بریده‌ای از کتاب داستانهای هفت نفری که به دار آویخته شدند اثر لئونید نیکلایویچ آندری یف

axellee

axellee

7 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

پیشانی‌اش را با دست پاک کرد، اما، این هم به نظرش عجیب آمد. آنگاه بدون اینکه نفس بکشد، با هجومِ فکری خاموشی آمد و نفس‌های بلندش در سینه حبس شد و بی تکان ماند... ساعتهای متمادی، بی حرکت برجایش خشکش زد؛ چون هر اندیشه‌ای دیوانگی و هرحرکتی جنون محسوب می‌شد. زمان گم شد و گویی به پوسته‌ای شفاف و خالی از هوا تبدیل شده بود، به میدانی بزرگ، که در آن همه‌چیز از زمین گرفته تا زندگی و مردم موج می‌زد و اینها، تا انتها، تا پرتگاه مرموز مرگ، در یک نگاه قابل رؤیت بودند. درد این نبود که مرگ قابل رؤیت بود، مشکل اینجا بود که مرگ و زندگی همزمان پیدا بودند. دستی موهن به مقدسات، پرده ای را که از ازل راز مرگ و زندگی را پوشانده بود، کناری زد و راز آن‌ها دیگر فاش شد، اما مانند حقیقتی که به زبان ناشناخته رسم شده باشد، نامفهوم باقی ماند.

پیشانی‌اش را با دست پاک کرد، اما، این هم به نظرش عجیب آمد. آنگاه بدون اینکه نفس بکشد، با هجومِ فکری خاموشی آمد و نفس‌های بلندش در سینه حبس شد و بی تکان ماند... ساعتهای متمادی، بی حرکت برجایش خشکش زد؛ چون هر اندیشه‌ای دیوانگی و هرحرکتی جنون محسوب می‌شد. زمان گم شد و گویی به پوسته‌ای شفاف و خالی از هوا تبدیل شده بود، به میدانی بزرگ، که در آن همه‌چیز از زمین گرفته تا زندگی و مردم موج می‌زد و اینها، تا انتها، تا پرتگاه مرموز مرگ، در یک نگاه قابل رؤیت بودند. درد این نبود که مرگ قابل رؤیت بود، مشکل اینجا بود که مرگ و زندگی همزمان پیدا بودند. دستی موهن به مقدسات، پرده ای را که از ازل راز مرگ و زندگی را پوشانده بود، کناری زد و راز آن‌ها دیگر فاش شد، اما مانند حقیقتی که به زبان ناشناخته رسم شده باشد، نامفهوم باقی ماند.

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.