هانا خوشقدم

هانا خوشقدم

@hanakhosh

57 دنبال شده

41 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم‌الله 
تا حالا کدام کتاب بوده که بعد از خواندن صفحه آخرش، دوباره برگشتید از اول بخوانیدش؟ اصلا چندتا از این کتاب‌ها ممکن است در طول حیات کتابخوانی یک نفر وجود داشته باشند؟ 

حضرت امیر می‌فرماید: « رزق بر دو قسم است؛ آنکه تو در پی‌اش می‌روی و آنکه او در پی‌ات می‌آید»
این کتاب خودش را به من رساند.

در مروری که بر «نجات از مرگ مصنوعی » حبیبه جعفریان نوشتم و بهخوان منتشرش نکرد، گفته بودم : «تنها دو چیز در دنیا وجود دارد و اصالت هم همیشه و فقط با یکی از آنهاست: حق و باطل.»
توی کتاب ماجرای فکر آوینی دیدم که در «آخرین دوران رنج»
 باطل، چقدر تئوریزه و سیستماتیک  نشسته بر مسند تمام دنیا‌.  همه باورکرده‌اند همینی که هست و حتی به ستایش ‌و پرستشش افتادند! استدلالشان هم این است:
چون باطل، ده برابر قدرتش نما و جلوه و تبلیغ دارد
 پس همه دنیا قهرا روزی به تسخیرش در می‌آید، 
پس ما زرنگی کنیم و جلوتر برویم پابوسیش!
علما و  حکما غربی هم لطف کردند و ایران را گذاشته‌اند آخرین نفر لیست که توی دهان باز هیولای مدرنیته - سکولاریسم می‌افتد و هضم می‌گردد.
 آوینی ولی هجوم  هرچه بیشتر ظلمت را نشانه‌ی  ظهور طلیعه صبح می‌داند.
      

2

        بسم‌الله
ابن خلدون مقدمه‌ای در کتاب تاریخ‌نگاری‌اش دارد که به بنیان علم جامعه شناسی معروف است. در آن مقدمه به‌خوبی می‌توان دانش و چندبعدی بودن ابن خلدون را مشاهده کرد. او به رویکرد انتقادی و تحلیلی بسیار اهمیت می‌داد؛ نکته‌ای که مورخان پیش از او در نظر نمی‌گرفتند. او  گفته‌هایش را به روش‌های مختلف اثبات کرده و گاهی منابعی که استفاده کرده را نیز مورد انتقاد قرار داده است. اما در نگارش خود کتاب تاریخش از اصول مقدمه پیروی نمی‌کند!
مقدمه جهان‌احمدی بر کتاب مرثیه‌ای بر یک رهایی، یادداشتی جامع در هویت، یا بهتر بگویم، اختلال هویت روایت‌نویسی در ادبیات ایران بود‌. اما اگر مثل من کتاب را دنبال یک روایت معتبر می‌گردید، هشدار دهم که کم و کمتر می‌یابیدش!
وقتی به نقطه پایان روایت بدنوشت حسام آبنوسی رسیدم، باورم نمیشد فقط روایت «اگر مارکز بفهمد» عمق قابل اعتنایی برای شیرجه زدن داشت! مابقی در حد قوزک پا‌.
اما چیزیکه با خوانش این کتاب برایم کاملا جا افتاد، این بود که من راوی،  اصلی‌ترین و مهمترین شاخصه روایت است. آن خودافشایی‌ جسورانه وقتی خودت راوی خودت هستی کجا و زدن پاورقی  « این داستان زندگی دوستم است» کجا؟ 
روایت کردن دیگران همیشه آسان است. 
      

2

        بسم‌الله 

عزرائیل اکبرخانی را دوست دارم چون در آن‌  «زن» نیست. کل بار درام، روی دوش مرگ است. مرگ در عزرائیل، معشوقه‌ی بی‌رحمی است که عشق و رنج را کاملا نامساوی بین دلبستگانش تقسیم می‌کند و کسی هم اعتراضی ندارد.
گرچه کیفیت مردن در کتاب زیادی خشن و مهوع تصویر می‌شود اما من دوستش دارم. نمی‌دانم این اجتناب از حضور کارکتراصلی زن، چقدر عمدی است؛ دلیلش هرچه باشد، این را از  قدرت قلم نویسنده می‌دانم.

