روژان صادقی

روژان صادقی

کتابدار بلاگر
@rozhansadeghi

240 دنبال شده

335 دنبال کننده

                زن، زندگی، آزادی
              
talesfromnostos

یادداشت‌ها

نمایش همه
        وزن (یا بار گران)، از همان اول برایم عجیب بود. قبل از خواندنش حتی. 
با دوستی حرف می‌زدم و برایش از پروژه‌ی کوچک شخصی‌ام می‌گفتم که خواندنِ بازآفرینی‌های (retellings) اسطوره‌ای، البته با تمرکز بر زنان بود. برایش از کار مارگارت اتوود گفتم و برایم از کار جنت وینترسون گفت. برایم عجیب بود که زنی تصمیم بگیرد از بین این همه داستان اسطوره‌ای، قصه‌ی یک تایتان، قصه‌ی یک مرد، قصه‌ی اطلس را بگوید. حتی اگر داستان اطلس از قصه‌های موردعلاقه‌ام باشد. 

ابعاد شکست تایتان‌ها در جنگ طولانی‌شان با خدایان المپ اطلس را هم تحت‌تاثیر قرار داد و به عنوان یکی از بازماندگان جبهه‌ی شکست‌خورده محکوم شد به ابدیتی از حمل جهان روی شانه‌هایش. 
وینترسون قصه‌ی این وزن، این بار گران را تعریف می‌کند. از محکومیتی که فراری از آن نیست و از یک سوال: چه می‌شود اگر این بار را کنار بگذارم؟

و نوک قلمش را خلاقانه، برای رسیدن به این سوال تیز می‌کند. چون مشخصاً نمی‌نویسند که برای ما سخنرانی کند یا بینشش را با ما درمیان بگذارد. می‌نویسد چون خودش تا صفحه‌ی آخر در تقلا برای رسیدن به پاسخ است. و نیروی خلاقه‌اش در این تقلا چیزی بود که کتاب را برایم جالب کرد. وینترسون فقط داستان اطلس را بازگویی نمی‌کند از جایی به بعد دیوار چهارم را می‌شکند، به عنوان نویسنده با ما حرف می‌زند و در واقع از اطلس برای گفتن قصه‌ی خودش استفاده می‌کند. در هم شکستن ژانرهای ادبی و نورم‌های پذیرفته‌شده در ۱۵۰ صفحه‌ی کوتاه و تاثیرگذار. 

و حالا اصلا چرا اطلس و چرا هرکول؟
اگر قبول کنیم داستان‌های اسطوره‌ای، افسانه‌ها، رویاها و جهان‌بینی مردمانشان بوده‌اند می‌توان از بازخوانی‌شان چیزهایی در مورد این مردمان کشف کرد. برای مثال تقابل خدایان و تایتان‌ها در اسطوره‌ی یونان خبر از آن می‌دهد که یونانیان برای انسان دو وجه قائل بوده‌اند، وجه فیزیکی که تایتان‌ها آن را نمایندگی می‌کردند و وجه معنوی که خدایان نماد آن‌ها بودند. اطلس و باری که روی شانه‌هایش حمل می‌کند، آن هم برای ابدیت دقیقاً نشانه‌ای «فیزیکی» برای سنگینی‌ست. و اتفاقاً تصویر حضور همزمان اطلس در باغ «هسپریدیس» و حمل جهان بر روی شانه‌هایش، آمدن هرکول از جهان به آن باغ و دوباره بازگشتش به جهان فانی البته که تصویری بسیار انتزاعی و سخت برای تصور کردن است. 
به نظرم استفاده‌ی وینترسون از این استعاره بسیار هوشمندانه‌ست. چون در نهایت قرار است از چیزی حرف بزند که به ذهن سخت متبادر می‌شود اما وزن دارد و سنگین است. و برای چکش‌کاری این استعاره در ذهن مخاطب یک دوگان می‌سازد: اطلس تایتان و هرکول انسان. هر دو در حال انجام وظیفه‌ای اجباری و متکی بر فیزیک بدنی، تنها با یک تفاوت کوچک اما مهم. هرکول می‌تواند هر زمان که می‌خواهد از زیر بار این وظیفه شانه خالی کند. احتمالاً دیگر قهرمانی شایسته برای به خاطر ماندن در ادبیات نمی‌شد، احتمالاً توسط خدایان بخشوده نمی‌شد، اما می‌توانست ۱۲ سال به دور از این وظیفه‌ی اجباری زندگی کند. در مقابل اطلس که راهی برای فرار ندارد. 

در پرده‌ی آخر، وینترسون استعاره را گسترش می‌دهد و در حرکتی جسورانه اطلس را به فضایی می‌برد که در آن مرد روی ماه قدم گذاشته‌ است. حرکتی که به او اجازه می‌دهد اطلس افسانه‌ای را در نزدیکی مخاطب مدرن کتابش قرار دهد. نشانی برای آنکه اسطوره‌ها ابدی هستند و اطلس و بار گرانش می‌تواند برای تک‌تک انسان‌هایی که روی شانه‌هایش حمل می‌کند معنا داشته باشد. مثل جنت وینترسون، که روزی پشت تلفن درخواستی مبنا بر بازآفرینی یک اسطوره دریافت می‌کند و تا قبل از پایان تماس می‌داند که قطعاً می‌خواهد از اطلس بنویسد. به قول خودش می‌خواهد داستان را دوباره تعریف کند. داستان اطلس را یا در واقع، داستان زندگی خودش را. داستان ما که هرکول نبودیم و بارهایمان را خودمان برنداشتیم، اطلس بودیم و روزهایی وزن جهان را حمل کردیم. بدون اینکه بخواهیم و البته بدون اینکه بتوانیم رهایش کنیم.
      

