سمیرا علی‌اصغری

سمیرا علی‌اصغری

بلاگر
@samiraaa1367

597 دنبال شده

701 دنبال کننده

            همراهِ گروهِ کتابخوانی سی‌وسه.
اینجا از خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایم گفته‌ام؛
@anbarivaotaghekenari

          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ✍🏼 دختری ایرانی روی مرز، زندگی‌نامۀ خودنوشتِ شمسی عصار است. دخترِ آیت‌اللهی که به صفای نفس و عرفان باطنی و گره‌گشایی از کار مردم در زمانِ خودش معروف بود. دختری که به آلمان و فرانسه رفت و خواننده شد.
در طول خوندن این زندگی‌نامه متوجه می‌شید ایشون اصلا در فضای بسته و محدودی زندگی نکرده و اتفاقاً در بسیاری جنبه‌ها، آزادی‌های اجتماعی بیشتری نسبت به هم‌سالان و هم‌دوره‌ای‌های خودش داشته، اما به هرحال مسیر زندگیشون از پدرش و از مذهبی‌بودن، جدا میشه.
شاید به این دلیل که در فضای فرهیخته‌ای بزرگ شده، قلم روان و خوبی داره. جزئیاتی که از زندگی در دورۀ پهلوی و گذشتۀ ما میده، شیرین و گرم و جالبه. آدم از این همه پیشرفت و تغییر شگفت‌زده میشه.
نویسنده از انقلاب ۵۷ با عقده و کنایه و حسرت حرف میزنه و به شدت باهاش مشکل داره. ابتدای کتاب از به‌کار بردن واژۀ «انقلاب» کلا پرهیز می‌کنه، به‌جاش میگه «واقعه» یا «انفجار»! درصورتی‌که سال‌های پایانی حکومت پهلوی اصلا ایران زندگی نکرده که نسبت به مسائل داخلی آگاهی داشته باشه.
از توقیف اموال خانوادگیشون و مصادرۀ منزل برادرش بعد از انقلاب خیلی ناراحته و بارها به این مطلب اشاره می‌کنه. من تحقیق کردم که چرا باید این خانواده مورد ظلم قرار گرفته باشند؟ دیدم برادرشون در زمان شاه مخلوع هم پرونده‌های فساد مالی سنگین داشتند. (پس بسیاری کتاب‌ها را بشنو و باور نکن).
یا مثلاً در پایان بخش خاطرات نوروز میگه؛ دلم برای همۀ اون‌هایی که تبعید شدند یا در غربت مردند و ... تنگ شده. انگار بخواد بگه انقلاب باعث مرگ دوستانش شده. نگاهی می‌ندازی به سن و سال نویسنده می‌بینی نزدیک هشتاد سالش بوده موقع نگارش متن. نمی‌دونم چه انتظاری داشته که بقیه زنده مونده باشند. 🙄

بیشتر از این افشاگری نمی‌کنم و دعوتتون می‌کنم اگر دوست داشتید از تهرانِ زمانِ پدربزرگ‌هامون چیزی بشنوید، کتاب رو بخونید.

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
      

6

        ✍🏼 سفرنامۀ عالیه خانم یک کتاب نُقلی و نمکی است. سفرنامه‌ای از دورۀ قاجار که از نظر زمان حدود دو سال‌ونیم و از نظر مکان از کرمان تا هند و مکه و مدینه و عتبات و تهران و قم و باز کرمان، طول و درازایش است.

عالیه خانم اگرچه آدم صبور و محکمی به نظر می‌رسد، ولی وجه زنانه‌اش گاهی در نوشته‌ها بروز پیدا کرده و می‌بینید که یک صفحه فقط دار غُر می‌زند و از بخت و اقبال و بیماری یا همراهان بد می‌نالد.

بخشِ سفرِ حجش چون سرش گرم بوده خیلی لاغر است و بخشِ تهرانش که در اندرونی شاه و شاهزاده‌ها می‌گردد، پُروپیمان.

شاید هرکسی حوصله‌اش نکشد کتاب را بخواند، به چند دلیل. مهم‌ترینش اینکه عالیه خانم سفرنامه را برای کسی ننوشته. هرجا توصیف‌کردنی بوده گفته «به زبان نمی‌آید»؛ یعنی من بلد نیستم تعریف کنم و خودتان باید ببینید.
خیلی وقت‌ها فقط روزنوشتِ یک خطی است؛ «امروز فلان روز از ماهِ بهمان، در خانه هستم». همین.

