مجتبی بنی‌اسدی

مجتبی بنی‌اسدی

بلاگر
@mojtaba.baniasadi

13 دنبال شده

157 دنبال کننده

            در تلاشم که منظم کتاب بخونم. صبح‌ها،معمولا کمتر از یه ساعت، کتابی می‌خونم که به فکر و اعتقادم کمک کنه. از شهید مطهری و دکتر شریعتی، تا عین‌صاد و شهیدان صدر. چرا این‌ها رو می‌خونم؟ چون خدا رو قبول دارم و مسلمونم. عصر و شب فقط داستان می‌خونم و هرچی که به داستان ربط پیدا کنه. ناسلامتی چند سالی می‌شه که داستان‌نوشتن رو جدی گرفتم. البته لابه‌لاش کتاب‌هایی می‌خونم که نه متونِ اعتقادی به حساب می‌آد نه داستان. ولی این مدل کتاب‌ها رو می‌خونم که برای اون دو تا بالایی نفس تازه کنم. شاید هم لازم بوده بخونم.
امشب، 7 بهمن 1400، بعد از صعود تیم ملی ایران به جام جهانی 2022 قطر، این صفحه رو ساختم. قراره جدی‌تر درباره‌ی کتاب‌هایی که از الآن می‌خونمش، بنویسم.
راستی، به پیشنهادِ یه دوستِ کتاب‌خون که اسمش مصطفاست، بعد از هر کتابی که خوندم یه یادداشت کوتاه برای خودم تویِ وُرد نوشتم. نمی‌خوام اون‌ها رو بیارم اینجا. فقط خواستم بگم از 29 تیر 97، هر کتابی که خوندم، یه چی درباره‌ش نوشتم. شاید تا آخرِ عمرم هم جز خودم کسی اون‌ها رو نخونه.
در ضمن، من معلمِ زیست‌شناسی‌ام و تویِ گراشِ استان فارس زندگی می‌کنم. متولد 18 اردبیهشت 74 هستم. 

          
http://mojtababaniasadi.blogfa.com/
mojtaba.baniasadi/
revayatemanMB
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بعضی روایت‌ها هستند که وقتی تمامش می‌کنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایت‌های طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتاده‌ام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانه‌ی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیسته‌ام خالی از مواد خام است. پس حداقل می‌توانم از شهر خودم بنویسم. 

و اما این کتاب:
اولین اثری بود که از طلوعی می‌خواندم. توقع همچون روایت‌های جان‌داری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم.

نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگ‌های کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار می‌خوانی. البته شاید اینکه اکثر روایت‌ها در شهرهای غیرایران رخ می‌داد هم بی‌تاثیر نباشد.

وقتی روایت دمشق را می‌خواندم، ضربان قلبم را می‌شنیدم. خیلی فوق‌العاده بود.

و آخرین حرف: بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
      

16

        بعضی رمان‌هایی که زیادی توی چشم می‌آیند، خواندنش می‌زند توی ذوقم؛ دلم می‌خواهد همان ده پانزده صفحه اول کتاب را ببندم. حالا اگر ششصد صفحه هم باشد دیگر بدتر. ولی هر صفحه که از این رمان استرالیایی پیش می‌رفتم، بیشتر می‌گرفت من را. از بش شگفتی داشت برایم. نویسنده هر ده صفحه یک برگ برنده‌ی جدید داشت و رو می‌کرد. و جالب اینکه برگ‌های برنده‌اش تمامی هم نداشت. اینکه چطور ششصد صفحه بنویسی و مکرر خواننده‌ات را با دهان باز مجبور کنی صفحه را ورق بزند، واقعاً کار ساده‌ای نیست.
از قالب هیجان‌انگیز و نثر نفس‌گیر و کوبنده‌ی رمان که بگذریم، مضمونش هم خواننده را وادار می‌کرد فکر کند. دیالوگ‌های ساده‌ای که نویسنده راحت از کنارش می‌گذشت و خواننده را با تلنگر تنها می‌گذاشت. البته ناگفته نماند که ذات فلسفی شخصیت اصلی داستان، کمی دیالوگ‌ها و نثر را می‌برد به سمتی که خواننده‌ی با تحصیلات می‌توانست کم‌وبیش ازش سردربیاورد. اما آن‌قدرها زیاد نبود که حال خواننده را بگیرد؛ چون منِ زیست‌شناسی خوانده هم می‌فهمیدمش. (توی پرانتز بگویم که شخصیت‌های تبهکار و تحصیل‌نکرده رمان که گاه‌گاهی حرف‌های فلسفی عجیب‌وغریب می‌زدند که باورپذیری‌اش سخت بود. البته محال نه)
وقتی کتاب را تمام کردم، خیره بودم به روبه‌رو و فکر می‌کردم تولتز حرف حسابش چه بود: آدم تبهکار و قاتل دنیا نمی‌آمد و این جامعه و پدر و مادر است که قاتل و تبهکار تربیت می‌کند؟ دوستان نقش اول را در تربیت فرزندان ایفا می‌کنند؟ چه بچه‌هایی که نابغه هستند و جامعه آن‌ها را طرد می‌کند؟ جامعه آن‌قدر نامرد است که تبهکار جلاد را می‌پرستد؟
نمی‌دانم. باید بیشتر درباره‌ی رمان بخوانم. با تولتز هم باید بیشتر رفیق شوم؛ وقتی کتاب را می‌خواندم، انگار یکی قلقلکم می‌داد و می‌گفت: بنویس... بنویس.
دو حرف آخر تا یادم نرفته: دم پیمان خاکسار گرم که دیوانه‌وار عالی ترجمه کرده. نثر زنده و بومی شده‌ای بود. عاشقش شدم. و اینکه دیدم پشت جلد نوشته شده: «حق نشر این کتاب به زبان فارسی خریداری شده.» دمت نشر هم چشمه گرم.
      