27

        برای پنجشنبه‌های جادویی

دوشنبه صبح دو سال پیش را خوب به خاطر دارم. روزی بود مثل تمام روزهای دیگری که در «آ» می‌گذارندم. آن روزها سر تک‌تک گروه‌ها می‌نشستم تا با توجه به محتوای هرکدام بتوانم ازشان بنویسم.
۱۰ صبح، اواسط هفته، نور کم‌جان آفتاب پاییزی که از پنجره‌ها به زور خودش را روی سرامیک‌های یخی پهن می‌کرد و خلوت ساختمان قدیمی ۳ طبقه که با صدای زن‌های گروه شکسته می‌شد. تسهیل‌گر و بچه‌ها صندلی‌ها را از گوشه و کنار اتاق برمی‌داشتند، دایره‌وار وسط سالن می‌چیدند و در حین‌اش صمیمانه صحبت می‌کردند: «آن کتاب را تمام کردی؟»
«مشکلت در دانشگاه حل شد؟»
«راستی فلانی را دیدم، گفت سلام برسانمت.»
همانندش را ندیده بودم و این صمیمیت و خواهرانگی‌ای که من آن روز شاهدش بودم، هنوز هم برایم شگفت‌انگیز است. جلسه شروع شد و پس از حال‌و‌احوال، شوخی و بذله‌گویی خیلی زود جایش را به جدیت، ابراز، شهود و شگفتی داد. دو ساعت را بی‌وقفه به صحبت کردن از زنان و دختران کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم؟» گذراندیم. دوشنبه‌ای مهمانشان بودم و حالا دو سال است که هر هفته با این زنان عزیز (و گاها مردهایی نازنین) می‌خوانم، زن بودن را تمرین می‌کنم و می‌نویسم.

لولیتاخوانی در تهران برایم مثل هر پنجشنبه‌ی «بازگو» بود که فارغ از هر درگیری، فارغ از هر دلشکستگی و هر آنچه در زندگی به ادبیات ارتباطی نداشت، دو ساعتی را به گفتگو از کتاب‌ها می‌گذراندیم. آذر نفیسی کاری را نزدیک به ۳۰ سال پیش انجام داد که من در سال ۱۴۰۱ خودم را برای تجربه‌ کردنش خوش‌شانس می‌دانستم. بودن در گروهی متعهد به خواندن و یاد گرفتن، گروهی که ترسی از سر زدن به متن‌های سخت و «تجربه» کردن ندارند. ما هم در این سال‌ها مثل آذر و دخترهایش از سیاست و تاریخ حرف زدیم، همان‌قدر که از زندگی گفتیم. آذر از لولیتا و ناباکوف حرف می‌زند که نزدیک‌ترین کتاب به تجربه‌ی زیسته‌شان است و من روزهایی را به خاطر می‌آورم که از دختران قوچان و زلیخا و شهرزاد می‌خواندیم. از آن روزهای ملتهب که عقب می‌زدیم خواست‌ها و آمال دیکتاتورهایی که به آرزوهای ما تجاوز می‌کردند. 
او از ناباکوف با دخترهایش حرف می‌زند و روزی را به خاطر می‌آورم که یک‌تنه از ناباکوف در مقابل «مرگ مولف» بارت دفاع کردم و سال بعدش را که بالای منبر رفتم و ۳ ساعت از بارت و درخشان بودنش حرف زدم. 

آذر از عاشق شدن دخترهایش می‌نویسد. از ترس گرفتن دست‌ها در خیابان، از ترس بوسیدن و ‌لمس تن و یکی شدن. آذر از نسرین و سانازی می‌نویسد که ترک شده‌اند و ترک کرده‌اند، از آذین که شوهر آزارگر دارد، از مانا که عاشقانه ازدواج کرده است و از میترا که حسرت بوسیدن همسرش در خیابان‌های کشورش را دارد.  
من تابستانی را خاطر می‌آورم که از عشق خواندیم و اشک ریختیم و من عاشق بودم و آزاد از آن حرف می‌زدم. آذر همیشه از زوج‌ها و همسران می‌پرسد «عاشق هم هستید؟» و ما آن روز که «درباره‌ی عشق» را آغاز کردیم، همگی گفتیم که عشق چه مزه‌ای دارد. هنوز هم برای من چای آلبالو نزدیک‌ترین طعم به عشق است.

او از رقصیدن با دانشجوهایش می‌گوید زمانی که می‌خواسته نشانشان دهد چرا غروب و تعصب شبیه یک رقص قرن ۱۸‌امی انگلستانی است. از برگزار کردن دادگاه برای کتاب گتسبی سر یکی از کلاس‌هایش می‌گوید وقتی که اسلام‌گرایان و مارکسیست‌ها بی‌منطق کتاب را می‌کوبیدند. من تمامی این تلاش‌ها برای بندبازی و بیرون زدن از خط را می‌خوانم و یادم می‌آید باری که به بهانه‌ی خواندن کتاب «اگر به خودم برگردم» در تهران پرسه زدیم، وقتی برای یکدیگر نامه‌ی ناشناس نوشتیم، وقتی بعد از خواندن «جریان‌های پنهان خانوادگی» عکس‌های کودکی یکدیگر را دیدیم و اشک ریختیم. بارهای بسیاری که شعر خواندیم و بارهای بسیاری که در مورد موضوعات موردعلاقه‌مان حرف زدیم و ارائه دادیم. 

آذر نفیسی باهوش است، کتاب‌ها را با دقت می‌خواند و جوری خودش و شاگردانش مو را از ماست بیرون می‌کشند که سخت باورم می‌شود. کتاب‌هایی که بارها و بارها خواندمشان، نویسنده‌هایی که می‌شناسمشان موضوع مطالعه‌ی آذر می‌شوند و جزئیات ریزشان می‌شود ماده‌ی اولیه‌ی جستارها و مقالات و کتاب‌هایی مفصل. مثل همان رقص قرن ۱۸‌امی که مثال زدم. نظریه‌پردازی‌هایی می‌کند که باعث می‌شود بارها و بارها کتاب را ببندم و قربان بازگو و «ص» بروم که من را هم در این دو سال همینطور بار آوردند. تا نخ‌های پنلوپه و نوشتار زنانه و مده‌آ بشنود موضوعات پژوهش‌هایم.

لولیتاخوانی در تهران را خواندم و هر صفحه‌اش برایم مثل خواندن روزهایی بود که ما در بازگو از سر گذراندیم. روزهایی که ما هم مبارزه کردیم، به قدر خودمان و متعهد بودیم مثل مانا، نسرین، مهشید، ساناز، میترا، یاسی و آذین به خواندن و به نوشتن‌. 
کتاب را که ورق می‌زدم، جایی که آذر از دخترهایش خداحافظی می‌کرد سخت گریه کردم. این روزها من باید از بازگوی خودم، از «ص» و «م» و «س» و ده‌ها آدم دیگری که در این دو سال آمدند و رفتند خداحافظی کنم.
جمعی صمیمانه که دو سال پیش در یک دوشنبه‌ی معمولی من را کنار خودشان پذیرفتند و زندگی‌ام را دگرگون کردند حالا باید تبدیل شود به خاطره‌ای درخشان از گذشته‌ی من. 
آذر و دخترهایش در کلاس‌های پنجشنبه صبح‌ها، در مأمن امن خانه‌اش و حتی گاهی سر کلاس‌های دانشگاهش معجزه‌ی کلمه را فهمیدند. من و بازگو و زن‌های عزیزم هم همینطور. کتاب برایم مثل خود زندگی بود. این زندگی سخت که پنجشنبه‌هایش مانند معجزه می‌ماند.
      

