روژان صادقی

روژان صادقی

کتابدار بلاگر
@rozhansadeghi

230 دنبال شده

215 دنبال کننده

            زن، زندگی، آزادی
          
ro.zhaan
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
روژان صادقی

روژان صادقی

6 ساعت پیش

        به عنوان یک زن فمینیست و (تقریباً) نویسنده، وظیفه‌ی خودم می‌دانم خواندن آثار زنانی را که در مورد «نوشتن» نوشته‌اند. و خوشبخت و خوشحال می‌شوم وقتی این وظیفه با خواندن یک اثر خوب، لذت‌بخش هم می‌شود. 

با کیمیای عزیزم پشت بازار سعدی رشت چای می‌خوردیم و در مورد کتاب‌های عزیزمان و نوشتن و نوشتن به عنوان یک زن حرف می‌زدیم. 
بحث به نوشتار زنانه کشیده شد و طبیعتاً از سیکسوی عزیزم حرف زدیم و بعد برای همین از این کتاب که ترجمه کرده است برایم گفت و گفت جایی که شگفت‌زده‌اش کرده، همان جایی‌ست که فرانته در مورد یک نویسنده‌ی زن حرف می‌زند. 
فرانته که حالا یکی از بزرگترین (اگر نگویم بزرگترین) نویسندگان معاصر ایتالیایی‌ست با صداقتی مثال‌زدنی و درجه‌ای بالا و تحسین‌برانگیزی از آسیب‌پذیری از ناامنی‌هایش در مورد نوشتن و قلم خودش صحبت می‌کند.

نقطه‌ای از کتاب که برای دوستم آن شب مهم بود و بعداً برای من هم عزیز شد، جایی‌ست که فرانته در مورد یک شاعره صحبت می‌کند. می‌گوید همیشه وقتی به آثار تاثیرگذار ادبی فکر می‌کرده، به کسانی که بخواهد برای نوشتنش از آن‌ها الهام بگیرد نام نویسندگان مرد به ذهنش می‌آمده. و اگر صدایی در ذهنش بود، پژواکی بوده از کلماتی  که مردها نوشته بودند. صدایی همیشه بیگانه که متعلق به او نیست.

و در نتیجه همیشه فکر می‌کرده صدای او، صدای زنانه‌ی او و اسلوبش در نوشتن پاسخگو نیست و نمی‌تواند هیچوقت به خاطر زن بودن، به اندازه‌ی نویسندگان معروف مرد خوب بنویسد. بعد به صورت اتفاقی شعری از یک زن ایتالیایی می‌خواند که در قرن ۱۶ میلادی نوشته شده. 

«زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من می‌توانم شعله‌هایی این چنین فروزان
را در میانه‌ٔ سینه‌ٔ خود حمل کنم
چرا نثار دنیا نکنم، رگه‌هایی از سبک و سیاق فروزشش را؟»

بعد از خواندن این شعر است که کم‌کم متوجه می‌شود انگار آنچنان الزامی هم نیست عوض کردن صدای خود و نوشتن با صدایی مردانه. انگار می‌توان زن بود و چیزی برای گفتن داشت و چیز خوب و درخشانی هم برای گفتن داشت. ارمغانی از یک زن شاعر به زنی نویسنده که در تاریخ حرکت کرده است.
 
بعضی مواقع چیزهایی می‌خوانم که بابت نبوغ نویسنده تحسین‌شان می‌کنم، بعضی مواقع با آثاری مواجه می‌شوم که صرفاً درک می‌کنم و می‌توانم متوجه اهمیت‌شان بشوم اما لزوماً دوستشان ندارم. اما بعضی کتاب‌ها هستند که جملاتش به جانم «می‌نشینند». انگار که ذهنم حفره‌هایی خالی داشته باشند و با کلمات نویسنده پر شوند. این کتاب و هرجایی که فرانته بی‌پرده از نوشتن صحبت کرده بود، هرجایی که نامی از زن‌ها و جادوگرها برده بود، از تاریخی که مردها از ما گرفتند و از تاریخی که حالا ما زن‌ها باید بازپس‌بگیریم، روی حفره‌های روحم نشستند. 

نمی‌دانم چه می‌شد اگر تاریخ اینگونه پیش نمی‌رفت و برای همین دوست دارم تخیل کنم دنیایی را که در آن زن‌ها برای نوشتن و برای الهام گرفتن مجبور به تفعل زدن به تاریخ مردانه و نوشتار مردانه نبودند. دوست دارم تخیل کنم تاریخی را که قلم زن هم در آن ردپایی از خود به جا گذاشته است. تخیل می‌کنم و می‌نویسم که غیر از این چاره و وظیفه‌ای ندارم.
      

5

روژان صادقی

روژان صادقی

4 روز پیش

        کلاژ (تلفظ فرانسوی: [kɔlaʒ]؛ از فعل فرانسوی coller به معنای "چسباندن" یا "چسبیدن")
فرمی از خلق هنری، معمولاً در وادی هنر تجسمی که برای خلق یک کل، با مرتب کردن و به‌هم‌چسباندن اشکال و اجزای مختلف از آن استفاده می‌شود.

هلن سیکسوی عزیزم مقاله‌ای کوتاه اما درخشان به نام «لبخند مدوسا» دارد که برایم نزدیک‌ترین چیز به کتاب مقدس است و هر چند ماه یک بار می‌خوانمش و اشک می‌ریزم. سیکسو در این ۲۰ صفحه‌ی اعجاب‌انگیز در مورد نوشتار زنانه و اینکه چرا زن‌ها تا‌به‌حال ننوشته‌اند و چرا حالا از هر زمان مهم‌تر است که بنویسند و به قول خودش «بر بوم تاریخ، داستان‌شان را نقش بزنند.»، صحبت می‌کند. جایی در این مقاله (که دقیقا پاراگرافی‌ست که اولین‌ اشک‌هایم با خواندنش شروع می‌شود.) با منِ مخاطب صحبت می‌کند و دلسوزانه و خواهرانه می‌پرسد: و به راستی چرا نمی‌نویسی؟ بنویس، نوشتن برای توست، همان‌طور که بدنت از آن توست، بنویس و پس بگیر. می‌دانم چرا نمی‌نویسی همانطور که می‌دانم چرا خودم تا ۲۷ سالگی ننوشتم. یا حداقل جدی ننوشتم. چون همه‌ی ما چیزهایی بر کاغذ آورده‌ایم که از شرم خوانده شدن و دیده‌شدن آن‌ها را در کشوی کنار تخت‌خوابمان قایم کردیم.

و فکر می‌کنم این کتاب همان «دست‌نوشته‌های کنار تخت‌خوابی» الیزابت هاردویک است از زندگی خودش. نوشته‌های عمیقاً زنانه و تنانه‌ی خودش که حالا من مخاطب را به قدری امن دیده و خودش هم آنقدر احساس نیاز کرده که آن‌ها را بلند فریاد می‌زند. در کتابی تجربی که روی مرزهای کم‌رنگ‌شده‌ی ژانرهای ادبی راه می‌رود و بندبازی می‌کند. شب‌های بی‌خوابی بیش از هر چیزی در ذهن من کلاژی‌ست که به شکل کلمه درآمده. تکه‌هایی از زندگی الیزابت که حدس می‌زنم آن‌ها را در سال‌های مختلف نوشته و با هنرمندی تمام آن‌ها را به هم دوخته‌، بافته و نقش خودش را بر بوم تاریخ ثبت کرده‌ است. 

زیاد پیش می‌آید، مخصوصا این روزها که از این شاخه به آن شاخه پریدن خودم می‌ترسم. از این‌ بی‌هویتی که نمی‌گذارد بعد از ۲۴ سال محض‌ رضای خدا، خودم را با یک چیز واحد تعریف کنم. دوستی عزیز و نزدیک اخیراً از شوریدگی من صحبت کرد. گفت این شور و کنجکاوی تو، این تمایل سرکشانه‌ و جسورانه‌ات برای جستجو همان هویت خاص توست. و این هویت خاص در تو با خلق پیوندی عمیق برقرار کرده است، خلقی که شاید همیشه و لزوماً نوشتن نیست. 

هر شبی که «شب‌های بی‌خوابی» را خواندم فکر کردم این کتاب دقیقاً شکل آن چیز‌ی‌ست که می‌خواهم از خودم به جا بگذارم. نقش زندگی خودم، در کلاژی بی‌سروشکل اما فکر شده، که می‌توانم بنویسمش، و تجربیات زندگی زنانه‌ام را به کلمات دربیاورم. به شکل یک کتاب، همانطور که به هلن سیکسوی عزیزم، ماه‌های پیش قول دادم.
      

38

        «در آغاز کلمه بود، کلمه با خدا بود، و کلمه، خدا بود.»

