مجتبی بنی‌اسدی

تاریخ عضویت:

بهمن 1400

مجتبی بنی‌اسدی

بلاگر
@mojtaba.baniasadi

13 دنبال شده

187 دنبال کننده

                در تلاشم که منظم کتاب بخونم. صبح‌ها،معمولا کمتر از یه ساعت، کتابی می‌خونم که به فکر و اعتقادم کمک کنه. از شهید مطهری و دکتر شریعتی، تا عین‌صاد و شهیدان صدر. چرا این‌ها رو می‌خونم؟ چون خدا رو قبول دارم و مسلمونم. عصر و شب فقط داستان می‌خونم و هرچی که به داستان ربط پیدا کنه. ناسلامتی چند سالی می‌شه که داستان‌نوشتن رو جدی گرفتم. البته لابه‌لاش کتاب‌هایی می‌خونم که نه متونِ اعتقادی به حساب می‌آد نه داستان. ولی این مدل کتاب‌ها رو می‌خونم که برای اون دو تا بالایی نفس تازه کنم. شاید هم لازم بوده بخونم.
امشب، 7 بهمن 1400، بعد از صعود تیم ملی ایران به جام جهانی 2022 قطر، این صفحه رو ساختم. قراره جدی‌تر درباره‌ی کتاب‌هایی که از الآن می‌خونمش، بنویسم.
راستی، به پیشنهادِ یه دوستِ کتاب‌خون که اسمش مصطفاست، بعد از هر کتابی که خوندم یه یادداشت کوتاه برای خودم تویِ وُرد نوشتم. نمی‌خوام اون‌ها رو بیارم اینجا. فقط خواستم بگم از 29 تیر 97، هر کتابی که خوندم، یه چی درباره‌ش نوشتم. شاید تا آخرِ عمرم هم جز خودم کسی اون‌ها رو نخونه.
در ضمن، من معلمِ زیست‌شناسی‌ام و تویِ گراشِ استان فارس زندگی می‌کنم. متولد 18 اردبیهشت 74 هستم. 

              
http://mojtababaniasadi.blogfa.com/
mojtaba.baniasadi/
revayatemanMB

یادداشت‌ها

نمایش همه
        پس از کتاب اول:
یک‌بار دو سه سال پیش شروع کردم به خواندن کلیدر. همان سه‌‌چهار صفحه اول رهایش کردم. خواندن شاهکار، عزمی شاهکار می‌طلبد. چند جا به نیت خرید طرح جدید کلیدر، کتاب‌ها را قیمت گرفته‌ام. گران بود. همین کتابی که از کتابخانه امانت گرفته‌ام، چاپ ۱۴۰۲ قیمت زده یک‌میلیون و هفتصد. پس وقتی کتاب را در کتابخانه دیدم، فورا گرفتم. جانم به لب آمد تا افتادم توی ده و کورهبیابان‌های رمان. ولی وقتی افتادم داخلش مگر می‌شد درآمد؟ امروز، ۲۶ بهمن، نزدیک به ۱۵۰ صفحه یک‌سره خوانده‌ام. سخت‌خوان است. ولی جذاب، نفس‌گیر.‌ پرشخصیت. وسط رمان سر و کله‌ی شخصیتی‌ برای اولین بار پیدا می‌شود. ولی هر دیالوگی که به زبان می‌آورد، انگار می‌کنی صد صفحه است او را می‌شناسی و داری با او زندگی می‌کند. دولت‌آبادی، خدای این داستان بزرگ، خواننده را توی مشت گرفته و با خود این‌ور و آن‌ور می‌برد. به راحتی. از شخصیتی سر می‌خوری به شخصیتی دیگر. بی‌آنکه خبرت بشود.
نویسنده هرچقدر هم خدای داستان‌نویسی باشد، گاهی‌وقت در توصیف‌های یک‌سره، خسته‌کننده می‌نویسد. ولی وقتی داستان در حرکت است، دولت‌آباد نظیر ندارد. یک‌هو می‌بینی یک صفحه خوانده‌ای، با جملات یک، دو و سه کلمه‌ای. معرکه است. تند و تیز رو به جلو می‌راند.
جاذبه‌های جنسی هم کم نگذاشته دولت آبادی. به چه هدف؟ که خواننده وسط مطالعه صفحات طولانی خسته نشود؟ ولی خیلی از آدم‌های داستان، یک قصه‌ی اروتیک زیر شخصیت خود پنهان کرده‌اند.
ظاهراً کتاب ده جلد است در پنج کتاب‌. من یک کتاب خوانده‌ام. دو جلد. هفتصد و چهل صفحه با فونت ریز را در حدود چهل روز خوانده‌ام. امیدوارم پیش از عید به سرانجام برسانمش. نشد، در تعطیلات عید تمامش می‌کنم. ان‌شاءالله.