54

        به عنوان یک زن فمینیست و (تقریباً) نویسنده، وظیفه‌ی خودم می‌دانم خواندن آثار زنانی را که در مورد «نوشتن» نوشته‌اند. و خوشبخت و خوشحال می‌شوم وقتی این وظیفه با خواندن یک اثر خوب، لذت‌بخش هم می‌شود. 

با کیمیای عزیزم پشت بازار سعدی رشت چای می‌خوردیم و در مورد کتاب‌های عزیزمان و نوشتن و نوشتن به عنوان یک زن حرف می‌زدیم. 
بحث به نوشتار زنانه کشیده شد و طبیعتاً از سیکسوی عزیزم حرف زدیم و بعد برای همین از این کتاب که ترجمه کرده است برایم گفت و گفت جایی که شگفت‌زده‌اش کرده، همان جایی‌ست که فرانته در مورد یک نویسنده‌ی زن حرف می‌زند. 
فرانته که حالا یکی از بزرگترین (اگر نگویم بزرگترین) نویسندگان معاصر ایتالیایی‌ست با صداقتی مثال‌زدنی و درجه‌ای بالا و تحسین‌برانگیزی از آسیب‌پذیری از ناامنی‌هایش در مورد نوشتن و قلم خودش صحبت می‌کند.

نقطه‌ای از کتاب که برای دوستم آن شب مهم بود و بعداً برای من هم عزیز شد، جایی‌ست که فرانته در مورد یک شاعره صحبت می‌کند. می‌گوید همیشه وقتی به آثار تاثیرگذار ادبی فکر می‌کرده، به کسانی که بخواهد برای نوشتنش از آن‌ها الهام بگیرد نام نویسندگان مرد به ذهنش می‌آمده. و اگر صدایی در ذهنش بود، پژواکی بوده از کلماتی  که مردها نوشته بودند. صدایی همیشه بیگانه که متعلق به او نیست.

و در نتیجه همیشه فکر می‌کرده صدای او، صدای زنانه‌ی او و اسلوبش در نوشتن پاسخگو نیست و نمی‌تواند هیچوقت به خاطر زن بودن، به اندازه‌ی نویسندگان معروف مرد خوب بنویسد. بعد به صورت اتفاقی شعری از یک زن ایتالیایی می‌خواند که در قرن ۱۶ میلادی نوشته شده. 

«زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من می‌توانم شعله‌هایی این چنین فروزان
را در میانه‌ٔ سینه‌ٔ خود حمل کنم
چرا نثار دنیا نکنم، رگه‌هایی از سبک و سیاق فروزشش را؟»

بعد از خواندن این شعر است که کم‌کم متوجه می‌شود انگار آنچنان الزامی هم نیست عوض کردن صدای خود و نوشتن با صدایی مردانه. انگار می‌توان زن بود و چیزی برای گفتن داشت و چیز خوب و درخشانی هم برای گفتن داشت. ارمغانی از یک زن شاعر به زنی نویسنده که در تاریخ حرکت کرده است.
 
بعضی مواقع چیزهایی می‌خوانم که بابت نبوغ نویسنده تحسین‌شان می‌کنم، بعضی مواقع با آثاری مواجه می‌شوم که صرفاً درک می‌کنم و می‌توانم متوجه اهمیت‌شان بشوم اما لزوماً دوستشان ندارم. اما بعضی کتاب‌ها هستند که جملاتش به جانم «می‌نشینند». انگار که ذهنم حفره‌هایی خالی داشته باشند و با کلمات نویسنده پر شوند. این کتاب و هرجایی که فرانته بی‌پرده از نوشتن صحبت کرده بود، هرجایی که نامی از زن‌ها و جادوگرها برده بود، از تاریخی که مردها از ما گرفتند و از تاریخی که حالا ما زن‌ها باید بازپس‌بگیریم، روی حفره‌های روحم نشستند. 

نمی‌دانم چه می‌شد اگر تاریخ اینگونه پیش نمی‌رفت و برای همین دوست دارم تخیل کنم دنیایی را که در آن زن‌ها برای نوشتن و برای الهام گرفتن مجبور به تفعل زدن به تاریخ مردانه و نوشتار مردانه نبودند. دوست دارم تخیل کنم تاریخی را که قلم زن هم در آن ردپایی از خود به جا گذاشته است. تخیل می‌کنم و می‌نویسم که غیر از این چاره و وظیفه‌ای ندارم.
      

44

        کلاژ (تلفظ فرانسوی: [kɔlaʒ]؛ از فعل فرانسوی coller به معنای "چسباندن" یا "چسبیدن")
فرمی از خلق هنری، معمولاً در وادی هنر تجسمی که برای خلق یک کل، با مرتب کردن و به‌هم‌چسباندن اشکال و اجزای مختلف از آن استفاده می‌شود.

هلن سیکسوی عزیزم مقاله‌ای کوتاه اما درخشان به نام «لبخند مدوسا» دارد که برایم نزدیک‌ترین چیز به کتاب مقدس است و هر چند ماه یک بار می‌خوانمش و اشک می‌ریزم. سیکسو در این ۲۰ صفحه‌ی اعجاب‌انگیز در مورد نوشتار زنانه و اینکه چرا زن‌ها تا‌به‌حال ننوشته‌اند و چرا حالا از هر زمان مهم‌تر است که بنویسند و به قول خودش «بر بوم تاریخ، داستان‌شان را نقش بزنند.»، صحبت می‌کند. جایی در این مقاله (که دقیقا پاراگرافی‌ست که اولین‌ اشک‌هایم با خواندنش شروع می‌شود.) با منِ مخاطب صحبت می‌کند و دلسوزانه و خواهرانه می‌پرسد: و به راستی چرا نمی‌نویسی؟ بنویس، نوشتن برای توست، همان‌طور که بدنت از آن توست، بنویس و پس بگیر. می‌دانم چرا نمی‌نویسی همانطور که می‌دانم چرا خودم تا ۲۷ سالگی ننوشتم. یا حداقل جدی ننوشتم. چون همه‌ی ما چیزهایی بر کاغذ آورده‌ایم که از شرم خوانده شدن و دیده‌شدن آن‌ها را در کشوی کنار تخت‌خوابمان قایم کردیم.

