این کانون‌ها از امثال گرینگوی پیر خوششان نمی‌آید. هر داستانی که فریب را برملا کند و ریا را رسوا سازد، مورد تنفر قرار می‌گیرد. پس باید کاری کرد که مخاطب توانایی خوانش چنین متونی را پیدا نکند. باید خواننده را به خواندن پرسرعت متن‌های ساده‌لوحانه خرپرور عادت داد، تا اصلا قدرت خواندن متنی مثل گرینگوی پیر را پیدا نکند. 

باید فرم ادبیات داستانی به چند کلیشه محدود شود تا کسی هوس نکند شیرینی هنر رمان را بچشد. تا امکان فریب مخاطب کم نشود. تا بتوان با خیال راحت، کتابخوانی را ترویج کرد و خود را حامی کتاب نشان داد؛ چون مطمئن هستند که «کتاب خوب» خوانده نخاوهد شد. 

باید هرم تنی را که توان باز کردن مشت روی و ریا را دارد، در نطفه خفه کرد.
      

8

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/6/15 - 14:58

        فونتامارا دو سرچشمه نیرو دارد.
یکی شکل روایت. در شکل روایت سعی می کند تفوق داستان سرایی شهری بر قصه گویی روستایی را بشکند و داستانی چونان گذشتگان روستا بیان کند. 
یکی هم طنز پرقدرت. با طنز پرقدرت و نثر جذابش سعی می‌کند نشاط مبارزه با پوچی حاکمیت ظلم بر جهان کنونی را بزداید. نوعی امید برای معنی دار بودن مبارزه. 

گره‌افکنی در فونتامارا با فضای رئالیسم سوسیالیستی کاملا فرق دارد! آنجا، ظلم‌ها بهانه هستند برای شروع مبارزه. چون تا آگاهی طبقاتی و خودآگاهی وسط نیاید، مظلوم به مبارزه تشکیلاتی معتقد نخواهد شد. اما اینجا دادخواهی مردم، خیلی واقعی است. شبیه دادخواهی سنتی خیلی نقاط دنیا. فقط صورت قدرت تغییر کرده نسبت به قبل. مفهومی پیشینی به نام طبقه وجود ندارد و مظلوم، مقدم بر مبارزه است. 

یکی از هوشمندی های نومارکسیست‌های اروپایی این بود که بعد از تجربه تلخ شوروی و جنگ شوروی، ایدیولوژی مارکسیسم را رها کردند و به خود خلق و واقعیت چسبیدند. البته سیلونه به معنی مرسومش نومارکسیست نیست، ولی این هوشمندی ایستادن کنار خلق مظلوم، به جای دفاع از حزب مبارزه‌جو، در موضع او هم هست.

خوب است ما هم چنین توجهی داشته باشیم، یعنی جوهره انقلاب و جمهوری اسلامی برامان مهمتر از ایدولوژی و معادلات قدرت باشد.


یک نکته فرعی هم به نظرم رسید: 
یکی از جذابترین بخش‌های کتاب برای من، سایه تهدید گرسنگی بر سر مردم روستا در ماه‌های آتی بود که به عنوان نیروی محرکه، تصمیم مهم و انقلابی آخر کتاب عمل کرد.
امروز گرسنگی سیستماتیک چندین ماهه مردم غزه، به صورت زنده جلوی چشم مردم دنیاست و هیچ بخاری از کشوری بر نمی‌خیزد.
همین فاصله نشان می‌دهد که در قرن بیست‌ویکم ، انسان روی زمین زندگی نمی کند، مگر انگشت شماری.
      

