نوشته بود معلم ها بخوانند!
کتاب رو گذاشتم در "میخواهم بخوانم"
روز دوشنبه زنگ سوم دانش آموزم کتاب را جلوی صورتم گرفت!گفت "خانم دیدم میخواید بخونید گفتم براتون بیارم "
با خوندن کتاب خیلی چیزها جلوی چشمم اومد؛من هم ناخدایی بودم که نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست...
چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود، باید به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم که کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است....؟این کتاب گوشه ای از قلب من را پر کرد که جایش خالی بود.