و فکر می‌کنم این کتاب همان «دست‌نوشته‌های کنار تخت‌خوابی» الیزابت هاردویک است از زندگی خودش. نوشته‌های عمیقاً زنانه و تنانه‌ی خودش که حالا من مخاطب را به قدری امن دیده و خودش هم آنقدر احساس نیاز کرده که آن‌ها را بلند فریاد می‌زند. در کتابی تجربی که روی مرزهای کم‌رنگ‌شده‌ی ژانرهای ادبی راه می‌رود و بندبازی می‌کند. شب‌های بی‌خوابی بیش از هر چیزی در ذهن من کلاژی‌ست که به شکل کلمه درآمده. تکه‌هایی از زندگی الیزابت که حدس می‌زنم آن‌ها را در سال‌های مختلف نوشته و با هنرمندی تمام آن‌ها را به هم دوخته‌، بافته و نقش خودش را بر بوم تاریخ ثبت کرده‌ است. 

زیاد پیش می‌آید، مخصوصا این روزها که از این شاخه به آن شاخه پریدن خودم می‌ترسم. از این‌ بی‌هویتی که نمی‌گذارد بعد از ۲۴ سال محض‌ رضای خدا، خودم را با یک چیز واحد تعریف کنم. دوستی عزیز و نزدیک اخیراً از شوریدگی من صحبت کرد. گفت این شور و کنجکاوی تو، این تمایل سرکشانه‌ و جسورانه‌ات برای جستجو همان هویت خاص توست. و این هویت خاص در تو با خلق پیوندی عمیق برقرار کرده است، خلقی که شاید همیشه و لزوماً نوشتن نیست. 

هر شبی که «شب‌های بی‌خوابی» را خواندم فکر کردم این کتاب دقیقاً شکل آن چیز‌ی‌ست که می‌خواهم از خودم به جا بگذارم. نقش زندگی خودم، در کلاژی بی‌سروشکل اما فکر شده، که می‌توانم بنویسمش، و تجربیات زندگی زنانه‌ام را به کلمات دربیاورم. به شکل یک کتاب، همانطور که به هلن سیکسوی عزیزم، ماه‌های پیش قول دادم.
      

44

        «در آغاز کلمه بود، کلمه با خدا بود، و کلمه، خدا بود.»

داستانِ خواندن این کتاب بهانه‌ای‌ست تا در مورد یکی از موضوعات موردعلاقه‌ و محبوبم یعنی کلمات و جادو صحبت کنم. برای همین این یادداشت بیش از آنکه نقدی بر کتاب باشد، روده‌درازی‌‌ست از قدرت جادویی کلمات. 
ارسلا گویین را نه با داستان‌هایش که با یک مقاله‌ی ۴ صفحه‌ای درخشان می‌شناختم. مقاله‌ای که در آن با استادکاری در مورد ارتباط بین رمان، انسان‌های نخستین، سفر قهرمان، شکار، جمع‌آوری گیاهان و قصه‌گویی زنان صحبت می‌کند. فقط در ۴ صفحه و در همین صفحات اندک هم من را شگفت‌زده کرد و به گریه انداخت. دقیقا بعد از خواندن این مقاله و آشنا شدن با قدرتش در به کارگیری کلمات مطمئن شدم باید مجموعه‌ی فانتزی‌ای که با آن شناخته می‌شود و از قضا در آن از دنیایی صحبت می‌کند که جادو در آن با به‌کار بردن نام کهن و حقیقی پدیده‌ها انجام می‌شود را بخوانم. و این مسئله، بیش از آنکه فانتزی و صرفاً برآمده از تخیل ارسلا گویین باشد، ریشه‌ای کهن و تاریخی دارد. تقریبا‌ً به قدمت اولین اجدادمان که برای یک پدیده‌ نام گذاشتند.

از نظر ارنست کاسیرر، فیلسوف و نظریه‌پرداز آلمانی، انسان‌های نخستین قادر نبودند که مرزی بین واقعیت و نماد قائل شوند. نتیجه‌ی این نگرش، تمایز نگذاشتن بین پدیده و کلمه‌ای که برای آن انتخاب می‌کردند بود. برای مثال اگر یکی از اجداد ما برای باران نامی می‌گذاشت و نام باران را صدا می‌زد این عمل همانند آن بود که خود باران را احضار کند. 
از طرفی از آنجا که در گذشته اکثر کلمات با نیروهای طبیعی یا در واقع خدایان مرتبط بودند، این کلمات ساحتی قدسی پیدا کردند. کم‌کم اتفاقات به‌ گونه‌ای پیش رفت که تکرار یک کلمه، همانند یک ورد جادویی عمل کرد و این تصور را در ذهن گوینده‌اش شکل داد که با تکرار آن کلمه در حال انجام عملی جادویی و البته مقدس است. 
دوباره به مثال باران برگردیم. تصور کنیم که یکی از اجدادمان کلمه‌ی «باران» را بارها و بارها بر زبان می‌راند و از قضا پس از این تکرار ناگهان آسمان شروع به باریدن می‌کند. به همین ترتیب این باور شکل می‌گیرد که با تکرار نام یک پدیده می‌توانیم بر آن تاثیر گذاشته و در واقع عملی «جادویی» انجام دهیم. 
این مسئله، یعنی قدرت جادویی کلمات حتی در کتاب مقدس هم بارها نمایان شده است. مانند همان جمله‌ی معروفی که در ابتدای یادداشتم نوشتم که در آن ساحت مقدس کلمه مشخص است و می‌گوید که کلمه و خدا یکی هستند. 
 و البته این جمله‌ی حقیقتاً جادویی:« خدا گفت: روشنایی بشود و روشنایی شد.» این جمله عیناً همان چیزی است که در مثال باران توضیحش دادم. 

خلق دنیایی جادویی و فانتزی براساس همین مسئله برای من کافی بود تا این کتاب را بخوانم. برای همین کم بودن هیجان آن، اشکالات متعددش در شخصیت‌پردازی و ضعفش در توضیح وقایع آنچنان من را آزار نداد. کتاب را فقط و فقط به خاطر بیشتر خواندن از جادویی کهن و حقیقی شروع کردم و آن را به هر کس دیگری که مثل من شیفته‌ی جادو و اسطوره‌ست پیشنهاد می‌کنم.
      

