سمانه بهگام

تاریخ عضویت:

مرداد 1402

سمانه بهگام

@hanakhosh

71 دنبال شده

63 دنبال کننده

                نوشتن مثل ریختن آب جوش است توی فیلتر قوری مغز. افکار را نرم می‌کند و باعث می‌شود آرام آرام رنگ باز کنند و عطرشان بلند شود‌. حالا محتوایش هرچه باشد؛ چای، به‌لیمو، زعفران، قهوه و یا حتی چیزی به تند و تیزی زنجبیل!  پس خواندن یعنی بفرما چای.☕📚
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
سمانه بهگام

سمانه بهگام

2 ساعت پیش

        مهمترین چیزی که ژاپن در جنگ جهانی دوم از دست داد، روایت خودش بود:  روایت ملتی سرسخت، وطن‌پرست، فداکار، مقتدر و متحد در برابر دشمن.  نمونه معتبرش؟ همین کتاب. بجای اینکه یک ژاپنی روایت دست اولی از آن «نور شدید بی‌صدا » بدهد، جان هرسی از فلوریدای همان کشوری که بمب اتم بر هیروشیما انداخته، می‌آید و این کار را می‌کند!
از نظر قالب، کتاب فوق‌العاده بود؛ یک الگو قوی برای گزارش روایی. کتاب به من قدرت گزارش روایی را نشان داد.  اینکه چطور می‌شود با یک چیدمان درست و حرفه‌ای، با تنظیم ماهرانه مصاحبه‌های واقعی، ژاپن را مقصر فاجعه هسته‌ای جا زد!  
مقصر همان زن و کودک سراپا سوخته‌ایی‌اند که عریان توی خیابان‌های آتش گرفته، آنقدر دویدند تا مردند. همان  سیزده‌هزار و هشتاد و سه نفری که هرگز پیدا نشدند. غیر از آن چند صد هزار کشته‌ و زخمی‌ و مریض‌های تا ابد تاول به بدن! همان سربازهایی که  از گرمای انفجار، چشمان‌شان آب شد و روی پیراهن‌هایشان ریخت.  
اما کاش روایت تحقیر همین‌جا تمام می‌شد.  کنفرانس «هیروشیمای جدید چگونه باید باشد» را  ستوان مونتگومری جوان ، از کالامازوی آمریکا مدیریت می‌کند و  راهی که جلوی پای  خانم ناکامورا برای زنده ماندن خودش و بچه‌هایش می‌گذارند چیست؟ اینکه برود خدمتکار قوای اشغالگر شود!
اما جان هرسی و من و بازماندگان بمباران اتمی، با سوال انتهای کتاب تنها ماندیم. چرا آمریکا از انتشار آمار علمی مربوط به قدرت بمب  ابا داشت؟ چرا کوچکترین اشاره به آن در نشریات علمی ممنوع بود؟ چرا چاپ کتابچه‌های کوچک ژاپنی، درباره وزن و نوع و چگونگی انفجار به مسئله امنیتی آمریکا بدل شد؟
 آفرین! چون روایت هسته‌ای باید مال ارباب باقی بماند: مرعوب‌کننده،
 غیرقابل دفاع 
و سلاحی برای تسلیم بدون قید و شرط هر کشوری که بردگی آمریکا را نپذیرد.
آمریکا توی ایران نه دنبال اورانیوم، که دنبال افسانه شکست‌ناپذیری‌اش می‌گردد. خیلی حس عجیبی است که شیشه عمر دیوی،  در دستان تو باشد‌.
      