از تعریف و تمجید که بگذریم، مقدمه این مجلد کم جاذبه‌تر از کتاب اول بود‌. شخصیت متزلزل و نامطمئن راوی، باعث می‌شد  از همذات‌پنداری با او دست بکشم و از حالاتش فاصله بگیرم. در کل شخصیت پردازی‌ها در مجلد اول قوی‌تر بودند.در این کتاب شخصیت‌های عبوری مثل امید یا رضا پاسدار، فقط از وسط پیرنگ رد می‌شدند و دست تکان می‌دادند. حتی در مورد عاقبت سعید هم، جز گزاره‌ی «افسرده و افسرده‌تر شد» چیزی دست‌مان را نمی‌گیرد.
یک چیز دیگر هم که اذیتم کرد، این بود که جای شرح درست و طولانی و مو به بدن سیخ کنِ نگاه کودک مثله شده‌ی سوری، که خود بخود در ذهن خواننده بماند، هی سنگینی نگاهش را یادآوری می‌کرد. 
خب خواننده‌ای که با تو تا آن غسالخانه‌ی خون و کشتارگاه انسانی آمده، مابقی ماجراها هم هرجوری هست تاب می‌آورد برادر من! چرا اینقدر از رویش سریع می‌گذری؟


 الان که دارم این مرور را می‌نویسم ده کیلومتر تا سقوط دمشق مانده. نمی‌دانم تا جلد بعدی عزرائیل از زیر چاپ بیرون بیاید، ما کجا هستیم و سوریه کجاست و مرزهای تاریخ کجایند. دست بجنبان آقای اکبرخانی!

@bookparty
      

5

        بسم‌الله 

"مِثل سگ دروغ گفتن" یک ضرب المَثَل رایج در ایران است. معنی آن هم این نیست که سگ‌ها دروغ می‌گویند! در این مَثَل، سماجت یک انسان که مداوم سعی بر دروغ گویی و رسیدن به هدفش از این طریق را دارد، به سماجت و پافشاری فوق العاده سگ برای رسیدن به مقصودش تشبیه شده؛ آن حرص قوی. آن غریزه تصرف که در چشمان حیوان پیداست‌.

این کتاب ترسناک است. نه بخاطر فضای ایرانی-افغانی‌اش که تماماً کج و تعمدا معوج ترسیم می‌شود؛ از اینهمه عریانی نویسنده در پس داستانش آدم وحشتش می‌گیرد.

در داستان گالیله، ضیای قاچاقچی همان عالیه عطایی نیست که مار پیتون کتاب‌هایش را چمدان به چمدان در ایران می‌پروراند؟

 نیاز و نفرتی همزمان از امنیت در کشوری دیگر، کارکترها را به پسخانه‌های تاریک روحشان می‌کشد. نیاز و نفرت، مثل ارواح سرگردان بدون گور، در بین سطور داستان می‌چرخند و ترس و جعل و رنج و کینه را در چشم‌های نگاره و‌ خسرو می‌زایند.

در شب سمرقند عقده هدف نمی‌شود، عقیده نمی‌شود اما داستان و کتاب می‌شود! مرزها که فقط برای جاسوس‌ها محل ارتزاق نیستند.

بین تمام کارکترها، عطایی به آن مرغ دریایی عاصی از همه بیشتر شبیه است. یک عصیان اعتراض آمیز به دیگران، منتها از بی‌هویتی و بلاتکلیفی خود. 

چشم سگ‌ْ برخلاف تصور عامه، نزدیک‌بین است . سگ‌ها تنها دو طیف رنگی زرد و آبی را تشخیص می‌دهند. آن‌ها کورسرخی دارند. 
      

3

        بسم‌الله 
می‌گویند روزی یک گروه انگلیسی, چند آفریقایی را اجیر کردند تا آنها را از دل جنگل‌های استوایی عبور دهند. آنها دو روز بی‌وقفه، تمام روز را راه رفتند. روز سوم هرچه کردند مردان آفرقایی قدم از قدم برنداشتند. حتی وعده پول دو برابر هم کارساز نبود. علت را پرس و جو کردند. آنها پاسخ دادند « آنقدر این دو روز تند راه آمدیم که روح‌مان از خودمان جا مانده؛ اینجا می‌نشینیم تا برسد!» 
حالا حکایت لاغر شدن خانلری است. آنقدر با عمل معده، به سرعت وزن از دست داده که روحش در چاقی جا مانده. برای همین کتاب بجای آنکه پر از لذت باشد پر از حسرت است. حتی اصرارش برای اثبات «من هم یکی هستم مثل شما» در محضر خوانندگان فرضی و به احتمال زیاد چاق کتاب، برایم خیلی عجیب بود. 
خودافشایی‌ متن از قسمت‌های خوب و شوک‌کننده‌اش بود و برای مخاطب ادبیات روایی ارزشمند. اما معلوم بود که آنها را بعد از لاغری نوشته. مثل آنکه بعد از نشستن پروازت در فرودگاه امام خمینی، تازه قلم برداری و از پکن بنویسی. پکن سه روز پیش! 
همه نکات نغز و جذاب فصل‌ها، و طنازی عنوان‌ها یه طرف، «بطرف پاندا» هم یک طرف. سر و شکل درست روایت و صداقت به اندازه و متن بدون زوائد، واقعا قدر یک هات‌داگ پنیری چسبید. 
ولی باید نویسنده را یکبار توی یک رستوران پیدا کنم. درست همانجا که نمی‌تواند قاشق پنجم برنج را بخورد، چون از معده‌اش اندازه چهار قاشق بجا مانده، بزنم روی شانه‌اش و سه بار بگویم:
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی 
رامبد خانلری، تو هیچی از لاغر شدن نمی‌دونی