47

        از مجموعه‌هایی که نویسنده‌ش تکلیفش با خودش مشخص نیست، که نمی‌دونه می‌خواد مقاله بنویسه و نظری یا جستار بنویسه و ادبی، خسته هستم. 
از گردآوری‌های بی‌نظم و curate نشدن مجموعه‌ها خسته هستم. از قلم بی‌روح در مورد موضوعی که اتفاقا لطیفه و مهم خسته هستم. و برای همیناست که این کتاب رو اصلاً دوست نداشتم. هر بخشی رو که جلو می‌بردم همچنان امید داشتم که چیزی تغییر کنه و روایت‌ها جذاب‌تر بشن اما زهی خیال باطل. 
من کتاب‌های نظری کم نخوندم، اتفاقاً کتاب‌های نظری‌ای خوندم که بعضاً از گیرا بودن متن و روایت و تسلط عجیب نویسنده روی تک‌تک کلماتش بی‌اغراق از هیجان اشک ریختم. ولی این کتاب به‌استثنای یکی دو جستار، هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد. مشکل بیشتر نه از فرم که از نثر اخوته. نثر خشکی که آتیشش به دامن جستارهای ترجمه‌ای هم گرفت و حتی اون‌ها رو هم تا حدی بی‌روح و مکانیکی کرد. 
لذت نبردم، تجربه‌ی اول خوبی با اخوت نداشتم و عمیقاً خوشحالم که کتاب تموم شد.
      

23

        ۵ ستاره‌ی درخشان برای کتاب محبوبم در ۲۰۲۴:

برای گفتن از «سخن عاشق»، کتابی شگفت‌انگیز که برای من شروع‌کننده و مقدمه‌ی خیلی چیزهای مهمی در زندگیم بود، مع‌الاسف باید از زبان استفاده کنم و چقدر که همیشه زبان ناکافی و الکن‌ه. 

چیزی که در چند ماه اخیر یاد گرفتم و چیزی که انگار از بعد خوندن کتاب «حسرت» من هم دیگه بهش باور دارم، ناقص بودن ساحت زبانه. هر مِیلی که از ذهن و احساس به قلمرو زبان می‌رسه، بخشیش از دست می‌ره. همیشه و در لحظه چیزی در ما هست بیان‌نشده و تشنه برای دیده شدن. میلی سرکش، که از قضا هیچوقت هم ارضا نمی‌شه.
لجبازی کردم، به زبان امید واهی داشتم و به درک دیگری. پاکوبان برزمین، اصرار می‌کردم که من می‌تونم دیگری رو بشناسم و ببینم در کمال خودش و خودم رو بیان کنم، تا غایت خودم. نمی‌شه، از دست ما کاری برنمیاد، زبان مثل طلسم زندگی انسان‌ها رو دربرگرفته، راه فراری ازش نیست و در عین حال تنها روزنه‌ی امید و نجات‌مونه.

بارت سخن عاشق رو با علم به تمامی این‌ها می‌نویسه. پس کتابش رو با این جمله شروع می‌کنه:«سخن عاشق، امروزه سخنی از فرط تنهایی‌ست» و با این حال می‌نویسه. چرا؟

چقدر اندیشمند می‌شناسید که در مورد عشق اندیشه‌ورزی کرده باشن؟ چقدرشون عاشقانه این کار رو انجام دادن؟ چه کسی رو می‌شناسید در تاریخ طویل فلسفه که واقعا «عاشق» بوده باشه؟
کدوم فیلسوفی خودش وارد گود شده و بودن در ماجرای عاشقانه رو اونقدر ارزشمند دونسته که در موردش حرف بزنه؟‌ بدون ترس از اون و بدون فاصله‌گیری افراطی.

عاشق بودن و احساساتی‌گری همیشه منع شده. در تقابل عقل و احساس در دنیای فلاسفه و (بیاید صادق باشیم) دنیای خود ما، عقل همیشه برنده شده و این یعنی تنهایی که بارت در ابتدای کتابش ازش حرف می‌زنه دو وجه داره، هم فردی و هم اجتماعی. عاشق هیچوقت نمی‌تونه کامل عشقش رو بیان کنه و عاشق هیچوقت نه در جامعه، نه در سیاست، نه در فرهنگ و نهاد قدرت پذیرفته نمی‌شه. عاشق و سخنش، سخنی‌ست از فرط تنهایی.

و بارت با این حال می‌نویسه. هر جا که در ادبیات به ماجرای عاشقانه‌ای برخورده براش حاشیه‌نویسی کرده. هر فیلسوفی که جرئت کرده و کمی به عشق نزدیک شده بارت پیداش کرده، جملاتش رو خونده و بر اون‌ها شرحی نوشته. هر چند ناقص، هرچند همیشه کمی دور از آنچه دقیقا حس می‌کنیم، اما با تنها چیزی که اون رو خوب بلد بوده، با کلمات که تنها دستاویز هرانسانیه از عشق حرف زده و با افتخار هم حرف زده. اعاده‌ی حیثیت کرده از عشق و کلاهش رو برای این احساس شگفت‌انگیز برداشته. 

اگر بخوام چیزی از این کتاب برای خودم بردارم همین یک جمله‌ست :«با وجود دشواری‌های ماجرای من، با وجود بغض‌ها، تشویش‌ها و تردیدها، با وجود حسرت‌هایی که در این راه خواهم خورد، من بی‌وقفه در دل خود بر عشق به‌عنوان ارزش آری خواهم گفت.»
      

23

        به بچگیم که فکر می‌کنم، فقط یک سری تصاویر یادم میاد. به غیر از یکی دو تا خاطره‌ی مشخص با بابا و شاید چند تا تنبیهی که برام گرون تموم شده چیزی یادم نیست. 
می‌دونم حوض خونه آبی بود، می‌دونم خونه‌ی ما اسمش «پایین» بود و خونه‌ی عمو و زن‌عمو اسمش «بالا». 
تصویر شلنگ آب رو یادمه که تو تابستون‌ها وقتی نور خورشید بهش می‌خورد باعث می‌شد من از دیدن «رنگین‌کمون» ذوق کنم.
صدای خش‌خش برگ‌ها و بوی مزین به خاک‌شون رو یادمه که هر سال پاییز حیاط رو پر می‌کرد. 
ولی فقط همین. اگر بخوام از بچگیم بنویسم شاید یکی دو صفحه از بازگو کردن همین تصاویر و همین صداها باشه. از احساسات و وقایع چیز پررنگی به خاطر ندارم. از اینکه مامان و بابا چه اخلاقیاتی داشتن یا من حس‌م بهشون چی بود نمی‌تونم خیلی حرف بزنم. از همه مهم‌تر اینکه خودم از خودم هیچ تصویری ندارم. روژان بچگی رو نمی‌تونم تصور کنم و فکر می‌کنم همیشه در این کالبد و با همین افکار بودم. که مسلما فکر درستی نیست و فقط حافظه یاری نمی‌کنه. 

