مجتبی بنی‌اسدی

تاریخ عضویت:

بهمن 1400

مجتبی بنی‌اسدی

بلاگر
@mojtaba.baniasadi

15 دنبال شده

195 دنبال کننده

                در تلاشم که منظم کتاب بخونم. صبح‌ها،معمولا کمتر از یه ساعت، کتابی می‌خونم که به فکر و اعتقادم کمک کنه. از شهید مطهری و دکتر شریعتی، تا عین‌صاد و شهیدان صدر. چرا این‌ها رو می‌خونم؟ چون خدا رو قبول دارم و مسلمونم. عصر و شب فقط داستان می‌خونم و هرچی که به داستان ربط پیدا کنه. ناسلامتی چند سالی می‌شه که داستان‌نوشتن رو جدی گرفتم. البته لابه‌لاش کتاب‌هایی می‌خونم که نه متونِ اعتقادی به حساب می‌آد نه داستان. ولی این مدل کتاب‌ها رو می‌خونم که برای اون دو تا بالایی نفس تازه کنم. شاید هم لازم بوده بخونم.
امشب، 7 بهمن 1400، بعد از صعود تیم ملی ایران به جام جهانی 2022 قطر، این صفحه رو ساختم. قراره جدی‌تر درباره‌ی کتاب‌هایی که از الآن می‌خونمش، بنویسم.
راستی، به پیشنهادِ یه دوستِ کتاب‌خون که اسمش مصطفاست، بعد از هر کتابی که خوندم یه یادداشت کوتاه برای خودم تویِ وُرد نوشتم. نمی‌خوام اون‌ها رو بیارم اینجا. فقط خواستم بگم از 29 تیر 97، هر کتابی که خوندم، یه چی درباره‌ش نوشتم. شاید تا آخرِ عمرم هم جز خودم کسی اون‌ها رو نخونه.
در ضمن، من معلمِ زیست‌شناسی‌ام و تویِ گراشِ استان فارس زندگی می‌کنم. متولد 18 اردبیهشت 74 هستم. 

