سیدعلی حجازی

سیدعلی حجازی

@seyyedalikhan
عضویت

تیر 1403

8 دنبال شده

10 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        یکی از ارزشمندترین داستان‌های فارسیِ معاصر. گرچه در سیالِ ذهن ناموفق است اما در خطِ روایتِ داستان تلاش‌های خوبی دارد.
گره‌زدنِ داستان به‌نامِ بلندِ مصدق و فاطمی، وقایعِ کودتایِ ۲۸مرداد، عشقِ دو فعالِ جبهه‌ی ملی، اختناقِ سیاسیِ سال‌های بعد از ۱۳۳۲، کمدیِ تلخِ حضورِ سنگینِ شبه‌مانندِ مصدق بر زندگیِ دکترنون و نوعِ مواجهه‌یِ متفاوتِ رحیمیان به همه‌ی این معقولات، برایِ منِ غرقه در آن سال‌ها و آدم‌ها تجربه‌‌یِ نابی‌ست.
اولین‌بار سر کلاس سوم دبیرستان در رخوت یک زنگِ کلاسی خواندمش. از آن سال‌ها تا به‌امروز مرتبه‌هایِ بسیاری به این داستان بازگشته‌ام و تورقش کرده‌ام..
آن‌جا که دکتر نون در خلوتِ خانه‌ای که جز بویِ تندِ شیشه‌هایِ ویسکی، عطری ندارد، به‌یادِ مهمانیِ خانه‌ی دکتر مصدق می‌افتد..
به‌یادِ دامنِ سرخِ ملکتاج و اندامِ جوانش…
به‌یادِ سبکیِ آن شبِ سرخوشی، شبِ قبل از کودتا، که از «لب‌هایِ ملکتاج خوشبختی می‌چکید…»
      

0

        تا بهار صبر کن؛ باندینی
داستان، روایتِ یک خانواده‌یِ ایتالیایی‌تبار است که در زمستانی سخت، سال‌هایِ سخت‌تری را در آمریکایِ بحرانیِ آن سال‌ها می‌گذارند و به‌قولِ گروس عبدالملکیان این خانواده‌یِ پنج‌نفره با شب قمار می‌کنند و هرچه می‌برند، تاریک‌تر می‌شوند…

* داستان، روایتِ فقر است. فقری که پدرِ آجرچینِ خانواده را تا سرحدِ جنون دچار خشمِ معروفِ ایتالیایی‌ها و فحش‌هایِ غلیظ‌شان می‌کند.
* روایتِ مذهب است. مذهبی که خدا بر رویِ صلیبش جان باخته و مرده. 
* روایت تاریکیِ استعاره‌آلودی‌ست که گاهی طنزِ خارق‌العاده‌ش ترا میخ‌کوب می‌کند. تمامِ شخصیت‌ها به تاریکیِ شخصیِ خود پناه می‌برند. اسوو باندینی به تاریکیِ دست‌هایِ پینه‌بسته‌ش، شب‌هایِ بلندِ زمستان و روحِ پردرد و محرومیتِ امیالِ پنهانش پناه می‌برد. ماریا باندینی، همسرِ او، به مریمِ باکره‌یِ دانه‌هایِ سپیدِ تسبیحش، طویله‌یِ سرد و تاریکِ پایینِ خانه‌ش و آرتورو باندینی، پسر ارشدِ خانواده، به برزخ میانِ لذت و گناه، مذهبِ فرمان‌هایِ ده‌گانه و عشقِ پر از شرم خود به رزایِ ایتالیاییِ جوان و به چمن‌زارهای پوشیده از برف و تاریکی و مدفنِ سگ‌هایِ شوربخت پناه می‌برد و عجیب نیست که گره داستان با علاقه‌‌یِ او به سگی، نیمه‌گرگ و سیاه، باز می‌شود.

تا بهار صبر کن؛ باندینی، روایت امید است و صبر.
صبرِ آب‌شدنِ چیزی کوچک و سرد به‌نامِ برف…
و درآخر به‌قولِ آرتورو:
کتاب زیبایی بود، کتابی شبیه به یک دختر…
      

3

        عشق من و تو؟ آه..
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست..

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم‌سال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان..

دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه‌‌های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا!
در گوش من فسانهٔ  دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه..
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.