معرفی کتاب کورسرخی: روایتی از جان و جنگ اثر عالیه عطایی

کورسرخی: روایتی از جان و جنگ

کورسرخی: روایتی از جان و جنگ

4.1
124 نفر |
54 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

228

خواهم خواند

82

شابک
9786220107699
تعداد صفحات
121
تاریخ انتشار
1399/12/30

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        کورسرخی، روایتی از جان و جنگ، نه جستار تکان‌دهنده است از تجربه‌های تلخ و گزندهٔ نویسنده از جنگ؛ از مرزنشینی؛ از خون‌هایی که شوروی در افغانستان ریخت تا زن‌ها و مردهایی که طالبان بی‌جان‌شان کردند. عطایی مشاهداتش را گره می‌زند با روزگاری که انگار نمی‌خواهد و البته نمی‌تواند سپری شود. کورسرخی تجربهٔ چندین سال تلاش نویسنده است در فرم جستار و انتخاب این نه روایت از میان صدها داستان دیگری که او به شخصه شاهد، ناظر یا شنونده‌شان بوده است. نویسنده پیش از این با رمان «کافورپوش» و مجموعه داستان «چشم سگ» گام بلندی در این عرصه برداشت.
      

لیست‌های مرتبط به کورسرخی: روایتی از جان و جنگ

نمایش همه
کورسرخی: روایتی از جان و جنگ نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچمرگ ایوان ایلیچ

".Don't try to understand it, feel it"

7 کتاب

حتی بعد از اینکه آن کلمه از دهانم بیرون پربد و چه ناآگاهی و نابالغی زشتی بود و چه بار خجالتِ بزرگی که یحتمل یک عمر به خاطر حواس‌پرتی لفظی آن لحظه‌ام باید حمل می‌کردم، حتی بعدش که تا صبح توی اتاقم هق‌هق می‌کردم گریه‌هام به کیفیت همیشه نبودند. گریه‌ای نبود که بتواند تا همیشه طول بکشد، قفسه‌ی سینه ام مثل قبل نمی‌سوخت از شدت گریه و بدتر از همه: دلم نمی‌خواست خودم را سر به نیست کنم. از خودم شرمم نمی‌آمد آنقدر که باید، نه اندازه‌ی قبل‌تر وقتی کارِ به‌لحاظ اخلاقی نادرستی را می‌کردم. فهمیدم چیزی در من کم شده است؛ یک چیزی از جنس احساسات را از دست داده‌ام. غلظت احساساتم کم شده و دارم تبدیل می‌شوم به آدم بزرگ دلقک طبقه متوسط خودخواه که یک عمر ‌له‌له می‌زند احساس پوچی اش را با کسب برچسپ‌های هویتی مثل مگس از روی سر زندگی‌ش بتکاند. الان آمدم بگویم مثل فلانی و بعد سر خودم تشر زدم که به من ربطی ندارد فلانی و فلانی ها چطور زندگی می‌کنند و من اصلاً نمی‌دانم فلانی ها دارند چیکار می‌کنند. همین است که هست. قرار هم نیست درموردش بیشتر فکر کنم و با همه‌ی بی‌معنایی‌ای که برایم دارد، خبری از زیر سوال بردن این گزاره نیست. تلاش برای معنادار کردن این جمله برایم به شیطنت نوجوانانه‌ای بدل شده و می‌توانم به این بهانه که این جمله برایم بی‌معنی است، یک سری چهارچوب های اخلاقی را زیرپا بگذارم. بی‌معنایی این جمله فقط محدود به مبهم بودن تعریف اجزای جمله یا