3

        افغانستان را با جانستان کابلستان شروع کردم و آن‌قدر قلم امیرخانی گرفت من را که از محتوا دور شدم. بعد رسیدم به «در پایتخت فراموش» محمدحسین جعفریان که احمدشاه مسعود را در ذهن من شاهنشاه افغانستان کرد. وقتی وطن‌دار، روایت‌های افغانستانی‌هایِ مهاجرِ اهل علم و هنر، به ایران را خواندم، نوشتم که نباید از این نوشته‌ها مهاجرین افغان را قضاوت کرد. چون همه‌ی آن‌هایی که قلم زده‌اند آدم‌حسابی‌اند. و سؤال اینجاست که آیا همه‌ی مهاجرین افغانی آدم حسابی هستند؟
تا رسیدم به کورسرخی؛ آمدم یک روایتش را بخوانم و بروم به کاری برسم. وقتی به روایت ششم رسیدم تازه توانستم کتاب را زمین بگذارم. چون این حجم از زخم را منِ خواننده نمی‌توانستم با هم هضم کنم. و همین الآن هم سختم است بنویسم از آنچه خوانده‌ام. هنوز که چهارپنج‌ ساعت از مطالعه روایت‌ها گذشته، تصویرهای پدردختری روایت اولِ کتاب هنوز جلوی چشم‌هایم است.
نویسنده زنِ افغان، دقیقا از «جان» و «جنگ» روایت می‌کند. گزنده و تلخ و خونین و گاه زنانه؛ زنانه‌ای که هیچ خبری از لطافت نیست.

اگر از تاریخ کشور همسایه‌ام اطلاعات بیشتری داشتم، و اگر جا داشت، حتماً بیشتر از پنج ستاره می‌دادم به کتاب. متاسفانه از تاریخ کمونیست و طالبان و تکفیری‌ها و احمدشاه مسعود و غیره اطلاع چندانی ندارم. امیرسودبخش در پادکست رخ، اپیزود افغانستان دارد. باید در اولین فرصت بشنوم.
      

33

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

زیر سقف دنیا: جستارهایی درباره ی شهرها و آدم ها
          بعضی روایت‌ها هستند که وقتی تمامش می‌کنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایت‌های طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتاده‌ام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانه‌ی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیسته‌ام خالی از مواد خام است. پس حداقل می‌توانم از شهر خودم بنویسم. 

و اما این کتاب:
اولین اثری بود که از طلوعی می‌خواندم. توقع همچون روایت‌های جان‌داری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم.

نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگ‌های کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار می‌خوانی. البته شاید اینکه اکثر روایت‌ها در شهرهای غیرایران رخ می‌داد هم بی‌تاثیر نباشد.

وقتی روایت دمشق را می‌خواندم، ضربان قلبم را می‌شنیدم. خیلی فوق‌العاده بود.