پس به درد کی می‌خورد کتاب؟ کسی که می‌خواهد به جِدّ و جهد از قاجار و زبان قاجار و وضعیت آن دوره بداند. چون به قدر شیرینی‌اش، کند و کسل‌کننده هم هست.

#پنجاه‌وپنج_از_صد بود.

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
      

33

        ✍🏼 دو ماه و یک هفته‌ای خواندنِ این کتاب، تمرینِ صبر است و کیف تدریجی است و زجرِ مزمن!

شروع بسیار انگیزه‌بخش و محرکی داشت. راست هم بود که در حین خواندن کتاب می‌توانستی حرکت کنی در اوضاع مه‌آلود نوشتن، ولی آخر کتاب نوشتم؛
«همه چیز را می‌گوید و تو را با همه‌چیز تنها می‌گذارد». تا نوشتن طرحِ رمان (فقط رمان شخصیت محور) دستت را می‌گیرد، بعد می‌گوید: «به سلامت، برو بنویس.»
خب ما اگر اهل نوشتن بودیم که حرکت در مه نمی‌خواندیم برادرِ من. :))
بیا بگو چطور فصل‌بندی کنیم، صحنه‌پردازی کنیم.

یک نقد جدی هم داشتم به انتخاب عنوان برای برخی مفاهیم، مثلِ «چگونش»، «پیش‌گویی کام‌بخش» و... . در مواجهۀ اولیه می‌گفتم: «یا ابالفضل! این چه مبحث پیچیده‌ایه؟!» بعد که می‌خواندم، می‌فهمیدم یک مفهوم ساده بود که قبلاً هم راجع‌بهش اطلاعاتی داشتم، ولی برگردانِ نام علمیش شده این‌ها. برعکسِ مثال‌ها که خیلی ملموس و خوب و روان و جابنداز بودند.

نقطۀ قوت کتاب، شخصیت‌پردازی است. مفصل بهش پرداخته است؛ سنتی و صنعتی. من که کهن‌الگوها را بلد نبودم و خیلی آموختم.


اما امروز صبحِ دل‌انگیزی است که دیگر مجبور نیستی در آن مثل یک نویسنده فکر کنی. چون هزار و خورده‌ای کلمه از کتابت را نوشته‌ای و حالا داری مروری بر کتاب حرکت در مه می‌نویسی.

صبح به خیر آقای شهسواری و فعلاً خدانگهدار. ✋🏼
(با خوشحالیِ مرموز)


ممنون از جمع پایه‌ای که همراهی کردند در خواندنش. با شما خیلی کیف داد. 🌱


#پنجاه‌وچهار_از_صد بود.

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
      

17

        ✍🏼 خلاصۀ نقاط قوتِ کتاب؛

_ عنوانِ «همسایه‌های خانم جان» فوق‌العاده خوبه؛ غایتِ هماهنگی اسم با محتوی. مخصوصاً با توضیحاتی که از «خانم جان» و «همسایه‌ها» در کتاب می‌خوانیم.
_ چه خوب که نوشتند، چه خوب... حقایقِ شنیدنی‌ای بودند. خداروشکر که نسلِ راوی‌های الکی‌متواضع که خاطرات مهمشون رو به گور می‌برند و صفحات تاریخ رو سفید می‌گذارند، داره منقرض میشه. شاید یه روزی سکوت اجر و قرب داشته ولی حالا گفتن و روایت کردن حکم جهاد تبیین داره.
_ قلم نویسنده روون و پرکشش بود. هرچند گاهی قد علم می‌کرد در برابر اصلِ ماجرا که «ببینید منِ نویسنده چه خوب بلدم با کلمات بازی کنم»، اما پیوستگی و انسجام که عنصرِ گمشدۀ بیشترِ کتاب‌های این مدلیه رو حفظ کرده بود. برخی توصیفات هم دوست داشتم، مثل: «هوای ترد صبح را بوی باروت می‌شکند».