0

سمانه بهگام

سمانه بهگام

3 روز پیش

        با شوهرم دعوایم شده بود. دلم میخواست هرجای دنیا باشم جز خانه. طاقچه بی‌نهایت را باز کردم. با خودم گفتم اولین کتاب داستانی که به چشمم خورد را می‌خوانم. بدون آنکه بدانم نویسنده‌اش زن است یا مرد. بدون آنکه نقدی درباره سبک یا دیدگاهش بخوانم. هرجایی غیر از اینجا باشد کافیست! 
از یک تفریحگاه خانوادگی  در ترکیه سردرآورم.  پوزخند زدم. «باز خوبه نزدیکه! هروقت حوصله‌م سر رفت سریع برمیگردم.» اما هرچه خواندم از خودم دورتر شدم و نه تنها برنگشتم ،که کتاب را یک نفس خواندم.
آن چیزی که همان اول مجذوبم کرد، این بود که برخلاف اکثر داستان‌ها، راجع به نفرت بود نه عشق. بعد از دعوا به آن نفرت  غلیظ احتیاج داشتم. اما نویسنده تا ته نفرت رفته بود. با بی‌رحمی تمام عصیان‌ها و تاریکی‌ها و رنج‌هایش را پیش چشمت عریان می‌کرد. با یک جور مهارت سادیسمی سعی می‌کرد تمام زخم‌ها و کبودی‌ها و عفونت‌هایی که کینه‌ بر روح می‌گذارد نشان می‌دهد. در یک مالیخولیای شیطانی از زبان  حلزونی قرمز! مجوز قاتل و دروغگو و شرور بودن می‌داد؛ آنهم فقط بخاطر اینکه ما انسانیم! اینجا تقریباً از دیدگاه نویسنده تهوع گرفتم. اما خود انزجار اصلی برای جملاتی بود که زیستن با خانواده را چرک محض می‌دانست.
 کسی که یک عمر متنفر زیسته باشد، آن لحظه  متزلزل حلول عشق هم جز کارهای هولناک و  خشن کاری از دستش برنمی‌آید.
با کمی خوش‌بینی اشتباه، منتظر بودم تحولی، شهودی، تغییر دیدگاهی در شخصیت سرطانی مزیّن رخ بدهد. اما کتاب با جملات ابتدایی‌اش تمام شد تا خیالم را راحت کند بی‌خود امیدوار بودم.
کسیکه از خودش و خانواده اش منزجر است مگر می‌تواند وسط دیالوگ‌هایش دست از توهین به کشورش بکشد؟
طاقچه را بستم و پیش شوهرم برگشتم. فکر کردم با چه جمله‌ای پیشقدم آشتی شوم؟ توی آشپزخانه بالای سر کتری بود. کابینت را باز کردم. پاکت خالی قهوه ترک را انداختم توی سطل آشغال  و‌ چای لاهیجان را بیرون آوردم. بی‌مقدمه گفتم «می‌دونستی توی ترکیه یکتا، اسم پسره؟»  خنده‌ای پرید گوشه لبش. «اونجا چی سر جاش مونده که اسم‌ها بمونن؟» به اسم‌ مزیّن فکر کردم. راست میگفت.
      

37

        بسم‌الله 
خدا شاهد است چقدر خسته و کوفته‌ام، اما نمی‌شد از این ننویسم. این که می‌گویم یعنی کتابی که از همه چیزش لذت برده‌ای. کلی بدل و نماد و استعاره دارد که توی دریا، توی کلیسا و توی زمین بیسبال به موازات هم پیش می‌روند تا خواننده احوال تلاش و شکست و امید را عمیقا درک کند.
ذهنم آشفته‌تر از آن است که یادداشت منسجمی بنویسم. اما اینکه سانتیاگو در دریا، در نبرد و در تمام زندگی، همیشه قدم بعدی را می‌دانست مرا به تحسین وا می‌داشت. در آن شهود وارسته‌اش، تسلیم شخصیت پردازی همینگوی شدم: «اوضاع اونقدر داشت خوب پیش می‌رفت که بعید بود همینجوری بمونه.» سانتیاگو این را می‌گوید و منتظر کوسه‌ای می‌ماند که آمده ماهی مقدسش، برادرش، بلکه خودش را بدرد و ببرد. 
در آخر مثل مسیحی که صلیبش را دنبال خودش می‌کشد، قایق را به ساحل می‌رساند. بخودش می‌گوید «اشتباهی پیش نیومد. فقط زیادی از ساحل دور شدم.‌همین.» آنجا بود که فهمیدم ته ته تسلط و تجربه زندگی، پذیرش و رضاست. 
جدال پیرمرد با ناامیدی و خودسرزنشی و البته توهم و زوال عقل، برایم از جدال با آن نیزه‌ماهی جالب‌تر و قابل درک‌تر بود. 