داستانِ خواندن این کتاب بهانه‌ای‌ست تا در مورد یکی از موضوعات موردعلاقه‌ و محبوبم یعنی کلمات و جادو صحبت کنم. برای همین این یادداشت بیش از آنکه نقدی بر کتاب باشد، روده‌درازی‌‌ست از قدرت جادویی کلمات. 
ارسلا گویین را نه با داستان‌هایش که با یک مقاله‌ی ۴ صفحه‌ای درخشان می‌شناختم. مقاله‌ای که در آن با استادکاری در مورد ارتباط بین رمان، انسان‌های نخستین، سفر قهرمان، شکار، جمع‌آوری گیاهان و قصه‌گویی زنان صحبت می‌کند. فقط در ۴ صفحه و در همین صفحات اندک هم من را شگفت‌زده کرد و به گریه انداخت. دقیقا بعد از خواندن این مقاله و آشنا شدن با قدرتش در به کارگیری کلمات مطمئن شدم باید مجموعه‌ی فانتزی‌ای که با آن شناخته می‌شود و از قضا در آن از دنیایی صحبت می‌کند که جادو در آن با به‌کار بردن نام کهن و حقیقی پدیده‌ها انجام می‌شود را بخوانم. و این مسئله، بیش از آنکه فانتزی و صرفاً برآمده از تخیل ارسلا گویین باشد، ریشه‌ای کهن و تاریخی دارد. تقریبا‌ً به قدمت اولین اجدادمان که برای یک پدیده‌ نام گذاشتند.

از نظر ارنست کاسیرر، فیلسوف و نظریه‌پرداز آلمانی، انسان‌های نخستین قادر نبودند که مرزی بین واقعیت و نماد قائل شوند. نتیجه‌ی این نگرش، تمایز نگذاشتن بین پدیده و کلمه‌ای که برای آن انتخاب می‌کردند بود. برای مثال اگر یکی از اجداد ما برای باران نامی می‌گذاشت و نام باران را صدا می‌زد این عمل همانند آن بود که خود باران را احضار کند. 
از طرفی از آنجا که در گذشته اکثر کلمات با نیروهای طبیعی یا در واقع خدایان مرتبط بودند، این کلمات ساحتی قدسی پیدا کردند. کم‌کم اتفاقات به‌ گونه‌ای پیش رفت که تکرار یک کلمه، همانند یک ورد جادویی عمل کرد و این تصور را در ذهن گوینده‌اش شکل داد که با تکرار آن کلمه در حال انجام عملی جادویی و البته مقدس است. 
دوباره به مثال باران برگردیم. تصور کنیم که یکی از اجدادمان کلمه‌ی «باران» را بارها و بارها بر زبان می‌راند و از قضا پس از این تکرار ناگهان آسمان شروع به باریدن می‌کند. به همین ترتیب این باور شکل می‌گیرد که با تکرار نام یک پدیده می‌توانیم بر آن تاثیر گذاشته و در واقع عملی «جادویی» انجام دهیم. 
این مسئله، یعنی قدرت جادویی کلمات حتی در کتاب مقدس هم بارها نمایان شده است. مانند همان جمله‌ی معروفی که در ابتدای یادداشتم نوشتم که در آن ساحت مقدس کلمه مشخص است و می‌گوید که کلمه و خدا یکی هستند. 
 و البته این جمله‌ی حقیقتاً جادویی:« خدا گفت: روشنایی بشود و روشنایی شد.» این جمله عیناً همان چیزی است که در مثال باران توضیحش دادم. 

خلق دنیایی جادویی و فانتزی براساس همین مسئله برای من کافی بود تا این کتاب را بخوانم. برای همین کم بودن هیجان آن، اشکالات متعددش در شخصیت‌پردازی و ضعفش در توضیح وقایع آنچنان من را آزار نداد. کتاب را فقط و فقط به خاطر بیشتر خواندن از جادویی کهن و حقیقی شروع کردم و آن را به هر کس دیگری که مثل من شیفته‌ی جادو و اسطوره‌ست پیشنهاد می‌کنم.
      

47

        از مجموعه‌هایی که نویسنده‌ش تکلیفش با خودش مشخص نیست، که نمی‌دونه می‌خواد مقاله بنویسه و نظری یا جستار بنویسه و ادبی، خسته هستم. 
از گردآوری‌های بی‌نظم و curate نشدن مجموعه‌ها خسته هستم. از قلم بی‌روح در مورد موضوعی که اتفاقا لطیفه و مهم خسته هستم. و برای همیناست که این کتاب رو اصلاً دوست نداشتم. هر بخشی رو که جلو می‌بردم همچنان امید داشتم که چیزی تغییر کنه و روایت‌ها جذاب‌تر بشن اما زهی خیال باطل. 
من کتاب‌های نظری کم نخوندم، اتفاقاً کتاب‌های نظری‌ای خوندم که بعضاً از گیرا بودن متن و روایت و تسلط عجیب نویسنده روی تک‌تک کلماتش بی‌اغراق از هیجان اشک ریختم. ولی این کتاب به‌استثنای یکی دو جستار، هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد. مشکل بیشتر نه از فرم که از نثر اخوته. نثر خشکی که آتیشش به دامن جستارهای ترجمه‌ای هم گرفت و حتی اون‌ها رو هم تا حدی بی‌روح و مکانیکی کرد. 
لذت نبردم، تجربه‌ی اول خوبی با اخوت نداشتم و عمیقاً خوشحالم که کتاب تموم شد.
      

23

        ۵ ستاره‌ی درخشان برای کتاب محبوبم در ۲۰۲۴:

برای گفتن از «سخن عاشق»، کتابی شگفت‌انگیز که برای من شروع‌کننده و مقدمه‌ی خیلی چیزهای مهمی در زندگیم بود، مع‌الاسف باید از زبان استفاده کنم و چقدر که همیشه زبان ناکافی و الکن‌ه. 

چیزی که در چند ماه اخیر یاد گرفتم و چیزی که انگار از بعد خوندن کتاب «حسرت» من هم دیگه بهش باور دارم، ناقص بودن ساحت زبانه. هر مِیلی که از ذهن و احساس به قلمرو زبان می‌رسه، بخشیش از دست می‌ره. همیشه و در لحظه چیزی در ما هست بیان‌نشده و تشنه برای دیده شدن. میلی سرکش، که از قضا هیچوقت هم ارضا نمی‌شه.
لجبازی کردم، به زبان امید واهی داشتم و به درک دیگری. پاکوبان برزمین، اصرار می‌کردم که من می‌تونم دیگری رو بشناسم و ببینم در کمال خودش و خودم رو بیان کنم، تا غایت خودم. نمی‌شه، از دست ما کاری برنمیاد، زبان مثل طلسم زندگی انسان‌ها رو دربرگرفته، راه فراری ازش نیست و در عین حال تنها روزنه‌ی امید و نجات‌مونه.

بارت سخن عاشق رو با علم به تمامی این‌ها می‌نویسه. پس کتابش رو با این جمله شروع می‌کنه:«سخن عاشق، امروزه سخنی از فرط تنهایی‌ست» و با این حال می‌نویسه. چرا؟

چقدر اندیشمند می‌شناسید که در مورد عشق اندیشه‌ورزی کرده باشن؟ چقدرشون عاشقانه این کار رو انجام دادن؟ چه کسی رو می‌شناسید در تاریخ طویل فلسفه که واقعا «عاشق» بوده باشه؟
کدوم فیلسوفی خودش وارد گود شده و بودن در ماجرای عاشقانه رو اونقدر ارزشمند دونسته که در موردش حرف بزنه؟‌ بدون ترس از اون و بدون فاصله‌گیری افراطی.

عاشق بودن و احساساتی‌گری همیشه منع شده. در تقابل عقل و احساس در دنیای فلاسفه و (بیاید صادق باشیم) دنیای خود ما، عقل همیشه برنده شده و این یعنی تنهایی که بارت در ابتدای کتابش ازش حرف می‌زنه دو وجه داره، هم فردی و هم اجتماعی. عاشق هیچوقت نمی‌تونه کامل عشقش رو بیان کنه و عاشق هیچوقت نه در جامعه، نه در سیاست، نه در فرهنگ و نهاد قدرت پذیرفته نمی‌شه. عاشق و سخنش، سخنی‌ست از فرط تنهایی.

و بارت با این حال می‌نویسه. هر جا که در ادبیات به ماجرای عاشقانه‌ای برخورده براش حاشیه‌نویسی کرده. هر فیلسوفی که جرئت کرده و کمی به عشق نزدیک شده بارت پیداش کرده، جملاتش رو خونده و بر اون‌ها شرحی نوشته. هر چند ناقص، هرچند همیشه کمی دور از آنچه دقیقا حس می‌کنیم، اما با تنها چیزی که اون رو خوب بلد بوده، با کلمات که تنها دستاویز هرانسانیه از عشق حرف زده و با افتخار هم حرف زده. اعاده‌ی حیثیت کرده از عشق و کلاهش رو برای این احساس شگفت‌انگیز برداشته. 

اگر بخوام چیزی از این کتاب برای خودم بردارم همین یک جمله‌ست :«با وجود دشواری‌های ماجرای من، با وجود بغض‌ها، تشویش‌ها و تردیدها، با وجود حسرت‌هایی که در این راه خواهم خورد، من بی‌وقفه در دل خود بر عشق به‌عنوان ارزش آری خواهم گفت.»
      

