معرفی کتاب رنج های ورتر جوان اثر یوهان ولفگانگ فون گوته مترجم محمود حدادی

رنج های ورتر جوان

رنج های ورتر جوان

4.0
197 نفر |
65 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

36

خوانده‌ام

364

خواهم خواند

232

ناشر
ماهی
شابک
9789649971582
تعداد صفحات
224
تاریخ انتشار
1399/9/3

توضیحات

        رمان عاشقانه ی رنج های ورتر جوان بزرگ ترین موفقیت ادبی گوته به شمار می رود. او این رمان را در 1774، در 25 سالگی، منتشر کرد. داستان این رمان درباره ی ورتر، دانش آموخته ی حقوق، است که برای استراحت به شهری کوچک  و ییلاقی می رود و در یک مهمانی با دختر زیبایی به نام لوته آشنا می شود. لوته نامزد دارد، با وجود این ورتر به او دل می بازد. این دلباختگی برای ورتر رنج هایی در پی دارد؛ رنج هایی که ورتر آن ها را در نامه هایی برای دوستش شرح می دهد. خواننده از خلال این نامه ها درونِ عصیانگر ورتر را می کاود و با روحیات او آشنا می شود. داستان این رمان مخالفت های گسترده ای را با انتشارش در آن سال ها برانگیخت و موجب ممنوعیت فروش آن شد، اما کمی بعد، هیاهوی ناشی از این ممنوعیت، به فروش بیشتر آن کمک کرد.ناپلئون متن فرانسوی کتاب را بیش از هفت بار خوانده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به رنج های ورتر جوان

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به رنج های ورتر جوان

نمایش همه

پست‌های مرتبط به رنج های ورتر جوان

یادداشت‌ها

          رنج های ورتر‌ جوان
گوته
آی عشق!
چیستی تو؟! چیستی تو که هم می توانی نیرویی فوق عادی به بازوان خسته ببخشی و هم خون بیشتری به رگ های فرسوده مبتلایان خود پمپاژ کنی؟! چگونه می توانی به زندگی ملال آوری که تا چند روز قبل همانند شاخه های مرده یک درخت در زمستان خشک شده است، شکوفه ببخشی؟ این دست معجزه گر تو است که لبخند را بر لبان عاشقان و امید را بر چشم هایشان و سرود را بر لبانشان جاری می سازد. تنها از تو برمی آید که دل پیر را برنا و جوان خام را چون پیر جوان از دست داده ماتم زده کند. 
چه کوته اندیش و ناسپاس اند آنها که پیروزمندانه خود را کاشف سرزمین ناشناخته تو می دانند و آزاد شدن دوپامین را علت اصلی بروز این دیوانگی شوق انگیز می دانند. همان بهتر که دست آنها از تو دور باشد و خاک بکر تو هم چنان طور سینای زائرانت باشد. آه امان از قرار پنهانی و رموز بین تو و مشتاقانت. آنها به زبان سِر نجوا می کنند. از تو می گویند. تو را تمنا می کنند و مسجد را ترک و راهی میخانه می شوند. قسم به سحر و ستارگانش که از ازل شاهد شوریدگانی بوده که به شوق رسیدن به تو بستر  را ترک کرده اند.
عاشقان را سر و سری است و این کالبد و زبان از آنچه می یابند عاجز است. اتصال روحانی آنها همان زبان مشترکی است که اکتسابی نیست و پیوندی آن جهانی میان شان برقرار است. آنها در عین کثرت مطلوبی که او را می طلب اند هم و غم مشترکی دارند و پروانگان شمع یکسانی هستند.
 
آی عشق! ای سرزمین سحرآمیز!
خاک زمینت معطر است و سنگ هایت ستایش کننده راستی و ثابت قدمی. صدای جویبارانت یادآور ندای ملکوتی داوود نبی علیه السلام. درختان پهناور جنگل هایت لشکری هستند استوار که باد عصرگاهی مهربانانه برگ هایش را نوازش می کند. صدای بلبلان دشت های تو از خنده ی شیرین خردسالان بیشتر به دل می نشیند و دمی آرمیدن بر کناره آبگیر همیشه آرام و موقر تو هر خسته دلی را از خود بی خود می کند.
الان که صبح است اما تا پاسی از شب می توان از تو دم زد و آن را کافی نیافت. 
بی تردید از دستان آفریننده ای چون گوته و طبع زلال مترجم توانای این اثر، چیزی جز بروز چنین حالات خوش انتظار نمی رفت. حالا شما بگویید: آیا نیاز است به معرفی این کتاب بپردازم؟
        