              
http://mojtababaniasadi.blogfa.com/
mojtaba.baniasadi/
revayatemanMB

یادداشت‌ها

نمایش همه
        وقتی کتاب را بستم و خاطرات اول تا آخری که در ذهن داشتم را مرور ‌کردم، حسرت خوردم و با خودم گفتم «اگر این کتاب به زبان حاج‌مهدی نوشته شده بود، عجب کتابی می‌شد.»
اگر کتاب پهلوان مقاومت را یک مستند گفت‌وگویی در نظر بگیریم، عبداله عمیدی راویِ مستند بود. لابه‌لایِ روایت‌ها و تصویرهایی که خودش به خواننده می‌دهد، آدم‌های مختلفی را می‌آورد جلوی دوربین تا روایتش سر و شکل بگیرد. هم‌رزمان، دوستان، هم‌شهریان، فرماندهانِ حاج‌مهدی و بیشتر وقت‌ها هم اتفاق‌ها از زبان خود حاج‌مهدی روایت می‌شد. که صلابتِ روایتِ حاج‌مهدی یک سر و گردن از دیگر راویان بالاتر بود. این از کلیات کتاب. 
در کتاب قرار است چه بخوانیم؟ خلاف آنچه روی جلد کتاب نوشته شده «زندگی و خاطرات جانباز شهید مهدی نیسازی»، صفحه اول نوشته شده «جلوتر از خاکریز؛ تاریخ تفصیلی واحد اطلاعات عملیات لشکر 33 المهدی، دفتر چهارم» یک خط پایین‌تر هم حاج‌مهدی را معرفی کرده است: مسئول محور واحد اطلاعات عملیات و فرمانده گردان زرهی لشکر 33 المهدی(عج)» نمی‌توان این دو را از همدیگر جدا کرد که کتاب «زندگی‌نامه حاج‌مهدی است» یا «تاریخ تفصیلی اطلاعات عملیات لشکر 33 المهدی». نویسنده آن‌قدر این دو موضوع را در هم تنیده که قصدش فاش نشود؛ اما چیزی که منِ خواننده برداشت کردم از کتاب، تاریخ واحد اطلاعات عملیات روایت می‌شد، به بهانه‌ی حاج‌مهدی. البته که انتخاب و بهانه خوبی است. 
عبدالله عمیدی سال 91 کتاب منتشر کرده با با عنوان «جلوتر از خاکریز». در آن کتاب خاطرات جمعی از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر 33 المهدی را آورده. خود عمیدی می‌گوید از 13 رزمنده، بین سه تا شش خاطره به همراه تصویر آورده که یکی از شاخص‌ترین‌ رزمندگان محمد نیساری است؛ محمد، برادر بزرگ مهدی نیساری که در کتاب پهلوان مقاومت، یکی از مهم‌ترین راویان کتاب است.
کتاب با خاطره‌ی شناسایی پیکر شهید محسن حججی، در حضور داعش، توسط حاج‌مهدی شروع می‌شود. در واقع کتاب در اوج شروع می‌شود؛ از خاطرات سوریه. این خاطره اولین‌بار به تقل از حاج‌مهدی در کتاب «سربلند، زندگی‌نامه شهید حججی» به قلم محمدعلی جعفری منتشر شد. البته خود حاج‌مهدی که این خاطره را در محافلی نقل کرده بود. تازگی نداشت، اما شناسایی وسط داعش، بارها و بارها هم بخوانی جذابیت و هیجان دارد. 
این خاطره‌ی سوریه را بگذاریم کنار، کتاب سه بخش اساسی دارد: معرفی مهدی نیساری در جنگ، معرفی مهدی نیساری در شهر و معرفی مهدی نیساری در خانه. مهدی نیساریِ در شهر، آشناترین مهدیِ نیساری برای من بود. در کتاب به نقل دوستان و هم‌شهریانش، شخصیت مهدی نیسازی روایت می‌شود که عناوین این خاطرات «مال و جان»، «شوخی‌های مهدی»، «مردم‌داری و دست‌گیری»، «هیات و تعزیه»، «رزمایش‌های فرهنگی نظامی» و «صبر ایمانی» بود. تقریبا نزدیک به چهل صفحه.
اما دو بخش مهم‌تر کتاب «مهدی نیسازی در جنگ» و «مهدی نیساری در خانه» بود. منِ همشهری مهدی نیساری، نقش او را تا به امروز در جنگ نمی‌شناختم. مردِ اطلاعات و شناساییِ عملیات‌های نفس‌گیر، مردِ دریا و اروند، مردِ هورالهویزه و بدر، مردِ مهمِ عملیات‌های کربلای 4، کربلای 5، کربلای 8، والفجر10 و مرصاد، مردی که از اطلاعات به فرماندهی گردان زرهی رسید و مردی که نویسنده معرفی می‌کند «مردی که یک قدم از هم‌رزمانش جلوتر بود.». این خاطرات پر است از اطلاعات ریز و درشت عملیات‌هایی که حاج‌مهدی در آن نقش محوری داشته. نقشی که هم فرماندهان در رده‌های بالاتر نقل می‌کنند و هم آن‌‌هایی که هم‌رده و یا زیردست حاج‌مهدی بودند. حاج‌مهدی پرچم گراش را در دفاع مقدس بالا نگه داشته. گراشی‌هایِ امثال حاج‌مهدی در دفاع مقدس کم نبوده‌اند. اما گمنامی را انتخاب کرده‌اند. تقریبا دو سوم کتاب، خاطرات حاج‌مهدی در جنگ بود که گاهی ریزاطلاعات تخصصی و پانویس‌های متعدد و عوض شدن پی‌درپی راویان برای یک خاطره، برای منِ خواننده خسته‌کننده می‌شد و گاهی با حواس‌پرتی همراه بود.
وقتی «مهدی نیساری در خانه» را به روایت تک‌دخترش و همسرش خواندم، با خودم گفتم این روایت‌ چه کم از روایت دختران و همسران شهدا دارد که در سوره مهر و روایت فتح منتشر می‌شود؟ چرا نباید این روایت‌ها را شرح و بسط داد که خودش بشود یک کتاب مستقل؟ روایتِ دخترمادری این کتاب، به‌راحتی می‌توانست کتابِ مستقلی شود. در این بخش که راوی حذف شده بود، پر بود از فراز و نشیب و تعلیق، پر از احساس و عشق دخترانه و زنانه و در عین حال حماسی و بدون‌سانسور از زندگی و اخلاق حاج‌مهدی در خانه. بیش از شانزده‌هفده مورد از ایرادات ویرایش و نگارشی و املایی و روایی یادداشت کرده بودم که برای کتاب بنویسم. اما دو بخش «فاطمیا» و «به روایت پروانه» آن‌قدر ساده و ملموس روایت می‌شد که بی‌خیال ایرادها شدم.
و در آخر؛ گرچه راوی با حاج‌مهدی دوستیِ 36 ساله داشته، ولی هم‌شهریِ او نبوده. در شهر با او زندگی نکرده. اگر راویِ کتاب یکی از دوستانِ همشهریِ حاج‌مهدی بود و حاج‌مهدیِ در شهر و در خانه را در تار و پود و حاج‌مهدی در جنگ تنیده بود، پهلوان مقاومت، کتاب ماندگارتری می‌شد. البته خود نویسنده کتاب وعده داده که رمان حاج‌مهدی را هم خواهد نوشت.
و باز می‌گویم: کاش راویِ کتاب، خود حاج‌مهدی بود... کاش همه‌ی کتاب به‌زبان حاج‌مهدی بود...
      