✍🏼 اما بعد، یک انتقاد کلی:

«کتابی است برای مخاطب‌های گزینش شده». یعنی شما یک مطلب مهمِ تاریخی و فرهنگی رو برای کسانی نوشتی که  چه این کتاب رو بخونند و چه نخونند، تأثیری در انتخاب مسیرشون نداره؛ برای مخاطب مذهبی؛ تشنگانِ روضه و استادان بسط دادن روضه‌های سنگین و مکشوف به جریان عادی زندگی.
این بده؟ نه. ولی من کتاب رو نمی‌تونم بدم دست اون دوستم که شک و شبهه داره، نمی‌تونم صادر کنم به آمریکا و اروپا، نمی‌تونم باهاش به غریبه‌ها نشون بدم حق کدوم طرفه. نهایتاً بشه تعریف کرد براشون یا تو بحث‌ها به عنوان حقیقت تاریخی استفاده کرد. حیف نیست خب؟ 

ممنون از آقای احسان جاویدی که به همۀ ما یادآوری کردند؛ جنگ فقط کُشتن نیست، گاهی زنده کردن هم جنگیدنه...


#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
      

11

        ✍🏼 مهم‌ترین نقطۀ قوت این کتاب به نظرم «راوی» بود. کسی که حقیقتاً بار روایت رو به دوش می‌کشید.
نه مزه‌پرانی می‌کرد، نه لفاظّی. فقط هرچه می‌دید بی‌کم‌وکاست، صادقانه، به دور از قضاوت و بدون فیلتر می‌گفت؛ نه خیلی مذهبی و عارفانه که روایتش برای غیرایرانی‌ها و غیرشیعه‌ها غریب و دور از فهم باشه، نه بیگانه از مذهب.
مثل یکی از ما، یه آدم معمولی از وقتی تصمیم گرفت برگرده به جبهه و لحظۀ سخت خداحافظی با خانواده تعریف کرد تا شبِ اعزام و وضعیت ماندن در عملیات کربلای پنج، کنار کشته‌ها و مجروحین و بازگشت به خانه.

خیلی‌ها کتاب را متهم می‌کنند به اینکه دربارۀ «جنگ» است و نه «دفاع مقدس». ظاهراً همین‌طوره. اما به هرحال چیزهایی هست که راوی رو بعد از اون همه سختی و تلخی برمی‌گردونه به جبهه، یه چیزهایی که قطعاً به دل و ایمان آدم ربط داره نه فقط حسِ مسئولیت‌پذیری. وگرنه مثل راوی‌های غربی، مثلِ دکترِ کتابِ «در انتهای شب» از جنگ فرار می‌کرد و به هزار چیز دیگه پناه می‌برد.

📌 اگر دوست دارید دربارۀ جنگ بخونید، شدیداً توصیه میشه. اولش شاید سختتون باشه توصیف‌ها و جملات کوتاه راوی رو تحمل کنید، ولی بعد سختتون میشه کتابو ببندید.

چهل‌ونه از صد

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
#راویِ_دوست‌داشتنی
#چند_از_چند
@anbarivaotaghekenari
      

16

        ✍🏼 این دومین کتابی بود که از آقای «بختیار علی» خوندم. کتابِ بی‌جلد و وارفتۀ امانتی از باغ کتاب ملک، که به خاطر شرایط جسمانیش، نمی‌تونستم همیشه همراهم نگه دارم و دائم بخونم. پس خوندنش فرسایشی شد.


اولین کتاب «جمشیدخان، عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» بود. که حتی اسمش هم نفس‌گیره!

✍🏼 بعد از خوندن هر دو کتاب، تا حدی با جهان‌بینی نویسنده آشنا شدم. ظاهراً زندگی در نگاه بختیار علی، یه چیز شانسی و پوچه که خیلی اتفاقی یک روح سرگردان رو به یک جسمِ بی‌صاحب مرتبط می‌کنه.
(همین برای درنظر گرفتن نقص و اهمال در کارِ خالق کفایت می‌کنه، اما قلمِ نویسنده گستاخی‌های بیشتری در حقِ خدا روا می‌داره و نشون میده که زندگی کردن و زندانی شدن در کشور عراق و مهاجرت اجباری به اروپا، معصومیت مغزش رو از بین برده!)

در جهان تاریک و تباهی که بختیار علی میسازه، انسان باید بدون هیچ دلیلی زنده باشه. جنگ و سیاست مذموم‌ترین مفاهیمیه که بهشون پرداخته. اون معتقده هیچ سیاست‌مدار درستکاری وجود نداره و هیچ جنگی، حتی اگر برای عدالت و صلح باشه، ارزش فداکاری انسان رو.

(جملات ضدِ جنگِ قشنگی که لااقل این روزها می‌فهمیم چقدر بی‌فایده و توخالیند.)