نویسنده‌ی این کتاب اما فرق می‌کنه. اون کتابش رو با تصاویر مشخص و جزئی آفریقای کودکیش شروع می‌کنه. از تصویر زن‌ها و بدن‌هایی که جسورانه و آزادانه رفت‌وآمد می‌کردن. از پدر مستبد حرف می‌زنه و از نظم و روتینی که به هر روز زندگیشون شکل می‌داده.
بازی‌هاش رو یادشه، بازیگوشی‌هاش رو به خاطر داره و حتی ری‌اکشنی که هر آدمی به این رفتارها و حرکت‌ها داشته. به احساسات خود کودکش دسترسی داره و می‌دونه اگر مامان اون رفتار رو نشون می‌داده یا بابا اون حرف رو می‌زده چه حسی داشته. و همه‌ی این‌ها رو نوشته، با جزئیات، با نثر مثال‌زدنی و با نوع روایتی که دقیقا مثل به خاطر آوردن کودکی، محوه و پر از تصویر. فکر می‌کنم حتی اگر مثل‌ من هم دسترسی‌ش به خاطرات و احساسات و حافظه‌ش کم بوده، اما یک روزی تصمیم گرفته پشت میز بشینه، به کاغذ سفید طولانی‌مدت نگاه کنه و هر اونچه یادش بوده رو بنویسه. تا همون‌طور که خودش در ابتدا و پایان کتاب می‌گه، خودش رو بیشتر بشناسه. غبطه می‌خورم به نویسنده‌هایی که از صفحه‌ی سفید و حافظه‌ی لاجون نترسیدن. پشت میز نشستن و برای من خواننده نوشته‌اند.
      

27

        تا به حال به این فکر کردید که اگر زن‌های قصه‌های اساطیری فرصت می‌کردند قصه‌های خودشان را بازگو کنند، چه چیزی برای تعریف کردن داشتند؟

این سوال احتمالاً  همان ایده‌ای بود که اووید، شاعر روم باستان را به نوشتن مجموعه‌ای از نامه‌ها با عنوان هیرواید یا «نامه‌های قهرمانان» ترغیب کرد. این کتاب مجموعه‌ای از ۲۱ نامه‌ست که به استثنای دو مورد، تماماً از زبان زن‌ها روایت می‌شوند. زن‌هایی معروف در قصه‌های اسطوره‌ای یونان و روم که اغلب صدایشان در این روایت‌ها گم شده بود. طی چند ماهی که درگیر خواندن این شعرها/نامه‌ها بودم، فرصتی پیدا کردم تا قصه‌های معروف و محبوبم را از زبان زنانی بخوانم که بسیاری از آن‌ها برای من الهام‌بخش و دوست‌داشتنی بودند؛ زنانی مثل مده‌آ، هلن تروآ، پنلوپه، آریادنه و دیگران.

نامه‌های شاعرانه:
اووید شاعر معروف رومی که سال ۴۳ قبل از میلاد متولد شد، تاثیر قابل توجهی بر روایت‌های اساطیری که امروز به گوش ما آشنا هستند داشت و هرچند او قبل از هر چیز شاعر بود، اما در این مجموعه قالب نامه‌ را برای نوشتن این شعرها انتخاب می‌کند. این نامه‌ها از زبان زنانی نوشته‌ شده‌اند که برای محبوب یا معشوق خودشان نامه‌ای –اغلب– عاشقانه می‌نویسند. انتخاب هوشمندانه‌ی او در فرم به صورت نامه‌نویسی تاثیری چندجانبه بر مخاطب دارد. نخست اینکه قالب نامه جنبه‌ی احساسی شعرها را دو چندان کرده و خواننده‌ را بیشتر درگیر داستانی می‌کند که در حال بازگو شدن است. ثانیاً استفاده از ضمیر اول شخص ترفندی‌ست از طرف اووید که صدای این زن‌ها را رساتر به گوش ما برساند. 

زنان نویسنده:
مشخص است که این مجموعه تلاشی‌ست برای بازگرداندن صدای زنان به روایت‌های اسطوره‌ای. اووید با انتخاب زنانی مانند پنلوپه و مده‌آ که از مشهورترین شخصیت‌های اساطیر هستند و زنانی کمتر شناخته‌شده همچون سفو، دیدو و هرمیون، ترکیبی جالب و متنوع از شخصیت‌های برجسته و حاشیه‌ای ارائه کرده. این انتخاب برای من، که همیشه مشتاق شنیدن روایت‌های گمشده و کمتر پرداخته‌شده هستم، ارزشمند و قابل‌تأمل بود.

بازنمایی فرهنگ و جامعه روم و یونان:
فراتر از جنبه‌ی عاشقانه این نامه‌های می‌توانند دریچه‌ای باشند به فرهنگ و جامعه باستانی و طرز برخورد آن‌ها با مسائل جنسیتی و حتی در برخی موارد، حقوقی! هر چند که تعداد زیادی از این نامه‌ها بازتابی عینی از وضعیت جامعه‌ی آن زمان هستند اما بخش دیگری صرفاً بازتاب آرمان‌ها و آرزوهای اووید برای جامعه‌ی ایده‌آلش است. برای مثال همین مسئله‌ی صدای زنانه و نوشتن از زبان زنان دست‌کمی از هنجارشکنی نداشت. یا در تعدادی از نامه‌ها به موضوعاتی مثل حق انتخاب در ازدواج و رد ازدواج‌های اجباری (که امروز هم در مورد آن‌ها بحث به فراوان در جریان است) پرداخته شده. همچنین در نامه‌هایی مثل نامه‌ی هلن به پاریس یا سیدیپه به آکونْتیوس مسئله عاملیت زنان و نقد آن به‌وضوح دیده می‌شود. زن‌هایی که در این دو قصه‌ی به خصوص توسط پاریس ربوده و توسط آکونْتیوس فریب داده شدند. 