4

        زندگی، به این سادگی‌ها که فکرش را می‌کنیم نیست. قبل‌تر می‌گفتم پیچیده نیست. همه‌چیز در زندگی رو است. ولی مرثیه‌هایی که برای رهایی‌ سروده شده بود نظر اولیه‌ام را منعطف کرد.
این کتاب را تمام کردم؛ راضی هم بودم از کتاب، دوست داشتم، با ده جهان جدید آشنا شدم، شخصیت‌های خاص را شناختم. اما آیا می‌توانم این کتاب را به کسی معرفی کنم؟ دو دلم. جایی اسمی از کتاب آوردم و بعد پشیمان شدم. شاید خواندن این کتاب، راه‌های رسیدن به طلاق را هموارتر کند. چطور بگویم؛ شاید ناخواسته تلاش می‌کند «زن‌وشوهر باید با هم بسازند» را زیر سؤال ببرد. اگر آدم لب‌مرز طلاق، این کتاب را بخواند، دلگرم شود به جدایی. با خودش بگوید «کاش من هم تمامش می‌کردم و زندگی جدیدی می‌ساختم.» از طرفی آن‌قدر وضعیت این ده روایت حاد بود که همان آدم لب‌مرزی با خودش بگوید «وضع زندگی من این‌قدر ها هم بد نشده که نتوانم ادامه‌اش بدهم.»
البته اگر دخترپسری ازدواج نکرده این کتاب را بخواند، چون‌ درکی از زندگی زیر یک‌ سقف ندارد، نتواند با آن ارتباط بگیرد. یا باعث شود طلاق جلوی چشم‌هایش ساده بیاید؛ مثل رها کردن یک دوست‌دختر اینستاگرامی که عاشق پروفایلش شده. هر چه نباشد طلاق، گرچه حلال است، اما منفورترین حلال نزد خدا هم هست.
به هر حال، هر چه هست فعلا تصمیم گرفته‌ام به کسی معرفی‌اش نکنم.
      

2

        اگر بخواهم برای کتاب اسم بگذارم، می‌گویم «کایعقوب، روایت‌گر واقعی جنگ». یعقوب مهرابی، رزمنده و جانباز گراشی در این کتاب از کودکی‌اش روایت می‌کند تا امروزش. از اشکالات تایپی و چند نکته ریز و درشت روایی که قابل چشم‌پوشی است، آنچه در این کتاب جذبم کرد چه بود؟
- راوی، آن‌قدر در جبهه حضور داشته که به خوبی بر عملیات رمضان، و خصوصا کربلای ۴، ۵ و ۸ مسلط است. اسامی را خوب به‌یاد دارد. ترتیب وقایع هم خوب رعایت می‌کند.
- خواننده گراشی، با مطالعه کتاب، سیر حضور رزمندگان گراشی، شهدا و حتی جانبازان را متوجه می‌شود. حتی از پشتیبانی جنگ توسط گراشی‌ها هم روایت‌هایی اشاره شده که می‌شود گفت موفق هم بوده‌.
- راوی خودافشاگر بوده‌. خودش را سانسور نکرده‌. ابایی ندارد از اینکه از ترسش وسط میدان بنویسد. همین است که خواننده به راوی اعتماد می‌کند. او را مثل خودش می‌بیند. حالا جدا از اینکه خودسانسوری نداشته، جبهه‌سانسوری هم نکرده. دفاع مقدس را واقعی نشان داده. بسیجی‌های نورانی را در کنار بسیجی‌های نمازنخوان، با هم در کتاب آورده. به اخراجی‌های جنگ هم اشاره کرده. حتی شلختگی لباس بسیجی‌ها هم نقد کرده. جایی به فرمانده بدزبان‌شان پرداخته. از سرپیچی‌ها در جنگ‌ گفته. از نامردی‌های وسط معرکه نوشته؛ رک‌وبی‌پرده هم نوشته. از این بابت است که حاج‌یعقوب را باید روایت‌گر واقعی جنگ نامید.
- بین خاطرات انقلاب و جنگ، من روایت‌های جنگ را بیشتر پسندیدم. هم‌ منسجم‌تر بود و هم به روایت بیشتر نزدیک بود. البته گاهی هم خاطره را واقعا تعریف کرده تا روایت. گرچه خاطرات انقلاب در گراش نیز در جای خود جذاب بود و بنظرم تا حالا جایی مکتوب نشده است.
      