7

زینب

زینب

1403/11/10

52

        در این کتاب، نامه‌‌نگاری‌های ورتر جوان را خطاب به دوستش، ویلهلم می‌خوانیم و از خلال نامه‌ها، به داستان زندگی و زیست‌جهان ورتر پی می‌بریم. البته در پایان داستان یا به تعبیر بهتر در فقدان ورتر، نویسنده  به ناچار از  زبان ناشر کتاب، روایت را به دست می‌گیرد و داستان را به سرانجام می‌رساند. 
متن کتاب حتی در ترجمه، زیبا و شاعرانه است و جملات حکیمانهٔ زیادی دارد که مخاطب آن نه فقط ویلهلم که نوع بشر است. 
این داستان، یکی از شاهکارهای گوته و ادبیات آلمان شمرده می‌شود و بزرگان زیادی دربارهٔ آن سخن گفته‌اند. با این همه، من که خواننده‌ای شرقی در عصر مدرن و شاید خواننده‌ای معمولی در وادی ادبیات اروپا هستم، با درونمایهٔ داستان ارتباط نگرفتم. 
مفهوم مرکزی داستان، عشق است؛ عشقی که تنانه نیست و عاشق را گرفتار روح بلند معشوق کرده است، ورتر و لوته به راستی جان‌های همرازی دارند؛ با این همه ورتر از  آغاز دلباختگی می‌دانست که سرنوشت لوته، به سرنوشت مردی دیگر گره خورده است و در پایان، به‌خاطر همین عشق نافرجام، کار خود را می‌سازد. 
شاید برای منِ تنها چنین است که با آنکه می‌دانم با اثری مثال زدنی در نوع نثر، سبک نگارش، توصیف‌های کلاسیک، طبیعت‌گرایی، غلبه شور و احساس و ... روبه‌رو هستم؛ عشق ورتر به لوته و  تباه  کردن جان خود در این راه، همذات‌پنداری‌ای برنمی‌انگیزد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          .



گوته یکی از مهم‌ترین آدم های دوره جدید است، بلاشک!
و ورتر یکی از اثرگذارترین شخصیت های خلق شده آن.


.