9

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/5/29 - 14:17

        اگر ما 20 کتاب مشابه این داشتیم، احتمالاً امروز وضعمان دگرگونه بود. شاید حتی شهادت‌های این یک سال، لااقل این‌گونه، رقم نمی‌خورد. 
داشتن 20 کتاب مشابه، یعنی 20 نفر که به محض دیدن طوفان الاقصی، شیرجه بزنند توی خطر. حالا غزه راهشان نمی‌دهند، خودشان را می‌رسانند لبنان. تا نزدیک مرز اسرائیل می‌روند. 
داشتن 20 کتاب مشابه، یعنی 20 نفر که بفمهند امروز کلمه به اندازه تیر جنگی، در صحنه نبرد کار می‌کند. یعنی 20 نفر که نامید نیستند از شنیده شدن فریادشان توسط ناشران و مدیران و مسئولان رسانهای، چون می‌فهمند ما داریم از بی‌کلمگی، جان می‌سپاریم. 
وجود 20 کتاب مشابه، یعنی چندین وجود ناشر که می‌دانند باید به اتفاق عظیمی چون طوفان الاقصی واکنش نشان داد. یعنی ناشران زیادی در ایران، درکی از محیط زندگی شان دارند. سرشان را نکرده‌اند زیر برف، یا بدتر توی آخور، پی پول. 
چاپ کتاب بیستم از این جنس، یعنی از آثار قبلی استقبال شده و مخاطب منتظر کتاب بعدی این رده است. یعنی مخاطب می‌فهمد که اصل ماجرا را باید توی کتاب دنبال کند، نه عکس و دو تا جمله اینستا و ایتا. یعنی امید نویسنده‌ها به اثرگذاری کلمه، نه زائده فرهنگ شدن کلمات. 
چاپ کتاب بیستم یعنی در ایران گوشی هست که بتواند مصالح خودش را بفهمد و تصمیمی از سر دانایی بگیرد، نه تصمیمات عجولانه و کورکروانه و از سر لجبازی. نه که فقط خشم و حرص منشأ تحریک ما باشد برای انجام کاری، ولو به قیمت نابودی خودمان، گروهمان و ملت ایران تمام شود. یعنی گذر از سن کودکی. یعنی ورود به سنی که دیگر نیازی به قیمی غیرایرانی نداشته باشیم.
      

17

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/5/14 - 15:45

        اهمیت این کتاب در بیان مسائل است. ما به سکوتی خطرناک از طرف افغانستانی‌های حاضر در ایران، عادت کرده ایم. این سکوت باعث شده ما، بسیاری از احکام ذهنی خودمان را روی واقعیت بیندازیم و سپس به عنوان حقائق عینی، به آن‌ها ایمان بیاوریم. این درک فانتزی از افغانستان باعث شده تصمیماتی در آن کشور و درباره اهالی آن کشور بگیریم که به ضرر هردو طرف تمام شود. 

گاهی در اتخاذ شیوه کاری مربوط به افغانستان، هم ما ضرر کرده‌ایم، هم مهاجرین، هم دولت افغانستان. ای کاش زمینه بسیار بیشتری برای ارائه روایت مهاجرت توسط افغانستانی‌ها فراهم شود، حتی اگر تندتر و تیزتر از این‌هایی باشد که در کتاب حاضر آمده. خود روایت کردن برای آن عزیزان، می تواند محل گشایش و حرکت رو به جلو باشد. خود شنیدن روایت می‌تواند پنجره‌ای رو به ما باز بکند تا شوق ما را برای برپا ایستادن و حرکت کردن، تیز بکند.

 خواندن 28 روایت از دوستان افغانستانی که که مسائلشان را در چند صفحه بیان کرده‌اند، می‌تواند کمی ذهنیت ما را اصلاح بکند. اصلاح ذهنیت، می‌تواند مقدمه اصلاح عمل بشود. عملی که هم وضعیت ما را بهتر کند، هم مهاجرین را، هم حتی دولت مستقر افغانستان را. روایت‌های ساده و تک‌بعدی رایج فعلی، باعث تقلیل مسائل یک کشور بزرگ مثل افغانستان در ذهن ما شده است. انحراف در ذهنیت ما نسبت به آن‌ها، هم برای ایشان نتایج سوئی داشته، و هم حتی خود ما را به زحمت انداخته است. 

من به بسیاری از افراد با سلائق و شغل‌های مختلف، این کتاب را توصیه می کنم. احتمال می‌دهم که شما نیز بعد از خواندن این 28 روایت، کتاب را به دیگران هم توصیه بکنید. خواندن روایت‌های دوستان افغانستانی، ذهن ما را باز می کند و وسعت نگاه به ما می دهد. مسائل پیچیده را از حالت سادلوحانه فعلی خارج می‌کند و امکان فهم ابعاد مختلف یک مسأله را به ما می دهد. خود بیان و نگارش روایت، برای مهاجرین یک فرصت عالی است حتی اگر کسی آن را نخواند. خواندن روایت و شنیدن صدای مهاجرین، یک فرصت عالی برای ماست تا نگاه درستی به مسائل دیگران و خودمان پیدا بکنیم، تا مسائل خودمان بهتر حل بشوند. حیف است که فرصت شنیدن صدای مهاجرین را از دست بدهیم.
      