 از مضرات نقد و یادگیری فنون نوشتن زیاد می‌گویند؛ همه‌چیز روایت روبرویت می‌رود پشت عینک فرم. دست نویسنده رو می‌شود که کجاها نخ قصه را زیادی شل کرده و کجا سریع و بی‌دقت جمعش کرده و تور انسجام پاره شده.
کتاب پیرمرد و دریا را بستم و بار دیگر به این امر مقدس زندگی رسیدم که :
آدم باید کار با چیزهای توی دستش را بلد باشد.
چه نیزه باشد چه قلم. چه قایق باشد چه کتاب.
 نه برای تضمین موفقیت یا پیروزی. بلکه برای تمرین و تجربه «شدن» و «بودن».


      

35

        بسم‌الله 
اولین‌بار اسمش را در کتاب «رها و ناهشیار می‌نویسم» دیدم. کلی از سبک سیل‌آسا و قلم‌گیرایش تعریف کرده بود. ما هم در جمع‌سپاری کتاب مداد مادرانه، گذاشتیمش در دو فوریت! آن موقع خیال می‌کردم سبک روایت است که در خواندن ادبیات روایی مهم است و اینهمه شهرت برای کتاب دست و پا کرده. ولی حقیقت چیز دیگری بود. نقشی که متن‌ها در جنگ روایت بازی می‌کنند، دارای اهمیت ویژه‌تری است.

کتاب سه رسالت دارد:
به تهوع کشاندن مخاطب از ایرلند مستقل و آزاد و مابقی مفاهیم وطن‌پرستانه.
تقریبا هر سی صفحه یکبار پدر دائم‌الخمر راوی، نصفه‌شب پیدایش می‌شود و پسرها را به صف میکند تا قول بدهند در راه ایرلند شهید بشوند! وقتی تمام پولش را به جای دادن به بچه‌های گرسنه و زن همیشه حامله‌اش بدهد، آبجو می‌خورد شروع به خواندن سرودهای وطن‌پرستانه می‌کند. راوی در تخریب چهره ایرلند و ایرلندی چه عرق‌ها که نمی‌ریزد!

به لجن کشیدن مسیحیت کاتولیک:
بدون کمک‌های کلیسا، سرنوشت راوی و بقیه خانواده‌اش مرگ در اثر گرسنگی بود. ولی خب چه می‌مردند و چه حالا که زنده ماندند از گناه دین و دم‌دستگاهش کم نشد. کلا کارکرد خدا و مذهب و این‌ها در کتاب این بود که مسبب بدبختی و عقب ماندگی و مظهر خشونت معرفی شوند.
«ایرلند میخواهد ما در راهش بمیریم
کلیسا می‌خواهد ما در راهش بمیریم 
پس که میخواهد ما زنده بمانیم؟» کتاب این سوال را بی‌پاسخ نمی‌گذارد.

آمریکا؛ سرزمین آرمانی:
این کتاب سال ۱۹۹۶ نوشته شده. وقتی هنوز نه جنگ دستمال‌توالت توی آمریکای کرونازده راه افتاده بود، نه آتش‌نشانان با کاسه و قابلمه پر از آب، به جنگ با آتش‌سوزی لس‌آنجلس رفته بودند. همان اواخر دهه هفتاد شمسی کتاب، هل هل و داغ داغ به فارسی ترجمه شد. پانزده سال بعد در اوایل دهه نود، جریان لیبرال که در ایران روی کار آمد، کتاب بازترجمه و اینبار تبلیغ هم شد و به چاپ‌های ششم و هفتم  رسید! 
راوی در نیویورک کنار رود هادسون, خواهر نوزادش را ازدست می‌دهد اما گردی به دامن قبله‌آمالی آمریکا نمی‌نشیند. راوی برادر یکساله‌اش را در کنار رود شانون ایرلند از دست می‌دهد و اسم آن می‌شود رود قاتل!

