سیده هدی پورمانی

سیده هدی پورمانی

بلاگر
@hodap

272 دنبال شده

229 دنبال کننده

            🏨 کارشناس مدیریت هتلداری و گردشگری 
📚  کارشناسی ارشد تاریخ ایران اسلامی
📚 دانشجوی دکتری تاریخ ایران اسلامی
⚡️potterhead 
          
@musichp1994
hoda__p

یادداشت‌ها

نمایش همه
        مانون لسکو اثری است که در بطن خود پرسش‌های بنیادین فلسفی درباره عشق، اخلاق، اختیار و سرنوشت را مطرح می‌کند. داستان عشق میان د گرینو و مانون، تضادی عمیق میان ایده‌آل‌های انسانی و وسوسه‌های زمینی را بازتاب می‌دهد.

د گرینو، نماینده عشقی خالص و فداکارانه است که حاضر است تمام قواعد اجتماعی و اخلاقی زمان خود را برای معشوقش زیر پا بگذارد. او در مسیر عشقش، هویت، مقام، و حتی وجدان خود را قربانی می‌کند. اما این عشق، همان‌قدر که عمیق و خالص است، کور و خودویرانگر نیز هست. او در مواجهه با مانون، که نماد جذابیت، آزادی و لذت‌طلبی است، اختیار خود را از دست می‌دهد و به بازیچه‌ی امیال خود و مانون تبدیل می‌شود.

از سوی دیگر، مانون را می‌توان شخصیتی دید که اسیر وسوسه‌های زندگی مادی است. او با وجود عشقی که به د گرینو دارد، نمی‌تواند از جاذبه‌های رفاه، قدرت و امنیت مالی چشم‌پوشی کند. مانون، تصویری از آزادی انسانی است که بدون تعهد به اصول اخلاقی و اجتماعی عمل می‌کند، اما در نهایت این آزادی او را به فنا می‌کشاند.
      

11

        رمانی کوتاه و عمیق است که در آن نویسنده با زبانی شاعرانه و توصیفاتی دقیق، داستانی تلخ و تأثیرگذار را روایت می‌کند. این کتاب با ظرافتی خاص به موضوع اشغال فلسطین و تأثیرات عمیق آن بر زندگی افراد عادی می‌پردازد و همزمان پرسش‌هایی بنیادین درباره هویت، حافظه، و درد جمعی را مطرح می‌کند.

رمان در دو بخش تنظیم شده است. بخش اول داستان قتل یک دختر فلسطینی 13 ساله در سال 1949 را بازگو می‌کند که توسط یک سرباز اسرائیلی کشته شده است. این بخش از نگاه شاهدان و از طریق جزئیات محیطی و احساسی روایت می‌شود که به جای توصیف مستقیم حادثه، به تأثیرات و بازتاب‌های آن در اطرافیان و فضای اجتماعی منطقه می‌پردازد. نویسنده با استفاده از نثری دقیق و موشکافانه، بی‌عدالتی و خشونت را به‌گونه‌ای روایت می‌کند که خواننده را به تفکر وادارد.

بخش دوم روایت زندگی زنی فلسطینی است که سال‌ها بعد به دنبال کشف حقایق مربوط به آن قتل برمی‌آید. او که خود در میان درد و رنج ناشی از اشغال زندگی کرده، سفری به محل وقوع حادثه ترتیب می‌دهد تا ردی از گذشته پیدا کند. این سفر، نه تنها یک جستجوی شخصی برای درک حقیقت است، بلکه بازتابی از مبارزه جمعی مردم فلسطین برای بازپس‌گیری تاریخ و هویت خود است. در این بخش، شبلی با ترکیب خاطرات، تأملات فلسفی و توصیفات زنده از مکان‌ها و افراد، خواننده را به درون جهانی می‌برد که مرزهای بین گذشته و حال، واقعیت و خیال، و فرد و جمع در آن محو شده‌اند.

یکی از ویژگی‌های برجسته کتاب، استفاده از جزئیات دقیق و نمادپردازی برای ایجاد تأثیر احساسی عمیق است. شبلی بدون استفاده از شعارهای سیاسی یا توصیفات صریح خشونت، تأثیر اشغال و سرکوب را به شکلی ملموس و انسانی به تصویر می‌کشد. زبان او ساده اما پر از لایه‌های معنایی است که خواننده را به تفکر درباره عمق تراژدی انسانی در فلسطین دعوت می‌کند.

رمان «برداشت دوم» با تأکید بر تجربه زنان و نقش آن‌ها در حفظ و بازسازی حافظه جمعی، به جنبه‌ای کمتر دیده‌شده از مقاومت فلسطینیان می‌پردازد. نویسنده نشان می‌دهد که چگونه زنان، با وجود رنج‌های شخصی و اجتماعی، می‌توانند حاملان و حافظان تاریخ باشند. این کتاب نه تنها روایتی از یک حادثه تاریخی است، بلکه تلاشی برای ایجاد ارتباط بین گذشته و حال و پرسشی درباره مسئولیت فردی و جمعی در برابر بی‌عدالتی‌ها است.

برداشت دوم اثری است که با ظرافت و عمق، داستانی ساده اما تأثیرگذار را روایت می‌کند. عدنیه شبلی از طریق این کتاب موفق شده است تصویری از زندگی و مرگ، امید و ناامیدی، و مقاومت در برابر فراموشی را ارائه دهد. این رمان با وجود کوتاهی، اثری غنی و پرمفهوم است که تأثیری ماندگار بر ذهن خواننده می‌گذارد و او را به بازاندیشی درباره مفاهیم عدالت، تاریخ و انسانیت دعوت می‌کند.
      