و آخرین حرف: بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
        

16

زیر سقف دنیا: جستارهایی درباره ی شهرها و آدم ها
          بعضی روایت‌ها هستند که وقتی تمامش می‌کنی، دوست داری یک صفحه وُرد باز کنی و شروع کنی به نوشتن. روایت‌های طلوعی هم همین بود. الآنی که ساعت دهِ شبی پائیزی است، به فکر نوشتن از شهرم افتاده‌ام. اینکه چقدر کم از شهرم روایت دارم. از بدِ حادثه، عکسِ آنچه طلوعی هست، میانه‌ی خوبی با سفر ندارم. پس انبار تجربه زیسته‌ام خالی از مواد خام است. پس حداقل می‌توانم از شهر خودم بنویسم. 

و اما این کتاب:
اولین اثری بود که از طلوعی می‌خواندم. توقع همچون روایت‌های جان‌داری را داشتم. و حالا که تمام شده، به دنبال اثرهای رواییِ دیگرش هم هستم.

نثر طلوعی به نثر همینگوی خیلی نزدیک بود. شاید من این برداشت را داشتم. دیالوگ‌های کوبنده، جملات کوتاه. انگاری نثر، ایرانی نبود؛ اینکه انگاری یک ترجمه درجه یکی مثل پیمام خاکسار می‌خوانی. البته شاید اینکه اکثر روایت‌ها در شهرهای غیرایران رخ می‌داد هم بی‌تاثیر نباشد.

وقتی روایت دمشق را می‌خواندم، ضربان قلبم را می‌شنیدم. خیلی فوق‌العاده بود.

و آخرین حرف: بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم طلوعی عمدا خودش را در شرایط خاص قرار داده که روایت ازش دربیاورد.
        

16

گوادالاخارا
          هر ماجرا فقط یکبار اتفاق می‌افتد اما در اکثر اوقات بیش از یک راوی خواهد داشت. راویانی که هرکدام ماجرا را از زاویه‌ دید خود تعریف خواهند کرد و ماجرایی که در کشاکش روایت‌های گوناگون، هربار شکل و شمایل جدیدی به خود می‌گیرد. گاه دو روایت مکمل یکدیگر می‌شوند و از زوایایی جدید پرده برمی‌دارند و گاه روایات در تضاد هم درآمده و هر یک، دیگری را تضعیف می‌کند.
اینها را گفتم تا بگویم کیم مونسو در گوادالاخارا، از این قاعده ایده می‌گیرد و داستان‌هایی خلق می‌کند که شاید برای اکثر ما تکراری باشند، اما روایتی جدید، از زاویه‌ای نو دارند که شاید تاکنون از چشم خیلی‌ها پنهان بوده. 
مثلا داستان تروا و اسب چوبی را بیاد بیاورید. همه‌ی ما ده‌ها بار داستانش را شنیده یا حداقل فیلمش را دیده‌ایم و صفر تا صد ماجرا را فوت آبیم. کیم مونسو اما در یکی از داستان‌های این مجموعه، روایت را از زاویه‌ دید یکی از سربازان داخل اسب چوبی بیان می‌کند. زاویه‌ای جدید از ماجرا که شاید خیلی از ما تا به‌حال به آن فکر هم نکرده.
یا مثلا ماجرای ویلیام تل افسانه‌ای و شلیک قهرمانانه‌ به سیب روی سر پسرش در میدان شهر. مونسو اینبار ماجرا را برایمان از زاویه‌ دید پسر ویلیام به روایت می‌نشیند و این سوال را در ذهن‌ها می‌کارد که آیا از زاویه دید پسر، این ماجرا هنوز هم روایت یک قهرمانی و سلحشوری‌ست؟!

این ایده، تنها ایده‌ی مونسو برای داستان‌های این مجموعه نیست. گوادالاخارا کتابیست پر از داستان‌های شگفت با ایده‌هایی نو که با شیطنت‌های نویسنده‌ی حرفه‌ایش گاه پا را از مرز رئالیسم هم فراتر گذاشته و گاه میان واقع‌گرایی، خواننده را در عمق پیچیدگی کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها غرق می‌کند...
.
        

2

گوادالاخارا

0

گوادالاخارا

0

مدار بسته: داستان زندگی کودکی مهاجر

0

مدار بسته: داستان زندگی کودکی مهاجر

0

قصه های بابام

1

قصه های بابام

1

داشتن و نداشتن

2

داشتن و نداشتن

2