ندانستن پیشینه‌ای برای اثبات کردنش نیست، جمله برام بی‌معنی است چون ابزاری دارم که نقدش کنم. ابزاری از جنس فقدان اعتماد به هر باوری دارم که با خالیِ محکمش می‌توانم زیر هر چیزی بزنم. بدون این که حواسم باشد، چون پایه‌ی فکری محکمی ندارم، به مرور زمان زده‌ام زیر بعضی چیزها درحالی که خالی محکمم شامل این، انگار که، خودحق‌دارپنداری‌ام هم می‌شود و همین را هم می‌شود از بیرون نگاه کرد و ازش، از قلدری نوجوانانه‌اش که نشات گرفته از مرض بی‌هویتی است منزجر شد. فهمیدم که ابهام کلمات برام تبدیل به ابزاری برای خودبزرگ‌بینی شده چراکه دغدغه‌ی واقعی‌م را پاسخ نداده‌ام. دلیل دیگری که این شیطنت نوجوانانه را مردود می‌دانم این است که اینجا اصلا مسئله نزاع بر سر مشتی گزاره‌ی منطقی نیست و اگر بر سرش نزاع کنیم هم بازی می‌کنیم و کارمان جدی و مسئله‌محور نیست. چرا که مسئله‌ی اصلی اینجا درگیری احساسات است نه درستی و نادرستی کار. مسئله این نیست که آیا شوخی نژادپرستانه کردن کار زشتی هست یا نه، مسئله این است که من چون دری از احساسات را به روی خودم بسته بودم زشت بودن کارم را با عمق جانم حس نکرده بودم. نکته این است که چیزی که باید حس می‌کردم اصلا زشتیِ اخلاقیِ عملم نبود، چیزی که باید حس می‌کردم، تلاش می‌کردم حس کنم، غم و خشمی بود که از حافظه‌ی تاریخی یک افغانستانی بیرون می‌آید وقتی آن کلمه را می‌شنود. باید تصور می‌کردم هر چیزی که او در زندگیش گذرانده را. باید می‌توانستم تصور کنم و مسئله این است که چندوقتی رمان نخواندن باعث شده تخیلم ضعیف شود و این باعث شده من آدم مزخرفی بشوم. من نتوانسته بودم حسش کنم، جوری که انگار خود خودم دارم تجربه می‌کنمش، جوری که از کار زشتم جلوگیری کند. نتوانسته بودم در ذهن محدود خودم هزاران هزار آدم دیگر باشم. یادم رفته بود چون چندوقتی بود رمان نخوانده بودم پس محدود مانده بودم به احساسات پست خودم. به خودخواهی و دغدغه‌های احمقانه‌ و بی‌ارزش زندگی خودم. پس علی‌الحساب اینجا کتاب‌هایی را لیست می‌کنم که شاید بهم کمک کنند بیشتر حس کنم به‌جای مناقشه با هر دیگری‌ای برای باوراندن این بهش که حرف خودش اشتباه است. بیشتر خودم را جای دیگری بگذارم به‌جای سودای احمقانه‌ی نجات ‌دادن دنیا. بیشتر گوش کنم که دیگری چی می‌گوید، به‌جای اینکه وحشیانه وسط حرفش بپرم یا ته ذهنم فکر کنم مزخرف می‌گوید. این لیستی‌ست برای یادآوری پایه‌ای‌ترین مهارت‌های زندگی با دیگری که من توی دو، سه سال اخیر از یادشان برده بوده‌ام. لیستی که الان محتوای خاصی ندارد ولی به مرور آپدیتش می‌کنم. کلا نظم خاصی برای کتاب‌هاش قائل نیستم و ربط خاصی به هم ندارند و تا حدی برای دسته‌بندی و در نتیجه‌اش یادآوری این است که اصلا چرا این‌ها را می‌خوانم.