16

        اتود در قرمز لاکی نخستین داستان از مجموعه ماجراهای شرلوک هولمز است. داستان با دکتر واتسون آغاز می‌شود که پس از بازگشت از جنگ افغانستان به دنبال محلی برای زندگی در لندن است. او از طریق یک آشنا با شرلوک هولمز،  آشنا می‌شود و با او هم‌خانه می‌شود. هولمز توانایی های خارق‌العاده‌ای دارد و به‌عنوان یک کارآگاه خصوصی کار می‌کند.

پلیس لندن از هولمز می‌خواهد تا پرونده قتلی مرموز را حل کند. جسد مردی  در خانه‌ای متروکه پیدا شده است. او بدون جراحت مرده، اما کلمه "RACHE" (انتقام به آلمانی) با خون روی دیوار نوشته شده است. هیچ سرنخ مشخصی وجود ندارد، اما هولمز با بررسی دقیق صحنه جرم، شواهد پنهان را پیدا می‌کند و شروع به حل معما می‌کند.

در ادامه داستان، خواننده با گذشته قاتل آشنا می‌شود. قاتل مردی به نام جفرسون هوپ است که سال‌ها پیش عاشق دختری به نام لوسی بود. اما لوسی به اجبار با انوخ دربر، یکی از رهبران جامعه مورمون‌ها، ازدواج کرد. پس از مرگ لوسی، جفرسون هوپ تصمیم گرفت از دربر و همدستش، استنجرسون، انتقام بگیرد. او آن‌ها را تعقیب کرد و در نهایت موفق شد دربر را مسموم کند و استنجرسون را نیز به قتل برساند.
      

11

        در بخش اول، نویسنده از زبان مردی به نام "کیا" داستان عشق ناکامش به "هیوا" را بیان می‌کند. این عشق در شهری کوچک و آرام، که حال و هوایی سنتی دارد، شکوفا می‌شود. اما مخالفت خانواده‌ها، به‌ویژه خانواده هیوا، و تفاوت در دیدگاه‌ها باعث می‌شود این رابطه به سرانجام نرسد. این بخش، سرشار از حسرت و نوستالژی نسبت به گذشته است.

بخش دوم، نامه‌هایی است که هیوا پس از سال‌ها برای کیا می‌نویسد. او درباره زندگی مشترک و سختی‌هایی که تحمل کرده سخن می‌گوید و از عشق جاودانی خود به کیا پرده برمی‌دارد. هیوا اگرچه در ظاهر با زندگی کنار آمده، اما در درون همچنان به عشق قدیمی‌اش وفادار است.

بخش سوم، پایانی فلسفی و شاعرانه بر کتاب است. نویسنده در این بخش به تحلیل عشق، مفهوم زمان و زندگی انسان می‌پردازد و از دل‌بستگی‌های انسان به گذشته سخن می‌گوید.

این کتاب با زبان زیبا و شاعرانه‌اش، به واکاوی عمیق‌ترین احساسات انسانی می‌پردازد و تصویری از عشق‌های عمیق، اما نافرجام را به نمایش می‌گذارد. "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" تلفیقی از داستان و فلسفه است که توانسته تأثیری ماندگار بر خوانندگان داشته باشد.
      

3

باشگاه‌ها

نمایش همه

ال‌کلاسیکو پلاس +

37 عضو

باریس گادونوف

دورۀ فعال

باشگاه ال‌کلاسیکو

486 عضو

نورثنگرابی

دورۀ فعال

دنیای خیال

567 عضو

فادیا؛ بازگشت به خانه

دورۀ فعال

لیست‌های کتاب

نمایش همه

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

خدای کشتار

13

رویای عموجان

4

Wuthering heights
          یادداشتی بر بلندی‌های بادگیر:

کودکی‌ات را به‌ یاد آر.

وادرینگ هایتس رمان ساده‌ای نیست. تازه است، غیرمعمول و تیره. 
نوشتن درباره‌ی عشق آسان است. بسیاری درباره‌ی عشق نوشته‌اند، اما از نفرت، کینه‌ و انتقام آمیخته به عشق نوشتن راحت نیست. 
اتمسفر گوتیک به‌زیبایی رمان را تسخیر کرده‌است و از مهم‌ترین بخش‌های رمان فضای تیره، وحشی و وهم‌انگیزی‌ست که داستان کینه‌ورزی پسرکی غریب به‌نام هیث‌کلیف را روایت می‌کند! هیث‌کلیف به دلایلی از رسیدن به عشق کودکی‌اش، کاترین، بازمی‌ماند که مهم‌ترین این دلایل موقعیت اجتماعی و طبقه‌اش در جامعه‌ی انگلستان است. نرسیدن او به کاترین محرک هیث‌کلیف برای انتقام از تمام کسانی‌ست که در نظرش مانع این وصال بوده‌اند. 
 امیلی برونته با تنها کتابش نشان می‌دهد تا چه اندازه نویسنده‌ای بی‌پروا، خلاق، متفکر و حتی آدم‌شناس بوده است! او داستانی را به ادبیات داد که در باطنش به مطالعه‌ی جنبه‌های متفاوت عشق می‌پردازد، حال آن‌که اصلی‌ترین محرک داستان عشقی‌ست که از کودکی تا مرگ کاراکترهای اصلی رمان را در برمی‌گیرد، عشقی که با بزرگ شدن هیث‌کلیف سیاه‌تر و تبدیل به ویروسی کشنده به‌نام انتقام می‌شود و دو خانواده‌ی ارنشاو و لینتون را در خود غرق می‌کند.
در انتقام هیث‌کیف، نفرت است. در نفرت‌اش، کینه و در کینه‌اش عشقی ویران‌گر. نهال عشقی که از کودکی با او رشد کرده و حالا از تنه‌اش تبری ساخته که با آن زندگی همه‌ را نابود می‌کند، من‌جمله زندگی خودش را. 
رئالیسمی که برونته در شخصیت‌پردازی کاراکترهایش، دیالوگ‌ها و توصیفات به‌کار گرفته‌است، با اتمسفر گوتیک رمان آمیخته و نتیجه‌ی این هماهنگی نبوغانه می‌شود‌ یک اثر چندلایه‌ی عمیق و دارک.
نشان دادن تحول احساسات و زندگی در طول زمان، از جذاب‌ترین ویژگی‌های رمان است. بزرگ شدن، زمانی که تصورات خیال‌انگیزمان از زندگی و آینده‌ای روشن، جایش را به واقعیت دردناک و «گوتیک!» زندگی می‌بخشد.