مهم نیست که داستان رنج‌های ورتر جوان، چقدر با زندگی واقعی خود گوته مشابهت دارد یا ندارد، مهم چینشی است که ساختار رمان در وقایع و شخصیت‌ها انجام داده و شکاف اصلی حاضر در جهان جدید را به نمایش گذاشته است. داستان گرد سه شخصیت می‌گردد؛ آلبرت، ورتر و لوته. آلبرت نماد کامل یک بورژوای متشخص و کوشاست. همه چیز او سر جایش است، پس همه‌چیز تحت کنترل اوست. او عقل گرداندن یک زندگی خوب را دارد. «می‌داند» با «زندگی» چطور برخورد بکند. دانش کافی برای پیشرفت را دارد. برای رسیدن به اهدافش سفر می‌رود. لوته را دوست دارد و محبتش را ابراز می‌کند. هرکاری که برای سر پا نگه داشتن یک زندگی لازم است را می‌شناسد و انجام می‌دهد. انگار که بورژوازی با عقلانیتِ روشنگری در او محقق شده باشد. لوته نامزد اوست که به همسری‌اش در می‌آید. لوته می‌خواهد زندگی بکند، و همراه و یارش در این مسیر، آلبرت است. او آلبرت را دوست دارد، برادران و خواهرانش را دوست دارد، و هرجا هست، مایه شادی و شادابی و زندگی‌بخش است. او سرچشمه زندگی است و دوست دارد به هرکسی، همه بهره‌اش از زندگی را (که مستحقش است) ببخشد. نبض زندگی همه با او می‌زند؛ او مایه سعادت خویشتن و دیگران است. ورتر اما به این راحتی قابل شناساندن نیست. او طبیعت را بسیار دوست می‌دارد. دم‌غنیمت است و از هیچ‌چیز به اندازه خود زندگی کردن لذت نمی‌برد. قلبی سرشار از احساسات پرقدرت دارد و به دنبال سعادت همه است. نمی‌تواند بدون عشق زندگی بکند. او همانند خود گوته، نماینده کامل انسانِ مد نظر رمانتیست‌هاست. به وجود انسان بیش از همه چیز اهمیت می‌دهد و هرچیزی را در خدمت خوشبختی انسان می‌خواهد. همین موضع او هم هست که وی را به عنصری نامطلوب برای دنیای جدید بدل می‌کند. 
دنیای جدید، بنا بر عقل ابزاری تنومندی که دارد، انسان‌ها را به دو بخش تقسیم می‌کند. یکی عموم انسان‌ها، و دیگری بورژواها که با نیروی خرد، بار نظم دنیای جدید را بر دوش می‌کشد. نظر ورتر درباره انسان‌های دسته اول کاملاً مشخص در رمان بیان شده است: «نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است. بیش‌تر آن‌ها بیش‌تر وقتشان را صرف گذران زندگی‌شان می‌کنند و آن اندک فرصتی که برایشان به جا می‌ماند، چنان به وحشتشان می‌اندازد که با هر وسیله و ابزاری از پی دفع و کشتنش بر می‌آیند. آه از این سرشت آدم‌ها!» اما نظر او راجع به بورژوازی چیست؟ یک انسانِ بورژوا همانند این مردم نیسا. او کسی است که مسئولیت زندگی خویش را بر عهده می‌گیرد و چونان مردم عادی از مواجه شدن با خود دچار وحشت نمی‌شود. پس تفاوتش با انسانِ شایسته مد نظر ورتر چیست؟ به نظرم کلید فهم این تفاوت را باید در یک جمله کوچک که ورتر درباره خودش بیان می‌کند، جست‌وجو کنیم: «هر آن دانشی که من دارم، برای هر کس دیگر هم آموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست.» انسان‌های با اراده، دو دسته‌اند. یک دسته مانند خود ورتر، آن کسانی هستند که به خودآگاهی رسیده‌اند و این جمله طلایی را درک می‌کنند. دسته دوم آن‌هایند که به بخش دوم این گزاره حیاتی دقت ندارند و قلب انسان را نیز مانند همه بخش‌های دیگر، متعلَّق دانش می‌دانند. به عبارتی، بخش دوم جمله را هم زیرمجموعه بخش اول می‌فهمند. آن‌ها تبلور این جمله می‌شوند که «هر دانشی برای همه آموختنی است»، حتی دانش قلب‌شناسی! اگر گوته قطبی باشد که نماینده جمله ورتر در آلمان قرن هجدهم باشد، کانت قطب دیگری است که نماینده گزاره دوم است؛ «هردانشی برای همه آموختنی است». به همین دلیل است که کانت هم تکلیف معرفت را مشخص کرده است، هم اخلاق را، و هم حتی زیبایی را. اما گوته بر سر قلب، با کانت می‌جنگد. او قلب هر فرد را یکتا می‌داند، به همین دلیل نمی‌تواند بپذیرد که زیبایی هم به امری عمومی تبدیل شود. 


ورتر در نامه پایانی‌اش به لوته، خودش را از صف دیگر انسان‌ها که زندگی‌شان با مرگ پایان می‌پذیرد، جدا می‌کند؛ «چه‌طور ممکن است که من از میان بروم؟ چه‌گونه می‌شود که تو نابود شوی؟ ما که هستیم و حضور داریم! نابودی! نابودی یعنی چه؟ نابودی فقط یک کلمه است! یک صوت بی‌مفهوم که قلب من در قبال آن هیچ حسی ندارد!»
بنابراین می‌توان ادعا کرد که بحث رمان بر سر جاودانگی است، که جلوه‌اش در این دنیا به صورت زیبایی پدیدار می‌شود. وقتی زیبایی هست، پای عشق هم به میان می‌آید. اگر زیبایی با جاودانگی پیوند داشته باشد، دیگر عشق در اختیار عاشق نخواهد بود و به امری فرامادی تبدیل خواهد شد. لوته که زیباشت، نماینده معنویت هم هست، و البته حافظ زندگی است. زیبایی پاسدار زندگی است و بدون آن، اصل و اساس زندگی از بین می‌رود و موجودات به سهمی که از خوشبختی دارند، نمی‌رسند. نقص بزرگ آلبرت که هیچ شری در او نیست، قطع ارتباطش با زیبایی به عنوان امری بی‌نهایت است. زیبایی و محبت، نزد آلبرت قابل محاسبه است. انگار دانشی وجود دارد که به انسان نشان می‌دهد چطور مراقب زندگی و محبت و زیبایی هم باشد، تا در کنار همه چیزهای دیگر برای رفع نیازهای انسان وجود داشته باشند. اما از نگاه ورتر (و گوته)، آلبرت اشتباه می‌کند. امر بی‌نهایت همه قلب را در مالکیت خود می‌خواهد و نمی‌تواند تنها به بخشی از آن، اکتفا کند. 