خب پس تکلیف انسان در دنیای بی‌ثباتی و سرگردانیِ بختیار علی چیه؟ وقتی که زندگی نه ارزش زیستن داره، نه ارزش فدا کردن؟

اینجاست که یه باریکه‌ای از امید می‌گذاره توی داستان و شخصیت‌هارو وادار می‌کنه به دنبال چیزی باشند؛ گمشده‌ای، معنایی، انسانی...

مظفر صبحگاهی، آدمی زخم‌خورده از جنگ و سیاست و رفاقت، بعد از بیست‌ویک سال اسارت در کویر، شروع می‌کنه به دنبال پسرش گشتن.

آخرین انار دنیا، تنها نقطۀ روشن کتاب است، فضایی بهشت‌گونه که خوابیدن در کنارش، انسان رو به درجه‌ای از آگاهی، یقین و دل‌روشنی می‌رسونه.

با وجود کلی جمله‌ و عناصر فریبنده، فاصلۀ عمیقی بین منِ مخاطب و متن بود. هیچ‌جوره نمی‌شد داستان رو باور کرد. نمی‌تونستی خودت رو جای شخصیت‌هاش بگذاری و باهاشون همذات‌پنداری کنی.

به همین دلایل «آخرین انار دنیا» رو دوست نداشتم و باهاش ارتباط نگرفتم.


#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
      

26

        ✍️ به سختی می‌تونم بگم چی خوندم. تصویر پیشِ روی من اشیاء پراکندۀ لغزانی روی امواج آب بود، نه یک شکل منسجم شبیه قایق یا کشتی.
دلیلش می‌تونه کهولت سن، خنگی، آشنانبودن با فرهنگ انگلیسیِ خانم ویرجینیا یا از هر دری سخن گفتنش (نثر مُدرن!) باشه.

چند شیء رهاشده بر آب که شناختم این‌هاست؛

یک. زن باید استقلال مالی و فکری داشته باشد تا بتواند بنویسد. این جمله رو بارها در حد تهوع تکرار می‌کنه؛ «سالی پانصد پوند درآمد و اتاقی از آنِ خود».

دو. «زنان همیشه فقیر بوده‌اند، نه فقط در دویست سال اخیر، بلکه از آغاز تاریخ». به همین دلیله که (در زمانِ خودش) نویسنده‌های زنِ بسیار کمی وجود داشتند و از همون‌ها هم اطلاعات کافی در دسترس نبود. اون میگه وضعیت زنان در قرن نوزدهم و قبل از اون داغون بوده و معتقده مردان برای سال‌های طولانی به‌خاطر موقعیت‌هایی که داشتند (استقلال و آزادی در جامعه) ادبیات رو به انحصار خودشون درآورده بودند.

سه. ویرجینیا به‌شدت منتقد(بیزار از) مردان و تفکرات مردانه بوده. چند جای کتاب به شیوه‌های مختلف می‌گه مردان بدون زن‌ها هیچی نیستند!

چهار: از زن‌ها می‌خواد که بنویسند و زنانه بنویسند.« بنابراین از شما می‌خواهم همه‌جور کتابی بنویسید و در مورد هیچ موضوعی، هر قدر بی‌اهمیت و پیش‌پاافتاده تردید نکنید»، «رؤیای تأثیرگذاشتن بر دیگران را از سر بیرون کنید.»، «باید مشعلت را محکم به دست بگیری» و «این کار و تلاش، حتی در فقر و گمنامی به زحمتش می‌ارزد.».

خوشحالم تموم شد.


#کتابخانۀ_اتاق_کناری
@anbarivaotaghekenari
      

14

34

        قصۀ ویلیام استونر، قصۀ زندگیِ معمولی همۀ ماست؛ همۀ تصمیم‌های درستی که گرفتیم و همۀ روزهایی که به اسمِ زندگیِ نجیبانه و نرمال، هیچ تصمیمی نگرفتیم و زندگی‌کردن رو به رنج و ملال باختیم.

استونر فقط دوبار با اختیارخودش برخلاف جریان زندگی حرکت کرد و تنها نقطه‌های روشن و قوت‌قلبش و تنها چیزهایی که آخر عمر ازشون یاد کرد، همون‌ها بودند.