5

        پس از کتاب اول:
یک‌بار دو سه سال پیش شروع کردم به خواندن کلیدر. همان سه‌‌چهار صفحه اول رهایش کردم. خواندن شاهکار، عزمی شاهکار می‌طلبد. چند جا به نیت خرید طرح جدید کلیدر، کتاب‌ها را قیمت گرفته‌ام. گران بود. همین کتابی که از کتابخانه امانت گرفته‌ام، چاپ ۱۴۰۲ قیمت زده یک‌میلیون و هفتصد. پس وقتی کتاب را در کتابخانه دیدم، فورا گرفتم. جانم به لب آمد تا افتادم توی ده و کورهبیابان‌های رمان. ولی وقتی افتادم داخلش مگر می‌شد درآمد؟ امروز، ۲۶ بهمن، نزدیک به ۱۵۰ صفحه یک‌سره خوانده‌ام. سخت‌خوان است. ولی جذاب، نفس‌گیر.‌ پرشخصیت. وسط رمان سر و کله‌ی شخصیتی‌ برای اولین بار پیدا می‌شود. ولی هر دیالوگی که به زبان می‌آورد، انگار می‌کنی صد صفحه است او را می‌شناسی و داری با او زندگی می‌کند. دولت‌آبادی، خدای این داستان بزرگ، خواننده را توی مشت گرفته و با خود این‌ور و آن‌ور می‌برد. به راحتی. از شخصیتی سر می‌خوری به شخصیتی دیگر. بی‌آنکه خبرت بشود.
نویسنده هرچقدر هم خدای داستان‌نویسی باشد، گاهی‌وقت در توصیف‌های یک‌سره، خسته‌کننده می‌نویسد. ولی وقتی داستان در حرکت است، دولت‌آباد نظیر ندارد. یک‌هو می‌بینی یک صفحه خوانده‌ای، با جملات یک، دو و سه کلمه‌ای. معرکه است. تند و تیز رو به جلو می‌راند.
جاذبه‌های جنسی هم کم نگذاشته دولت آبادی. به چه هدف؟ که خواننده وسط مطالعه صفحات طولانی خسته نشود؟ ولی خیلی از آدم‌های داستان، یک قصه‌ی اروتیک زیر شخصیت خود پنهان کرده‌اند.
ظاهراً کتاب ده جلد است در پنج کتاب‌. من یک کتاب خوانده‌ام. دو جلد. هفتصد و چهل صفحه با فونت ریز را در حدود چهل روز خوانده‌ام. امیدوارم پیش از عید به سرانجام برسانمش. نشد، در تعطیلات عید تمامش می‌کنم. ان‌شاءالله.