کتاب را تا نیمه خواندم و حس کردم بس است. آنچه از مهندسی متن می‌خواستم یاد بگیرم تا همینجا یاد گرفتم. در ضمن اینهمه جزئیات و قصه‌گویی بی‌نقص از زبان راوی سه‌تا هفت ساله! نمی‌توانست از صداقتش مطمئن نگهم دارد. 
یکجای کتاب، گارچی‌ای که مسئول حمل تابوت برادر مرده راوی است همراه پدر در میخانه‌اند. راوی می‌بیند که از تابوت برادرش بعنوان میز گیلاس‌های مشروبشان استفاده میکند. گارچی در جواب اعتراض راوی به پدرش، می‌غرد و می‌گوید «آدم روز مردن پسرش هم نتواند بدمستی کند، دنیا به چه درد می‌خورد؟» همانجا بنظرم آمد «آدم وقت نوشتن خودزندگی‌نامه خودش هم نتواند دوتا دروغ بگوید؟!»

 چندوقت پیش فهمیدم اسم کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم در نسخه انگلیسی «لخت و مست می‌نویسم» بود‌‌.
      

21

        بسم‌الله 
تا حالا کدام کتاب بوده که بعد از خواندن صفحه آخرش، دوباره برگشتید از اول بخوانیدش؟ اصلا چندتا از این کتاب‌ها ممکن است در طول حیات کتابخوانی یک نفر وجود داشته باشند؟ 

حضرت امیر می‌فرماید: « رزق بر دو قسم است؛ آنکه تو در پی‌اش می‌روی و آنکه او در پی‌ات می‌آید»
این کتاب خودش را به من رساند.

در مروری که بر «نجات از مرگ مصنوعی » حبیبه جعفریان نوشتم و بهخوان منتشرش نکرد، گفته بودم : «تنها دو چیز در دنیا وجود دارد و اصالت هم همیشه و فقط با یکی از آنهاست: حق و باطل.»
توی کتاب ماجرای فکر آوینی دیدم که در «آخرین دوران رنج»
 باطل، چقدر تئوریزه و سیستماتیک  نشسته بر مسند تمام دنیا‌.  همه باورکرده‌اند همینی که هست و حتی به ستایش ‌و پرستشش افتادند! استدلالشان هم این است:
چون باطل، ده برابر قدرتش نما و جلوه و تبلیغ دارد
 پس همه دنیا قهرا روزی به تسخیرش در می‌آید، 
پس ما زرنگی کنیم و جلوتر برویم پابوسیش!
علما و  حکما غربی هم لطف کردند و ایران را گذاشته‌اند آخرین نفر لیست که توی دهان باز هیولای مدرنیته - سکولاریسم می‌افتد و هضم می‌گردد.
 آوینی ولی هجوم  هرچه بیشتر ظلمت را نشانه‌ی  ظهور طلیعه صبح می‌داند.
      

8

        بسم‌الله
ابن خلدون مقدمه‌ای در کتاب تاریخ‌نگاری‌اش دارد که به بنیان علم جامعه شناسی معروف است. در آن مقدمه به‌خوبی می‌توان دانش و چندبعدی بودن ابن خلدون را مشاهده کرد. او به رویکرد انتقادی و تحلیلی بسیار اهمیت می‌داد؛ نکته‌ای که مورخان پیش از او در نظر نمی‌گرفتند. او  گفته‌هایش را به روش‌های مختلف اثبات کرده و گاهی منابعی که استفاده کرده را نیز مورد انتقاد قرار داده است. اما در نگارش خود کتاب تاریخش از اصول مقدمه پیروی نمی‌کند!
مقدمه جهان‌احمدی بر کتاب مرثیه‌ای بر یک رهایی، یادداشتی جامع در هویت، یا بهتر بگویم، اختلال هویت روایت‌نویسی در ادبیات ایران بود‌. اما اگر مثل من کتاب را دنبال یک روایت معتبر می‌گردید، هشدار دهم که کم و کمتر می‌یابیدش!
وقتی به نقطه پایان روایت بدنوشت حسام آبنوسی رسیدم، باورم نمیشد فقط روایت «اگر مارکز بفهمد» عمق قابل اعتنایی برای شیرجه زدن داشت! مابقی در حد قوزک پا‌.
اما چیزیکه با خوانش این کتاب برایم کاملا جا افتاد، این بود که من راوی،  اصلی‌ترین و مهمترین شاخصه روایت است. آن خودافشایی‌ جسورانه وقتی خودت راوی خودت هستی کجا و زدن پاورقی  « این داستان زندگی دوستم است» کجا؟ 
روایت کردن دیگران همیشه آسان است. 
      

