زینب سادات فخرایی

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1402

زینب سادات فخرایی

@zsf78

21 دنبال شده

23 دنبال کننده

                تاریخ می‌خوانم، در حال یادگیری نوشتنم و در کار تولید محتوا هستم. همه چیز در نگاه من یک ربطی به تاریخ دارد و احتمالا یادداشت‌هایی که اینجا بنویسم هم از این قائده مستثنی نباشند. 
              

یادداشت‌ها

        مثل همۀ کتاب‌های جنایی دیگر، این حادثه است که به سراغ پوآرو می‌رود و نه برعکسش. داستان از جایی شروع می‌شود که پوآرو می‌خواهد چند روزی را در استانبول بماند و از شهر دیدن کند، اما کاری فوری او را به لندن می‌خواند، کاری که البته نمی‌دانیم چیست و شاید قصۀ کتاب دیگری باشد. پوآرو مجبور می‌شود با قطار سریع‌السیر شرق که از استانبول حرکت می‌کند، به سمت لندن برود. در شب دوم سفر، برف مسیر حرکت قطار را می‌بندد و چون از این برف‌های امروزی نیست که زود آب بشوند، چند روزی احتمالا مسافران را در همان مکان نگه می‌دارد. همان شب بود که در کوپۀ کناری او، قتلی اتفاق می‌افتد و کارآگاه بلژیکی خواه‌ناخواه وارد داستان کشف قاتل می‌شود. روند کار چگونه است؟ باز هم مثل تمام داستان‌های جنایی. البته باید ذکر کنم که این اولین کتاب جنایی است که خوانده‌ام؛ ولی به عنوان طرفدار سریال شرلوک که چند قسمتی از سریال پوآرو را هم دیده است، می‌دانم همیشه همین‌گونه پیش می‌رود. کارآگاه چیزهایی را می‌بیند که بقیه نمی‌بینند و از طرق همان‌ها متوجه می‌شود قاتل کیست. این که قاتل قطار چه کسی است را باید در کتاب بخوانید؛ چون تمام کیف جنایی خواندن کشف سرنخ‌ها و بازی ذهت است، وگرنه از حیث زبان کتابی قوی نیست. 
خلاصه اگر جنایی دوست دارید که حتما این کتاب را خوانده‌اید؛ اما اگر مثل من تازه می‌خواهید این ژانر را شروع کنید «قتل در قطار سریع‌السیر شرق» گزینۀ مطلوبی است که زود و سریع خوانده می‌شود و از خواندنش لذت می‌برید. 
پیشنهادتان برای کتاب دوم از کتاب‌های آگاتا کریستی چه کتابی است؟
      

0

        ما تاریخ را همیشه از نگاه آدم‌های بالای جامعه دیده‌ایم. از نگاه کسانی که خودشان خطوط تاریخ را می‌نویسند. شاهان، اشراف، حاکمان، آدم‌های درگیر سیاست. اگر هم یکبار زمین بازی عوض شود، تاریخ را از دید ضعیف‌ترین آدم‌های جامعه می‌خوانیم. آن‌ها که گروه اول بهشان ظلم کرده‌اند. بازماندۀ روز اما زاویه دید جدیدی دارد. استیونز نه آنقدر بالاست که بتواند تصمیم‌گیرنده باشد، نه آنقدر پایین که فقط ظلم شامل حالش شود. استیونز حتی وسط هم نیست، فقط چشمی ناظر است. یک پیش‌خدمت در خانۀ یک لرد انگلیسی. کسی که تمام زندگی‌اش صرف آن شده تا چه‌طور بتواند یک پیش‌خدمت متشخص باشد و جز رضایت اربابش، چیزی را نمی‌پسندد. استیونز در یک سفر چند روزه تاریخ کشورش را برای مخاطب بازگو می‌کند. آنچه پشت درهای بسته اتفاق افتاده است و اگر خاطرات او نبود، محال می‌شد از آن جریانات با خبر شویم. این خاطرات در زمانی بازگو می‌شوند که جامعۀ جهانی، جامعۀ انگلیس و حتی خانه‌ای که استیونز در آن مشغول است، درحال پوست‌اندازی‌اند. به این دلایل است که «بازماندۀ روز» یک روایت بکر به ما می‌دهد. 
جدای از همۀ این‌ها، جدای از داستان و پیرنگ، کتاب را بخوانید به‌خاطر ترجمۀ نجف دریابندری و به‌خاطر مقدمه‌ای که در ابتدای کتاب نوشته است. 
جز این ترجمه از نشر کارنامه، ترجمۀ دیگری را نخوانید.
      