23

        به بچگیم که فکر می‌کنم، فقط یک سری تصاویر یادم میاد. به غیر از یکی دو تا خاطره‌ی مشخص با بابا و شاید چند تا تنبیهی که برام گرون تموم شده چیزی یادم نیست. 
می‌دونم حوض خونه آبی بود، می‌دونم خونه‌ی ما اسمش «پایین» بود و خونه‌ی عمو و زن‌عمو اسمش «بالا». 
تصویر شلنگ آب رو یادمه که تو تابستون‌ها وقتی نور خورشید بهش می‌خورد باعث می‌شد من از دیدن «رنگین‌کمون» ذوق کنم.
صدای خش‌خش برگ‌ها و بوی مزین به خاک‌شون رو یادمه که هر سال پاییز حیاط رو پر می‌کرد. 
ولی فقط همین. اگر بخوام از بچگیم بنویسم شاید یکی دو صفحه از بازگو کردن همین تصاویر و همین صداها باشه. از احساسات و وقایع چیز پررنگی به خاطر ندارم. از اینکه مامان و بابا چه اخلاقیاتی داشتن یا من حس‌م بهشون چی بود نمی‌تونم خیلی حرف بزنم. از همه مهم‌تر اینکه خودم از خودم هیچ تصویری ندارم. روژان بچگی رو نمی‌تونم تصور کنم و فکر می‌کنم همیشه در این کالبد و با همین افکار بودم. که مسلما فکر درستی نیست و فقط حافظه یاری نمی‌کنه. 

نویسنده‌ی این کتاب اما فرق می‌کنه. اون کتابش رو با تصاویر مشخص و جزئی آفریقای کودکیش شروع می‌کنه. از تصویر زن‌ها و بدن‌هایی که جسورانه و آزادانه رفت‌وآمد می‌کردن. از پدر مستبد حرف می‌زنه و از نظم و روتینی که به هر روز زندگیشون شکل می‌داده.
بازی‌هاش رو یادشه، بازیگوشی‌هاش رو به خاطر داره و حتی ری‌اکشنی که هر آدمی به این رفتارها و حرکت‌ها داشته. به احساسات خود کودکش دسترسی داره و می‌دونه اگر مامان اون رفتار رو نشون می‌داده یا بابا اون حرف رو می‌زده چه حسی داشته. و همه‌ی این‌ها رو نوشته، با جزئیات، با نثر مثال‌زدنی و با نوع روایتی که دقیقا مثل به خاطر آوردن کودکی، محوه و پر از تصویر. فکر می‌کنم حتی اگر مثل‌ من هم دسترسی‌ش به خاطرات و احساسات و حافظه‌ش کم بوده، اما یک روزی تصمیم گرفته پشت میز بشینه، به کاغذ سفید طولانی‌مدت نگاه کنه و هر اونچه یادش بوده رو بنویسه. تا همون‌طور که خودش در ابتدا و پایان کتاب می‌گه، خودش رو بیشتر بشناسه. غبطه می‌خورم به نویسنده‌هایی که از صفحه‌ی سفید و حافظه‌ی لاجون نترسیدن. پشت میز نشستن و برای من خواننده نوشته‌اند.
      

25

        تا به حال به این فکر کردید که اگر زن‌های قصه‌های اساطیری فرصت می‌کردند قصه‌های خودشان را بازگو کنند، چه چیزی برای تعریف کردن داشتند؟

این سوال احتمالاً  همان ایده‌ای بود که اووید، شاعر روم باستان را به نوشتن مجموعه‌ای از نامه‌ها با عنوان هیرواید یا «نامه‌های قهرمانان» ترغیب کرد. این کتاب مجموعه‌ای از ۲۱ نامه‌ست که به استثنای دو مورد، تماماً از زبان زن‌ها روایت می‌شوند. زن‌هایی معروف در قصه‌های اسطوره‌ای یونان و روم که اغلب صدایشان در این روایت‌ها گم شده بود. طی چند ماهی که درگیر خواندن این شعرها/نامه‌ها بودم، فرصتی پیدا کردم تا قصه‌های معروف و محبوبم را از زبان زنانی بخوانم که بسیاری از آن‌ها برای من الهام‌بخش و دوست‌داشتنی بودند؛ زنانی مثل مده‌آ، هلن تروآ، پنلوپه، آریادنه و دیگران.

نامه‌های شاعرانه:
اووید شاعر معروف رومی که سال ۴۳ قبل از میلاد متولد شد، تاثیر قابل توجهی بر روایت‌های اساطیری که امروز به گوش ما آشنا هستند داشت و هرچند او قبل از هر چیز شاعر بود، اما در این مجموعه قالب نامه‌ را برای نوشتن این شعرها انتخاب می‌کند. این نامه‌ها از زبان زنانی نوشته‌ شده‌اند که برای محبوب یا معشوق خودشان نامه‌ای –اغلب– عاشقانه می‌نویسند. انتخاب هوشمندانه‌ی او در فرم به صورت نامه‌نویسی تاثیری چندجانبه بر مخاطب دارد. نخست اینکه قالب نامه جنبه‌ی احساسی شعرها را دو چندان کرده و خواننده‌ را بیشتر درگیر داستانی می‌کند که در حال بازگو شدن است. ثانیاً استفاده از ضمیر اول شخص ترفندی‌ست از طرف اووید که صدای این زن‌ها را رساتر به گوش ما برساند. 

زنان نویسنده:
مشخص است که این مجموعه تلاشی‌ست برای بازگرداندن صدای زنان به روایت‌های اسطوره‌ای. اووید با انتخاب زنانی مانند پنلوپه و مده‌آ که از مشهورترین شخصیت‌های اساطیر هستند و زنانی کمتر شناخته‌شده همچون سفو، دیدو و هرمیون، ترکیبی جالب و متنوع از شخصیت‌های برجسته و حاشیه‌ای ارائه کرده. این انتخاب برای من، که همیشه مشتاق شنیدن روایت‌های گمشده و کمتر پرداخته‌شده هستم، ارزشمند و قابل‌تأمل بود.

بازنمایی فرهنگ و جامعه روم و یونان:
فراتر از جنبه‌ی عاشقانه این نامه‌های می‌توانند دریچه‌ای باشند به فرهنگ و جامعه باستانی و طرز برخورد آن‌ها با مسائل جنسیتی و حتی در برخی موارد، حقوقی! هر چند که تعداد زیادی از این نامه‌ها بازتابی عینی از وضعیت جامعه‌ی آن زمان هستند اما بخش دیگری صرفاً بازتاب آرمان‌ها و آرزوهای اووید برای جامعه‌ی ایده‌آلش است. برای مثال همین مسئله‌ی صدای زنانه و نوشتن از زبان زنان دست‌کمی از هنجارشکنی نداشت. یا در تعدادی از نامه‌ها به موضوعاتی مثل حق انتخاب در ازدواج و رد ازدواج‌های اجباری (که امروز هم در مورد آن‌ها بحث به فراوان در جریان است) پرداخته شده. همچنین در نامه‌هایی مثل نامه‌ی هلن به پاریس یا سیدیپه به آکونْتیوس مسئله عاملیت زنان و نقد آن به‌وضوح دیده می‌شود. زن‌هایی که در این دو قصه‌ی به خصوص توسط پاریس ربوده و توسط آکونْتیوس فریب داده شدند. 

تخیل یا بازگویی سنت؟
یکی از پرسش‌های مهم زمان مطالعه‌ی این کتاب این است که چه مقدار از این نامه‌ها بر اساس روایات مرسوم اسطوره‌ها نوشته شده‌اند و چه مقدار حاصل تخیل اووید است؟ هرچند که این پرسش اساساً در مسئله‌ی اساطیر با پیچیدگی‌های زیادی همراه است اما می‌توانیم در مورد میزان وفادار بودن اووید به روایات مرسوم از این اسطوره‌ها سوال طرح کنیم. بخش‌هایی از این داستان‌ها، مانند جدایی ۲۰ ساله پنلوپه و اودیسه، کاملاً بر اساس روایت‌های سنتی هستند، اما بخش‌هایی همچون نوشتن نامه توسط پنلوپه به اودیسه، چیزی‌ست که ما آن را مدیون تخیل فوق‌العاده‌ی اووید هستیم. 

۱۹ زن و ۲ مرد:
دو نامه از این مجموعه از زبان مردان نوشته شده‌اند: یعنی نامه‌ی پاریس به هلن و نامه‌ی آکونْتیوس به سیدیپه. این خروج اووید از ساختار کلی اثر شاید در ابتدا جای پرسش داشته باشد اما من فکر می‌کنم در این دو مورد هدف اووید نشان دادن تنوع و حتی تضاد دیدگاه‌های زنانه و مردانه در مورد یک قصه‌ی «واحد» است. به خصوص در این دو قصه‌ که ماجرای  اصلی آن‌ها بیش از عشق، زیر سوال رفتن عاملیت زن است. 

