یادداشت زینب محمدقلیزاد
1403/9/26
یک سالی میشود #چهل_و_یکم را در کتابخانه دارم و مجال خواندنش پیش نمیآمد تا همین دو هفته قبل که رفتیم مشهد. طبق عادت یک کتاب از کتابخانه بیرون کشیدم تا همسفرم باشد و این بار قرعه به نام این دوست افتاد. دومین شبی بود که تا سحر در حرم میماندم. در رواق الله وردیخان نشسته بودم و تسبیح در دست میگرداندم که یادم افتاد سراغش بروم. دو صفحه خوانده بودم که صدای بحث خادم با زائری که چادر روی صورت کشیده و به خواب رفته بود حواسم را پرت کرد. خادم میگفت بروید فلان رواق و تا صبح ساعت ۷ راحت بخوابید اما زن میگفت «کارت ملی ندارم!» نتوانستم آن جا ادامه دهم و به سرم زد در آن سرمای سحر در ایوان مقصوره بنشینم و بخوانمش! فردایش شهادت حضرت زهرا بود و سینه زنی به راه. چند دختر که انگار دوست بودند روی مرمرها نشسته بودند و فرش را روی پا کشیده بودند. شنیده بودم ایوان کف گرمایشی دارد اما کار آنها برایم عجیب بود. رو به روی آنها نشستم و شروع کردم به خواندن! صدای سینه زنی و صحبتهای ریز ریز دخترها در گوشم میپیچید اما من چیزی نمیشنیدم حواسم پیش ادریس و میرعماد بود وقتی سرمایی سوزندهتر از آن لحظهی ما را در گوشهای از همین #گوهرشاد به جان خریده بودند. وقتی به حوض نگاه میکردم یاد دانههای سرخ تسبیحی میافتادم که ادریس درون آن میانداخت و برای گل نسا اشک ریختم. خلاصه که خواندن این کتاب برایم شیرین و به یادماندنی بود برای همین هم خواستم جایی ثبتش کرده باشم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.