 
لوته نگاه‌بان زندگی است، به همین دلیل نه می‌تواند از آلبرت دست بکشد، و نه از ورتر چشم بپوشد. او همسر آلبرت است، چون با این پیوند است که زندگی ممکن می‌شود. اگر عقل نباشد، لوته هم سر به بیابان می‌گذارد و با ورتر از گرسنگی می‌میرد. اما لوته نمی‌خواهد بمیرد. او می‌خواهد زنده باشد، و از زندگی دیگران هم مراقبت کند. اگر مادر او، خانواده را به وی نمی‌سپرد، باز هم لوته نمی‌توانست زندگی را رها کند. اگر قرار است مراقب زندگی اطرافیان باشد، پس باید به عقل کارافزا تن بدهد، که می‌دهد. آلبرت ضامن بقای زندگی همه است، نه فقط خود آن دو نفر. پس زن نمی‌تواند آلبرت را رها کند، اما از طرفی به عنوان تجلی زیبایی، نمی‌تواند در قلبش را ببندد و به امر لایتناهی پشت بکند. اگر قرار باشد لوته به همه زندگی ببخشد و مراقب سعادت همگان باشد، باید ابتدا خود قلبی زنده و پرتپش داشته باشد. زندگی باید از قلب او بجوشد و به همه سرایت کند و بهره هرکس را به او بدهد. حتی خود آلبرت هم اگر بخواهد به زندگی ادامه دهد، به لوته‌ای که قلبی پرقدرتی دارد، احتیاج خواهد داشت. اما دریغا که آلبرت نمی‌تواند لوته را از عشق سیراب کند. او به امر لایتناهی پشت کرده است و با محبت به عنوانِ نیازی محاسبه شده، همچون کالایی ضروری برخورد می‌کند. لوته سعی می‌کند بین آلبرت و ورتر، آشتی برقرار سازد. تنها وقتی که قلب و عقل از در آشتی درآیند، بقای زندگی ممکن می‌شود، اما دریغا که آشتی بین آلبرت و ورتر، یعنی بین بورژوا و عاشق، ممکن نیست. 



پس در مثلث خونین آلبرت-لوته-ورتر چه اتفاقی می‌افتد؟ همان طرح همیشگی مسیحی انداخته می‌شود. یکی آسمان و جاودانگی را انتخاب می‌کند، و یکی ضامن نظم دنیا می‌شود. به تعبیر آگوستین قدیس، یکی متعلق است به شهر خدا (که در ملکوت برپاست)، و یکی شهر زمینی. ورتر در نامه آخر به لوته توضیح می‌دهد: «من خودم را قربانی تو می‌کنم، بله لوته! چرا نگویم؟ یکی از ما سه نفر نباید که باشد و آن یک نفر، می‌خواهم من باشم.» این خودِ امر الوهی است که به نفع زندگی این‌جهانی، از دنیای جدید دامن می‌کشد. معنویت خود را نابود می‌کند و رخت به شهر آسمان می‌کشد، تا نظم شهر زمینی بر هم نخورد و زندگی ادامه پیدا کند. اما آیا با رفتن او همه مشکلات حل می‌شود؟ آیا لوته چونان گذشته زندگی خواهد کرد؟ خیر، قلبش از هم خواهد پاشید. با مرگ قلب او، نشاط و سعادت هم از زندگی همگان رخت بر خواهد بست، و تنها صورتی ظاهری از زندگی خواهد ماند. یک زندگی خشک مکانیکی خواهد ماند که تحت سیطره عقل محاسبه‌گر، همین طور ادامه خواهد داشت بدون آنکه حتی بورژواها را راضی بکند، چه برسد به عموم مردم! هیچ کاری‌اش هم نمی‌شود کرد.
        