هیث‌کلیف، کاراکتر اصلی رمان، از منحصربه‌فردترین کاراکترهایی‌ست که در طول مطالعه‌ی دست‌وپا شکسته‌ام از ادبیات انگلستان خوانده‌ام و کاترین بی‌پرواترین کاراکتر‌ از میان برونته‌ها.
خوانش وادرینگ هایتس به زبان اصلی نویسنده چندین برابر لذتش را بیش‌تر می‌کند. خواندنش کمی سخت و نوشتن درباره‌اش سخت‌تر است.
        

22

مانون لسکو
          تو گودریدز نوشته بودم پسره آنقدر با خلوص و صداقت و لطافت از مانون حرف می‌زنه که احساس می‌کنم من هم عاشق دختره شدم. از بس تو آپدیت‌هایی که اینور اونور می‌نوشتم و وویس‌هایی که برای خودم ضبط می‌کردم درباره‌ی این کتاب حرف زدم که انگار دیگه حرف جدیدی ندارم. قصد ریویو نوشتن و رعایت یکسری اصول نانوشته رو هم ندارم. فقط حرف‌هایی که همین لحظه تو ذهنم هستن می‌نویسم. خیلی وقته همین کارو می‌کنم.

کتاب رو دوس داشتم. شخصیت‌هاشو دوس داشتم. شخصیت‌های فرعی‌ش رو هم دوست داشتم. با هم مهربون بودن. رعایت حال هم رو می‌کردن. هر کسی، اندک بهره‌ای از وفاداری و انسانیت برده بود. این بهم حس خوبی میداد. رفاقت‌هایی که صادقانه شکل می‌گرفت برام ارزشمند بودن. دو شخصیت اصلی داستان هر چقدر در ابتدا و میانه‌ی کتاب ملغمه‌ای از خشم و عصبانیت و خنده‌های هیستریک و ناسزا در من بوجود آورده بودن، انتهای کتاب حسابی سنگ تموم گذاشتن و شرایط نامساعدی که خودم توش قرار داشتم هم به این همه اضافه شد و 30 صفحه‌ی انتهایی رو با چشمای خیس و هق‌هق‌های بی‌صدا گذروندم. این یعنی مانون لسکو ماموریتش رو با موفقیت به اتمام رسوند و خوندنش تجربه خوبی برام شد.

به‌نظرم مهم‌ترین چیزی که این کتاب رو برای من متفاوت از یک اثر معمولی عاشقانه می‌کرد، نثر شیوا و عمیق آبه بود. احساسات آدمی رو خیلی واقعی و ملموس و صادقانه بیان کرده بود. جملاتش به قلبم رسوخ می‌کرد. انتهای کتاب از خودم پرسیدم این همه ارزشش رو داشت؟ و با گریه به خودم جواب دادم آره ارزشش رو داشت. من معمولا خیلی سعی می‌کنم ادای عاقل بودن و بی‌احساس بودن دربیارم (لطفا این دوتا رو عجالتا متضاد هم بگیرید و سرش با من بحث نکنید) این کتاب تونست اون بُعد احساسی منو بکشه بیرون. بُعدی که حاضره پشت پا بزنه به هر چی تصمیم عاقلانه‌ست و یکسره پی خواسته قلبش بره.

این قسمت یه اسپویل ریزی داره. 👇🏾

اینکه شخصیت‌های اصلی داستان تونستن همچین احساسات پاک و لطیفی رو تجربه کنند، با اینکه همه چیزشون رو هم در راهش از دست دادن، خیلی برام ارزشمند بود. فک می‌کنم هر معشوقی آرزو داره همچین عاشقی داشته باشه. (البته شرطش اینه خودش خیلی خوشگل باشه😂) عاشقی که علی‌رغم همه اشتباهات و خطاهایی که معشوق مرتکب میشه همچنان می‌پرستدش و با همه عشق و صبر و گذشتی که نثارش میکنه آخرش میتونه رامش کنه:) عقل با این مخالفت می‌کنه و با اولین یا نهایتا دومین اشتباه فاحش معشوق از عاشق میخواد که ولش کنه و دنبال یه زندگی سعادتمند و باشرافت بره. این کتاب بهمون میگه عقل خیلی غلط میکنه:) و داستانی داره مث همه رومنس‌های کلاسیکی که تو بچگی شنیدیم و دوس داشتیم. این با دنیای واقعی فرق می‌کنه و معشوقی ساده‌دل و سربه‌هوا داره که تهش اون تحولی توش رخ میده که ما دوس داریم. اما در دنیای واقعی آیا همه معشوق‌های خطاکار نهایتا رام قدرت عشق میشن و آنچه همه این مدت‌ از عاشق دریافت کرده بودن، جبران می‌کنن؟ این کتاب رو چون شبیه دنیای واقعی نبود و تهش عشق پیروز میشد، دوست داشتم.
        