در آخر، فکر می‌کنم خواندن این کتاب برای مخاطبان آثار نمایشنامه‌نویسانی مثل اوریپید یا خوانندگان هومر خالی از لطف نباشد. با این حال به دلیل حجم نسبتاً زیاد کتاب و نیاز به دانش قبلی در مورد اساطیر در توصیه کردنش به کسانی که اهل اسطوره نیستند تعلل می‌کنم. هر چند توصیه می‌کنم به خاطر توانایی مثال‌زدنی اووید در شعر نوشتن حداقل یکی دو تا از شعرهای این مجموعه را بخوانید. باشد که شما هم مثل من لذت ببرید.
      

26

        جمعه‌ که به کتابفروشی مجبوبم سر زده بودم، اتفاقی دوستی عزیز رو دیدم که سر صحبت راجع به کتاب‌هایی که اخیر بیشتر می‌خونیم باز شد. من داشتم طبق معمول چند ماه اخیر از جادو و اسطوره و فلسفه کتاب می‌خوندم و دستم پر از کتاب‌های این چنینی بود و اون، سبدش پر از کتاب کودک. گفت من دیگه حوصله فلسفه و فلسفه‌بافی ندارم، هر چیزی که می‌خوام رو دیگه از کتاب کودک‌ها می‌گیرم. گفت اتفاقا یه کتاب اخیر خوندم، بذار برات بیارم. رفت همین کتاب رو برام آورد و تو پنج شش دقیقه‌ای که روی نیمکت کتابفروشی نشسته بودم تموم شد. بعدش با هم دوباره به صفحاتش نگاه کردیم و به احمق بودن شخصیت اصلی و آدم‌ها و تصویر‌سازی‌هاش کلی خندیدیم :))) آخرش هم خودش کتاب رو بهم هدیه داد.
کتاب خلاقانه‌ست و پر از تصویر و البته یک سوراخ که وسط هر صفحه از کتاب رو خالی کرده. داستان هم حول محور همین سوراخ مرموز می‌چرخه که با تغییر هر صفحه جای اون هم تو داستان تغییر می‌کنه. به نظرم اگه رفتید کتابفروشی و به قسمت کودک سر زدید، پنج دقیقه‌ای فرصت بذارید، این کتاب رو بخونید و کیف کنید.
      

19

        کتاب، مقدمه‌ی خوب و گویایه برای ورود به مبحث ساختارگرایی و پساساختارگرایی. هر چند فکر می‌کنم برای اینکه بتونید از کتاب لذت ببرید و استفاده کنید، باید قبلش از خودتون بپرسید اصلاً چرا می‌خواید در مورد چنین چیزی کتاب بخونید؟

من سراغ نسخه‌ی انگلیسی‌زبان کتاب رفتم چون معنای خیلی از اصطلاحات تخصصی ممکنه در ترجمه‌ی نادرست گم و حیف بشه و از گویایی مطلب کم کنه. با توجه به تجربه‌ای که دوستانم داشتن، حدسم درست بوده و بهتون توصیه می‌کنم اگه با انگلیسی میونه‌ی خوبی دارید، سمت ترجمه‌ش نرید. 

نویسنده تو این کتاب سراغ ۶ تا فیلسوف ساختارگرا و پساساختارگرا می‌ره: سوسور، لوی‌ استراوس، بارت، لکان، فوکو و دریدا. 
و جذابیت کتاب هم برای من همین تنوع آدم‌هایی بود که بهشون پرداخته شده. با سوسور شما با فلسفه‌ی زبان‌شناسی آشنا می‌شید، با خوندن فصل لوی استراوس سری به مبحث انسان‌شناسی ساختارگرا می‌زنید، با نشانه‌شناسی و نقد ادبی در فصل بارت برخورد می‌کنید، با لکان به سختی روانشناسی می‌خونید، فوکوی جالب کمی از تاریخ جنون، نهادهای قدرت و سکسوالیته می‌گه و دریدای عزیز هم شما رو نسبت به دوگانه‌ها به خصوص متن/کلام حساس‌تر می‌کنه.

مشکل اصلیم با کتاب، دو فصل لکان و فوکو بود که اصلاً گویا نبودن. لکان و فوکو در مورد خیلی چیزها، چیزهای زیادی گفتن. و حتی اگر با گستردگی نظراتشون بتونیم کنار بیایم، پیچیدگی هر کدوم رو نمی‌شه نادیده گرفت. نویسنده اکثر مباحثی که لکان و فوکو می‌گن رو باز کرده بود اما تو جمع کردنشون مونده بود. اگر این دو فصل رو همراه با «بازگو» نمی‌خوندم و خودم درس‌گفتارهای مرتبط بهشون رو گوش نمی‌دادم محال بود فقط با این کتاب بتونم متوجه بشم که نظریات این دو عزیز چی بودن. 

خلاصه اگر نسبت به فلسفه‌ی ساختارگرا کنجکاوید یا دوست دارید در مورد نظریات این ۶ تا فیلسوف بیشتر بدونید، حتماً کتاب رو پیشنهاد می‌کنم. اما باید سر صبر بخونید و احتمالاً از چند منبع کمکی دیگه هم کنارش استفاده کنید.
      

12

        «وقتی آهنگِ ایتاک داری، راه
گو که دور باش و دراز،
سرشار از تجربه سرشارِ ماجرا.»

نوشتن این یادداشت آسان نبود. شاید به همین دلیل، تا توانستم آن را به تأخیر انداختم. نوشتنش به معنای خداحافظی بود؛ با صدای مخملی استیون فرای که این سال‌ها در گوشم از اساطیر یونان می‌گفت. قصه‌هایی که سال‌ها پیش مرا مسحور این جهان شگفت‌انگیز کردند. خداحافظی با بازگشت دوباره‌ام به این صدا، وقتی که یادم آورد چرا اسطوره‌ها و خواندن و نوشتن درباره‌شان را دوست دارم. خداحافظی با چهار کتابی که داستانشان از گایا و اورانوس آغاز شد و با اودیسه و پنلوپه به پایان رسید. تجربه‌ی خواندن و شنیدن این کتاب‌ها، آن‌هم با صدای نویسنده، از خوشبختی‌های بزرگ زندگی‌ام بود.

اما کتاب چهارم، کتاب آخر، قصه‌ی اودیسه

کنستانتین کاوافی شعری دارد به نام ایتاک (که ترجمه‌ی بیژن الهی از آن را ابتدای یادداشت آوردم) و این کتاب نیز با همان شعر آغاز می‌شود. شعری که به‌خوبی ارزش ایتاک برای اودیسه را نشان می‌دهد. ایتاک، همان مقصد نهایی است؛ بهشت و غایتی که هر کدام از ما در ذهنمان می‌سازیم، زمینی که در آن آرام خواهیم گرفت، یک بار و برای همیشه. در این سفر نباید تعجیل کرد، نباید از قدم بازایستاد، نباید ترسید و نباید امید را از دست داد. باید چشم دوخت به چراغ سبزی که از آن سوی آب‌ها و دریاها به ما چشمک می‌زند.

و من مشتاقانه می‌خواستم که از این سفر بخوانم. این کتاب و در واقع اودیسه‌ای که هومر آن را تألیف کرده بیش از آنکه صرفاً گزارشی از سفر بازگشت اودسئوس به خانه‌اش ایتاک باشد، گزارشی پراکنده از اتفاقات پس از جنگ تروا است. پراکندگی این روایت هرچند ناشی از منبع اصلی است، اما امید داشتم با شیطنت، طنازی و البته قصه‌گویی منحصر‌به‌فردی که از استیون فرای سراغ دارم معجزه‌ای در داستان رخ دهد و قصه‌ی بازگشت این قهرمان را کمی برایم جذاب‌تر کند. گله‌ای نیست، او وفادار بوده به متن اصلی و همین می‌تواند اتفاقاً ارزش کارش باشد اما با پیش‌فرض‌هایی که من از کتاب و از فرای داشتم، کمی فاصله داشت.

اما بیش از آن، ایتاک و پنلوپه‌ای که در آن به انتظار بازگشت اودیسه زندگی می‌کند در چند ماه گذشته و شاید در چند سال پیش‌رو به درون‌مایه‌ی قصه‌ی زندگی خودم تبدیل شده‌اند. از این روست که شاید نه این کتاب اما قطعا این «قصه» برایم مهم و تاثیرگذار است. برای همین این چند ماه شعر کاوافی را مدام زیر لب زمزمه می‌کنم و به خاطر دارم که باید همیشه فکر ایتاک باشم. چراکه مقصد نهایی‌ست، مکان وصال است، نوید به ثمر رسیدن عشق؛ همان عشقی که روزهایم را به امیدش سپری می‌کنم. 

قصه‌ی اودیسه را هرچند آنطور که می‌خواستم نبود خواندم به این امید که نترسم از لِسْترینگُن‌ها، از تک‌چشم‌ها و از نپتون خشمناک، آن خدای دریاها و بادها. به امید بادهای موافق، بادبان‌های استوار، و سفری که یک‌سره مرا به ایتاکا و عشق برساند.