پس از کتاب دوم:
دو جلد این کتاب را چهار قسمت می‌کنم: بخش اول کمی کند پیش می‌رفت. بخش دوم و سوم میخکوب شدم. بخش چهارم فوق‌العاده بود؛ ولی احساس کردم نویسنده دارد برای تمام کردنش عجله می‌کند.
یک‌جایی از داستان که خان‌محمد وارد شخصیت‌ها می‌شود، ضربان قلبم بالا می‌رفت از پرداخت عالی‌‌اش. انگاری جلوم ایستاده بود و حرف می‌زد. تک‌تک دیالوگ‌هایش به جانم نفوذ می‌کرد. تا جایی که بلند شدم و لیوانی چایی نوشیدم و گفتم: «نامرد! چه نوشته...»
زاویه دید دولت‌آبادی هم جالب است. با یک شخصیت وارد یک اتفاق می‌شود. در آن اتفاق شخصیت‌های دیگری هم حضور دارند. وقتی از آن اتفاق رد می‌شود، دیگر شخصیت اول را جا می‌گذارد و با شخصیت‌های بعدی داستان را ادامه می‌دهد. انگاری همه‌ی شخصیت‌ها در حرکت‌اند. همه‌ی شخصیت‌ها به‌یک اندازه نقش دارند. همه زنده‌اند در داستان. 
کشتن پسرخاله توسط برادرها و همزمان ناله کردن با خاله و شام خوردن و غیره خیلی با فرهنگ جور در نمی‌آمد. حالا فرهنگ هر کجا. برایم خوب جا نیفتاد. این همین بخشی بود که احساس کردم نویسنده عجله دارد.

پس از کتاب سوم:
عادت به دیدن سریال، مزه کتابخوانی را از زیر دندان‌های آدم بیرون می‌کشد. فیلم دیدن راحت‌تر است. خستگی‌اش کمتر. ولی موقع کتابخوانی آن‌قدرها دستت باز نیست که هر کاری بکنی. باید شش‌دانگ بروی توی داستان‌. اما رمان‌های چندجلدی، آن هم کلیدر، می‌تواند همزمان جایگزین قدرتمندی برای سریال باشد و تو را از دنیای فیلم ببرد توی دنیای داستان.
دولت‌آبادی در اواخر کتاب دوم، کمی عجله داشت. اما در کتاب سوم سرحوصله نوشته. سرحوصله اتفاق‌ها را به ما نشان می‌دهد. و نکته‌ای که دولت‌آبادی در آن حرف ندارد، روایت تغییر است. شخصیت‌های کلیدر به‌آسانی و در یکی دو جلد تغییر نمی‌کنند. برای شخصیت‌هایش وقت می‌گذارد. به خواننده وقت می‌دهد گذرِ شخصیت را از آنچه هست و به آنچه قرار است بشود را به‌چشم ببیند. همین می‌شود که قدیر و عباس‌جان توی کلیدر، با همه‌ی زشتی‌‌هایشان، به‌چشمت می‌نشینند. قدیر عالی زجر می‌کشد. عباس‌جان آب‌زیرکاهِ معرکه‌ای است. 
و نویسنده صحنه‌ای را پیش چشمم آورد که محال است فراموش کنم. تصویری ساخت از لحظه‌ای که نوک خنجر را کرد توی گوشت تا به گلوله برسد. و گلوله چطور توی گوشت‌وخون پپدا شد: از برخورد نوک خنجر با گلوله سربی. هنوز صدای این برخورد توی گوشم است و دلم می‌لرزد و دوست دارم هم‌صدا با گل‌محمد فریاد بزنم.