30

جمجمه‌ای در کانه مارا
          یک گروتسک پست مدرن از مک دونا ...

هر بار که بگم کم گفتم . هامارتیا نعمتی شده برای من که به بازخوانی آثاری بپردازم که سالها پیش خونده بودم و چیزی ازشون یادم نمونده.
این اثر رو طبق چیزی که یادداشت کردم نزدیک به ۶ و نیم سال پیش مطالعه کردم. فکر کنم ترم ۲ ارشد کارگردانی بودم که خوندم.
یکی از چیزهایی که مورد توجه م قرار گرفت قیمت کتاب بود . این کتاب رو ۸ هزار تومن خریده بودم .  نمیدونم چاپ جدیدش چنده اما شاید ۸۰ هزار تومن هم بیشتر باشه. 
این افزایش قیمت فاجعه ست. 

از این موضوع بگذریم... دوباره رسیدیم به مارتین مک دونا و دومین اثر از تریلوژی لی نین. 
اثر همون حس و حال ملکه زیبایی لی نین رو داره اما کمی سیاه تره گرچه به خشونت اون نمایشنامه نیست. 
شخصی که کارش کندن گور های یک گورستانه تا با بیرون آوردن مرده های قدیمی ، جا رو برای بقیه اموات باز کنه ، اینبار مامور میشه که گور قدیمی همسرش رو که به مرگ مشکوکی مرده و شایعه هم شده که خود این مرد ، همسرشو کشته رو نبش کنه. 
بر عکس تریلوژی های یونان که داستان ها پشت سر هم و در ادامه هم روایت می شد ، در این تریلوژی ما شاهد رخ دادن قصه ها در یک منطقه به نام لی نین که در ایرلند به یک منطقه دیدنی و جذاب معروفه ( کاملا برعکس چیزی که مک دونا از این شهر به ما نشون میده ) هستیم . 
برای اینکه متوجه بشیم این داستان ها در یک منطقه رخ می دهند، شاهد رد و بدل شدن بعضی دیالوگ ها و فضاهای آشنا برای مخاطبانی هستیم که احیانا ملکه زیبایی لی نین رو خوندن یا دیدن.
صحبت از کشیشی به نام ولش ، والش ، ولش که در ملکه زیبایی لی نین ازش صحبت می شد و همچنین صحبت درباره یکی از کاراکتر های اون نمایشنامه ، نمونه هایی از این فضاسازی مک دونا هستند.
دیالوگ نویسی و قصه در یک فضای گروتسگ روایت میشه که فوق العاده وهم آور و در عین حال کمیکه.  
قدرت دیالوگ ها فوق العاده ست . درام به خوبی شکل میگیره ، گرچه پایان بندی ضعیف تری رو نسبت به ملکه زیبایی لی نین و مرد بالشی شاهد هستیم.

نکته بعدی درباره ترجمه اثره.  مترجم به خوبی از عهده ترجمه و انتقال زبان و فضای وهم آلود و نسبتا ترسناک نمایش براومده اما نکته منفی ترجمه هم مربوط به ترجمه فحش هاست که متاسفانه معادل سازی ( حتی معادل سازی ای که بشه چاپ کرد ) رو انجام نداده و اون کلمه مرسوم رو فقط با عنوان " کوفتی " ترجمه کرده. 
کسانی که با زبان انگلیسی آشنا هستند متوجه میشن که ترجمه این کلمه چه چیزیه و تکرار بیش از حد واژه " کوفتی " نمیتونه اون معنا رو انتقال بده و ترجمه رو ثقیل میکنه .

در کل نسبت به دو اثر قبلی ای که از مک دونا خوندیم،  کمی ضعیف تر بود اما همچنان میشه گفت مک دونا بی نظیره. 
        

28

فلسفه زندگی زناشویی
          این اثر هجویه‌ایست از بالزاک که از مجموعه فلسفه‌ی زندگی زناشویی1829 برگزیده شده. داستان درباره‌ی زوجی به نام آدولف و کارولینه که بعد از گذشت چندسال از ازدواجشون، با خزان زندگی زناشویی‌شون مواجه میشن. ابتدا در تلاش و تکاپون که توجه دیگری رو به خودشون جلب کنن و علت ملال و نارضایتی‌ش رو کشف کنند و نهایتا به پاسخی برای حل مشکلاتشون می‌رسند که مخصوص زوج‌های پاریس‌نشینه :) 
چیزی که برام جالب بود، بالزاک این اثر رو قبل از ازدواجش خلق کرده که حکایت از هوشیاری و آگاهی‌‌ش بر زیر و بم زندگی‌های مشترک داره. بالزاک رو در کسوت استندآپ کمدین باهوشی تصور کنید که ضمن مزه‌پرانی‌های رندانه به زوجین فرانسوی (متاسفانه غالبا خانم‌ها) حقایق ترسناکی رو درباره‌ی پشت‌پرده‌های زندگی‌های زناشویی بیان می‌کنه. در عین اینکه شمارو می‌خندونه بهتون هشدار میده اگر حواستون به زندگی مشترکتون نباشه چه پایانی در انتظارتونه. بخش پایانی کتاب خلاقانه و هوشمندانه بود. 
ترجمه‌ی قابل قبول و صوتیِ گوش‌نوازی هم داشت.
        

24

جمجمه ای در کانه مارا
          🔴جمجمه ای در کانامارا
 دومین داستان از مجموعه‌ای است که به نام « تریلوژی لینین » از مک دونا مشهور شد. اولین کتاب به نام « ملکه لی نین» و سومین آن‌ها به نام « غرب غم زده » بود که هرسه به عنوان یک‌ مجموعه، مک‌دونا را به عنوان یکی از مهم‌ترین نمایش‌نامه‌نویسان معاصر تبدیل کرده اند.
فضای نمایشنامه همان فضای دهکده ی لی نینه، درنمایشنامه  دورادور می شنویم که ری دولی هم هست و پاتو دولی قراره عروسی کند و خانه‌ی مورین فولانی هم بالای تپه است، از آقای کشیش  بنام ولش والش هم میشنویم که برای ما یادآور« ملکه زیبای لی‌نین»هستند.