11

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/5/11 - 12:06

        داستانی پرفروش با موضوعی مرتبط با معنویت که می‌توان جزء ادبیات تعلیمی مدرن حسابش کرد. مسأله معنویت در این داستان، موضوع عقل عملی و در پیوند با فضیلت‌های انسانی‌ست. پیغام داستان که دیکنز سعی می‌کند بیانش بکند، بسیار واضح است. رذایل اخلاقی زندگی را زهر مار می‌کند و فضائل اخلاقی، به زندگی نشاط و معنویت می‌بخشد. احتمالاً مهم‌ترین عامل فروش بالای این رمان نیز همین است که چنین پیامی خیلی واضح در حوادثی ساده، پیش روی مخاطب قرار داده شده است. نگاهی به خلاصه داستان، همه‌چیز را آشکارا نشان می‌دهد.

ممکن است به نگاه مخاطب، این پیام خیلی پیش پا افتاده به نظر برسد، اما همین نکته ساده، معمولاً مغفول بسیاری از متفکرین قرار می‌گیرد؛ فضائل انسانی زندگی را معنوی‌تر می‌کنند و خو کردن به رذائل، زندگی را جهنم می‌سازد. یعنی فارغ از بنیادهای روایی عالم دیکنز در داستان‌ها، این مقدار بدیهی‌ست که داستان دعوت مشخصی دارد به معنویت از طریق انجام اعمال نیکِ به‌ظاهر پیش‌پاافتاده. همین نکته می‌تواند رنگ زندگی انسان‌ها را در همین دنیا تغییر بدهد و رایحه‌ای از بهشت، بر جهنم دنیای ماده‌گرایانه بوزاند.
      

30

        هوگو در هیچ‌کجا به کلیسا خوشبین نیست، مگر در بینوایان. آن‌جا کشیشی هست که حامل روح مسیحیت است و از این رو رنگی از جاودانگی دارد. ژان وال ژان هم به عنوان مرد انقلابی، در پایان راه خویش، سرنوشت را تنها می‌گذارد در عاقبت‌تراشی برای تجدد و زیبایی و خیر، و خود به جاودانگی حقیقی ملحق می‌شود. بعد از بینوایان، هوگو کتاب دیگری منتشر می‌کند با عنوان کارگران دریا. در این رمان برخلاف بینوایان، دیگر کاری به بنیاد سیاسی تجدد ندارد و از جهتی کاملاً متفاوت، نگاهی نو به دو نیروی بزرگ دنیای جدید می‌اندازد. تکنولوژی و مذهب، دو نیرویی است که آینده پیش روی اروپا را معین می‌کند. هوگو می‌خواهد این بار از منظر کارآمدی و اثرگذاری و ایجاد تغییر، به سراغ این دو نیرو برود و با تمرکز بر لحظه انتخابی سرنوشت‌ساز، آینده را پیش چشم مخاطب قرار بدهد. 

اهمیت آینده و سرنوشت از همان صحنه ابتدایی و زمینه داستان معلوم است. صحنه اول با نوشتن نام ژیلیات بر برف توسط دروشت (دختر زیبا و کانون همه خوبی‌ها) آغاز می‌شود. نامی که بر برف نوشته شده، نوعی فراخوان سرنوشت است. هوگو عشق ژیلیات به دروشت را چنین توصیف می‌کند: «ژیلیات هرگز گفت‌وگویی با دروشت نکرده بود. او را از دور دیده بود و می‌شناخت، همچنان که ستاره سحری را دورادور می‌شناسند. دروشت روزی که در جاده بندر سن‌پی‌یر به وال با ژیلیات روبه‌رو شد و نامش را بر برف نوشت و او را به شگفت انداخت، شانزده ساله بود. شبی پیش از آن روز، آقا لیتری به وی گفته بود: «تو دیگر دختر بزرگی شده‌ای و نباید کارهای کودکانه بکنی!» نام ژیلیات که به دست این بچه نوشته شد تأثیر عمیقی در ژیلیات کرد.» 
عشق از سمت مرد آغاز نشده بلکه بی‌مقدمه از طرف زن شروع شده است. انگار کسی مرد را خوانده و بعد عاشقش کرده باشد. چه کسی جز سرنوشت می‌تواند چنین بکند؟ کارگران دریا، به وضوح درباره آینده است. آینده‌ای که بینوایان (با خداحافظی ژان وال ژان از کوزت و ماریوس) درباره آن سکوت کرده؛ آینده‌ای دور از دسترس امر سیاسی حاضر در قرن نوزدهم. کارگران دریا، قضاوتی درباره سرنوشت اروپاست. فراخوان نامی‌ست از آینده به امروز، برای تعیین وضعیت نهایی او و باز کردن چشم مخاطب به آینده. 