علی‌الرغم تمام چیزهای جذاب و جالبی که راجع به چاقی می‌دانستی.

      

7

        بسم‌الله 
پسش دادم به کتابخانه. نمی‌توانستمش!
آندره موروآ(که اصلا نمی‌دانم کیست!) گفته «این اثر سادگی و عظمت یک کلیسا را داراست» 
حالا این جمله باعث می‌شود برای اعتراف به اینکه تا آخر هم نخواندمش، تا یکشنبه صبر کنم؟ احتمالا چون نه مسیحی‌ام نه فرانسوی لزومی ندارد. 

مفاهیم عمیق و ثقیلی را می‌خواندم در رابطه‌هایی سطحی و حتی شنیع. پروست را آدمی دیدم که در عمق یک متری استخرِ معنا و عشق و خیال، شنای پروانه می‌رود. از دیدن اینهمه تقلا فقط ترحم و شفقت بود که به حال بدبختی‌های انسان بی جاودانگی، روی مغزم تلنبار می‌شد.
حالا بماند که یک روز دخترم کمی با جلد کتاب ور رفت و پرسید «مامان! در جستجوی زنان از دست رفته یعنی چی؟» و من ریسه رفتم از خنده. اصلا با این سوالش باب جدیدی در پروست شناسی گشود.

 اگر کتابخوانان جهان به دو دسته‌ی در جستجوی زمان از دست رفته خوان و در جستجوی زمان از دست رفته نخوان تقسیم می‌شوند، ترجیح می‌دهم که چهار هزار صفحه در جستجوی زمانی برای از دست رفتن نباشم.
روح مهدی سحابی حتما از پنجره کلیسای کومبره ناظرم است و زیر لب فحشی، نفرینی حواله‌ام می‌کند.
  بنظرم بجای یکشنبه‌ها اتاق اعتراف رفتن، می‌شود جمعه‌ها استخر رفت اصلا. منتها قسمت عمیقش!


      

1

        بسم‌الله 
«حاج قاسم چند سالش بود وقت شهادت؟» کتاب را بستم و برای جوابش به همسرم خیره شدم. با انگشت اشاره سرش را خاراند. «اوم... دقیق نمی‌دونم. گمونم شصت و سه سال.» 
وقتی «من از گردنم بدم میاد» تمام شد، چقدر دلم نخواست که اینگونه که نورا افرون پیر شد و مرد، پیر شوم و بمیرم.

با اینکه در هر فصل کتاب کلی خندیدم و پاراگراف هایلایت کردم، اما همه‌ی خنده‌هایم به همین توصیف و کیفیتی بود که خودش گفت: «وقتی آدم پایش روی یک پوست موز سُر می‌خورد، دیگران بهش می‌خندند. اما وقتی آدم به دیگران می‌گوید که پایش روی پوست موز رفته و سُر خورده است، می‌تواند خودش هم بخندد. اینطوری بجای اینکه آدم شخصیت قربانی یک لطیفه باشد، قهرمان همان لطیفه می‌شود.» 
کتاب رک و راست و شسته رفته درباره از دست دادن است. آدم وقتی را شصت رد می‌کند در یک وضعیت کمدی-تراژدی هم کلی اندوخته دارد هم کلی چیز برای از دست دادن.
«فصل فراموش کردن و ادامه دادن» را خواندم و پشتم لرزید؛ اگر یک زن آمریکایی متمول مشهور و هالیوودی (در بخش فیلمنامه البته) چنین پایانی دارد، پس بقیه آنجا دقیقا چه خاکی بر سرشان می‌کنند؟
«درباره تعمیرات» را می‌شد بخوانی و بلند بلند بخندی یا گریه کنی. ری‌اکشن کاملا آزاد بود. می‌تونستی کیف کنی از ریزبینی زنانه نویسنده. ولی خب من نتوانستم به آن شئ انگاری بدن زن که حتی‌ در عنوان هم عیان بود، بی‌اعتنا باشم.
«جایی که زندگی می‌کنم» و «احساس شعف» از این تلاطم‌های فلسفه‌ی جنسیت نداشت و خوشم آمد.
اما نورا افرون! تو اشتباه می‌کنی! برای پایان زندگی یک فمنیست «نمی‌توانست از این بدتر باشد»