تخیل یا بازگویی سنت؟
یکی از پرسش‌های مهم زمان مطالعه‌ی این کتاب این است که چه مقدار از این نامه‌ها بر اساس روایات مرسوم اسطوره‌ها نوشته شده‌اند و چه مقدار حاصل تخیل اووید است؟ هرچند که این پرسش اساساً در مسئله‌ی اساطیر با پیچیدگی‌های زیادی همراه است اما می‌توانیم در مورد میزان وفادار بودن اووید به روایات مرسوم از این اسطوره‌ها سوال طرح کنیم. بخش‌هایی از این داستان‌ها، مانند جدایی ۲۰ ساله پنلوپه و اودیسه، کاملاً بر اساس روایت‌های سنتی هستند، اما بخش‌هایی همچون نوشتن نامه توسط پنلوپه به اودیسه، چیزی‌ست که ما آن را مدیون تخیل فوق‌العاده‌ی اووید هستیم. 

۱۹ زن و ۲ مرد:
دو نامه از این مجموعه از زبان مردان نوشته شده‌اند: یعنی نامه‌ی پاریس به هلن و نامه‌ی آکونْتیوس به سیدیپه. این خروج اووید از ساختار کلی اثر شاید در ابتدا جای پرسش داشته باشد اما من فکر می‌کنم در این دو مورد هدف اووید نشان دادن تنوع و حتی تضاد دیدگاه‌های زنانه و مردانه در مورد یک قصه‌ی «واحد» است. به خصوص در این دو قصه‌ که ماجرای  اصلی آن‌ها بیش از عشق، زیر سوال رفتن عاملیت زن است. 

در آخر، فکر می‌کنم خواندن این کتاب برای مخاطبان آثار نمایشنامه‌نویسانی مثل اوریپید یا خوانندگان هومر خالی از لطف نباشد. با این حال به دلیل حجم نسبتاً زیاد کتاب و نیاز به دانش قبلی در مورد اساطیر در توصیه کردنش به کسانی که اهل اسطوره نیستند تعلل می‌کنم. هر چند توصیه می‌کنم به خاطر توانایی مثال‌زدنی اووید در شعر نوشتن حداقل یکی دو تا از شعرهای این مجموعه را بخوانید. باشد که شما هم مثل من لذت ببرید.
      

26

        جمعه‌ که به کتابفروشی مجبوبم سر زده بودم، اتفاقی دوستی رو دیدم که سر صحبت راجع به کتاب‌هایی که اخیر بیشتر می‌خونیم باز شد. من داشتم طبق معمول چند ماه اخیر از جادو و اسطوره و فلسفه کتاب می‌خوندم و دستم پر از کتاب‌های این چنینی بود و اون، سبدش پر از کتاب کودک. گفت من دیگه حوصله فلسفه و فلسفه‌بافی ندارم، هر چیزی که می‌خوام رو دیگه از کتاب کودک‌ها می‌گیرم. گفت اتفاقا یه کتاب اخیر خوندم، بذار برات بیارم. رفت همین کتاب رو برام آورد و تو پنج شش دقیقه‌ای که روی نیمکت کتابفروشی نشسته بودم تموم شد. بعدش با هم دوباره به صفحاتش نگاه کردیم و به احمق بودن شخصیت اصلی و آدم‌ها و تصویر‌سازی‌هاش کلی خندیدیم :))) آخرش هم خودش کتاب رو بهم هدیه داد.
کتاب خلاقانه‌ست و پر از تصویر و البته یک سوراخ که وسط هر صفحه از کتاب رو خالی کرده. داستان هم حول محور همین سوراخ مرموز می‌چرخه که با تغییر هر صفحه جای اون هم تو داستان تغییر می‌کنه. به نظرم اگه رفتید کتابفروشی و به قسمت کودک سر زدید، پنج دقیقه‌ای فرصت بذارید، این کتاب رو بخونید و کیف کنید.
      

24

        کتاب، مقدمه‌ی خوب و گویایه برای ورود به مبحث ساختارگرایی و پساساختارگرایی. هر چند فکر می‌کنم برای اینکه بتونید از کتاب لذت ببرید و استفاده کنید، باید قبلش از خودتون بپرسید اصلاً چرا می‌خواید در مورد چنین چیزی کتاب بخونید؟

من سراغ نسخه‌ی انگلیسی‌زبان کتاب رفتم چون معنای خیلی از اصطلاحات تخصصی ممکنه در ترجمه‌ی نادرست گم و حیف بشه و از گویایی مطلب کم کنه. با توجه به تجربه‌ای که دوستانم داشتن، حدسم درست بوده و بهتون توصیه می‌کنم اگه با انگلیسی میونه‌ی خوبی دارید، سمت ترجمه‌ش نرید. 

نویسنده تو این کتاب سراغ ۶ تا فیلسوف ساختارگرا و پساساختارگرا می‌ره: سوسور، لوی‌ استراوس، بارت، لکان، فوکو و دریدا. 
و جذابیت کتاب هم برای من همین تنوع آدم‌هایی بود که بهشون پرداخته شده. با سوسور شما با فلسفه‌ی زبان‌شناسی آشنا می‌شید، با خوندن فصل لوی استراوس سری به مبحث انسان‌شناسی ساختارگرا می‌زنید، با نشانه‌شناسی و نقد ادبی در فصل بارت برخورد می‌کنید، با لکان به سختی روانشناسی می‌خونید، فوکوی جالب کمی از تاریخ جنون، نهادهای قدرت و سکسوالیته می‌گه و دریدای عزیز هم شما رو نسبت به دوگانه‌ها به خصوص متن/کلام حساس‌تر می‌کنه.

مشکل اصلیم با کتاب، دو فصل لکان و فوکو بود که اصلاً گویا نبودن. لکان و فوکو در مورد خیلی چیزها، چیزهای زیادی گفتن. و حتی اگر با گستردگی نظراتشون بتونیم کنار بیایم، پیچیدگی هر کدوم رو نمی‌شه نادیده گرفت. نویسنده اکثر مباحثی که لکان و فوکو می‌گن رو باز کرده بود اما تو جمع کردنشون مونده بود. اگر این دو فصل رو همراه با «بازگو» نمی‌خوندم و خودم درس‌گفتارهای مرتبط بهشون رو گوش نمی‌دادم محال بود فقط با این کتاب بتونم متوجه بشم که نظریات این دو عزیز چی بودن. 

خلاصه اگر نسبت به فلسفه‌ی ساختارگرا کنجکاوید یا دوست دارید در مورد نظریات این ۶ تا فیلسوف بیشتر بدونید، حتماً کتاب رو پیشنهاد می‌کنم. اما باید سر صبر بخونید و احتمالاً از چند منبع کمکی دیگه هم کنارش استفاده کنید.
      