حواسمان باشد که با داستان دریا مواجهیم؛ داستان کلاسیک غربی درباره وضعیت بشر. حتی اگر هوگو به صراحت از ایلیاد نامی در رمان نیاورده بود، ما باید می‌فهمیدیم که با داستانِ اساسیِ سرنوشت جمعی بشر روبه‌رو هستیم؛ لااقل داستان انسان اروپایی و سرنوشتی که در انتظار تجدد است. دریا برای غربی‌ها، زمینه بیان داستان انسان است. چون آن‌ها زندگی را در نبرد انسان با طبیعت جست‌وجو می‌کنند و دریا، موقعیتی‌ست که انسان را وادار می‌کند با همه وجودش وارد صحنه نبرد با نیروهای طبیعت شود. در داستان دریا، نویسنده آخرین داشته‌های انسان را روی صحنه می‌آورد؛ هرآن‌چه که مقدور عمل اوست، این‌جا آشکار خواهد شد. پس هرآن‌چه که باید درباره انسان گفته شود، فارغ از ظواهر و زینت‌ها، این‌جا پیش چشم مخاطب خواهد آمد. 

دریا ناشناخته است، و البته مسلط بر انسان. آدم‌ها باید برای زنده ماندن در دریا، هرآن‌چه در چنته دارند پیش بیاورند تا شاید بتوانند از چنگش بگریزند. قصه انسان و دریا، همان داستان سرنوشت انسان است. ایلیاد کتاب بزرگ جهان غربی، سرنوشت انسان را در دریا به نمایش می‌گذارد. این سنت ادامه دارد تا اکنون. هوگو هم کارگران دریا را در ادامه این سنت داستانی نوشته است. حالا او می‌خواهد سرنوشت انسان غربی را در دوره مدرن به نمایش بگذارد. اما او بر کدام نقطه دست گذاشته است؟  

ادعای هوگو این است که این داستان، با همه داستانهای بحری قبل متفاوت است؛ چون انسان دوره مدرن با همه انسانهای پیشین فرق دارد. تجدد را نباید با هیچکدام از دورههای گذشته قیاس کرد. زندگی امروز چیزی جدا از گذران امور در گذشته است. اگر بخواهیم درون زمینه داستان صحبت بکنیم، امروزه وضعیت انسان در دل دریا، چیزی به کل متفاوت از وضعیت انسان گذشته در دریاست. چطور چنین داستانی پرداخته میشود؟ در نقطه جنگ انسان با طبیعت. 

در گذشته انسان برای در امان ماندن در دریا، کشتی میساخت. کشتی پناهگاهی بود که به او کمک میکرد راه خویش را از دل طبیعت بیکران باز بکند. او با شناخت نیروهای داخل طبیعت، با تکیه بر پناهگاهی به اسم کشتی، سعی در جلب کمکها داشت و از مقابل نیروهای ویرانگر فرار میکرد. او باید باد موافق را از باد مخالف تشخیص میداد تا بتواند راه نجاتی در نبرد سرنوشتساز با طبیعت پیدا بکند. اما انسان امروزی چنین نمیکند. او منتظر نمیماند تا طبیعت وضعیت زندگی او را تعیین بکند، بلکه خود موقعیت عمل خویش را فراهم میآورد. 

انسان مدرن کشتی بخار میسازد تا مجبور نباشد منتظر باد موافق بماند و حین وزن باد مخالف، چون جنینی به پناهگاه کشتی بخزد. او با اختراع کشتی بخار، سریع و مطمئن و فارغ از بودونبود بادهای موافق، به راه خویش ادامه میدهد تا به مقصد برسد. با شناختی که از دریا دارد، حرکت را برای در امان ماندن از خطرات به گونهای دقیق تنظیم میکند. طوری میراند که همیشه در نقطهای قرار داشته باشد که دست طوفان به او نمی‌رسد. این انسان، غیر از انسان گذشته است و تجدد، غیر از دورههای پیشین. پس داستان کارگران دریا، غیر از داستانهای بحری کلاسیک غربی است. ممیزه امروز و دیروز، کشتی بخار در برابر کشتیهای بادبانی است. یکی آمادگی برای جنگیدن است و بقیه، رها کردن خود به دست نیروهای طبیعت. کارگرن دریا، قضاوت هوگو درباره سرنوشت انسان مدرن است با تمرکز بر کشتی بخار.
      

7

محمدقائم خانی

محمدقائم خانی

1404/4/19 - 14:22

18

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.