همسرم سن حاج قاسم را گوگل کرده اما غرق فیلم‌هایش در عراق و سوریه و لبنان شده است. آهی می‌کشد و می‌گوید «اگه یکی توی این دنیا بود که می‌تونست ادعا کنه _سن فقط یه عدده_ اون حاج قاسم بود.»
      

6

        بسم‌الله 
*خواربارفروشی نامیا یا خودخواه باش تا موفق شوی! ( البته نه آنقدر خودخواه که منافع ملی و حمایت از موسسات دولتی فراموش شود!)*

خلاصه همه کتاب همین بود. داستان درباره‌ی آدم‌هایی است که در پی ورود به یک خواربارفروشی متروکه، وارد نامه‌نگاری در زمان می‌شوند. اما همه‌‌ی این افراد یک معضل مشترک دارند: «مسئولیت ما در قبال تعارض رویاهامان با انتظارات خانواده چیست؟»
هیگاشینو جواب میدهد : «برو حالشو ببر! خانواده‌ای خانواده است که تو رو ساپورت کنه و از خوشحالیت خوشحال باشه. اگر خانواده‌ات رو چنین نیافتی، فرار کنی بری یتیم‌خونه با اسم مستعار زندگی کنی، خیلی بهتره!» 

همین الان شفاف‌سازی کنم که آن یک ستاره‌ای هم که توی بهخوان برایش گذاشتم، اصلا ربطی به ساختار منسجم داستانی‌اش نداشت!
*بنظرم ژاپن یک کمیته ممیزی کتاب و نشریات دارد، که تویش چندتا سامورایی نشسته‌اند و فقط یک وظیفه دارند؛ با کاتانا خوب و دقیق تمام جملات نوشته را خط می‌برند تا در جایی، گوشه‌ای، توی پاورقی یا حتی اعلامْ توهینی به هویت و ملیت ژاپنی نشده باشد. چیزی که در ایران کسی عین خیالش نیست هیچ، کلی هم نماد روشنفکری محسوب می‌شود* 
آن یک ستاره را به خاطر وطن‌پرستی و وفاداری نویسنده به کشورش دادم.
      

2

        بسم‌الله 
برای اولین تجربه از دنیای ژانر فانتزی سراغ مو مو رفتم. الان بعد از تمام کردنش قوی‌ترین حسی که در من ایجاد کرد، خستگی است. واقعا ذهنم از اینهمه تصور کردن، درد گرفت. حس آدمی را داشتم که دارم جنسی را می‌خرم که خیلی زیباست، اما خودم و بقیه می‌دانیم نسبت به کارایی‌اش نمی‌ارزد. کتاب برایم یک تور مسافرتی پر از زرق و برق بود که در آخر ما را به دیدن یک کلبه‌ی کاهگلی ساده می‌برد. حتی با احتساب مخاطب نوجوانش هم از سبک و سیاقش خوشم نیامد.
یک چیز دیگر راجع به این اولین ملاقاتم بنویسم و بروم سراغ کتاب. 
هر هنرمندی ما را درگیر داستان خودش می‌کند. وقت و انرژی و پول می‌دهیم و دیدگاه پدیدآورنده را می‌خریم. نقاش، چشم ما را درگیر می‌کند و نوازنده گوش ما؛ اما نویسنده است که مستقیما به اتاق فکر و اندیشه‌مان راهش می‌دهیم. 
حالا فانتزی خواندن _یعنی وارد شدن به یک دنیای دیگر که ساخته ذهن مولف است_ خیلی ریسک بزرگی است‌. اینکه بعد از راه دادنش به ساحت ذهنت، بگذاری کل چیدمان اتاق را هم عوض کند، دیواری را بریزد و جای نامربوطی تیغه‌ای بکشد. حالا اینهمه کارگری و عملگی نویسنده را می‌کنی که چه بشود؟ متاع دیدگاهش را روی میزی که دو پایه‌ی مقارنش را بریده و آنرا روی یخچالی که تویش کاکتوس چیده بگذارد و تقدیمت کند! 
وقتی کاغذ کادوی دیدگاه داستان باز شد، بعد از اینهمه خستگی برای تصور کردن فضای داستان و خفه کردن صدایی که بعد از هر صفحه هشدار می‌دهد «با عقل جور نمیاد آخه!»، دیگر رویت نمی‌شود به نویسنده بگویی: «فقط همین؟»

(این‌ها را راجع به مومو گفتم. باز هم فانتزی خواهم خواند و خبرتان خواهم کرد. امیدوارم برای بعدی با جمله‌ی «میخکوب‌کننده بود» نقد را شروع کنم.)