15

        جمعۀ گذشته وقتی از فروشندۀ غرفۀ نشر بیگدل خواستم راهنمایی‌ام کند تا اول کدام کتاب سابو را بخوانم و ابیگیل را معرفی کرد، هیچ فکرش را هم نمی‌کردم اینقدر مجذوبش شوم. کتاب را دیروز صبح شروع کردم و امروز بدون آنکه به هیج‌کار دیگه‌ای رسیده باشم، تمام شد. 
کتاب دربارۀ آخرین سال‌های جنگ جهانی دوم است و اثری ضدجنگ است. هفت ماه از زندگی دختری چهارده سالۀ مجاری به نام گینا را روایت می‌کند. داستان دقیقا همان‌طور شروع می‌شود که تمام استادها و کتاب‌های نویسندگی می‌گویند؛ با برهم خوردن تعادل. گینای داستان زندگی خوب و مرفهی در بوداپست دارد. پدر و عمه معلم سرخانه‌اش را دارد و البته ستوانی که هردو سخت دلبستۀ هم هستند. همه چیز به نظر بی‌نقص می‌آید تا آنکه یک روز جناب ژنرال، پدر گینا، او را به مدرسه‌ای مذهبی، ماتولا، در جایی بسیار دورتر از پایتخت در شرق مجارستان می‌برد. مدرسه‌ای که مانند تمام مدرسه‌های مذهبی مسیحی دیگر، قوانین سفت و سختی دارد. گینا یک شبه باید از عمه‌اش، معلمش، پدرش، خانه و شهرش، مدرسه و دوستانش و البته معشوقش دل بکند و بدون خداحافظی از آن‌ها به جایی برود که نه چیزی از آن می‌داند و نه می‌خواهد که آنجا باشد. همۀ این‌ سختی‌ها به کنار. سخت‌ترین اتفاق برای گینا این است که نمی‌داند چرا باید این کار را بکند و پدرش هم هیچ پاسخی به او نمی‌دهد. حالا چرا گینا مجبور به ترک زندگی‌اش است؟ این را باید در کتاب بخوانید. 
ابیگیل را بخوانید. حتما بخوانید. اثر جنگ از هرچیزی بر زندگی آدمی بیشتر  است و حتی می‌تواند از دیوارهای بلند و درهای محکم ماتولا عبور کند و زندگی گینا را با خودش ببرد. جنگ فقط در خط مقدم اتفاق نمی‌افتد و برهم‌ریختگی‌اش هم فقط مختص خط مقدم نیست. جنگ همه چیز را با خودش می‌برد و کاش حداقل در این میان ابیگیلی باشد که صدای ما را بشنود. 
کتاب شروعی عالی دارد، در میانه‌اش کمی افت می‌کند و باز باشکوه‌تر بلند می‌شود و پایانی درخشان دارد. هرچند که هنوز دیگر کتاب‌های سابو را نخوانده‌ام؛ اما به عقیدۀ من هم برای شروع ابیگیل خیلی مناسب است. بخوانیدش و خودتان را همراه گینا ویتایی کوچولو کنید.
      

1

        تاریخی که روی صفحه اول کتاب یادداشت کرده‌ام نشان می‌دهد کتاب را فرودین 96 خریده‌ام. درست 6 ماه قبل از اینکه دانشجو شوم. همان موقع چند صفحه از کتاب را خواندم و  وقتی رسیدم به کلمه «آپارتمان» بستمش تا چند روز پیش که یکی از دوستانم کتاب را خواند و خیلی دوستش داشت. مجدد کنجکاو شدم که بخوانمش. 
چرا آن موقع نخواندم؟ چون زبان کتاب را دوست نداشتم. این بار هم فرقی نکرد و باز زبان کتاب برایم دوست داشتنی نبود. دیالوگ‌ها اکثرا برای این بودند که خیلی واضح به ما داده بدهند و واقعا دیالوگ نبودند. به دل نمی‌نشست صحبت‌های شخصیت‌های کتاب. مصنوعی بودند. مثل این سریال‌ها که می‌خواهند خانواده‌های مذهبی را نشان دهند ولی بلد نیستند. مثلا این دیالوگ را ببنید. «چند ماه بعد از اینکه تو رفتی برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیرکبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوق‌لیسانس مهندسی الکترونیک.» هیچ آدمی را می‌شناسید که در زندگی‌اش اینطور صحبت کند؟ بگوید دانشگاه صنعتی امیر کبیر؟ مهندسی کامپیوتر؟ نمی‌دانم شاید مردم در دهه 70 و اوایل 80 اینطور صحبت می‌کردند ولی خیلی مصنوعی است. یا این جمله که برای چندمین بار رفت جبهه صرفا برای اطلاع دادن به ما است، وگرنه می‌شد خیلی زیباتر بیان شود. نویسندگان بسیاری هستند که از دیالوگ برای دادن اطلاعات به خواننده استفاده می‌کنند؛ ولی این کار را با ظرافت انجام می‌دهند. 
 شخصیت پردازی‌ها، به جز یونس، ضعیف بود. سایه که بود؟ واقعا شبیه سایه بود، هیچ حضور پررنگی نداشت. مهرداد را اگر از داستان حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. علیرضا از همه مصنوعی‌تر بود. 
داستان کتاب جالب است و نه بیشتر از جالب. انگار بیشتر به درد همان حال و هوای دهه‌ی 80 می‌خورد و آن موقع مورد پسند بوده؛ ولی به نظرم زبان کتاب تاریخ انقضایش گذشته است. هرچند که اصل داستان و سوژه جالب است و کاش بهتر به آن پرداخته می‌شد.
      