پس از کتاب چهارم:
نویسنده هر جا که لنگیدن پای گل‌محمد را پیش چشم می‌آورد، ناخودآگاه، درآوردن گلوله سربی از پایش توی ذهنم وول می‌خورد. همین لنگیدن ساده‌ی گل‌محمد هم جذاب است. صبحانه خوردن‌شان. حتی چرت‌زدن‌هایشان هم انگار جذاب و پرتعلیق است. حتی وقتی سر سفره نشسته‌اند هم منتظرم داستان پیش برود. این از کجا می‌آید؟ چرا همه‌جای داستان کشش دارد؟ من این را از شخصیت‌هایش می‌بینم. حس می‌کنم نویسنده شخصیت‌ها را آن‌قدر برای خواننده جزء‌جزء کرده که هر قدمی که شخصیت برمی‌دارد، منِ خواننده به این امید خط بعدی را می‌خوانم که بدانم شخصیت به کدام هدفش قرار است برسد. شاید دلیل دیگرِ جذابه‌ی رمان، مه‌آلود بودن آینده‌ی رمان است. شخصیت اصلی که گل‌محمد باشد ناخودآگاه به سمت عدالت می‌رود، اما به زبان نمی‌آورد. نمی‌داند به کدام سو می‌رود. نمی‌داند چه می‌خواهد. جوری که انگاری نویسنده هم نمی‌داند قهرمانی که ساخته به دنبال چیست. و خواننده را هم در مه تنها می‌گذارد. نویسنده، خواننده را با یک فانوس کم‌نور آرام آرام با خود پیش می‌بَرد که فقط چند قدم جلوتر از پای شخصیت‌هایش دیده شود، نه بیشتر. نویسنده، حرفه‌ای خواننده را به دنبال خودش می‌کشد.