همه می‌گویند رمان مومو راجع به زمان است. اما من می‌گویم راجع به کار است؛ کاری که به زمان معنا می‌دهد. وگرنه خود مومو هم وقتی «کار» داشت، هم عجله می‌کرد، هم توسط لاک‌پشت، وقت تلف کردنش تقبیح می‌شد و هم پی زمان بیشتر می‌گشت. کارهایی که اگر مردم دیگر انجام می‌دادند، قبیح بود و نفرین‌شان محسوب می‌شد. 
از تمثیل گل ساعتی و مرگ خوشم آمد. گرچه تئوری‌های استادخان خیلی با موازین اعتقادیم میزان نبود. 
حس می‌کردم مردان خاکستری باید برای حیات حریص‌تر باشند اما خب همان تسلیم در قرعه‌کشی نابودی زوج و فردی،  تصویر و تمثیل بهتری می‌داد از تقدس منفعت گروه در دنیای سرمایه‌داری.
      

0

        بسم‌الله 
پانزده شانزده ساله که بودم، وقتی از خانه‌ی کسی بیرون می‌آمدیم مادرم از نقش پرده‌هاشان می‌گفت و پدرم از متراژ تخمینی خانه. خواهرم از طعم هلی که توی غذا حس کرده بود و من؛ فقط عنوان کتاب‌های توی کتابخانه‌ یادم مانده بود.
هنوز هم معتقدم که وقتی کسی کتابی را به شما معرفی می‌کند، در واقع پسورد قلبش را به شما داده. می‌توانی آن کتاب را بگیری جلوی صورتت؛ ازش سوال کنی که ای آیینه! ای آیینه! کسی که تو را معرفی کرد، چگونه دنیا را می‌بیند؟
من این سوال را از جلال آل احمد کردم و او مرا با حوصله برد تا وسط عربستان سال ۴۲. همراه با او پاهایم توی دمپایی‌های اندونزیایی تاول زد، توی سعی از حال رفتم و از بوی تعفن حکومت سعودی که توی اقامتگاه‌های کثیف و شلوغ حجاج پیچیده بود، عق زدم.
او برایم از لزوم یک تشکیلات بین‌المللی برای مدیریت حج گفت تا اینقدر از اسهال و گرما و تراکم جمعیت کشته و زخمی ندهیم و از عدم ساماندهی اسراف و حیف و میل گوشت‌های قربانی نالید. از سایه تاریک و پیش‌رونده کمپانی آرامکو گفت بر روی تمام لوازم و ادوات طواف و زیارت. بیچاره الان در آن گور بی‌سنگشْ خبر ندارد آن سایه موهوم چه چاه ویلی شده برای عربستان؛ عربستان سعودی! اصلا کدام کشور اینقدر زبون و بدوی مانده که اسم و فامیل حکومتش را بگذارند روی نقشه جغرافیا. مثل اینکه بگویی کشور ایالات متحده بایدن؛ مخفف هم بنویسندش U.S.B! 
دارم مثل جلال می‌نویسم. بقول خودش: مرتب باشم!
این جملات از دهان شخص دیگری ‌هم به گوشم خورده بود. خصوصا بعد از فاجعه منا. هم‌آنکس که خوانش خسی در میقات، به ترقیب او بود؛ سیدعلی حسینی خامنه‌ای.

نسخه صوتی کتاب را از طاقچه شنیدم به ۱۰۰ هزارتومان. در حالیکه نسخه رایگانش در ایرانصدا  بود. اما می‌خواستم از یک خوانش با کیفیت استودیویی محظوظ شوم. می‌شد اگر راوی چندبار مُحرِم را مَحرَم نمی‌خواند. حتی نرفته بود یک سرچ خشک و خالی بکند که ببیند یوم‌الترویه چیست که به تاکید تِرَویه نخواندش! تفاوت سوره حَجرات و حُجرات بماند.

پ.ن عکس: یادداشت مقام معظم رهبری در مورد جلال آل احمد 
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.