12

        جنگ برای من که ندیدمش، یک معنی دارد و برای خانواده‌هایی که خانه‌شان را، خانواده‌شان و شهرشان را از دست دادند، یک معنی دارد. من تمام آنچه که از جنگ می‌دانم را از بین خطوط کتاب‌ها و تصویر خیلی ناقص فیلم‌ها با فاصله‌ای حدودا چهل ساله، دریافت کرده‌ام. ولی برای نوال و رسول اینطور نبود. یکجایی از کتاب رسول می‌نشیند و تمام آنچه که از خانواده‌اش بعد جنگ مانده است را می‌بیند. بعد از شرهان، بعد از خرمشهر، بعد از نوال و بعد از تهانی و من مگر می‌دانم چه غمی داشت رسول موقع نگاه کردن امل و انیس و مهزیار؟ 
کتاب را دوست داشتم؛ با اینکه کتاب تلخی است. از آن تلخی‌هایی که طعمش تا مدت‌ها از خاطرت پاک نمی‌شود. من همیشه روایت یک بخشی از آدم‌هایی که در جنگ حضور داشتند را خواندم. آدم‌هایی که برای اعتقادشان درد کشته شدن فرزند و خراب شدن خانه را به جان خریدند و خیلی ارزشمند هستند. ولی نمی‌شود از تمام مردن، از تمام کسانی که جنگ عزیزی از آن‌ها گرفته انتظار داشت آن‌ها هم همانقدر صبوری کنند و نمی‌شود گفت این گروه ارزشمند نیستند. برای همین هرس را دوست داشتم. هرس قصه‌ی مادری است که نمی‌تواند با شهادت پسرش و پدرش کنار بیاید، نمی‌تواند دوری از خرمشهر را تاب بیاورد، نمی‌تواند وقتی جنگ همه چیز را ازش گرفته است، صبوری کند، همچنان آدم محکمی بماند؛ انگار که هیچ چیز نشده و نباید به نوال خرده گرفت. حتی رسول هم که تلاش کرد تا خرمشهر را پشت سرش بگذارد هم مقصر نبود. مقصر بزرگ، جنگ بود. 
با تمام تلخی‌اش، پایانش را هم دوست داشتم و بچه نخل‌ها را امیدی می‌دانم که می‌خواست راهش را به داستان باز کند. 
زبان کتاب را هم دوست داشتم، جملات کوتاه و واضح بودند.
      

26

        اولین بار که نام این کتاب را از زبان استاد درس «تاریخ نفت» شنیدم. در اتاقشان نشسته بودم و صحبت می‌کردم و تنها استادی که برای دانشجو وقت می‌گذاشت به من پیشنهاد خواندن این کتاب را داد. اما نخواندمش تا 5 سال بعد یعنی امسال. بخشی از کتاب را خیلی اتفاقی خواندم و احساس کردم که باید تمامش را بخوانم. دوست داشتم بدانم امیلی و دوقلوها داستانشان به کجا ختم می‌شود، کلاریس چه می‌کند و آلیس چه حرف‌هایی درباره خواهرش می‌زند و به طور کل فراموش کردم این کتاب احتمالا ربطی به تاریخ نفت دارد. کتاب را خریدم و یک شب تا سحر خواندمش. جملات کوتاه، نوع روایت و شخصیت پردازی‌اش آنقدر جذبم کرد که نتوانستم کتاب را زمین بگذارم. بعد که تمام شد تازه متوجه شدم چرا استادم گفته بودند این کتاب را بخوانم. برای من که تاریخ خوانده این توجه به روایت‌های مغفول مانده از تاریخ یا به قول ما «سطور نانوشته» خیلی جذاب بود. این تفاوتی که بین دو نیمه آبادان و احتمالا تفاوتی که با بخش انگلیسی‌اش داشت چیزی است که یا باید آن محیط را درک کرده باشی یا باید غرق در تاریخ باشی تا ببینی‌اش. و در نهایت، کتاب جذاب و روان است و از خواندنش لذت می‌برید.
      

34

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.