«همیشه فکر ایتاک باش: هرگز از یاد مبر
که آخرین مقصد توست‌.
اما نشِتاب در سفر.»

پی‌نوشت: در این متن ایتاک را به عنوان مقصد نهایی در نظر گرفته‌ام و پنلوپه و اودیسه را «با اغماض» عاشق و معشوق. در رابطه با این ارتباط حرف‌های بیشتری دارم که در این یادداشت نمی‌گنجد، اما برای درست درآمدن استعاره‌ای که در ذهنم به آن چنگ می‌زنم، حداقل برای مدتی مجبور هستم این دو را عاشق و معشوق در نظر بگیرم. اما آنچه همیشه برای مسلم است، دل‌به‌خواه بودن ایتاک است.
      

12

        دوراس از نویسنده‌های موردعلاقه‌ام است. بابت رمان‌های کوتاه و داستان‌های بلندی که هر کدام را بارها خوانده‌ام و برای عزیزانم با شور مشهود در صدایم، بلندخوانی کرده‌ام. مارگاریت دوراس را دوست دارم بابت بی‌پروا حرف زدنش و شاعرانگی‌ای که در زمان‌های قفل شدن قلمم کافی بوده بخوانمشان، تا قفل باز شود. 
دوراس را که تا پیش از این بابت مشهود بودن «تنانگی» و «زنانگی» در متن‌هایش ستایش می‌کردم، حالا با این کتاب انگار از نو شناخته‌ام. دوراسی که حالا در این کتاب عشق‌ورزی را از طریق آشپزی بیان می‌کند. عشق به غذاها و دستورهای پخت و داستان‌هایی که پشت هرکدامشان است. عشق به سوپ تره‌فرنگی و موادغذایی که اگر در خانه نباشند، انگار هیچ چیزی در انبارش ندارد. با این کتاب رویی دیگر از دوراس برایم نمایان شد. رویی صمیمی که فقط به لطف جادوی آشپزی امکان نمایان شدن دارد. مثل لحظاتی که با فرد عزیزی غذا پختیم و در حال هم زدن سوپ و خرد کردن سبزیجات، سیل افکار و کلمات‌مان بی‌اختیار در فضا جاری شد. همین حس را زمان خواندن این کتاب داشتم. که با مارگریت در آشپزخانه‌اش هستیم و از آشپزی برای هم می‌گوییم، از غذا و جادویی که آن وجود دارد، از پختن تا خوردنش.
      

33

        سال گذشته مجبور به رفتن به سفری نه چندان دلخواه شدم که بیشتر از یک ماه طول کشید. برای گرفتن زهر از این دلخواه نبودن سفر، و برای سنگین‌تر کردن دفترچه‌ی (غیر فیزیکی) نوشته‌هام تصمیم گرفتم مشاهداتم از کشوری جدید و مردمی متفاوت از خودم رو ثبت کنم. 

«پاریس فرانسه» از کتاب‌هایی بود که بدون قصد و برنامه‌ی قبلی سراغش رفتم. کتاب به من قرض داده شده بود و برای اینکه از سنگینی سایر کتاب‌هایی که در حال خوندنشون هستم کمی فاصله بگیرم شروعش کردم. از همون صفحات اول متوجه شدم باید این کتاب رو  قبل از سفرِ یک سال پیش می‌خوندم تا راه‌و‌رسم گفتن از زندگی در کشوری جدید رو درست از گرترود استاین یاد بگیرم. کتاب پاریس فرانسه روایت بازه‌ای از زندگی استاینه که در پاریس زندگی می‌کرده و شاهد تغییر دنیای سنتی قرن ۱۹ به سوی دنیای مدرن قرن ۲۰ام در قلب این ماجرا یعنی فرانسه بوده. اون از فرانسوی‌ها و اخلاقیات به خصوصشون، رابطه‌شون با مد، با واقعیت، با سنت، با هنرمند و نویسنده، با جنگ و با غذا حرف می‌زنه. و در این بین حواسش هست که تمامی این مواجهه‌ها از فیلتری به اسم «خارجی» یا دقیق‌تر «آمریکایی» بودن گذر می‌کنه. اون فرانسه رو نه از دیدی objective بلکه دقیقا از نگاه‌ زاویه‌دار یک آمریکایی بیان می‌کنه و اتفاقا همینه که مشاهدات اون رو خاص و ارزشمند می‌کنه. مشاهداتی که دقیق هستن و خبر از توجه به پدیده‌ها و روابطی می‌ده که شاید خیلی راحت از چشم دیگران پنهان بمونند. این توجه و دقت نه تنها خصوصیت یک نویسنده کاردرست که به نظر من قبل از اون، خصوصیت فردیه که تمام و کمال داره زندگی می‌کنه. هر‌ آنچه که در محیط بیرونی باهاش مواجه می‌شده رو درونی کرده و با نثر مخصوص به خودش اون رو نوشته. این نکته وقتی جالب‌تر می‌شه که زمانه‌ای که استاین، یک آمریکایی یهودی در فرانسه این کتاب رو می‌نویسه در نظر بگیریم. یعنی سال‌های ۱۹۳۹، اوایل شروع جنگ جهانی. خوندن این کتاب به صورت اتفاقی هم‌زمان شد با زندگی در روزهای پرتنش خاورمیانه و زندگی زیر سایه‌ی ترس و اضطراب از جنگ. استاین که نه تنها باید از جنگ مضطرب می‌بوده بلکه باید بابت یهودی‌ بودنش در اون سال‌ها ترسی دو چندان می‌داشته، در کمال تعجبِ من، طوری عمیق زندگی کرده و به جزئیات جنگ و زندگی در خلال اون توجه کرده و اون‌ها رو نوشته که من فقط غبطه خوردم و ازش مشق برداشتم. 

استاین برای من همیشه شخصیت جالبی بوده. زندگیش، تاثیرگذاریش در شکل‌گیری و تکامل جریان هنر مدرن قرن ۲۰، ارتباطاتش با نویسنده‌ها و هنرمندهای نامی و البته شعرهایی که می‌نوشته چیزهایی بودن که این فیگور رو برای من خاص کرده بودن. زن قدرتمند و تاثیرگذاری که جریان‌ساز بوده، هم در هنر و هم در نوشتار. خوندن این -تقریبا- زندگینامه، خوندن این سلوک تماشای آروم و دقیق و این عشق به زندگی از این آمریکایی، از این خارجی ساکن فرانسه در این روزها برام بی‌نهایت شیرین بود.
      

28

        مشخص‌ترین جمله‌ای که از مارگارت اتوود یادمه رو تو کتاب‌هاش نخوندم، تو دوره‌ی نوشتن خلاقی که برگزار می‌کرد بهش برخورد کردم. تیزر این دوره رو که دیدم با جمله‌ی اولش میخکوب شدم:«بیاید داستان شنل قرمزی رو یه جور دیگه شروع کنیم: داخل شکم گرگ تاریک بود.»
با در نظر گرفتن چنین جمله‌ای فکر می‌کنم خیلی عجیب نباشه تصمیمش برای بازگو کردن یکی از معروف‌ترین داستان‌های یونان باستان، یعنی ادیسه از زبان یک شخصیت فرعی، یک شخصیت زن. یعنی زن ادیسه، پنلوپه.

ادیسه یکی از نام‌آورترین قهرمان‌های اسطوره‌ای یونان باستان بوده. مرد جنگ‌جویی که به مکار بودنش بیش از زور بازوش معروفه. کسی که دلیل اصلی پیروزی یونانیان مقابل تروایی‌ها در جنگ ده‌ ساله‌ی ترواست. ادیسه (یا اگر بخوایم به یونانی تلفظش کنیم، اودسئوس) که در ایتیکا یکی از جزایر یونان با همسرش پنلوپه و پسر نوزادش تلماخوس زندگی می‌کرده، از طرف پادشاه یونان آگاممنون احضار می‌شه تا بابت سوگندی که خورده، به جنگ با تروا بره. اینکه دلیل این سوگند و شروع جنگ چی بوده در حوصله‌ی این یادداشت نمی‌گنجه اما بدونید که خود این جنگ ده سال و بازگشت اودسئوس به ایتیکا ده سال دیگه طول می‌کشه. در تمام این ۲۰ سال پنلوپه به بازگشتش امیدوار می‌مونه و به اودسئوس وفادار. خواستگارانش رو با دوز و کلک رد می‌کنه تا زمانی که اودسئوس در اوج ناامیدی همه سر و کله‌ش پیدا می‌شه. 

راستش چند وقتی هست که دارم دنباله‌ی یک کنجکاوی رو می‌گیرم: بازنمایی زن‌ها در اساطیر. از یک جایی به بعد این کنجکاوی برام جدی‌تر شد و کم‌کم سروشکل یک پژوهش رو به خودش گرفت. کتاب پنلوپیاد رو هم در راستای همین مسئله برداشتم. جالب بود برام نگاه کردن به یکی از مهم‌ترین داستان‌های تاریخ از زاویه دید شخصیت زن. چرا؟ چون بیاید با هم صادق باشیم، صدای زن‌ها شنیده نمی‌شه و این دقیقا چیزیه که مارگارت اتوود سعی در بیانش داره. 
یکی دو هفته پیش که رفته بودم کتابفروشی و به کتابفروش گفتم که من دنبال «بازنمایی زن در اساطیر» می‌گردم تقریبا هردومون بعد از نیم ساعت گشستن، شکست رو پذیرفتیم. که کمه تعداد چنین کتاب‌ها و چنین آثاری. 