0

یادداشت‌ها

          '' رقت بار است که جنگ زده باشی و در خاکی دیگر معنی جنگ را بفهمی و بعدها چنان با وحشتِ کمونیست و طالب و داعش سر کنی که بدانی باز این کشور از آن یکی جنگِ بهتری داشته که لااقل قبل مُردن با آژیر به آدمها خبر میدادند که شاید بمیرند و حواسشان به جان آخرشان باشد پدرم در لحظات اولی که حمله به هوش میآمد در میانهٔ هذیانهاش با گریه و ترس میگفت: «جنگ دنبال او می آید... هر جا برود می آید... جانکاه است که از جنگی به جنگ دیگر فراری باشی و خیال کنی این تویی که جنگ را دنبال خودت میکشانی. '' 
تا همین چند وقت پیش، شنیدن کتاب صوتی را به خاطر معایبی که داشت بعد از کتاب های الکترونیکی، نازل ترین نوع مطالعه می‌دانستم ( که البته به نظر من شنیدن کتاب صوتی اصلا مطالعه نیست )
تا اینکه کتاب صوتی کور سرخی را با صدای نویسنده اش شنیدم.
کور سرخی روایت مرز نشینی، مهاجرت، دوری، جنگ، آوارگی و به سوگ نشستن عزیزان است.
خانم عالیه عطاییِ افغانستانی الاصلِ بزرگ شده ایرانِ ساکن آلمان، روایتگر رنج های دختری ست که زاده ی مرز است، در کودکی با چپ ها و توده ای ها آشنا می‌شود، در هشت سالگی دستش را به دهان پدر صرعی اش می‌برد و استخوانش خرد می‌شود و بعد از گذشت سالیان دراز به وقت درد جای درد را می‌بوسد ، در جوانی پسر دانشجویی که عاشقش بود را می‌کشند (معادلات عاشقانه در جنگ دو خط موازی هستند که هیچ گاه به هم نمی‌رسند) و یک دستش را به غنیمت می‌برند، در تهران مورد حمله سه جوان مست قرار می‌گیرد، با جوانی ایرانی ازدواج می‌کند و راهی آلمان می‌شود. 
نویسنده در هر بخش از کتاب برگ برنده و البته دردناکی از مصائب غیر ایرانیان ساکن در ایران یا آنان که طبق قواعد مسخره نیمه ایرانی هستند رو می‌کند. 
گفت و گوی اینترتی خانم عطایی با دختر عمویی که هزاران کیلومتر دور است از جذاب ترین قسمت های کتاب است، نویسنده از ایران و شوهر ایرانی می‌گوید و سلما از آمریکا و شوهر آمریکایی. 
نویسنده در خوانش کتاب به خوبی احساساتش را به مخاطب منتقل می‌کند. وقتی از کشته شدن فؤاد می‌گوید صدایش می‌لرزد، وقتی از ملاله صحبت می‌کند بغض می‌کند و هر جا پای ایران و تهران به میان می‌آید غرور و افتخار را می‌توان در کلامش حس کرد. 
فرض کنید این کتاب را باران کوثری یا پگاه آهنگرانی بخوانند.
فکرش هم خنده دار است.
این اولین و شاید تنها کتابی باشد که توصیه میکنم نسخه صوتی اش را بشنوید.
بدون اینکه مشغول به کار دیگری باشید یا با سرعت بیشتری پخش کنید.
کمی تلخی بد نیست 
        

3

          افغانستان را با جانستان کابلستان شروع کردم و آن‌قدر قلم امیرخانی گرفت من را که از محتوا دور شدم. بعد رسیدم به «در پایتخت فراموش» محمدحسین جعفریان که احمدشاه مسعود را در ذهن من شاهنشاه افغانستان کرد. وقتی وطن‌دار، روایت‌های افغانستانی‌هایِ مهاجرِ اهل علم و هنر، به ایران را خواندم، نوشتم که نباید از این نوشته‌ها مهاجرین افغان را قضاوت کرد. چون همه‌ی آن‌هایی که قلم زده‌اند آدم‌حسابی‌اند. و سؤال اینجاست که آیا همه‌ی مهاجرین افغانی آدم حسابی هستند؟
تا رسیدم به کورسرخی؛ آمدم یک روایتش را بخوانم و بروم به کاری برسم. وقتی به روایت ششم رسیدم تازه توانستم کتاب را زمین بگذارم. چون این حجم از زخم را منِ خواننده نمی‌توانستم با هم هضم کنم. و همین الآن هم سختم است بنویسم از آنچه خوانده‌ام. هنوز که چهارپنج‌ ساعت از مطالعه روایت‌ها گذشته، تصویرهای پدردختری روایت اولِ کتاب هنوز جلوی چشم‌هایم است.
نویسنده زنِ افغان، دقیقا از «جان» و «جنگ» روایت می‌کند. گزنده و تلخ و خونین و گاه زنانه؛ زنانه‌ای که هیچ خبری از لطافت نیست.

اگر از تاریخ کشور همسایه‌ام اطلاعات بیشتری داشتم، و اگر جا داشت، حتماً بیشتر از پنج ستاره می‌دادم به کتاب. متاسفانه از تاریخ کمونیست و طالبان و تکفیری‌ها و احمدشاه مسعود و غیره اطلاع چندانی ندارم. امیرسودبخش در پادکست رخ، اپیزود افغانستان دارد. باید در اولین فرصت بشنوم.
        

33

          .
من در نگاه خودم آدم نژاد پرستی نبودم
 تا وقتی که رسیدم خانه و کیفم را پرت کردم زمین و به همسرم گفتم: تمام مسیر راه را در اتوبوس، سرپا ایستاده بودم من و باقی ایرانی ها..
چون چند زن افغانستانی با بچه های زیادشان روی صندلی اتوبوس نشسته بودند، آداب مهاجر بودن را بلد نیستند گویا! 
همسرم بدون این که نگاهم کند گفت: مگر افغانی و ایرانی داریم؟ آدم آدم است دیگر..