2

        بسم‌الله 

عزرائیل اکبرخانی را دوست دارم چون در آن‌  «زن» نیست. کل بار درام، روی دوش مرگ است. مرگ در عزرائیل، معشوقه‌ی بی‌رحمی است که عشق و رنج را کاملا نامساوی بین دلبستگانش تقسیم می‌کند و کسی هم اعتراضی ندارد.
گرچه کیفیت مردن در کتاب زیادی خشن و مهوع تصویر می‌شود اما من دوستش دارم. نمی‌دانم این اجتناب از حضور کارکتراصلی زن، چقدر عمدی است؛ دلیلش هرچه باشد، این را از  قدرت قلم نویسنده می‌دانم.

از تعریف و تمجید که بگذریم، مقدمه این مجلد کم جاذبه‌تر از کتاب اول بود‌. شخصیت متزلزل و نامطمئن راوی، باعث می‌شد  از همذات‌پنداری با او دست بکشم و از حالاتش فاصله بگیرم. در کل شخصیت پردازی‌ها در مجلد اول قوی‌تر بودند.در این کتاب شخصیت‌های عبوری مثل امید یا رضا پاسدار، فقط از وسط پیرنگ رد می‌شدند و دست تکان می‌دادند. حتی در مورد عاقبت سعید هم، جز گزاره‌ی «افسرده و افسرده‌تر شد» چیزی دست‌مان را نمی‌گیرد.
یک چیز دیگر هم که اذیتم کرد، این بود که جای شرح درست و طولانی و مو به بدن سیخ کنِ نگاه کودک مثله شده‌ی سوری، که خود بخود در ذهن خواننده بماند، هی سنگینی نگاهش را یادآوری می‌کرد. 
خب خواننده‌ای که با تو تا آن غسالخانه‌ی خون و کشتارگاه انسانی آمده، مابقی ماجراها هم هرجوری هست تاب می‌آورد برادر من! چرا اینقدر از رویش سریع می‌گذری؟


 الان که دارم این مرور را می‌نویسم ده کیلومتر تا سقوط دمشق مانده. نمی‌دانم تا جلد بعدی عزرائیل از زیر چاپ بیرون بیاید، ما کجا هستیم و سوریه کجاست و مرزهای تاریخ کجایند. دست بجنبان آقای اکبرخانی!

@bookparty
      

5

        بسم‌الله 

"مِثل سگ دروغ گفتن" یک ضرب المَثَل رایج در ایران است. معنی آن هم این نیست که سگ‌ها دروغ می‌گویند! در این مَثَل، سماجت یک انسان که مداوم سعی بر دروغ گویی و رسیدن به هدفش از این طریق را دارد، به سماجت و پافشاری فوق العاده سگ برای رسیدن به مقصودش تشبیه شده؛ آن حرص قوی. آن غریزه تصرف که در چشمان حیوان پیداست‌.

این کتاب ترسناک است. نه بخاطر فضای ایرانی-افغانی‌اش که تماماً کج و تعمدا معوج ترسیم می‌شود؛ از اینهمه عریانی نویسنده در پس داستانش آدم وحشتش می‌گیرد.

در داستان گالیله، ضیای قاچاقچی همان عالیه عطایی نیست که مار پیتون کتاب‌هایش را چمدان به چمدان در ایران می‌پروراند؟

 نیاز و نفرتی همزمان از امنیت در کشوری دیگر، کارکترها را به پسخانه‌های تاریک روحشان می‌کشد. نیاز و نفرت، مثل ارواح سرگردان بدون گور، در بین سطور داستان می‌چرخند و ترس و جعل و رنج و کینه را در چشم‌های نگاره و‌ خسرو می‌زایند.

در شب سمرقند عقده هدف نمی‌شود، عقیده نمی‌شود اما داستان و کتاب می‌شود! مرزها که فقط برای جاسوس‌ها محل ارتزاق نیستند.

بین تمام کارکترها، عطایی به آن مرغ دریایی عاصی از همه بیشتر شبیه است. یک عصیان اعتراض آمیز به دیگران، منتها از بی‌هویتی و بلاتکلیفی خود. 