در همین داستان پنلوپیاد، اودسئوس بعد از بازگشت، با اینکه خودش هر ماجراجویی خواسته کرده، با هر کسی خواسته خوابیده، به هیچ عیشی نه نگفته و اصلا برای همین ۱۰ سال بازگشتش طول می‌کشه میاد و ۱۲ ندیمه‌ی پنلوپه رو بابت بی‌بندوباری می‌کشه. قصه و روایت این زن‌ها هیچوقت شنیده نشد. نه از طرف اودسئوس و نه از طرف بقیه مردها و بقیه آدم‌ها. شنیده نشد روایت تجاوزی که بهشون شده بود و ظلمی که تحمل کرده بودن. نمی‌گم که این کتاب تاریخ و واقعیته. اصولا وقتی بحث اسطوره‌های یونانی می‌شه نمی‌تونیم چنین چیزی رو با قطعیت بگیم چه برسه به دادن این حکم در مورد داستانی این چنینی و با چنین راوی‌ای. اما کاری که این کتاب می‌کنه مهمه. بردن تمرکز روی روایت‌های شنیده نشده، صداهای خفه‌شده و صداهای گمشده در تاریخ. صدای فرودستان که متاسفانه در اکثر موارد زن‌ها در اول صف‌ش هستند.
      

34

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

741 عضو

نشانه چهار

دورۀ فعال

سِفْر آفرینش

17 عضو

دیدار اتفاقی با دوست خیالی و هشت جستار دیگر

دورۀ فعال

مدرسه هنر آوینیون

383 عضو

درس هایی درباره داستان نویسی به ضمیمه مصاحبه با ایزاک سینگر و جوزف هلر

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

مجلس قربانی سنمار [نمایشنامه]
          ماجرای قلمِ بیضایی؛
تاریخ و اثری که تاریخ را برای خود فرا می‌خواند.


0- این میخ را اول از همه‌چیز باید بر زمین بکوبم: هرچی لفظِ پرتمطراق و جالب هست «ارزونیِ خودتون و اطرافیانِ خودتون» باشد. من متنی از بیضائی را خواندم و کیف کردم و می‌خواهم این تجربۀ کیفور شدن را احتمالا «بیان» کنم. پس این متن این است و جز این نیست. 
بریم.

1- باز یک‌خطیِ تاریخ ساده (و البته دراماتیک) است: سنماری بوده است استادِ مبرز عمران و آبادانی (معمار بوده است). احتمال دارد این مورد مهم باشد: در گذشته اهل آجر و ملاتِ ساخت‌وساز، «عمران» می‌کردند و جایی را آباد؛ نه مثل امروز که بتن بر بتن سوار ‌می‌کنند و افق دیدِ ما را آلوده از منظرۀ آلوده (این را به حساب گله‌های دانشجویی بذارید که مرکز شهر تهران قلب‌اش را غم‌آلود کرده است). خب، بازگردیم به تاریخ: یک خطیِ تاریخ این بوده است: سنماری که از زعمای روم در عمران و معماری بوده است، به دستور نعمانِ شاهِ عرب، یک «خُوَرنَق» خواهد ساخت. شاهی که قصد داشته است با این قصر و خُوَرنَق نام و پادشاهیِ خود را در تاریخ ماندگار کند. این خُوَرنَق یکتای دوران خود بوده است و باید یکتا می‌مانده است؛ نباید روی دستِ آن خُوَرنَق که «به بلندیِ چهل مردانِ بر شانۀ هم» بوده است چیزی بیاید. نظامی در هفت‌پیکر نتیجۀ کار را چنین گفته است:
{آغاز شعر}
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوب‌تر زانکه خواستند بساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
{پایان شعر}
از اینجا درامِ تاریخ آغاز خواهد شد: سنمار از بلندای خُوَرنَقی که خود آن را خلق کرده بود به پایین انداخته شد و قربانیِ بلندای خلقِ خود شد (والا اسمِ نمایشنامه «اسپویل» کرده همه‌چی رو و واقعا الکی نگران اسپویل‌شدن نباشید؛ مگر اینکه بخواهید مثلِ «کودکِ از عالمِ ذر پا به جهان گذاشته»، برید سراغِ این نمایشنامه). اینم از تاریخ. 
وسط نوشت: در شاهنامۀ فردوسی، تاریخ طبری ج2، هفت‌پیکر نظامی، المنتظم فی تاریخ‌الملوک و الامم از  ابن‌جوزی، الکامل فی‌التاریخ و اینجور منابع بخش‌های مختلفِ رخداد تاریخی مستند شده. اینم واقعا برای مرور لازم نبود، ولی خودم ویرم گرفته بود و از کمکی که از دو نفر گرفتم باعث شده برم یه اپسیلونی در مورد سندیت تاریخیِ این خورنق‌سازی و ماجرای سنمار/سمنار بخونم که جالب بود. واقعا خیلی قدردانِ راهنمایانِ خود در پیدا کردن سندِ تاریخی ماجرای سنمار هستم.

حال از اینجا بیضائی و بهتر بگویم «قلم بیضائی» وارد گود می‌شود.

1- در «مجلس قربانیِ سنمار» مانندِ «مرگ یزدگرد» و دیگری از قلم‌آرایی‌های بیضائی، تاریخ به خدمت قلم در می‌آید و آنچه می‌شود که قلم می‌خواهد. تاریخ در این لحظه جایی خواهد بود برای ارجاع به ایده؛ ایده‌ای که از آنِ قلم خواهد شد. این تک‌خطیِ تاریخ جایی است که بیضائی دو شخصیتِ «نعمانِ» پادشاه و «سنمارِ» معمار را از آن گزینش می‌کند و با یکسری «دیگری»، «آن دیگری» و «یکی»، کنش‌گرانِ صحنه را تکمیل کند. یعنی آن دو شخصیتی که در اثر قرار است «شخصیت» باشند و فردیتی داشته باشند، از تاریخ آمده اند و یکسری «دیگری» هم در اثر هستند که کاری کنند صحنه برای این دو شخصیت تبدیل به کویر نشود؛ از این «دیگری»ها خواهم گفت.
پس تاریخ برای بیضائی محلِ ایده است و ایده از تاریخ است و خلافِ اعظم در مقابل تاریخ، خیانت به آن است و مگر هنر چیزی است جز خیانت به واقعیت و رفاقت با دروغ؟ پس بیضائی خائن است؟ معلوم است که نیست، زیرا اثری که خلقِ کرده است در شان تاریخ است و خود تصویری از تاریخ خواهد بود. هر جوهری بر کاغذی نباید این جرئت را داشته باشد که نامِ تاریخی بودن بر خود بگذارد؛ باید برای تاریخ بر قوارۀ تاریخ بود.