🔻میک داد مردی است که نبش قبر می‌کند؛ این شغل اوست. میک استخوانهای مردگان قدیمی را از قبرهایی که برای او تعیین می‌کنند بیرون می‌کشد تا جا برای دفن مردگان جدید باز شود. اکنون نوبت نبش قبر همسر خود میک داد فرا رسیده است؛ زنی که هفت سال پیش به مرگی مشکوک مرده است. شایعاتی بر سر زبان‌هاست در این باب که میک داد در مرگ همسرش دست داشته است. این طرح کلیِ داستانِ نمایشنامۀ جمجمه‌ای در کانه‌مارا ، نوشتۀ مارتین مک‌دونا، است. مک‌دونا در این نمایشنامه، که دومین بخش از سه‌گانۀ او(تریلوژی) معروف به سه‌گانۀ لی‌نین، است از موضوعاتی چون خشونت، سؤاخلاق سخن می‌گوید و با دیالوگ‌هایی که در عین واقع‌گرایانه ولی پراز خشونت بی پرده‌ والفاظ بد  نمایشنامه‌ای خلق می‌کند که در آن موقعیت شخصیت اصلی و سر و کار داشتن او با مردگان و آنچه حین نبش قبر برای او رخ می‌دهد، به عرصه‌ای بدل می‌شود برای پرداختن به  مرگ، مواجهه‌ با مرگ و حفظ اخلاقیات شخصیتهایی که آن‌ها گویی دیگر به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند. با جمجمه‌ها شوخی‌ها چندش‌‌آوری می‌کنند و قبرها را به عنوان ابزار شوخی و مسخره‌بازی در نظر می‌گیرند.بسیاری از دیالوگها فقط از زبان کاراکتر جاری میشوند ونه از مسئله ای گره گشایی می کنند و نه در پیشبرد روایت سهیم هستند بلکه فقط برای ایجاد اختلاف وتنشی درآن موقعیت بیان میشوند
دراین نمایشنامه مرزی میان خشونت وعشق واحترام نمی بینیم و قبرستان و مرگ شکل تازه‌ای پیدا کرده‌اند؛ شکلی که خالی از هرگونه تقدس و حرمت است. خالی از وحشت است؛ انگار آن‌جا زمین بازی است و اسکلت‌ها هم اسباب‌بازی هستند.دراین اثر وک دونا خشونت وعدم حفظ احترام از روابط بین انسانهای زنده فراتر میرود وبرعلیه مردگان به کار گرفته میشود
🔻قوه‌ی تخیل مک دونا واقعا ستودنی است باانتخاب سوژه های خاص ومنحصربه فرد برای  نمایشنامه هایش آنها را از بقیه متمایز کرده است  وهمچنین بهترین شروع و اوج یک نمایشنامه را به خوبی میشناسد. صحنه ی اضافی در کارش نیست ریتم نمایشنامه هایش افت نمیکند،وتا به آخر با شور وشوق خواننده را به دنبال خود میکشاند.
این اثر هم‌مانند دونمایشنامه قبلی که از مک دونا خواندیم ویژگی های بخصوص از قبیل خشونت کلامی، خشونت فیزیکی، بی پرده گویی شخصیتها،و عدم حفظ حرمت مفاهیم مقدس(مرگ با وجود ترسناک بودن مفهومی مقدس وقابل احترام برای بشر است)با شوخی های آزار دهنده با جمجمه افرادی که سالهاست فوت شدند.

💥درپایان هم این بیت شعر از جناب سعدی به ذهنم رسید:
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
        

39

طلسم سیاه دل
جلد دوم سیاه دل خیلی عجیب بود برام. جلد اول دوست داشتم و تنها کتابی بود که واقعا احساساتم غلبه کرد به یادداشت و نظری که دربارش داشتم. یعنی ایراداتشو چون دوستش داشتم نادیده گرفتم. ولی جلد دوم اصلا اینطوری نیست. تا حدود صفحه دویست اینا بود که واقعا دوستش داشتم. خیلی خوب بود چون دنیای جدیدی رو میدیدم. شخصیت ها داشتن بالاخره یک خودی نشون میدادن. بالاخره داشت به اون هیجان لازم و پیش‌روی که انتظار میرفت میرسید. ولی نه انگار فونکه قرار نبود که از جلد اول بهتر عمل کنه. 😬😤