پس از کتاب پنجم:
هم‌زمان با مطالعه رمان ۱۰ جلدی کلیدر، سریال ۹ فصلی را می‌دیدم. گاهی به سمت سریال کشیده می‌شدم و از کتاب فاصله می‌گرفتم. آن‌وقت‌ها بود که تهِ دل غمی انباشته شده بود که «چطور به سمت کتاب برگردم؟». به‌سانِ جان کندنی به سوی کلیدر می‌رفتم و نفس‌نفس‌زنان خودم را ده‌پانزده‌صفحه جلو می‌انداختم و آن لحظه بود که ذوقِ کلیدرخوانی و کتاب به خونم تزریق می‌شد. این دو جلد آخر (کتاب پنجم) که رفت‌وآمدم بین سریال و کتاب بیشتر بود. ولی نویسنده کلیدر چنان من را به قصه‌اش زنجیر کرده بود که نمی‌شد از آن جدا شد و شاید جلد آخر، نزدیک به ۱۵۰ - ۱۶۰ صفحه یا بیشتر را یک‌نشست خواندم. هر که با قلم و نثر دولت‌آبادی آشنا باشد می‌فهمد خواندن بیش از سی چهل صفحه از او، در یک نشست کار ساده‌ای نیست. چرا؟ چون نثر دولت‌آبادی، نثر ساده‌ای نیست. ساده از این نظر که اولین کلماتی که به ذهنش آمده باشد را در جمله بگذارد. بر کلمه‌کلمه‌اش فکر کرده. همین است که نمی‌گذارد به راحتی از جملات گذر کنی و گیرت می‌اندازد. خاصیت نثر حکیمانه همین است. حتی کم‌سوادترین شخصیت‌های رمان هم در عین سادگی حکیمانه صحبت می‌کنند. می‌فهمی این شخصیت کوچه‌بازاری و از سر مستی حرف می‌زند، ولی در لایه‌های زیرین جملات، دولت‌آبادی را می‌بینی. چون حکمت دارد‌.
البته ناگفته نماند که کل رمان حکیمانه بود. مرگ و زندگی، شرافت، اصالت، مردانگی، ظلم‌ستیزی، ظلم‌ناپذیری، مردم‌، تاریخ، خیر، شر و خیلی اصل‌هایی که در زندگی هر ایرانی معنا پیدا می‌کند.
خواننده ایرانی دوست دارد با پایان خوشایندتری مواجه شود. اما برهه‌ای از تاریخ که داستان در آن روایت می‌شد، ناگزیر از همچون پایانی است؛ تلخ، خونین و از همه مهم‌تر سرافرازانه.
نوشتن درباره کلیدرِ بزرگ آسان نیست. از چه باید نوشت؟ از شخصیت‌هایِ عمیق و پرتعدادِ به سبک جنگ و صلح تولستوی، یا خط داستانی و فراز و فرودهای دلنواز و جذاب. 
حرف‌های بسیاری درباره کلیدر نوشته شده و کتاب هم شده. اما اگر بخواهم نظرم را در چند خط خلاصه کنم، می‌نویسم:
بهترین رمان ایرانی که خوانده‌ام تا سی سالگی کلیدر بوده. بهترین شخصیت‌‌پردازی‌ که دیده‌ام در یک رمان، در کلیدر بوده؛ بهترین شخصیت‌هایی که دولت‌آبادی ساخته و فراموش‌ناشدنی است: قدیر، عباس‌جان، ستار، خان‌محمد. و خیلی‌های دیگر که اگر بخواهم اسم ببرم همه‌اش را باید اسم ببرم. قصه‌ی پرتنش و پرکشش. روایتِ برشی از تاریخ ایران، به فنی‌ترین شیوه ممکن. روایتِ ظلم و ظلم‌ستیزی و ظلم‌پذیری در شیواترین روش. اما دین مردم، فقط در زبان خلاصه می‌شد. تک‌وتوک نماز می‌خواندند، آن‌ هم آدم‌های نچسب داستان. خدا و پیغمبر سر زبان هر شخصیتی، حتی بدترین‌ها هم بود. ولی عمل به دستورات خدا و پیغمبر از کسی دیده نمی‌شد. حالا این موضوع را نویسنده با هدفی داستانی در داستان رعایت نکرده یا عمدی بوده و هدفی غیرداستانی داشته، باید در آن بیشتر غور کرد. ولی سرآخر؛ رمان معرکه‌ای بود. و به خود افتخار می‌کنم اراده‌ام برای مطالعه کلیدر جواب داده. شاید سال‌ها بعد «روزگار سپری‌شده مردم سالخورده» را هم خواندم و به افتخاراتم افزودم.
      

35

        تلخ. تلخ. تلخ. ارزش این کتاب برای من چهار از پنج ستاره بود‌. یکی اینکه لحن و لهجه افغانی در دیالوگ‌ها نقریبا حفظ شده بود. به‌خوبی احساسات را درگیر می‌کرد. زاویه دید چندگانه به اتفاق، حادثه را ملموس‌تر می‌کرد. روایت سوم را که می‌خواندی، احساس می‌کردی با روایت اول شبیه شده‌. خصوصاً روایت پدرانه. حرف‌ها تکراری، اتفاقات مشابه. البته از دردناکی حادثه کم نمی‌کرد.