یه جا گوشۀ کتاب نوشتم؛ «ببین یه عقب‌نشینی به ظاهر کوچک، یه بی‌تفاوتی ساده، چطور سیل چیزهای مهم رو می‌سازه که دیگه توان ایستادن مقابلشون رو نداریم. چون یه روزی به اندازۀ کافی محکم نبودیم، باید سال‌های سال بجنگیم.»

مسترزِ خدابیامرز، یک پیشگوی واقعی بود، دستیار نویسنده برای اینکه به ما بگه ماجرای همۀ کتاب چیه. اون بود که به استونر گفت: «تو برای شکست‌خوردن ساخته شدی.» و گفت: دانشگاه یه جور آسایشگاهه برای ناتوان‌ها و بی‌عرضه‌ها.

من بیانیۀ جان ویلیامز رو در صفحۀ ۲۷۵ ستایش می‌کنم، جایی که انگار خلاصۀ زندگیِ خیلی معمولیِ آقای استونر و شاید همۀ ما رو نوشته بود با این جملاتِ متأثرکننده: 
«رؤیای صداقت را در سر پرورانده بود؛ نوعی خلوصِ بی‌غل‌وغش. اما آنچه یافته بود مصالحه بود و تاخت‌وتاز بی‌رحمانۀ پوچی و روزمرگی.
سودای حکمت در سر پرورانده بود و بعد از این همه سال به جهل رسیده بود.»

استونر در لحظه‌های پایانی عمرش دائم از خودش می‌پرسه: «چه انتظاری داشتی؟». این سؤالیه که ما تا وقتی زنده‌ایم باید هر روز از خودمون بپرسیم.


باتشکر بسیار از ترجمۀ حرفه‌ای آقای ترک‌تتاری
      

24

        کتابی که نویسنده‌اش اجازه داده باشد زیر کلماتش خط بکشم، در حاشیه‌ها یادداشت بنویسم و روایت شخصی‌ام را ضمیمه‌اش کنم جوری که این «خاطرات کتابی»، تبدیل به خاطرات کتابیِ من بشود، بسیار عزیز خواهد بود.

خواندنش را یک ماه و خورده‌ای کش دادم، سرِ صبر خواندم، روزی یکی، دو فصل، تا به جانم بنشیند. نثر و زبانش انقدر صمیمی و بی‌ریا بود که انگار در کتابخانۀ آقای اخوت، روی صندلی‌های راحتی کنار ایشان نشسته‌ام و او حاصل تجربیات سال‌هایش را برای من می‌گوید؛ مجموعۀ ارزشمندش را نشان می‌دهد، گاهی کتابی را از کتاب‌خانه بیرون می‌کشد و از متن یا حواشی‌اش می‌خواند، از نویسنده‌ها می‌گوید، از اصطلاحات وادی کتاب‌خوانی و گاه از کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌های جهان.

همان‌طور که خودشان هم بعد از تعریفِ «خاطرات کتابی» گفتند: «همه چیز خیلی شخصی و دلی است... در خاطرات کتابی با راوی اول شخصی روبه‌رو هستیم که انگار روبه‌رویمان نشسته است. او طوری از یک کتاب صحبت می‌کند گویی صد سال است با آن محشور بوده و دوست نزدیکش است و معمولاً با همدلی از آن یاد می‌کند.»

هم‌صحبتیِ دلچسبی بود با آقای اخوت.
      

57

        شوخی خنکی بود که وقتی تحقیر ملایمی در گپ دوستانه احساس می‌کردیم، جای فحش دادن می‌پرسیدیم: «به روح اعتقاد داری؟» و می‌دانستیم که رفیق ما به روح همان اندازه معتقد است که به جسم و شاید حتی بیشتر.
نمی‌دانستم در دنیا کسی هست که بشود اینطور برایش نوشت: «می‌دانستم به روح اعتقاد ندارد، اما به سایۀ خودش چه؟»

درّ یتیم را خواندم. چه عنوانی برازنده‌ای داشت و چه کمال و بلوغی در کلمات! چه ایدۀ جذابی. من از صادق هدایت چیزی نخوانده‌ام. همیشه فکر می‌کردم از هر کتابی که بخوانم لکه‌ای بر پیراهنم می‌ماند و لکۀ بوف‌کورِ معروف، حتماً شبیه قیر، سیاه و چسبناک است. درّ یتیم هم تصویر مؤیدی بر این باورم ارائه کرد، هرچند تکیه‌اش بر این بود که بگوید ما نابغه‌ای را به خاطر بی‌تفاوتی‌ها و لجّارِگری از دست دادیم.
حالا قیر یا لکه‌ای شبیه گُل، می‌روم بخوانم ببینم دنیا دست کیست!
[لازم است بگویم کتاب دربارۀ روزها و لحظه‌های پایانی صادق هدایت در پاریس است؟]
      