خب میرسیم به بخش جذاب ماجرا😁

🟥اول: که خب ما با یک دنیایی که تو کل جلد اول ازش تعریف میشد داریم روبه‌رو میشیم. دنیایی پر از چیز های عجیب غریب مثل پری ها، دوره گرد ها، اتش خواران و غیره... و واقعا دنیای جذابیه برای همین دویست صفحه اول خیلی بهم چسبید چون قرار بود خوب جمعش کنه به نظر ولی اینطوری نشد. حالا چرا؟ چون از یه جایی به بعد دیگه واقعا همه چیز مسخره بود چون ما هیچی از این دنیا نمیدونستیم. نویسنده باید تو جلد اول خیلی از چیز هارو پایه ریزی میکرد برای این دنیا ولی معلومه که هیچ فکری نکرده بوده. مثلا اون پزشک معروف، اون شاهزاده هه که خیلی مردم دوستش دارن ( اسمشو یادم نمیاد.)، اون یارو دوره گرده که خرس داشت و افراد دیگه ( حتی اسم شخصیت هارم یادم نمیاد.😂) تا جلد دوم کجای این دنیا و داستان بودن؟ چرا یک اشاره هم بهشون نشده بود؟ حالا شاید بگید که اصلا اینا مهم نیست و اینا، ولی مهمه. حالا باز چرا؟ چون نویسنده داره برای اینا تاریخچه میسازه. همه این شخصیت ها که نام بردم و حتی اونایی که نام نبردم هم تو این دنیا به شدت معروف هستن. کل مردم میشناسنشون و به شدت مشهور، معروف و سرشناس و بلند آوازه هستند. حتی تا زمانی که وارد داستان هم میشن شما هیچی از این ها نمیدونید. یک سری از موجودات، مکان ها و غیره دیگه هم همین طوری هستند و تا وقتی با اینا رودرو میشن شما هیچی ازشون نشنیدید. یعنی رسما شما هیچی نمیدونید تا آخر داستان و نویسنده همین جوری هی اطلاعات جدید میده بهتون و میگه نه همه مردم میدونن مثلا این مکان چیه یا چجوریه یا این شخصیت کیه ولی شما که خواننده هستید از هیچ کدومشون هیچی نشنیدید.😐

🟥دوم: این یه جورایی ادامه بخش اول هم حساب میشه که نویسنده به هیچ وجه انتظار هاتونو برآورده نمیکنه. شما از یک شخصیت تو کل کتاب تعریف های جورواجور و عجیب غریب میشنوید. طرف بهترینه فلانه و بیساره و اینطور حرف ها. ولی وقتی به جایی میرسه که باید خودشو نشون بده متوجه میشید که با سیب زمینی هیچ فرقی نداره. و این فقط برای یک شخصیت اتفاق نمی‌افته. برای همه شخصیت ها اینطوری هست داخل این کتاب از شخصیت های خوب تا بد، اصلی یا فرعی همه اینطوری میشن. همه شخصیت ها یک آوازه خیلی بلند دارن ولی وقتی باهاشون رودرو میشن یا میخوان خودشونو نشون بدن شما هیچ تفاوتی بین کدو تنبل و این شخصیت ها پیدا نمی کنین. 😶
حالا برای اتفاقات هم همین طوره مثلا شما چندین فصل و صفحه منتظر یک رویارویی یا یک اتفاق بزرگید. و وقتی نوبت به پردازش اون مسئله میرسه  تو کمتر از یک صفحه جمع میشه و به مسخره ترین شکل ممکن تموم میشه.
این کتاب هیچ کدوم از انتظار هاتونو براورده نمیکنه. شخصیت ها فقط آوازه خفنی دارن ولی درواقعیت سطل زبالن. ( مثل انگشت خاکی.) هیچ خطری شخصیت هارو تهدید نمیکنه. هیچ اتفاق خاصی نمی افته. و کلا هیچی هیچی هیچی.
حتی خوب تموم هم نمیشه. شخصیت هارو خوب نمیکشه. جادوش حد و مرز نداره.🫠

🟥سوم: هیچ خطری تهدید نمیکرد شخصیت هارو. کلا تا آخر کتاب یکی یه تیر خورد و کلا همین. شخصیت ها هیچی شون نمیشد. تو هر مخمصه و خطری هم می افتادن به راحتی و به شکل خیلی مسخره ای فرار میکردن. همیشه خدا فرار میکردن. حتی یه زخمم برنمی داشتن که بگی اقا باز یه خطری هست که اینا زخم بردارن. انگار نویسنده میترسید آسیب بزنه به شخصیت هاش. خیلی هم میترسید. حتی یک شخصیت هم که کشت دوباره زندش کرد.😐 وقتی مرد گفتم خب خوبه حداقل میتونه یکی رو بکشه و اینطور حرف ها ولی چند صفحه بعد مسئله زنده کردنش مطرح شد که گفتم نه بابا از این نویسنده همچین کاری بر نمیاد.😮‍💨

🟥چهارم: جادو بی حد و مرزی داشت. شخصیت میتونستن باهاش بسازن. شخصیت میتونستن باهاش زنده کنن. میتونستن درمان کنن. میتونستن از دنیایی به دنیا دیگر تلپورت کنن. و هر کاری که فکرشو بکنی. برای همین میگم که هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد. چون مسئله جادو بی حد و مرز به این قضیه بیشتر دامن میزد.😩

🟥پنجم: پیش روی کندی داشت به خاطر داشتن چند خط داستانی. اوایلش واقعا جذاب بود ولی بعدش نه. چون یکسری فصل ها نبودشونم هیچ اهمیتی نداشت. فصل های الینور خیلی تو مخ بود و مسخره و نبودشون هیچ فرقی نداشت. تو یکسری فصل ها فقط به توصیف و احساسات و افکار شخصیت ها میپرداخت و اصلا داستان رو پیش نمی‌برد. به خودت میومدی میدیدی که صد صفحه خوندی بدون هیچ پیش روی داستانی. و فقط به پیرنگ های فرعی و چیزایی که مهم نبود میپرداخت و خط داستانی اصلی این وسط گم شده بود.