و اما حادثه؛ بعضی وقت‌ها به افغان‌هایی که توی شهر و کشور ما زندگی می‌کنند، حق می‌دهم. من هم جای آن‌ها بودم ناامنی را قانونی یا قاچاق پشت سر می‌گذاشتم. مهم نبود در کشور دیگر چطور من را خطاب می‌کنند یا اصلا نگاه می‌کنند. حداقل آرامش و امنیت دارم. کمی هم زخم زبان را تحمل می‌کنم.
من قبلا درباره چهارپنج کتاب خوانده‌ام. کورسرخی، وطن‌دار، در پایتخت فراموشی و جانستان کابلستان؛ از آخر به اول نوشتم. هنوز جانستان کابلستان برایم خاطره‌انگیر است، به وطن‌دار نقد دارم، از «در پایتخت فراموشی» فقط احمدشاه‌مسعود را به یاد دارم و از کورسرخی روایت‌های گزنده‌ی جان. و جان پدرکجاستی؟؛ روایت‌های پدرانه‌اش می‌سوزاند.
      

5

        پیرمردها همیشه سوژه‌ی جذابی برای داستان هستند. چون زیاد فکر می‌کنم به اینکه «پیر شدم چه‌جور آدمی می‌شوم؟» این فکر وقتی توی استخر پیرمردی را عصا به دست دیدم به کله‌ام افتاده. حالا، بعد از دو جلد کلیدر به یک تنفس احتیاج داشتم، بین کتاب‌های کتابخانه قفسه‌ی بزرگ طاقچه رسیدم به آقای سالاری و دخترانش. سبک، سبک دوست‌داشتنی من نبود. من از رمان‌هایی که قصه را برایم تعریف می‌کنند خیلی خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد نویسنده به منِ خواننده اعتماد کند و به من نشان بدهد چه در دنیای داستانی‌اش می‌گذرد. با همه‌ی این حرف‌ها، وقتی ساعت حدود ۹ شب شروع کردم رمان را، تا ساعت ۱۱ یک‌سره تمامش کردم. اینکه این سالاریِ پیرمرد الآن چه می‌کند، بعدش چه می‌کند، بعدش چه می‌شود، جذبم می‌کرد. به هر حال به عنوان کتابِ بین‌کلیدری خوب بود. دو ستاره و نیم می‌دهم. یک‌جورهایی رمان را که می‌خواندم یکی از سریال‌های طنزِ نوروزی یا ماه‌رمضانی جلوی چشم‌هایم بود.
البته دو سه فصلش واقعا عالی بود. کجایش؟ حسرت‌های یک پیرمرد از «زندگی» نکردن فوق‌العاده به تصویر کشیده شده بود.
      

7

        رمان کوتاهی بود ولی نه‌خیلی جذاب. فقط می‌توانم بگویم بد نبود. شخصیت‌ها زیاد بود و گاها در حد اسم و اینکه شغل‌شان چیست کفایت می‌شد. داستانی موازی با داستان اصلی هم روایت می‌شد که من چندان سر درنیاوردم. ولی مضمونی که قصد ارائه‌اش را داشت، خوب بود. «اگر یک‌دست باشیم، می‌توانیم دشمن شکست دهیم.» الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم داستان مناسب نوجوانان بود و حتی می‌تواند جذاب هم باشد برایشان.

اگر قصد خواندن رمان را دارید، اینجا به بعد را نخوانید:
نوجوان داستان، به همراه خانواده و اهالی، در حال زندگی در روستایی در افغانستان هستند که حاکم ظالمی دارد. اما دشمن بیرونی، شوروی، به کشور حمله کرده و نزدیک روستاست. «آیا می‌شود با ظالم برای دفع دشمن بیرونی متحد شد؟» این هم لایه دیگری از داستان است.
اما من رمان را با سایه‌ملخ محمدرضا بایرامی مقایسه کردم که راوی نوجوان رمان و اهالی روستایی مرزی، با جنگ هشت ساله مواجه می‌شوند. این مواجهه خیلی نرم، طبیعی و زندگی‌وار روایت می‌شود. عکس این رمان که کمی مصنوعی بود اتفاق‌ها.
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.