یادداشت روژان صادقی
19 ساعت پیش
به بچگیم که فکر میکنم، فقط یک سری تصاویر یادم میاد. به غیر از یکی دو تا خاطرهی مشخص با بابا و شاید چند تا تنبیهی که برام گرون تموم شده چیزی یادم نیست. میدونم حوض خونه آبی بود، میدونم خونهی ما اسمش «پایین» بود و خونهی عمو و زنعمو اسمش «بالا». تصویر شلنگ آب رو یادمه که تو تابستونها وقتی نور خورشید بهش میخورد باعث میشد من از دیدن «رنگینکمون» ذوق کنم. صدای خشخش برگها و بوی مزین به خاکشون رو یادمه که هر سال پاییز حیاط رو پر میکرد. ولی فقط همین. اگر بخوام از بچگیم بنویسم شاید یکی دو صفحه از بازگو کردن همین تصاویر و همین صداها باشه. از احساسات و وقایع چیز پررنگی به خاطر ندارم. از اینکه مامان و بابا چه اخلاقیاتی داشتن یا من حسم بهشون چی بود نمیتونم خیلی حرف بزنم. از همه مهمتر اینکه خودم از خودم هیچ تصویری ندارم. روژان بچگی رو نمیتونم تصور کنم و فکر میکنم همیشه در این کالبد و با همین افکار بودم. که مسلما فکر درستی نیست و فقط حافظه یاری نمیکنه. نویسندهی این کتاب اما فرق میکنه. اون کتابش رو با تصاویر مشخص و جزئی آفریقای کودکیش شروع میکنه. از تصویر زنها و بدنهایی که جسورانه و آزادانه رفتوآمد میکردن. از پدر مستبد حرف میزنه و از نظم و روتینی که به هر روز زندگیشون شکل میداده. بازیهاش رو یادشه، بازیگوشیهاش رو به خاطر داره و حتی ریاکشنی که هر آدمی به این رفتارها و حرکتها داشته. به احساسات خود کودکش دسترسی داره و میدونه اگر مامان اون رفتار رو نشون میداده یا بابا اون حرف رو میزده چه حسی داشته. و همهی اینها رو نوشته، با جزئیات، با نثر مثالزدنی و با نوع روایتی که دقیقا مثل به خاطر آوردن کودکی، محوه و پر از تصویر. فکر میکنم حتی اگر مثل من هم دسترسیش به خاطرات و احساسات و حافظهش کم بوده، اما یک روزی تصمیم گرفته پشت میز بشینه، به کاغذ سفید طولانیمدت نگاه کنه و هر اونچه یادش بوده رو بنویسه. تا همونطور که خودش در ابتدا و پایان کتاب میگه، خودش رو بیشتر بشناسه. غبطه میخورم به نویسندههایی که از صفحهی سفید و حافظهی لاجون نترسیدن. پشت میز نشستن و برای من خواننده نوشتهاند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.