31

        این کتاب را خواندم و سه بار لعنت فرستادم؛
بار اول به خاطر قدرتِ قلم نویسنده و ساختار کمیاب و نیمه‌استواری که ساخته و کلماتی که در بعضی جمله‌ها کاشته و به ثمر نشسته‌اند و من آن میوه‌های آبدار را با لذتِ چهل تا نود‌وپنج درصدی نوش جان کردم و این لعنتی بود که «آدمی در تلاش برای نوشتن»، از سر حسادت به یک «نویسندۀ کامل»، می‌فرستد.
بار دوم به خاطر ابهامی که آدم را وادار می‌کند بعضی جمله‌ها، بندها، فصل‌ها و درنهایت همۀ کتاب را دوباره بخواند که بفهمد چه خوانده و دست آخر نفهمد آن تفنگ‌های معروف چخوف که نویسنده روی دیوار نصب کرده بود، کجا شلیک کردند؟ بیماری وقفه‌های زمانی چه کاربردی داشت؟ آیا بهانه‌ای بود برای آنکه قصه‌هایی در داستان ابتر بمانند؟ سرنوشت علی و بقیه چه شد؟ لعنت فرستادم چون این همه نفهمیدن، طبیعی نیست!
و لعنت سوم به خاطر تمسخر عقایدم، گناهانی که منفور واقع نشدند و معانی احتمالاً سیاسی اثر.

و رحمت ویژۀ مطالعه نصیب خودم که بعد از دو و سال و نیم، کتابی که نیم‌خوانده رها کرده بودم، از نو خواندم. وقفۀ مؤثری بود. از خواندن و دیرخواندنش پشیمان نیستم.
      

15

        اطراف همۀ ما آدم‌های بخت‌برگشته پیدا می‌شوند. ظاهراً فرهاد پیربال هم با ماموستا فریدون روبرو شده و داستانِ روزهای زیرورو شده‌اش را می‌نویسد. مهاجری که زندگی نسبتاً مرفه خود در کردستان را رها می‌کند تا به اروپا پناه ببرد و در کنار زن و دو فرزندش، زندگی آرامی داشته باشد. اما هیچ‌چیز درست پیش نمی‌رود. روزهای زیادی در بی‌خبری از زن و بچه‌هایش می‌گذرد و برای پیداکردنشان، با مهاجران کرد دیگری مواجه می‌شود که آن‌ها هم به نوعی ناکام مانده‌اند. به‌طور خلاصه این کتاب داستانِ آوارگی مهاجرانِ اقلیم کردستان است.
جدای از موضوع، من چیزی که کتاب را از نوشته‌های دیگر متمایز کند، پیدا نکردم. حتی چند اشتباه فاحش در تغییر زاویه‌دید، نثر را از چشمم انداخت که نمی‌دانم در ترجمه این‌ اتفاق افتاده یا آقای پیربال از دستشان در رفته؟!
کتابی است که همین‌جا می‌گذاریمش و از کنارش می‌گذریم، مثل فامیل دوری که ارزش هم‌کلام شدنِ دوباره را ندارد.
      