12

        «وقتی آهنگِ ایتاک داری، راه
گو که دور باش و دراز،
سرشار از تجربه سرشارِ ماجرا.»

نوشتن این یادداشت آسان نبود. شاید به همین دلیل، تا توانستم آن را به تأخیر انداختم. نوشتنش به معنای خداحافظی بود؛ با صدای مخملی استیون فرای که این سال‌ها در گوشم از اساطیر یونان می‌گفت. قصه‌هایی که سال‌ها پیش مرا مسحور این جهان شگفت‌انگیز کردند. خداحافظی با بازگشت دوباره‌ام به این صدا، وقتی که یادم آورد چرا اسطوره‌ها و خواندن و نوشتن درباره‌شان را دوست دارم. خداحافظی با چهار کتابی که داستانشان از گایا و اورانوس آغاز شد و با اودیسه و پنلوپه به پایان رسید. تجربه‌ی خواندن و شنیدن این کتاب‌ها، آن‌هم با صدای نویسنده، از خوشبختی‌های بزرگ زندگی‌ام بود.

اما کتاب چهارم، کتاب آخر، قصه‌ی اودیسه

کنستانتین کاوافی شعری دارد به نام ایتاک (که ترجمه‌ی بیژن الهی از آن را ابتدای یادداشت آوردم) و این کتاب نیز با همان شعر آغاز می‌شود. شعری که به‌خوبی ارزش ایتاک برای اودیسه را نشان می‌دهد. ایتاک، همان مقصد نهایی است؛ بهشت و غایتی که هر کدام از ما در ذهنمان می‌سازیم، زمینی که در آن آرام خواهیم گرفت، یک بار و برای همیشه. در این سفر نباید تعجیل کرد، نباید از قدم بازایستاد، نباید ترسید و نباید امید را از دست داد. باید چشم دوخت به چراغ سبزی که از آن سوی آب‌ها و دریاها به ما چشمک می‌زند.

و من مشتاقانه می‌خواستم که از این سفر بخوانم. این کتاب و در واقع اودیسه‌ای که هومر آن را تألیف کرده بیش از آنکه صرفاً گزارشی از سفر بازگشت اودسئوس به خانه‌اش ایتاک باشد، گزارشی پراکنده از اتفاقات پس از جنگ تروا است. پراکندگی این روایت هرچند ناشی از منبع اصلی است، اما امید داشتم با شیطنت، طنازی و البته قصه‌گویی منحصر‌به‌فردی که از استیون فرای سراغ دارم معجزه‌ای در داستان رخ دهد و قصه‌ی بازگشت این قهرمان را کمی برایم جذاب‌تر کند. گله‌ای نیست، او وفادار بوده به متن اصلی و همین می‌تواند اتفاقاً ارزش کارش باشد اما با پیش‌فرض‌هایی که من از کتاب و از فرای داشتم، کمی فاصله داشت.

اما بیش از آن، ایتاک و پنلوپه‌ای که در آن به انتظار بازگشت اودیسه زندگی می‌کند در چند ماه گذشته و شاید در چند سال پیش‌رو به درون‌مایه‌ی قصه‌ی زندگی خودم تبدیل شده‌اند. از این روست که شاید نه این کتاب اما قطعا این «قصه» برایم مهم و تاثیرگذار است. برای همین این چند ماه شعر کاوافی را مدام زیر لب زمزمه می‌کنم و به خاطر دارم که باید همیشه فکر ایتاک باشم. چراکه مقصد نهایی‌ست، مکان وصال است، نوید به ثمر رسیدن عشق؛ همان عشقی که روزهایم را به امیدش سپری می‌کنم. 

قصه‌ی اودیسه را هرچند آنطور که می‌خواستم نبود خواندم به این امید که نترسم از لِسْترینگُن‌ها، از تک‌چشم‌ها و از نپتون خشمناک، آن خدای دریاها و بادها. به امید بادهای موافق، بادبان‌های استوار، و سفری که یک‌سره مرا به ایتاکا و عشق برساند.

«همیشه فکر ایتاک باش: هرگز از یاد مبر
که آخرین مقصد توست‌.
اما نشِتاب در سفر.»

پی‌نوشت: در این متن ایتاک را به عنوان مقصد نهایی در نظر گرفته‌ام و پنلوپه و اودیسه را «با اغماض» عاشق و معشوق. در رابطه با این ارتباط حرف‌های بیشتری دارم که در این یادداشت نمی‌گنجد، اما برای درست درآمدن استعاره‌ای که در ذهنم به آن چنگ می‌زنم، حداقل برای مدتی مجبور هستم این دو را عاشق و معشوق در نظر بگیرم. اما آنچه همیشه برای مسلم است، دل‌به‌خواه بودن ایتاک است.
      

12

        دوراس از نویسنده‌های موردعلاقه‌ام است. بابت رمان‌های کوتاه و داستان‌های بلندی که هر کدام را بارها خوانده‌ام و برای عزیزانم با شور مشهود در صدایم، بلندخوانی کرده‌ام. مارگاریت دوراس را دوست دارم بابت بی‌پروا حرف زدنش و شاعرانگی‌ای که در زمان‌های قفل شدن قلمم کافی بوده بخوانمشان، تا قفل باز شود. 
دوراس را که تا پیش از این بابت مشهود بودن «تنانگی» و «زنانگی» در متن‌هایش ستایش می‌کردم، حالا با این کتاب انگار از نو شناخته‌ام. دوراسی که حالا در این کتاب عشق‌ورزی را از طریق آشپزی بیان می‌کند. عشق به غذاها و دستورهای پخت و داستان‌هایی که پشت هرکدامشان است. عشق به سوپ تره‌فرنگی و موادغذایی که اگر در خانه نباشند، انگار هیچ چیزی در انبارش ندارد. با این کتاب رویی دیگر از دوراس برایم نمایان شد. رویی صمیمی که فقط به لطف جادوی آشپزی امکان نمایان شدن دارد. مثل لحظاتی که با فرد عزیزی غذا پختیم و در حال هم زدن سوپ و خرد کردن سبزیجات، سیل افکار و کلمات‌مان بی‌اختیار در فضا جاری شد. همین حس را زمان خواندن این کتاب داشتم. که با مارگریت در آشپزخانه‌اش هستیم و از آشپزی برای هم می‌گوییم، از غذا و جادویی که آن وجود دارد، از پختن تا خوردنش.
      

33

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.