و من لال شدم!

مواجهه اولم با نژادپرستی برمی گشت به چند  سال قبل، زمانی که مستاجر مادرم زن و شوهر افغانستانی بودند که برای هر لطفی که مادرم در حقشان می کرد، چندبرابر از حد معمول تشکر می کردند تا از خانه بلندشان نکند. و من هیچ وقت رویم نشد زمان جمع کردن اثاثیه هایش خداحافظی درخوری کنم. 
 چون مادرم عذرشان را خواسته بود تا من جای آن ها ساکن شوم..
و من حس گناه داشتم ولی چیزی در وجودم می گفتم من ارجح تر از آن هابودم.. بالاخره من مهاجر نیستم! 
بگذریم! 
مهاجر، مهاجر است. ولی عطایی از مهاجری حرف می زند که توی خاورمیانه آواره است و تکلیفش با خودش و وطنی که ندارد هیچ وقت معلوم نیست.. این مهاجر اگر اوکراینی باشد صد البته توفیر دارد با افغانستانی و پاکستانی.. 
به نظرم کتاب را بخوانید
 آن وقت می فهمید چرا هر وقت به صورت یک مهاجر نگاه می کنید زود نگاهش را می دزد تا با نگاه شما گره نخورد و همیشه در هر برخوردی او زودتر کوتاه می آید. 
کتاب تلخی است ولی خواندش برای ایرانی جماعت واجب است.

از کتاب:
هیچ فکر کرده ایی مردان افغانستان کجا هستند؟ چرا قهرمان نیستند؟ 
با لحن ساده ایی جواب می دهد: چون حتی پدر بچه های ما نیستند، اگر مرد بودند حتما ما زنشان می شدیم!
راست می گوید مردان افغانستان سالهاست مرد نیستند که من و باقی دختران هم نسل من، در کشورهای دیگر می زاییم. 

حال هر سرزمینی را باید از حال زن هایش شناخت. 

#ناداستان
#کتاب_خواندم
.
        

1

          #معرفی_کتاب_کورسُرخی
(هفتمین کتاب سال۱۴۰۰📖) 
کتاب رو‌ که دیدم همان اول جذب طرح جلد زیبایش شدم.اگر در زیر عنوان کتاب ننوشته بود "روایت هایی از جان و جنگ" ،محال بود با دیدن اسم کتاب به ماهیتش پی ببرم.
کور سُرخی درباره مردم رنج کشیده و ستم دیده افغانستان است و شامل نه روایت تکان دهنده است از تجربه های تلخ و اندوه بار نویسنده از مهاجرت، مرزنشینی، جنگ، جنگ و جنگ؛از خون هایی که شوروی در افغانستان ریخت تا جان هایی که طالبان گرفت.
از خانواده هایی که حتی سالها بعد از جنگ،بیماری و زمین گیری اعضای خانواده را همچون تقدیرشان پذیرفته بودند،از مادری که سر نداشت و تا آخرین لحظه زندگی اش برای نجات جان فرزندش می دوید، از دختر جوانی که سایه مرگ بر سر معشوقش فرود آمد و پیکر بی جانش طعمه خاک شد،از مهاجرانی که از وطن تنها نامش برایشان مانده،از مرزنشینان،از کمونیست، از جنگ، از خون، از خشم و از اندوهی که پس از سالها هنوز بر سینه هایشان سنگینی می کند و تسکینی برایش نیست.
این کتاب روایت هایی است از جان و جنگ(جانی که دیگر نیست و حتی اگر باشد دیگر.....).

نویسنده که اصالتی افغانستانی دارد این نُه جستار را از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۵ روایت میکند،روایت هایی که خود شاهد، ناظر و یا شنونده شان بوده است.مخاطب این جستارها بعد از خواندن شان چیزی در خود احساس می کند که قبلاً با او نبوده،چیزی مثل هُرم واقعیت هایی که فرصت خوانده شدن پیدا کرده اند.

از متن کتاب: وقتی جنگ عشقی را از میان می برد، انگار تا ابد گلوله است که به قلب ها شلیک میشود💔.

▪️این کتاب را بخوانید اگر:
به ادبیات جنگ علاقمند هستید.
به آثار مستند داستانی علاقه دارید.
دنبال کتابی کم حجم، روان و خوشخوان هستید.

🌿شروع:یکم خرداد
پایان:چهارم خرداد۱۴۰۰🌿
        

2