یک سالی میشود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم
و مجال خواندنش پیش نمیآمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد.
طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم
تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد.
دومین شبی بود که تا سحر در حرم میماندم.
در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست میگرداندم که
یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم
با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد.
خادم میگفت بروید فلان رواق و
تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن میگفت «کارت ملی ندارم!»
نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در
آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش!
فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه.
چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و
فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان
کف گرمایشی دارد اما کار آنها برایم عجیب بود.
رو به روی آنها نشستم و شروع کردم به خواندن!
صدای سینه زنی و صحبتهای ریز ریز دخترها در گوشم میپیچید اما
من چیزی نمیشنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود
وقتی سرمایی سوزندهتر از آن لحظهی ما را در گوشهای از همین #گوهرشاد
به جان خریده بودند.
وقتی به حوض نگاه میکردم یاد دانههای سرخ تسبیحی میافتادم که
ادریس درون آن میانداخت و برای گل نسا اشک ریختم.
خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود
برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.