پس از کتاب دوم:
دو جلد این کتاب را چهار قسمت می‌کنم: بخش اول کمی کند پیش می‌رفت. بخش دوم و سوم میخکوب شدم. بخش چهارم فوق‌العاده بود؛ ولی احساس کردم نویسنده دارد برای تمام کردنش عجله می‌کند.
یک‌جایی از داستان که خان‌محمد وارد شخصیت‌ها می‌شود، ضربان قلبم بالا می‌رفت از پرداخت عالی‌‌اش. انگاری جلوم ایستاده بود و حرف می‌زد. تک‌تک دیالوگ‌هایش به جانم نفوذ می‌کرد. تا جایی که بلند شدم و لیوانی چایی نوشیدم و گفتم: «نامرد! چه نوشته...»
زاویه دید دولت‌آبادی هم جالب است. با یک شخصیت وارد یک اتفاق می‌شود. در آن اتفاق شخصیت‌های دیگری هم حضور دارند. وقتی از آن اتفاق رد می‌شود، دیگر شخصیت اول را جا می‌گذارد و با شخصیت‌های بعدی داستان را ادامه می‌دهد. انگاری همه‌ی شخصیت‌ها در حرکت‌اند. همه‌ی شخصیت‌ها به‌یک اندازه نقش دارند. همه زنده‌اند در داستان. 
کشتن پسرخاله توسط برادرها و همزمان ناله کردن با خاله و شام خوردن و غیره خیلی با فرهنگ جور در نمی‌آمد. حالا فرهنگ هر کجا. برایم خوب جا نیفتاد. این همین بخشی بود که احساس کردم نویسنده عجله دارد.

پس از کتاب سوم:
عادت به دیدن سریال، مزه کتابخوانی را از زیر دندان‌های آدم بیرون می‌کشد. فیلم دیدن راحت‌تر است. خستگی‌اش کمتر. ولی موقع کتابخوانی آن‌قدرها دستت باز نیست که هر کاری بکنی. باید شش‌دانگ بروی توی داستان‌. اما رمان‌های چندجلدی، آن هم کلیدر، می‌تواند همزمان جایگزین قدرتمندی برای سریال باشد و تو را از دنیای فیلم ببرد توی دنیای داستان.
دولت‌آبادی در اواخر کتاب دوم، کمی عجله داشت. اما در کتاب سوم سرحوصله نوشته. سرحوصله اتفاق‌ها را به ما نشان می‌دهد. و نکته‌ای که دولت‌آبادی در آن حرف ندارد، روایت تغییر است. شخصیت‌های کلیدر به‌آسانی و در یکی دو جلد تغییر نمی‌کنند. برای شخصیت‌هایش وقت می‌گذارد. به خواننده وقت می‌دهد گذرِ شخصیت را از آنچه هست و به آنچه قرار است بشود را به‌چشم ببیند. همین می‌شود که قدیر و عباس‌جان توی کلیدر، با همه‌ی زشتی‌‌هایشان، به‌چشمت می‌نشینند. قدیر عالی زجر می‌کشد. عباس‌جان آب‌زیرکاهِ معرکه‌ای است. 
و نویسنده صحنه‌ای را پیش چشمم آورد که محال است فراموش کنم. تصویری ساخت از لحظه‌ای که نوک خنجر را کرد توی گوشت تا به گلوله برسد. و گلوله چطور توی گوشت‌وخون پپدا شد: از برخورد نوک خنجر با گلوله سربی. هنوز صدای این برخورد توی گوشم است و دلم می‌لرزد و دوست دارم هم‌صدا با گل‌محمد فریاد بزنم.

پس از کتاب چهارم:
نویسنده هر جا که لنگیدن پای گل‌محمد را پیش چشم می‌آورد، ناخودآگاه، درآوردن گلوله سربی از پایش توی ذهنم وول می‌خورد. همین لنگیدن ساده‌ی گل‌محمد هم جذاب است. صبحانه خوردن‌شان. حتی چرت‌زدن‌هایشان هم انگار جذاب و پرتعلیق است. حتی وقتی سر سفره نشسته‌اند هم منتظرم داستان پیش برود. این از کجا می‌آید؟ چرا همه‌جای داستان کشش دارد؟ من این را از شخصیت‌هایش می‌بینم. حس می‌کنم نویسنده شخصیت‌ها را آن‌قدر برای خواننده جزء‌جزء کرده که هر قدمی که شخصیت برمی‌دارد، منِ خواننده به این امید خط بعدی را می‌خوانم که بدانم شخصیت به کدام هدفش قرار است برسد. شاید دلیل دیگرِ جذابه‌ی رمان، مه‌آلود بودن آینده‌ی رمان است. شخصیت اصلی که گل‌محمد باشد ناخودآگاه به سمت عدالت می‌رود، اما به زبان نمی‌آورد. نمی‌داند به کدام سو می‌رود. نمی‌داند چه می‌خواهد. جوری که انگاری نویسنده هم نمی‌داند قهرمانی که ساخته به دنبال چیست. و خواننده را هم در مه تنها می‌گذارد. نویسنده، خواننده را با یک فانوس کم‌نور آرام آرام با خود پیش می‌بَرد که فقط چند قدم جلوتر از پای شخصیت‌هایش دیده شود، نه بیشتر. نویسنده، حرفه‌ای خواننده را به دنبال خودش می‌کشد.

