یادداشت axellee
17 ساعت پیش
داستان دوست من، دومین کتابیه که از هرمان هسه خوندم. از اونجایی که ترجمهی خوبی داشت، از نظر ترجمه به مشکلی نخوردم و روان بودن داستان و زیبایی توصیفات حفظ شده بود. با توجه به تعداد صفحات کتاب (۱۳۰ صفحه)، خودم انتظار داشتم خیلی زود و حداکثر دوروزه تمومش کنم، ولی متأسفانه تو مطالعه یککم کند شدم. هرچند نمیدونم خوبه یا بد. داستان دربارهی مردی به نام کنولپه که در دههی سی و چهل زندگیش، پس از سالیان سال رهاگردی و صحراگردی، بیمار شده و اواخر زندگیش توسط سومشخص روایت میشه. کتاب به سه قسمت تقسیم شده: قسمت اول و سوم از دیدگاه راوی/نویسنده و قسمت دوم از دیدگاه یک دوست که مدتی رو همراه کنولپ بوده. رهاگردی رو میشه یکجورایی همون بیخانمانی تعبیر کرد. البته بیخانمانیای که یکجانشین نیست و دائماً در حال سفره. احتمالاً این سؤال پیش میاد: سفر؟ با کدوم پول؟ و جواب این سؤال دقیقاً به ویژگی پررنگ و بااهمیت کنولپ در طول داستان اشاره میکنه: خوشمشرب بودن و داشتن دوستهای بسیار! کنولپ بنا به دلایلی (که گفتنش باعث میشه هیجان بزرگی رو از دست بدید و ازش صرفنظر میکنم) از زمانی که خیلی خیلی جوان بوده، به رهاگردی رو میاره، درحالیکه زمانی در یک مدرسهی خیلی خوب تحصیل میکرده و خانوادش دوست داشتن تحصیلات خوبی داشته باشه. شغلی نداره، پولی نداره و خونهای هم نداره؛ اما بهسبب رهاگردیهاش دوستان بسیار، تجربیات بسیار و هنرهای خوبی داره، از جمله شعر گفتن و سوت زدن. به هر روستا یا شهری که میرسه، برای کودکان آواز میخونه، برای دختران جوان داستان میگه و با آدمهای بسیاری طرح رفاقت میریزه. سبک زندگیش برای برخی احمقانه و برای برخی مایهی حسرته، اما بهطور کلی روحیهی سرزنده و نشاطبخشش در کنار چهرهی جذاب و پاکیزگی عجیبش — در مقایسه با صحراگردیش — باعث شده که در خونهی آدمها همیشه به روش باز باشه و پا به هر جا بذاره، ازش بخوان چند روزی رو مهمونشون باشه و از پذیرایی کردن ازش خوشحال بشن. هرچند اکثر شبها رو تو صحرا، تو طویله یا اتاقک نگهبانی صبح میکنه. کنولپ برای سالیان زیادی از سبک زندگی خودش خشنود بود و پیدا کردن شغل، زندگی توی یک خونه و ازدواج کردن رو تنها یک جور قفس تصور میکرد. این باعث شده بود که اغلب آدمها اون رو آدم سرخوش و رهایی ببینن که با آزادی تمام و بدون دغدغههایی که زندگی اونها رو سخت کرده (از جمله درآمد، گشنگی و آیندهی فرزندانشون)، سبک و شادمان قدم برمیداره و از زندگی لذت میبره. اما — این دقیقاً همون قسمتیه که نباید ازش مطمئن بود. چون کنولپی که به آخر خط زندگیش رسیده، سخت دچار تردید میشه و دائماً خودش رو در این مورد مورد بازخواست قرار میده و گذشته رو کندوکاو میکنه تا مطمئن بشه تصمیم درستی داشته؟ بهترین تصمیم همین بوده؟ و همین موضوع باعث میشه یک تضاد در شخصیت کنولپ برای منِ خواننده ایجاد بشه: رهاگردی که از درون زنجیر شده. کنولپ به اون اتفاق دوران نوجوانیش زنجیر شده و کل زندگیش تا پایان، بهخاطر اون اتفاق دستخوش تغییر قرار گرفته. مردی که از نظر بعضی آدمها باید خوشبخت باشه، خودش هم مطمئن نیست که واقعاً خوشبخت بوده یا نه. و این تضاد و درگیری ذهنی باعث میشه آخر عمرش یکجور توهم صحبت با خدا داشته باشه — که من اون رو یک مکالمه با خود، هنگام مرور گذشته در واپسین لحظات زندگی تعبیر کردم که به شکل یک توهم جلوه داده شده. کنولپ از خدا میشنوه که: > "من تو را جز اینطور که هستی، نمیخواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بودم." --- سبک زندگی کنولپ در ابتدا برای من جالب بود. در وهلهی اول به این فکر کردم که اگه من جای کنولپ بودم، میتونستم چنین سبک زندگیای داشته باشم؟ که جوابش با توجه به شخصیت من، یک «نه» مطلق بود. که علتش هم تضاد شخصیتی من و کنولپ هستش. دومین چیزی که بهش فکر کردم این بود که رهاگردی مثل کنولپ در زمان حال چطور به نظر میاد؟ هیچ ایدهای در مورد زمان حال آلمان ندارم، ولی در ارتباط با زمان حال ایران و همینطور تفکر جاری در جامعه، نتیجه یکجورایی پرطعنه بود؛ رهاگردی به تعبیری همون بیخانمانی هستش. تو جامعهای که کنولپ زندگی میکرد، افراد تا پایان نوجوانی در مدرسه درس میخوندن، بهعنوان شاگرد یک حرفه مشغول به کار میشدن و پس از تعداد سالهای مشخصی (یکجورایی مثل دانشگاه)، حرفهای میشدن و بهتنهایی کار میکردن. پس از سالها استاد میشدن و چرخهی گرفتن شاگرد ادامه پیدا میکرد. در مقایسه با زمان حال ایران، که تنها رشتههای علوم پزشکی و بعدش مهندسی و احتمالاً حقوق مورد توجه هستن و رشتهای غیر از اینها اصلاً رشته حساب نمیشه، بیخانمانی و شغل نداشتن، فرد رو در قعر میندازه. بیخانمانی یا سبک زندگی کنولپ رو تشویق نمیکنم، سوءتفاهم نشه. صرفاً واسم جالب بود که شخصیت اصلی تو چنین جایگاهی توصیف شده، عجیب به نظر نمیاد و در این حد دوستداشتنیه. مورد دیگه اینکه میشه گفت همهی دوستان کنولپ بسیار دوستش داشتن، و اونهایی که زندگی و درآمد قابل قبولی داشتن، برای چندین روز مهمونش میکردن و از حضورش خوشحال میشدن. باعث شد به این فکر کنم که در حال حاضر چند درصد از آدمها جرئت میکنن یک نفر رو — حتی آشنای نزدیک نیست و ممکنه چند سالی یکبار ببیننش — به خونه دعوت کنن تا چندین روز بمونه؟ جدا از بحث امنیت، بحث مالی هم مطرحه. --- در نهایت، خوندن این کتاب یک تجربهی خوب بود و سبک زندگیای رو بهم نشون داد که خیلی بهش فکر نکرده بودم و چندین سؤال و دغدغه هم توی صد و سی صفحه بهجا گذاشت :) کتابی که من خوندم، ترجمهی سروش حبیبی بود از نشر ماهی. و نمرهای که من به این کتاب میدم، ۴ هستش. نه اونقدر شاهکار که دلم بخواد ۵ بدم و نه دلم میاد نمرهای کمتر بهش بدم. شاید روزی نظرم عوض شد. از منبر میام پایین و این ریویو رو به انتها میرسونم :) اگه خوندینش، امیدوارم مفید بوده باشه^^ دوشنبه شانزدهم تیرماه ۱۴۰۴
(0/1000)
axellee
51 دقیقه پیش
0