چشم سگ‌ْ برخلاف تصور عامه، نزدیک‌بین است . سگ‌ها تنها دو طیف رنگی زرد و آبی را تشخیص می‌دهند. آن‌ها کورسرخی دارند. 
      

4

        بسم‌الله 
می‌گویند روزی یک گروه انگلیسی, چند آفریقایی را اجیر کردند تا آنها را از دل جنگل‌های استوایی عبور دهند. آنها دو روز بی‌وقفه، تمام روز را راه رفتند. روز سوم هرچه کردند مردان آفرقایی قدم از قدم برنداشتند. حتی وعده پول دو برابر هم کارساز نبود. علت را پرس و جو کردند. آنها پاسخ دادند « آنقدر این دو روز تند راه آمدیم که روح‌مان از خودمان جا مانده؛ اینجا می‌نشینیم تا برسد!» 
حالا حکایت لاغر شدن خانلری است. آنقدر با عمل معده، به سرعت وزن از دست داده که روحش در چاقی جا مانده. برای همین کتاب بجای آنکه پر از لذت باشد پر از حسرت است. حتی اصرارش برای اثبات «من هم یکی هستم مثل شما» در محضر خوانندگان فرضی و به احتمال زیاد چاق کتاب، برایم خیلی عجیب بود. 
خودافشایی‌ متن از قسمت‌های خوب و شوک‌کننده‌اش بود و برای مخاطب ادبیات روایی ارزشمند. اما معلوم بود که آنها را بعد از لاغری نوشته. مثل آنکه بعد از نشستن پروازت در فرودگاه امام خمینی، تازه قلم برداری و از پکن بنویسی. پکن سه روز پیش! 
همه نکات نغز و جذاب فصل‌ها، و طنازی عنوان‌ها یه طرف، «بطرف پاندا» هم یک طرف. سر و شکل درست روایت و صداقت به اندازه و متن بدون زوائد، واقعا قدر یک هات‌داگ پنیری چسبید. 
ولی باید نویسنده را یکبار توی یک رستوران پیدا کنم. درست همانجا که نمی‌تواند قاشق پنجم برنج را بخورد، چون از معده‌اش اندازه چهار قاشق بجا مانده، بزنم روی شانه‌اش و سه بار بگویم:
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی

علی‌الرغم تمام چیزهای جذاب و جالبی که راجع به چاقی می‌دانستی.

      

8

        بسم‌الله 
پسش دادم به کتابخانه. نمی‌توانستمش!
آندره موروآ(که اصلا نمی‌دانم کیست!) گفته «این اثر سادگی و عظمت یک کلیسا را داراست» 
حالا این جمله باعث می‌شود برای اعتراف به اینکه تا آخر هم نخواندمش، تا یکشنبه صبر کنم؟ احتمالا چون نه مسیحی‌ام نه فرانسوی لزومی ندارد. 

مفاهیم عمیق و ثقیلی را می‌خواندم در رابطه‌هایی سطحی و حتی شنیع. پروست را آدمی دیدم که در عمق یک متری استخرِ معنا و عشق و خیال، شنای پروانه می‌رود. از دیدن اینهمه تقلا فقط ترحم و شفقت بود که به حال بدبختی‌های انسان بی جاودانگی، روی مغزم تلنبار می‌شد.
حالا بماند که یک روز دخترم کمی با جلد کتاب ور رفت و پرسید «مامان! در جستجوی زنان از دست رفته یعنی چی؟» و من ریسه رفتم از خنده. اصلا با این سوالش باب جدیدی در پروست شناسی گشود.

 اگر کتابخوانان جهان به دو دسته‌ی در جستجوی زمان از دست رفته خوان و در جستجوی زمان از دست رفته نخوان تقسیم می‌شوند، ترجیح می‌دهم که چهار هزار صفحه در جستجوی زمانی برای از دست رفتن نباشم.
روح مهدی سحابی حتما از پنجره کلیسای کومبره ناظرم است و زیر لب فحشی، نفرینی حواله‌ام می‌کند.
  بنظرم بجای یکشنبه‌ها اتاق اعتراف رفتن، می‌شود جمعه‌ها استخر رفت اصلا. منتها قسمت عمیقش!


      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.