پس از کتاب پنجم:
هم‌زمان با مطالعه رمان ۱۰ جلدی کلیدر، سریال ۹ فصلی را می‌دیدم. گاهی به سمت سریال کشیده می‌شدم و از کتاب فاصله می‌گرفتم. آن‌وقت‌ها بود که تهِ دل غمی انباشته شده بود که «چطور به سمت کتاب برگردم؟». به‌سانِ جان کندنی به سوی کلیدر می‌رفتم و نفس‌نفس‌زنان خودم را ده‌پانزده‌صفحه جلو می‌انداختم و آن لحظه بود که ذوقِ کلیدرخوانی و کتاب به خونم تزریق می‌شد. این دو جلد آخر (کتاب پنجم) که رفت‌وآمدم بین سریال و کتاب بیشتر بود. ولی نویسنده کلیدر چنان من را به قصه‌اش زنجیر کرده بود که نمی‌شد از آن جدا شد و شاید جلد آخر، نزدیک به ۱۵۰ - ۱۶۰ صفحه یا بیشتر را یک‌نشست خواندم. هر که با قلم و نثر دولت‌آبادی آشنا باشد می‌فهمد خواندن بیش از سی چهل صفحه از او، در یک نشست کار ساده‌ای نیست. چرا؟ چون نثر دولت‌آبادی، نثر ساده‌ای نیست. ساده از این نظر که اولین کلماتی که به ذهنش آمده باشد را در جمله بگذارد. بر کلمه‌کلمه‌اش فکر کرده. همین است که نمی‌گذارد به راحتی از جملات گذر کنی و گیرت می‌اندازد. خاصیت نثر حکیمانه همین است. حتی کم‌سوادترین شخصیت‌های رمان هم در عین سادگی حکیمانه صحبت می‌کنند. می‌فهمی این شخصیت کوچه‌بازاری و از سر مستی حرف می‌زند، ولی در لایه‌های زیرین جملات، دولت‌آبادی را می‌بینی. چون حکمت دارد‌.
البته ناگفته نماند که کل رمان حکیمانه بود. مرگ و زندگی، شرافت، اصالت، مردانگی، ظلم‌ستیزی، ظلم‌ناپذیری، مردم‌، تاریخ، خیر، شر و خیلی اصل‌هایی که در زندگی هر ایرانی معنا پیدا می‌کند.
خواننده ایرانی دوست دارد با پایان خوشایندتری مواجه شود. اما برهه‌ای از تاریخ که داستان در آن روایت می‌شد، ناگزیر از همچون پایانی است؛ تلخ، خونین و از همه مهم‌تر سرافرازانه.
نوشتن درباره کلیدرِ بزرگ آسان نیست. از چه باید نوشت؟ از شخصیت‌هایِ عمیق و پرتعدادِ به سبک جنگ و صلح تولستوی، یا خط داستانی و فراز و فرودهای دلنواز و جذاب. 
حرف‌های بسیاری درباره کلیدر نوشته شده و کتاب هم شده. اما اگر بخواهم نظرم را در چند خط خلاصه کنم، می‌نویسم:
بهترین رمان ایرانی که خوانده‌ام تا سی سالگی کلیدر بوده. بهترین شخصیت‌‌پردازی‌ که دیده‌ام در یک رمان، در کلیدر بوده؛ بهترین شخصیت‌هایی که دولت‌آبادی ساخته و فراموش‌ناشدنی است: قدیر، عباس‌جان، ستار، خان‌محمد. و خیلی‌های دیگر که اگر بخواهم اسم ببرم همه‌اش را باید اسم ببرم. قصه‌ی پرتنش و پرکشش. روایتِ برشی از تاریخ ایران، به فنی‌ترین شیوه ممکن. روایتِ ظلم و ظلم‌ستیزی و ظلم‌پذیری در شیواترین روش. اما دین مردم، فقط در زبان خلاصه می‌شد. تک‌وتوک نماز می‌خواندند، آن‌ هم آدم‌های نچسب داستان. خدا و پیغمبر سر زبان هر شخصیتی، حتی بدترین‌ها هم بود. ولی عمل به دستورات خدا و پیغمبر از کسی دیده نمی‌شد. حالا این موضوع را نویسنده با هدفی داستانی در داستان رعایت نکرده یا عمدی بوده و هدفی غیرداستانی داشته، باید در آن بیشتر غور کرد. ولی سرآخر؛ رمان معرکه‌ای بود. و به خود افتخار می‌کنم اراده‌ام برای مطالعه کلیدر جواب داده. شاید سال‌ها بعد «روزگار سپری‌شده مردم سالخورده» را هم خواندم و به افتخاراتم افزودم.
      