ولی یکسری نکات مثبتم داشت مثل اینکه یکسری شخصیت ها واقعا جذاب بودن مثل انگشت خاکی و چند نفر از دوره‌گرد ها. ولی باز خوب انتظاراتمو برآورده نکردن ولی باز چون منتظر بودی خودشونو نشون بدن یه تعلیقی ایجاد میشد که باز میگم خوب جعمش نمیکرد. فضا کتاب خیلی عالی بود و حال و هوای خوبی داشت. اون جنگل ها، اون موجوداتی که داشت، توصیفات بو ها و رنگ ها و کلا توصیفات خیلی عالی داشت که غرق شون میشدی. و دیگه هیچ نکته دیگه ای به ذهنم نمیاد. معلوم نیست جلد سوم رو به زودی بخونم ولی میخونم که ببینم چجوری میخواد جلد سوم رو گند بزن... چیزه یعنی اینکه جلد سوم رو تموم کنه.😊

🟥من خوندم تا شما نخونید.🟥
          جلد دوم سیاه دل خیلی عجیب بود برام. جلد اول دوست داشتم و تنها کتابی بود که واقعا احساساتم غلبه کرد به یادداشت و نظری که دربارش داشتم. یعنی ایراداتشو چون دوستش داشتم نادیده گرفتم. ولی جلد دوم اصلا اینطوری نیست. تا حدود صفحه دویست اینا بود که واقعا دوستش داشتم. خیلی خوب بود چون دنیای جدیدی رو میدیدم. شخصیت ها داشتن بالاخره یک خودی نشون میدادن. بالاخره داشت به اون هیجان لازم و پیش‌روی که انتظار میرفت میرسید. ولی نه انگار فونکه قرار نبود که از جلد اول بهتر عمل کنه. 😬😤

خب میرسیم به بخش جذاب ماجرا😁

🟥اول: که خب ما با یک دنیایی که تو کل جلد اول ازش تعریف میشد داریم روبه‌رو میشیم. دنیایی پر از چیز های عجیب غریب مثل پری ها، دوره گرد ها، اتش خواران و غیره... و واقعا دنیای جذابیه برای همین دویست صفحه اول خیلی بهم چسبید چون قرار بود خوب جمعش کنه به نظر ولی اینطوری نشد. حالا چرا؟ چون از یه جایی به بعد دیگه واقعا همه چیز مسخره بود چون ما هیچی از این دنیا نمیدونستیم. نویسنده باید تو جلد اول خیلی از چیز هارو پایه ریزی میکرد برای این دنیا ولی معلومه که هیچ فکری نکرده بوده. مثلا اون پزشک معروف، اون شاهزاده هه که خیلی مردم دوستش دارن ( اسمشو یادم نمیاد.)، اون یارو دوره گرده که خرس داشت و افراد دیگه ( حتی اسم شخصیت هارم یادم نمیاد.😂) تا جلد دوم کجای این دنیا و داستان بودن؟ چرا یک اشاره هم بهشون نشده بود؟ حالا شاید بگید که اصلا اینا مهم نیست و اینا، ولی مهمه. حالا باز چرا؟ چون نویسنده داره برای اینا تاریخچه میسازه. همه این شخصیت ها که نام بردم و حتی اونایی که نام نبردم هم تو این دنیا به شدت معروف هستن. کل مردم میشناسنشون و به شدت مشهور، معروف و سرشناس و بلند آوازه هستند. حتی تا زمانی که وارد داستان هم میشن شما هیچی از این ها نمیدونید. یک سری از موجودات، مکان ها و غیره دیگه هم همین طوری هستند و تا وقتی با اینا رودرو میشن شما هیچی ازشون نشنیدید. یعنی رسما شما هیچی نمیدونید تا آخر داستان و نویسنده همین جوری هی اطلاعات جدید میده بهتون و میگه نه همه مردم میدونن مثلا این مکان چیه یا چجوریه یا این شخصیت کیه ولی شما که خواننده هستید از هیچ کدومشون هیچی نشنیدید.😐

🟥دوم: این یه جورایی ادامه بخش اول هم حساب میشه که نویسنده به هیچ وجه انتظار هاتونو برآورده نمیکنه. شما از یک شخصیت تو کل کتاب تعریف های جورواجور و عجیب غریب میشنوید. طرف بهترینه فلانه و بیساره و اینطور حرف ها. ولی وقتی به جایی میرسه که باید خودشو نشون بده متوجه میشید که با سیب زمینی هیچ فرقی نداره. و این فقط برای یک شخصیت اتفاق نمی‌افته. برای همه شخصیت ها اینطوری هست داخل این کتاب از شخصیت های خوب تا بد، اصلی یا فرعی همه اینطوری میشن. همه شخصیت ها یک آوازه خیلی بلند دارن ولی وقتی باهاشون رودرو میشن یا میخوان خودشونو نشون بدن شما هیچ تفاوتی بین کدو تنبل و این شخصیت ها پیدا نمی کنین. 😶
حالا برای اتفاقات هم همین طوره مثلا شما چندین فصل و صفحه منتظر یک رویارویی یا یک اتفاق بزرگید. و وقتی نوبت به پردازش اون مسئله میرسه  تو کمتر از یک صفحه جمع میشه و به مسخره ترین شکل ممکن تموم میشه.
این کتاب هیچ کدوم از انتظار هاتونو براورده نمیکنه. شخصیت ها فقط آوازه خفنی دارن ولی درواقعیت سطل زبالن. ( مثل انگشت خاکی.) هیچ خطری شخصیت هارو تهدید نمیکنه. هیچ اتفاق خاصی نمی افته. و کلا هیچی هیچی هیچی.
حتی خوب تموم هم نمیشه. شخصیت هارو خوب نمیکشه. جادوش حد و مرز نداره.🫠