18

باشگاه‌ها

کاغذبازی 📖

231 عضو

1984

دورۀ فعال

لیست‌ها

فعالیت‌ها

دیدار اتفاقی با دوست خیالی و هشت جستار دیگر

10

تکه هایی از یک کل منسجم
          ۲۵ آذر۱۴۰۳
ساعت یه ربع مونده به ۲ بامداد
 فکر کنم بهترین زمان برای خوندن کتاب، وقتی هست که بیمارید از من گفتن خصوصا وقتی شب باشه و خوابت نبره😄💁🏻‍♀️
دومین کتاب از پرفروش های مجازی نمایشگاه کتاب امسال رو به خودش اختصاص داد،و به خاطر آوازش تو بستر دنیای مجازی ترغیب کنند بود برای خوندن
کتاب به صورت نوشته ای یک پارچه جلو نمیره بلکه نکاتی رو در مورد موضوعی که تیتروار نوشته شده بیان میکنه.
که این نکات  انگار خلاصه شده نتیجه گیری هایی هست که نویسنده  طی  تحقیقات بالینش بهشون برخورد کرده  و به صورت یک کتاب پژوهشی یا تحقیقاتی هم نیست.نویسنده از حِرفش استفاده کرده و جملاتی کوتاه و ساده و روان رو با فن بیان جذاب در قالب نوشته های که من بهشون میگم برش های ذهنی نویسنده روی کاغذ ریخته و برای مخاطبینش بیان کرده
به نظرم چند ویژگی تو دیده شدن کتاب نقش داشته یکیش قلم خود خانم مقیمی  دومیش سادگی بیان مطالب،سومیش کم گویی تو بیان هر مطلب این اون چیزی بود که به ذهن من تو مطالعه  کتاب خورد. و جالبه بدونید   واقع بینانه بودن برخی مطالب باعث می‌شد من گارد دفاعیم رو در مقابل اون موضوعی که در درونم خودم وجود داشت داشته باشم هنوز،چون انگار کتاب داشت باهات درد و دل میکرد و میگفت ببین منم همینم اگر تو هم همین درد رو داری منم دارمش .خلاصه که برای خوندنش نیاز به تحلیل خاصی نیست،برید بخونیدش 😅
        

21

پدر سرگی
        پدر سرگئي

۱)
"پدر سرگئي" داستان كوتاهي است نوشتۀ "لف تالستوي" كه در سال 1911 و پس از مرگش منتشر شد، اما ظاهراً در دهۀ 1890 ميلادي نگاشته شده است. برخي اين داستان را بهترين داستان "تالستوي" مي‌دانند. "پدر سرگئي" ترجمه‌هاي متعددي به فارسي دارد و در سال 1917 ميلادي نيز فيلمي با اقتباس از آن در روسيه ساخته‌شده است. شايد سير داستان را بتوان با اين سه بيت از مثنوي مولوي مقايسه كرد:
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن‌سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا 
پله‌پله تا ملاقات خدا 
شرح و حد هر مقام و منزلی 
که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی

۲)
"پدر سرگئي" با يك ضربۀ احساسي به راه تحول معنوي مي‌رود، اما اين مسير، خطي و سرراست نيست. شك و وسوسه همواره در کمین‌اند و سلوك در مسير يافتن خداوند اگرچه در ابتدا صعودي در كوره‌راه‌هاي پیچ‌درپیچ مي‌نمايد، اما درنهایت آشكار مي‌شود كه براي آن نياز به رفتنِ راه دوري نيست و به تعبير حافظ:
سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا مي‌كرد

۳)
"پدر سرگئي" به تعبيري خود "تالستوي" است آن‌گونه كه براي خود مي‌خواست. "تالستوي" در سال 1910 مانند "پدر سرگئي" به‌قصد سفر به راه افتاد و در ايستگاه قطاري جان سپرد. و دور از ذهن نيست اگر بپنداريم كه سايۀ او بر ادبيات جهان و پس از مرگش، بسان سير معنوي "پدر سرگئي" راه سپرده است. كليساي ارتدكس در سال 1901 او را "مرتد" اعلام كرد، اما خدمت او به حيات معنوي عصرهاي بعد، كليساي ارتدكس را به حاشيۀ فراموشي رانده. صداي "تالستوي" بر گرامافوني كه "اديسون" به او هديه كرده بود ضبط شد و باقي است. بااینکه چندان با رويكرد مبارزات سوسياليستي موافق نبود، اما سردمداران كمونيست او را آينۀ انقلاب روسيه ناميدند.
 
۴)
"پدر سرگئي" راهب شد تا برتر از كساني باشد كه خود را از او برتر مي‌شمردند و آنچه را كه ديگران و حتي خود او پيش از آن مهم برمی‌شمرد، در نظر خويش خوار گردانَد. اين توصيف "پدر سرگئي" از زبان "تالستوي" نشان مي‌دهد كه بي‌دليل نيست كه او را پيامبر نويسندگان روس مي‌نامند. اكنون و پس از گذشتِ بيش از يك سده، شايد يكي از پرسش‌های بنيادين "تالستوي" از خويشتن در كتاب "اعتراف" مبني بر معناي زندگي و آنچه از اين معنا پس از مرگش باقي مي‌ماند، پاسخي بسيار فراتر ازآنچه خودش مي‌پنداشت پیداکرده باشد. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

هر چه به دنبالش هستی در کتابخانه پیدا می شود

26