36

        تلخ. تلخ. تلخ. ارزش این کتاب برای من چهار از پنج ستاره بود‌. یکی اینکه لحن و لهجه افغانی در دیالوگ‌ها نقریبا حفظ شده بود. به‌خوبی احساسات را درگیر می‌کرد. زاویه دید چندگانه به اتفاق، حادثه را ملموس‌تر می‌کرد. روایت سوم را که می‌خواندی، احساس می‌کردی با روایت اول شبیه شده‌. خصوصاً روایت پدرانه. حرف‌ها تکراری، اتفاقات مشابه. البته از دردناکی حادثه کم نمی‌کرد.

و اما حادثه؛ بعضی وقت‌ها به افغان‌هایی که توی شهر و کشور ما زندگی می‌کنند، حق می‌دهم. من هم جای آن‌ها بودم ناامنی را قانونی یا قاچاق پشت سر می‌گذاشتم. مهم نبود در کشور دیگر چطور من را خطاب می‌کنند یا اصلا نگاه می‌کنند. حداقل آرامش و امنیت دارم. کمی هم زخم زبان را تحمل می‌کنم.
من قبلا درباره چهارپنج کتاب خوانده‌ام. کورسرخی، وطن‌دار، در پایتخت فراموشی و جانستان کابلستان؛ از آخر به اول نوشتم. هنوز جانستان کابلستان برایم خاطره‌انگیر است، به وطن‌دار نقد دارم، از «در پایتخت فراموشی» فقط احمدشاه‌مسعود را به یاد دارم و از کورسرخی روایت‌های گزنده‌ی جان. و جان پدرکجاستی؟؛ روایت‌های پدرانه‌اش می‌سوزاند.
      

7

        پیرمردها همیشه سوژه‌ی جذابی برای داستان هستند. چون زیاد فکر می‌کنم به اینکه «پیر شدم چه‌جور آدمی می‌شوم؟» این فکر وقتی توی استخر پیرمردی را عصا به دست دیدم به کله‌ام افتاده. حالا، بعد از دو جلد کلیدر به یک تنفس احتیاج داشتم، بین کتاب‌های کتابخانه قفسه‌ی بزرگ طاقچه رسیدم به آقای سالاری و دخترانش. سبک، سبک دوست‌داشتنی من نبود. من از رمان‌هایی که قصه را برایم تعریف می‌کنند خیلی خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد نویسنده به منِ خواننده اعتماد کند و به من نشان بدهد چه در دنیای داستانی‌اش می‌گذرد. با همه‌ی این حرف‌ها، وقتی ساعت حدود ۹ شب شروع کردم رمان را، تا ساعت ۱۱ یک‌سره تمامش کردم. اینکه این سالاریِ پیرمرد الآن چه می‌کند، بعدش چه می‌کند، بعدش چه می‌شود، جذبم می‌کرد. به هر حال به عنوان کتابِ بین‌کلیدری خوب بود. دو ستاره و نیم می‌دهم. یک‌جورهایی رمان را که می‌خواندم یکی از سریال‌های طنزِ نوروزی یا ماه‌رمضانی جلوی چشم‌هایم بود.
البته دو سه فصلش واقعا عالی بود. کجایش؟ حسرت‌های یک پیرمرد از «زندگی» نکردن فوق‌العاده به تصویر کشیده شده بود.
      

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.