2- باید پیش از خوانش یک اثر، اموری را مشخص کرد ارزشِ «عطفِ توجه‌کردن» را داشته باشند. یعنی مواردی را باید گلچین کرد و در حال خوانش/دیدن هر اثری به صورت آگاهانه توجه خودمان را معطوف به آنها کنیم. دیالوگ یکی از این امور است برای من. یعنی دیالوگ باید تمام ظرفیت‌های بالقوۀ خود که از آن انتظار داریم را به نیکی به منصۀ ظهور بگذارد. باید در پیشبرد روایت کارا باشد، باید شخصیت‌ها را به ما بشناساند، باید در کشمکشِ لازم عاملیت داشته باشد، باید با کلیت/اتمسفرِ اثر ادبی همگن باشد، باید خوش‌قواره و خوش‌ساخت باشد، باید به وقتِ لازم واقع‌گرا باشد و به وقتِ لازم شاعرانه و این لیستِ بالقوگی‌های مورد انتظار را می‌توان بیش از این کرد. خب، تجربۀ بیضائی (یعنی تجربۀ من از متن بیضائی) اینجا چیست؟ رخصت بدید از زبانِ بیضائی به دیالوگِ مجلس قربانی سنمار برسیم.
کلام بیضائی باصلابت است، قدرتمند است؛ در یک کلام زبانِ فارسی در متنِ بیضائی خود را  «بیان» می‌کند. یعنی ظرفیت‌های مختلف زبان فارسی از لحظاتِ ریتیمک آن، لحظاتِ کنایی و آیرونیک زبان، لحظاتِ آرکائیک و باستان‌گرایانۀ آن و کلی بالقوگیِ دیگر که می‌توان برای زبان فارسی برشمرد خود را به انحاء مختلف در قلمِ بیضائی بروز می‌دهد. احتمالا یک دلیل این مورد تسلط بسیار بیضائی بر منابع و آثار متقدمِ فارسی است و غرقگی این بشر در تاریخِ زبانی که عاشقانه آن را زیست می‌کند. این چه ربطی به دیالوگ‌نویسیِ بیضائی دارد؟
خیلی ساده، در متنِ نمایشی که بارِ متن بر دوشِ دیالوگ است، به‌سامان‌بودنِ زبانیِ دیالوگ‌ها هزاران مرتبه بیش از چیزی که در نگاه اول به نظر می‌آید محلی از اعراب دارد. مسئله چیست، باید متوجه بود که این زبانی که با آن در زندگیِ روزمره صحبت می‌کنیم به علت گشودگیِ خود نسبت به شرایط، افراد و موقعیت‌های مختلف به انحاء مختلف خود را نشان می‌دهد (کدام دو نفری «عینِ» یکدیگر حرف می‌زنند؟) باید در متنِ ادبی نیز بازنمایی شود؛ شخصیت‌های نمایشی/داستانی باید زبانِ منحصر به فرد خود را داشته باشند و این یکی از ضروریاتِ شخصیت‌پردازی‌ای است که توجهِ خود را عطف به فردیت و متمایزسازیِ شخصیت‌ها کرده است؛ یعنی آن کاری که احتمالا انتظار داریم متنِ نمایشی فکرشده انجامش داده باشد. نویسنده برای اینکه بتواند چنین شخصیت‌های خلق کند و تمام شخصیت‌ها دقیقا همانِ لحنِ نویسنده نباشند با اسامیِ مختلف، نویسنده باید به «تسلط بر زبان» برسد که بتواند شخصیت‌هایی متمایز خلق کند (حداقل در سطح زبان و بیانِ شخصیت). زمانی که به متونِ کهن می‌رسیم که زبان باید وجهی آرکائیک و باستانی به خود بگیرد، این معضل مهم‌تر می‌شود. در نهایت، بیضائی در این مورد در چند تجربه‌ای که از متن‌هایش داشته ام موفق بوده است.
در همین مجلس قربانی سنمار، آن دو «شخصیتی» که در اثر بودند (یعنی نعمان و سنمار) تاحدی نُمایندۀ این نکته/(احتمالا)اصلِ «تمایزِ زبانیِ شخصیت‌ها» بودند و در مقایسه با «یکی»، «دیگری» و «آن دیگری» که دیالوگ داشتند ولی «شخصیت» نبودند مشاهده کرد. البته باید قید کنم که این تمایز زبانیِ شخصیت‌ها به اعلا درجۀ خود در «مرگ یزدگرد» خود را نشان می‌دهد و مجلس قربانی در قیاس با مرگ یزدگرد از این حیث ضعیف‌تر بود (من کی باشم متنِ بیضائی رو قوی و ضعیف کنم اصلا :)) ) 

3- منطقِ «تکوین روایت» که در روایت‌های شخصیت‌مبنا (این اسامی رو دارم از خودم می‌سازم حقیقتا) مبتنی بر «چرخش شخصیت» است باید کار کند. در مجلس قربانی دو شخصیت اصلی داریم (یکی سنمار و دیگری نعمان) و در این میان یکسری «خناس» هستند که صرفا وظیفه دارند زیرِ گوش شخصیت‌ها، بیشتر نعمان، بخوانند تا شخصیت را وادار به تغییر باور یا کنش بکنند. اهمیتِ شخصیت‌های «دیگری» در مجلس قربانی و کارکرد روایی‌ای که داشتند، در همین چرخش شخصیت مهم اند. یعنی یکسری شخصیتِ بی‌هویت داریم که صرفا دور می‌گردند و زیرِ گوش شخصیت‌ها می‌خوانند و رگ‌شان را می‌زنند.
همین‌جا یکی دیگر از هنرنمایی‌های بیضائی مشخص می‌شود و استفاده از ظرفیت‌های «متن نمایشیِ معطوف به‌ اجرا» در قیاسِ متنِ ادبی است.

4- به همین سه شخصیتِ رستۀ «دیگری» توجه کنید. یک میزان‌سنِ تئاتر را تصویر کنید که شخصیتِ اصلی (اینجا نعمان بر تخت شاهی) قرار دارد و این  سه شخصیتۀ دیگری، زیرِ گوش نعمان می‌خوانند که:
{آغاز سلسۀ دیالوگ}
یکی: «حقِ ما بود [ساختِ این] خُوَرنَق»
[...]
آن دیگری: «عرب را - که ستون خیمۀ خویش است -/چه به گنبدهای ایرانی؟»
[...]
یکی: «کسی که این [خُوَرنَق] ساخت،  چرا برتر از این نتواند؟/اگر نعمانی باشد و گنج و زرِ دیگری.»
دیگری: «[...] سنمار به زرِ پادشاه ایران [برتر از این خُوَرنَقِ شاهِ عرب، نعمان، خواهد] ساخت.»
{پایان سلسۀ دیالوگ}
به این وسوسه‌گرها توجه کنید، به آن میزان سن توجه کنید. عجب صحنۀ نابی خواهد شد. شخصیتِ اصلی (نعمان) نشسته است و چندین شخصیتِ «دیگری» تلاش دارند تا رگِ آن را بزنند که به واسطۀ آن تیشه به ریشۀ «سنمارِ» غیرعرب بزنند. که خواهند زد و در نهایت نعمان سنمار را از بلندای خلقِ خود بر زمین خواهد کوفت و خواهد کشت.
این موقعیت‌ها کاملا ماهیت تئاتری دارند و استفادۀ نویسنده در متنِ نمایشنامۀ خود نشان می‌دهد که او واقف است به ظرفیت‌های مدیومِ اجرایی که برای بیانِ داستانِ خود برگزیده است.
در کنار این پرداختِ این چنین شخصیت‌های «دیگری»ای که چنین کارکردهای رواییِ اساسی‌ای در متن داشته باشند، احتمالا بتواند چیزهای بسیاری از فهمِ روایت را برای ما ممکن کند.

وسط نوشت: تشکر از آقای دوستِ عزیز که زور زدیم با هم به این نتیجه برسیم که به این شخصیت‌های «دیگری» دقیقا باید چی بگیم (چی صداشون کنیم). به نتیجه‌ای نرسیدیم البته :)) همون آقای دوستِ عزیز هم بود که همراه شد که با هم این نمایشنامه رو بخونیم.




5- خیلی خیلی بیشتر می‌تونم از این اثر بگم، ولی به نظرم همین قدر از «رد گذاشتن از ذهنِ خودم» و این تجربه‌ای که از بیضائی داشتم راضی هستم.
یه ذره برم حاشیه:

6- «مناسکِ زندگیِ روزمره» خیلی مهم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. یعنی از آهنگی صبح‌ها توی گوشت پخش می‌شه که بدو بدو برسی به مترو گرفته، تا اون چند صفحه‌ کتابی که توی خواب‌وبیداری مترو می‌خونی تا بعضا برنامۀ نامرتبِ قهوه‌های که باید با رفیقت هر هفته اجرا کنی. تمام این مناسکِ زندگی روزمره است که اگر غنی باشد و حواسمان باشد که مناسک نباید بدون روح باشد، کاری می‌کند این روزمرگیِ لاجرم و ناگریز به «روزمردگی» غش نکنه و هرروز بتونیم روزمرگی خود را تقریبا معنادار برگزار کنیم، یعنی «مناسکِ روزمرگی» را بجا بیاوریم.

7- نکتۀ بعدی یک تشکر از سرشلوغی‌های روزانه است. خلاصه چندین قول داری، باید به عنوان معلم تمرین تصحیح کنی، بری مدرسه، آزمون طراحی کنی، ددلاین‌های دانشگاه رو برسونی برای پایان ترم بخونی و کلی سرشلوغی و دغدغۀ دیگه. وقتی یه اتفاقی می‌افته که احتمال داره تمام ماهیتِ وجودیِ آدم رو غرق در یاس کنه، این اجبار به انجام وظایف کاری می‌کنه که خیلی چیزها رد بشه (طبیعتا اگه مسئله خیلی مهمه باید بهش رسیدگی بشه به هرنحوی، صرفا در مورد این حرف می‌زنم که هم‌زمانیِ گردابِ بیکاری و درگیریِ وجودی با بلایای پیش‌آمده، بدنوعی از غرق‌شدن رو حاصل می‌شه).
این نکتۀ 6 و 7 صرفا تجربه زیسته بود و نه چیزی بیشتر. گفتم خبر بدم :)
        

3

آرزوهای بزرگ

2

زبان شعر در نثر صوفیه: درآمدی به سبک شناسی نگاه عرفانی

11

نظریه ی فمینیستی

4

در حاشیه
          به عنوان یک زن فمینیست و (تقریباً) نویسنده، وظیفه‌ی خودم می‌دانم خواندن آثار زنانی را که در مورد «نوشتن» نوشته‌اند. و خوشبخت و خوشحال می‌شوم وقتی این وظیفه با خواندن یک اثر خوب، لذت‌بخش هم می‌شود. 

