یادداشت محمدرضا ایمانی
1404/1/3
کاترین یکبار گفت: «شورمندیِ عشق و آموختن. اینها تنها چیزهاییاند که واقعا اهمیت دارند، مگر نه؟!» ص ۲۰۹ رمان با مرگ خود استونر آغاز میشود. جان ویلیامز حرف آخرش را اول میزند و تعیین میکند که در طول رمان قرار است با چه چیز مواجه شویم. استونر کودکی است زاده شده در خانوادهای مرده. پدر و مادرش برزگرانی هستند که به زحمت در خاک مرگ تخم زندگی میکارند اما هر سال بیشتر زحمت میکشند و در عوض کمتر میدروند. از همین رو خانواده استونر خانوادهای هستند بیروح و بیجان. گویی تمام خانواده از همان ابتدا تسلیم را پذیرفتهاند و تلاش چندانی برای رویگرداندن از آن نمیکنند. اما روزی پدر ویلیام تصمیم میگیرد که او را به دانشگاه کلمبیا بفرستد تا کشاورزی بخواند و بتواند بلکم این خاک مرده را قدری به تحرک وا دارد. ویلیام به قیمت مشقت بیشتر خود و خانوادهاش به کلمبیا میرود و در کمال ناامیدی بعد از دو ترم کشاورزی خواندن عاشق ادبیات انگلیسی شده و تغییر رشته میدهد. ویلیام خبر تغییر رشتهاش را در پایان اخذ مدرک کارشناسی به والدین خود میدهد و آنها هم به جای جار و جنجال به راحتی آن را میپذیرند. سیر رمان تا به آخر همین گونه است؛ مرگ، کور سوی امید و دوباره مرگ. این سیر در تحصیل، ازدواج، به دنیا آمدن فرزند، رابطه خارج از ازدواج و حتی کار آکادمیک استونر نیز در جریان است و هر دفعه او بدون کوچکترین عصیانی مرگ ثانویه را پذیرفته و داستان به خط سیر بعدی منتقل میشود. تا اواسط رمان از انفعال استونر کفرم در میآمد اما بعداً فهمیدم عدم عصیان او نه به علت نقص روانی بلکه از پذیرفتن واقعیت است. استونر میداند که همه چیز در نهایت به مرگ منتهی میشود و لزومی نمیبیند که مانند دیگران خود را گول زده و تلاش دروغینی کند تا شرایط را تغییر بدهد. برای همین هم هست که مرگ نهایی که مرگ جسمانی اوست، نه تنها برایش سنگین و غیرقابل درک نیست بلکه شاید به تعبیری رهایی بخشش نیز باشد و او نیز با آسودگی به استقبالش میرود. استونر هجویهای است بر علیه واقعیت و به نفع مرگ. ویلیامز در هر رخداد با نیشخندی به واقعیت مرگ را یادآوری میکند و با سیر داستان نشان میدهد که چه امید و چه تلخکامی هر دو سرنوشتی جز نیستی در انتظارشان نیست. حقیر آدم احساسیای نیستم و عمدتا نمایش عواطف چه در تلویزیون و سینما و چه در کتابها اصلا درگیرم نمیکند. اما در حین خواندن استونر صفحه به صفحه افسردهتر میشدم. حدس میزنم که ویلیامز در زمان نوشتن این رمان در افسردگی عمیقی به سر میبرده و معنای زندگی اصلیترین مسئلهاش بوده است.
(0/1000)
محمدرضا ایمانی
1404/1/4
0