یادداشت زینب سادات فخرایی
1402/4/25
جنگ برای من که ندیدمش، یک معنی دارد و برای خانوادههایی که خانهشان را، خانوادهشان و شهرشان را از دست دادند، یک معنی دارد. من تمام آنچه که از جنگ میدانم را از بین خطوط کتابها و تصویر خیلی ناقص فیلمها با فاصلهای حدودا چهل ساله، دریافت کردهام. ولی برای نوال و رسول اینطور نبود. یکجایی از کتاب رسول مینشیند و تمام آنچه که از خانوادهاش بعد جنگ مانده است را میبیند. بعد از شرهان، بعد از خرمشهر، بعد از نوال و بعد از تهانی و من مگر میدانم چه غمی داشت رسول موقع نگاه کردن امل و انیس و مهزیار؟ کتاب را دوست داشتم؛ با اینکه کتاب تلخی است. از آن تلخیهایی که طعمش تا مدتها از خاطرت پاک نمیشود. من همیشه روایت یک بخشی از آدمهایی که در جنگ حضور داشتند را خواندم. آدمهایی که برای اعتقادشان درد کشته شدن فرزند و خراب شدن خانه را به جان خریدند و خیلی ارزشمند هستند. ولی نمیشود از تمام مردن، از تمام کسانی که جنگ عزیزی از آنها گرفته انتظار داشت آنها هم همانقدر صبوری کنند و نمیشود گفت این گروه ارزشمند نیستند. برای همین هرس را دوست داشتم. هرس قصهی مادری است که نمیتواند با شهادت پسرش و پدرش کنار بیاید، نمیتواند دوری از خرمشهر را تاب بیاورد، نمیتواند وقتی جنگ همه چیز را ازش گرفته است، صبوری کند، همچنان آدم محکمی بماند؛ انگار که هیچ چیز نشده و نباید به نوال خرده گرفت. حتی رسول هم که تلاش کرد تا خرمشهر را پشت سرش بگذارد هم مقصر نبود. مقصر بزرگ، جنگ بود. با تمام تلخیاش، پایانش را هم دوست داشتم و بچه نخلها را امیدی میدانم که میخواست راهش را به داستان باز کند. زبان کتاب را هم دوست داشتم، جملات کوتاه و واضح بودند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.