با کیمیای عزیزم پشت بازار سعدی رشت چای می‌خوردیم و در مورد کتاب‌های عزیزمان و نوشتن و نوشتن به عنوان یک زن حرف می‌زدیم. 
بحث به نوشتار زنانه کشیده شد و طبیعتاً از سیکسوی عزیزم حرف زدیم و بعد برای همین از این کتاب که ترجمه کرده است برایم گفت و گفت جایی که شگفت‌زده‌اش کرده، همان جایی‌ست که فرانته در مورد یک نویسنده‌ی زن حرف می‌زند. 
فرانته که حالا یکی از بزرگترین (اگر نگویم بزرگترین) نویسندگان معاصر ایتالیایی‌ست با صداقتی مثال‌زدنی و درجه‌ای بالا و تحسین‌برانگیزی از آسیب‌پذیری از ناامنی‌هایش در مورد نوشتن و قلم خودش صحبت می‌کند.

نقطه‌ای از کتاب که برای دوستم آن شب مهم بود و بعداً برای من هم عزیز شد، جایی‌ست که فرانته در مورد یک شاعره صحبت می‌کند. می‌گوید همیشه وقتی به آثار تاثیرگذار ادبی فکر می‌کرده، به کسانی که بخواهد برای نوشتنش از آن‌ها الهام بگیرد نام نویسندگان مرد به ذهنش می‌آمده. و اگر صدایی در ذهنش بود، پژواکی بوده از کلماتی  که مردها نوشته بودند. صدایی همیشه بیگانه که متعلق به او نیست.

و در نتیجه همیشه فکر می‌کرده صدای او، صدای زنانه‌ی او و اسلوبش در نوشتن پاسخگو نیست و نمی‌تواند هیچوقت به خاطر زن بودن، به اندازه‌ی نویسندگان معروف مرد خوب بنویسد. بعد به صورت اتفاقی شعری از یک زن ایتالیایی می‌خواند که در قرن ۱۶ میلادی نوشته شده. 

«زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من می‌توانم شعله‌هایی این چنین فروزان
را در میانه‌ٔ سینه‌ٔ خود حمل کنم
چرا نثار دنیا نکنم، رگه‌هایی از سبک و سیاق فروزشش را؟»

بعد از خواندن این شعر است که کم‌کم متوجه می‌شود انگار آنچنان الزامی هم نیست عوض کردن صدای خود و نوشتن با صدایی مردانه. انگار می‌توان زن بود و چیزی برای گفتن داشت و چیز خوب و درخشانی هم برای گفتن داشت. ارمغانی از یک زن شاعر به زنی نویسنده که در تاریخ حرکت کرده است.
 
بعضی مواقع چیزهایی می‌خوانم که بابت نبوغ نویسنده تحسین‌شان می‌کنم، بعضی مواقع با آثاری مواجه می‌شوم که صرفاً درک می‌کنم و می‌توانم متوجه اهمیت‌شان بشوم اما لزوماً دوستشان ندارم. اما بعضی کتاب‌ها هستند که جملاتش به جانم «می‌نشینند». انگار که ذهنم حفره‌هایی خالی داشته باشند و با کلمات نویسنده پر شوند. این کتاب و هرجایی که فرانته بی‌پرده از نوشتن صحبت کرده بود، هرجایی که نامی از زن‌ها و جادوگرها برده بود، از تاریخی که مردها از ما گرفتند و از تاریخی که حالا ما زن‌ها باید بازپس‌بگیریم، روی حفره‌های روحم نشستند. 

نمی‌دانم چه می‌شد اگر تاریخ اینگونه پیش نمی‌رفت و برای همین دوست دارم تخیل کنم دنیایی را که در آن زن‌ها برای نوشتن و برای الهام گرفتن مجبور به تفعل زدن به تاریخ مردانه و نوشتار مردانه نبودند. دوست دارم تخیل کنم تاریخی را که قلم زن هم در آن ردپایی از خود به جا گذاشته است. تخیل می‌کنم و می‌نویسم که غیر از این چاره و وظیفه‌ای ندارم.
        

5

تاریخ طبیعی زوال: تاملاتی درباره سوژه ویران
          تاریخ طبیعی زوال : تأملاتی دربارۀ سوژۀ ویران
 
۱) 
"تاریخ طبیعی زوال" کتابی است نوشتۀ "بارانه عمادیان"، نویسنده، مترجم و پژوهشگر حوزۀ علوم اجتماعی و سیاسی، که در سال ۱۳۹۲ و در نشر "بیدگل" به چاپ رسیده است. خواندن این کتاب نیازمند دانشی پیشینی از برخی مفاهیم فلسفی و حوزۀ علوم اجتماعی است. مفهوم "تاریخ طبیعی" (Natural-History) که توسط فیلسوف آلمانی و عضو مکتب فرانکفورت، "تئودور آدورنو" (Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno)، مطرح شد، نقد تخریب و خود تخریبی ما در برهم‌کنش با طبیعت است که هدفِ بازسازیِ تعاملی پرسودتر را دنبال می‌کند. این ایده رویکردی فلسفی را ارائه می‌کند که بر اساس آن باید طبیعت را در قالب تاریخ و تاریخ را در قالب طبیعت تفسیر کرد. 
 
۲) 
زوال عنصری است محتوم که بر اساس قانون دوم ترمودینامیک جهانی است. اگرچه هنر و زیبایی‌شناسی هنری در طول سده‌ها و هزاره‌ها جاودانگی و ماندگاری را توصیه و تبلیغ کرده است، پس از عصر روشنگری و به‌تدریج رویکردهای هنری جدیدی شکل گرفت که زیبایی‌شناسی خاصی را در زوال و ویرانگی دنبال می‌کردند. بر اساس این رویکرد طبیعت اولیه و یا همان طبیعت طبیعی و طبیعت ثانویه یا نهادها و قوانین و آثار انسانی معنا می‌یابد که دومی در بطن اولی مسیر زوال را می‌پیماید و اگرچه طبیعت ثانوی دوباره دست به بازسازی خود می‌زند، آثار زوال و ویرانی بقایای پیشینی آن به‌صورت آشکار و قابلیت تخریب و خود تخریبی خود آن به‌صورت پنهان قابل‌کشف است. انتهای کتاب حاوی تعدادی نقاشی است که در زمرۀ دسته‌ای به نام "پیکچرسک" (Picturesque) قرار می‌گیرند و یکی از کارکردهای آن‌ها به رخ کشیدن زیبایی ویرانه‌های بالقوه و بالفعل است. 
 
۳) 
نویسنده در بخشی از کتاب شهر "تهران" را مثال می‌زند که اگرچه در سدۀ گذشته رویای تبدیلِ آن به کلان‌شهری نظیر پایتخت‌های اروپایی پرورانده می‌شد، اما اکنون جنگلی از آهن و شلوغی و آلودگی و ازدحام است که آثار خود تخریبی و ویرانگی آن در رخسار تک‌تک برج‌های مصنوعی و بناهای ظاهراً مدرنش به چشم می‌خورد. این شهر در چند دهۀ دیگر سیر ویرانی و بازسازی را مجدداً طی خواهد کرد و نوعی زوال دائمی در بطن بازسازی نمادین را می‌پیماید. پیمایندۀ متفکر در چنین شهری شبیه به شخصیت داستان "یادداشت‌های زیرزمینی" اثر "فئودور داستایوسکی" است که با پدیده‌ای به نام "تاریخ طبیعی رنج" مواجه خواهد شد، رنج ناشی از فاصلۀ میان وجود و تفکر یا جهان و زبان. از این منظر ویرانه‌ها دیگر بیانگر شکوه و عظمت باستانی نیستند، بلکه نمادی از زوال درهم‌تنیده با جهان مدرن را به نمایش می‌گذارند. 
 
۴) 
این تفکر منفی برآمده از درک زوال و ویرانگی تنها با هنر است که از ناامید شوندگی نجات می‌یابد و زوال گذشته را به تاریخ آینده پیوند می‌زند. چنین رویکردی که ماخولیاوار است چیزی بیشتر از زیبایی را مدنظر دارد و جوشش آن نه در عقلانیت محض که بیشتر در نوعی شیدایی ناشی از درک و عشق به ویرانگی و زوال است. این افسون‌زدایی مدرن به‌جای بهت و حیرت در مواجهه با آثار شگفت‌انگیز دنیای نوین، نوعی فروپاشی بالقوه و تدریجی را در آن‌ها مشاهده خواهد کرد و چنین زوالی را در هنر متجلی خواهد ساخت. دقیقاً بسان درخت گیلاسی که یکی از فاتحان رومی جنگ‌های آسیایی با خود به غنیمت آورده بود و در گفتگو با فیلسوف- شاعری دریافت که تنها اثر ماندگار او در کنار همۀ غنائم و افتخارات تنها همین درخت است که طبیعت را با تاریخ پیوند می‌زند و هرسال با شکوفه زدنِ جدید تفسیری از زوال و ویرانگی و بازسازی را نشان خواهد داد. 
        

26

موقع نوشتنش یاد خودت افتادم دقیقاً :)))

11