2

axellee

axellee

1404/2/15

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          جا داره قبل از شروع این ریویو بگم که: بالاخره این کتاب تمام شد! 
**
اوایل مهرماه، رفتم انقلاب که به عنوان جایزه پایان نامه برای خودم کتاب بگیرم. یه کتاب مد نظر داشتم و دوتای دیگه رو اونجا انتخاب کردم. که یکیشون همین ورتر بود. درواقع این کتاب رو خیلی رندوم و صرفا برای اینکه می خواستم یه کتاب از گوته بخونم انتخاب کردم و هیچ ایده ای نداشتم که کتاب عاشقانست:)
دیگه می دونید من چه قدر عاشقانه دوست ندارم؟
به هرحال، بعداز شروع داستان فهمیدم چه کتابی برداشتم و یکم خورد تو ذوقم و به همین علت هم خوندنش انقدر طول کشید.
دارم تمام تلاشم رو میکنم نظر منصفانه بدم و به روی خودم نیارم که از دست توصیفات عاشقانه و رفتارهای ورتر چند بار میخواستم سرم رو بزنم به دیوار.
پس بذارید با جالب ترین قسمت شروع کنم: این کتاب براساس زندگی واقعی خود گوته هستش!..البته نه آخرش!
گوته معشوقه ی خودش رو در قالب لوته و خودش رو در قالب ورتر به نمایش در میاره و شکست خودش و سرخوردگیش در اون عشق رو در این داستان بیان میکنه و به عبارتی ذهن و روحش رو از اون سرخوردگی پاک می کنه.
و خب متاسفانه این رو آخر کتاب فهمیدم و شاید اگه زودتر می دونستمش، با دید متفاوت تری کتاب رو میخوندم.
-
داستان به صورت مجموعه نامه هایی از جانب ورتر به دوستش بیان میشه و در اواسط داستان راوی به سوم شخص تغییر می کنه. که به نظر من این نغییر باعث افت داستان نشد و جذابیت خودش رو حفظ کرد.
-
به طور کلی شما با یک داستان عاشقانه رو به رو خواهید شد که کاملا میشه بهش گفت شاهکار اما نه برای زمانی که ما هستیم. 
و درحالی که می تونید گاه به گاه از جملات استفاده شده در کتاب لذت ببرید ، می تونید از دست کارهای ورتر موهای خودتون رو بکشید. البته اگه از طرفداران رمان عاشقانه باشید یا چنین شکستی رو تجربه کرده باشید ممکنه برعکس حسابی هم باهاش موافق باشید.
-
در نهایت نمره ای که من به این کتاب میدم: 3.5
نسخه ای که من خوندم: نشر ماهی-ترجمه محمود حدادی
پاییز 1402
        

1

          متاسفانه من با شخصیت ورتر و تصمیماتش و یا حتی با رفتارهای لوته نتونستم همذات‌پنداری کنم. احتمالا در دسته‌ی همون عقل‌گراهایی قرار می‌گیرم که ورتر ازشون دل خوشی نداشت! اما برخی دیدگاه‌های ورتر (یا درواقع گوته) مثلا عشقش به طبیعت یا نقدش به طبقات اجتماعی برای من هم قابل درک و موافقت بود.
در کل، خوندن تفسیر توماس مان و پی‌نوشت‌های مترجم در انتهای کتاب کمک زیادی بهم کرد که متوجه تفکر گوته و برخی ارجاعات و مفاهیم مورد نظرش بشم، و ضمنا این رو بفهمم که این داستان ریشه در زندگی خود گوته و اتفاقاتی داشته که برای خودش و اطرافیانش افتاده. از این نظر، این موضوع برام جالب توجه بود که گوته به جای اینکه سرنوشت ورتر رو انتخاب کنه، درد و رنجش رو تبدیل به کتابی کرده که ماندگار شده.

متن کتاب کمی سنگین بود؛ جملات طولانی و توصیفات زیادی داشت. اما در کل به نظرم ترجمه‌ش عالی بود. فقط ای کاش مواردی که در آخر کتاب به عنوان پی‌نوشت اومده‌ن، در خود متن هم شماره می‌خوردن تا در همون زمان خوندن بهشون مراجعه کنیم.
        

11

sajede

sajede

1403/1/11

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2