یادداشت زینب سادات فخرایی
1402/6/2
تاریخی که روی صفحه اول کتاب یادداشت کردهام نشان میدهد کتاب را فرودین 96 خریدهام. درست 6 ماه قبل از اینکه دانشجو شوم. همان موقع چند صفحه از کتاب را خواندم و وقتی رسیدم به کلمه «آپارتمان» بستمش تا چند روز پیش که یکی از دوستانم کتاب را خواند و خیلی دوستش داشت. مجدد کنجکاو شدم که بخوانمش. چرا آن موقع نخواندم؟ چون زبان کتاب را دوست نداشتم. این بار هم فرقی نکرد و باز زبان کتاب برایم دوست داشتنی نبود. دیالوگها اکثرا برای این بودند که خیلی واضح به ما داده بدهند و واقعا دیالوگ نبودند. به دل نمینشست صحبتهای شخصیتهای کتاب. مصنوعی بودند. مثل این سریالها که میخواهند خانوادههای مذهبی را نشان دهند ولی بلد نیستند. مثلا این دیالوگ را ببنید. «چند ماه بعد از اینکه تو رفتی برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیرکبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوقلیسانس مهندسی الکترونیک.» هیچ آدمی را میشناسید که در زندگیاش اینطور صحبت کند؟ بگوید دانشگاه صنعتی امیر کبیر؟ مهندسی کامپیوتر؟ نمیدانم شاید مردم در دهه 70 و اوایل 80 اینطور صحبت میکردند ولی خیلی مصنوعی است. یا این جمله که برای چندمین بار رفت جبهه صرفا برای اطلاع دادن به ما است، وگرنه میشد خیلی زیباتر بیان شود. نویسندگان بسیاری هستند که از دیالوگ برای دادن اطلاعات به خواننده استفاده میکنند؛ ولی این کار را با ظرافت انجام میدهند. شخصیت پردازیها، به جز یونس، ضعیف بود. سایه که بود؟ واقعا شبیه سایه بود، هیچ حضور پررنگی نداشت. مهرداد را اگر از داستان حذف کنید هیچ اتفاقی نمیافتد. علیرضا از همه مصنوعیتر بود. داستان کتاب جالب است و نه بیشتر از جالب. انگار بیشتر به درد همان حال و هوای دههی 80 میخورد و آن موقع مورد پسند بوده؛ ولی به نظرم زبان کتاب تاریخ انقضایش گذشته است. هرچند که اصل داستان و سوژه جالب است و کاش بهتر به آن پرداخته میشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.