🟥سوم: هیچ خطری تهدید نمیکرد شخصیت هارو. کلا تا آخر کتاب یکی یه تیر خورد و کلا همین. شخصیت ها هیچی شون نمیشد. تو هر مخمصه و خطری هم می افتادن به راحتی و به شکل خیلی مسخره ای فرار میکردن. همیشه خدا فرار میکردن. حتی یه زخمم برنمی داشتن که بگی اقا باز یه خطری هست که اینا زخم بردارن. انگار نویسنده میترسید آسیب بزنه به شخصیت هاش. خیلی هم میترسید. حتی یک شخصیت هم که کشت دوباره زندش کرد.😐 وقتی مرد گفتم خب خوبه حداقل میتونه یکی رو بکشه و اینطور حرف ها ولی چند صفحه بعد مسئله زنده کردنش مطرح شد که گفتم نه بابا از این نویسنده همچین کاری بر نمیاد.😮‍💨

🟥چهارم: جادو بی حد و مرزی داشت. شخصیت میتونستن باهاش بسازن. شخصیت میتونستن باهاش زنده کنن. میتونستن درمان کنن. میتونستن از دنیایی به دنیا دیگر تلپورت کنن. و هر کاری که فکرشو بکنی. برای همین میگم که هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد. چون مسئله جادو بی حد و مرز به این قضیه بیشتر دامن میزد.😩

🟥پنجم: پیش روی کندی داشت به خاطر داشتن چند خط داستانی. اوایلش واقعا جذاب بود ولی بعدش نه. چون یکسری فصل ها نبودشونم هیچ اهمیتی نداشت. فصل های الینور خیلی تو مخ بود و مسخره و نبودشون هیچ فرقی نداشت. تو یکسری فصل ها فقط به توصیف و احساسات و افکار شخصیت ها میپرداخت و اصلا داستان رو پیش نمی‌برد. به خودت میومدی میدیدی که صد صفحه خوندی بدون هیچ پیش روی داستانی. و فقط به پیرنگ های فرعی و چیزایی که مهم نبود میپرداخت و خط داستانی اصلی این وسط گم شده بود.

ولی یکسری نکات مثبتم داشت مثل اینکه یکسری شخصیت ها واقعا جذاب بودن مثل انگشت خاکی و چند نفر از دوره‌گرد ها. ولی باز خوب انتظاراتمو برآورده نکردن ولی باز چون منتظر بودی خودشونو نشون بدن یه تعلیقی ایجاد میشد که باز میگم خوب جعمش نمیکرد. فضا کتاب خیلی عالی بود و حال و هوای خوبی داشت. اون جنگل ها، اون موجوداتی که داشت، توصیفات بو ها و رنگ ها و کلا توصیفات خیلی عالی داشت که غرق شون میشدی. و دیگه هیچ نکته دیگه ای به ذهنم نمیاد. معلوم نیست جلد سوم رو به زودی بخونم ولی میخونم که ببینم چجوری میخواد جلد سوم رو گند بزن... چیزه یعنی اینکه جلد سوم رو تموم کنه.😊

🟥من خوندم تا شما نخونید.🟥


        

22

نیچه و فلسفه

14

مانون لسکو
          مانون لسکو اثری است که در بطن خود پرسش‌های بنیادین فلسفی درباره عشق، اخلاق، اختیار و سرنوشت را مطرح می‌کند. داستان عشق میان د گرینو و مانون، تضادی عمیق میان ایده‌آل‌های انسانی و وسوسه‌های زمینی را بازتاب می‌دهد.

د گرینو، نماینده عشقی خالص و فداکارانه است که حاضر است تمام قواعد اجتماعی و اخلاقی زمان خود را برای معشوقش زیر پا بگذارد. او در مسیر عشقش، هویت، مقام، و حتی وجدان خود را قربانی می‌کند. اما این عشق، همان‌قدر که عمیق و خالص است، کور و خودویرانگر نیز هست. او در مواجهه با مانون، که نماد جذابیت، آزادی و لذت‌طلبی است، اختیار خود را از دست می‌دهد و به بازیچه‌ی امیال خود و مانون تبدیل می‌شود.

از سوی دیگر، مانون را می‌توان شخصیتی دید که اسیر وسوسه‌های زندگی مادی است. او با وجود عشقی که به د گرینو دارد، نمی‌تواند از جاذبه‌های رفاه، قدرت و امنیت مالی چشم‌پوشی کند. مانون، تصویری از آزادی انسانی است که بدون تعهد به اصول اخلاقی و اجتماعی عمل می‌کند، اما در نهایت این آزادی او را به فنا می‌کشاند.
        

11

مانون لسکو
          مانون لسکو اثری است که در بطن خود پرسش‌های بنیادین فلسفی درباره عشق، اخلاق، اختیار و سرنوشت را مطرح می‌کند. داستان عشق میان د گرینو و مانون، تضادی عمیق میان ایده‌آل‌های انسانی و وسوسه‌های زمینی را بازتاب می‌دهد.

د گرینو، نماینده عشقی خالص و فداکارانه است که حاضر است تمام قواعد اجتماعی و اخلاقی زمان خود را برای معشوقش زیر پا بگذارد. او در مسیر عشقش، هویت، مقام، و حتی وجدان خود را قربانی می‌کند. اما این عشق، همان‌قدر که عمیق و خالص است، کور و خودویرانگر نیز هست. او در مواجهه با مانون، که نماد جذابیت، آزادی و لذت‌طلبی است، اختیار خود را از دست می‌دهد و به بازیچه‌ی امیال خود و مانون تبدیل می‌شود.

از سوی دیگر، مانون را می‌توان شخصیتی دید که اسیر وسوسه‌های زندگی مادی است. او با وجود عشقی که به د گرینو دارد، نمی‌تواند از جاذبه‌های رفاه، قدرت و امنیت مالی چشم‌پوشی کند. مانون، تصویری از آزادی انسانی است که بدون تعهد به اصول اخلاقی و اجتماعی عمل می‌کند، اما در نهایت این آزادی او را به فنا می‌کشاند.
        

11