معرفی کتاب جناب مارتینی اثر پیترو گروسی مترجم بنفشه شریفی خو

جناب مارتینی

جناب مارتینی

پیترو گروسی و 2 نفر دیگر
4.0
14 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

22

خواهم خواند

10

شابک
9786220108467
تعداد صفحات
72
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

کتاب جناب مارتینی، نویسنده پیترو گروسی.

لیست‌های مرتبط به جناب مارتینی

بچه های سبزبی دوز و کلکسال گمشده ی خوآن سالواتی یرا

برج بابل

24 کتاب

واقعا عاشق تک تک تصویرسازی‌های این مجموعه‌ام. 🥲 و چندتاییش رو هم خوندم و دوست داشتم. :) دلم می‌خوادشون. 😩 در مقدمه کتاب‌ها در شرح اینکه چرا به نام برج بابل نامیده می‌شن نوشته شده: گفته‌اند تشتت و افتراق زبانْ عقوبت آدمیان بوده است؛ و ترجمه تلاش برای رسیدن به آن زبان وفاق، زبان هم‌دلی، زبان کامل و بی‌نقص، زبان آدم و حوا، زبان بهشت. «برج بابل» حالا نماد ناسوتی و ازدست‌رفتهٔ آن لغت تنها، آن زبان یگانه، زبان هم‌دلی انسان‌هاست. مجموعه کتاب‌های «برج بابل» شاید تلاش ما در بزرگداشت هم‌دلی از راه هم‌زبانی است: رمانک‌ها یا داستان‌های بلندی که در غرب به آن‌ها «نوولا» می‌گویند، از قضا بسیاری از آثار ادبیات مدرن جهان در چنین قطع و قالبی نوشته شده‌اند؛ آثاری که هرچند با معیار کمی تعداد صفحه و لغت دسته‌بندی می‌شوند، در اشکال سنجیده و پروردهٔ خود هیچ کم از رمان ندارد. در طبقه‌بندی این مجموعه، مناطق جغرافیایی را معیار خود قرار داده‌ایم و به شکلی نمادین، نام یکی از شخصیت‌های داستانی به‌یادماندنی آن اقلیم را بر پیشانی هر دسته نهاده‌ایم؛ مانند «شوایک» برای ادبیات اروپای شرقی و «رمدیوس» برای ادبیات امریکای لاتین. آثار ایرانی این بخش در مجموعه‌ای به نام «هزاردستان» ارائه می‌شود. این کتاب‌ها را می‌توان در مجال یک سفر کوتاه، یک اتراق، یک تعطیلات آخر هفته خواند و به تاریخ و ذهن زبان مردمان سرزمین‌های دیگر راه برد. در این سفرهای کوتاه به بهشتِ زبان،‌ همراه‌مان شوید.

116

یادداشت‌ها

          کتاب رو در یک نشست خوندم و واقعا برام دلنشین بود. از اون شخصیت‌ها بود که در یاد آدم می‌موند و تا مدت‌ها بهش فکر می‌کنی. باز هم از این برش‌های زندگی که برج بابل داره جمع‌شون می‌کنه. یه خبرنگار که با یه نویسنده مشهور مصاحبه می‌کنه. اولین سوالش: توی جیب‌هات چی داری؟ و جناب مارتینی از فرانک (خبرنگار) خوشش میاد و بعد از چاپ شدن اون مصاحبه، نامه‌ای برای فرانک می‌فرسته و میگه این قشنگ‌ترین چیزی بوده که یکی درموردش نوشته. 🥺 فرانک هم اونو قاب می‌کنه و می‌زنه به دیوار روبه‌روی میزش... سال‌ها می‌گذره و طی یک شرایط جالبی که دوباره همدیگه رو می‌بینن، مارتینی فرانک رو یادش مونده حتی با اینکه فرانک فکر نمی‌کنه اونقدری مهم بوده باشه. انگار باورش نشده. و چقدر این احساس‌هاش رو درک می‌کردم. جناب مارتینی بهش میگه: «فرانک. تو نویسنده بزرگی می‌شی.»
---
دیگه سعی می‌کنم باقی داستان رو لو ندم. اما دوستش داشتم و می‌دونم یه قسمت‌هایی ازش باهام می‌مونه، گرچه حافظه ماهی‌‌آنه‌م چند روز دیگه همه‌ش رو فراموش کرده و رفته. :)
        

51

          آن‌قدر شروع جذابی داشت که همان اول خوانش، تصمیم گرفتم بقیه کارهای نویسنده را هم بخوانم و مدام توی ذهنم مرور می‌کردم: «پیترو گروسی... پیترو گروسی... اوهوم! باید ببینم دیگر چه نوشته؟»
ولی همه این‌ها خیالات خام یک عدد خوشبین ذوق‌زده بود و بس!
نیمه‌های به اصطلاح رمانک فهمیدم با داستانی مواجهم که رونوشتی کم‌مایه از واقعیاتی بیرونی است. دقیقا هم از آن‌ دست نوشته‌هایی که از خواندن‌شان فراری هستم و نویسندگان‌شان را سرزنش می‌کنم که آخر این‌همه سوژه برای نوشتن! چرا رفته‌ای سراغ این؟! چرا تخیلت را به کار نگرفتی؟! چرا و چرا و چرا؟!
نوشتن یک نویسنده درباره نویسندگان و نویسندگی، آن هم در قالب داستان و رمان و بدتر از آن واقع‌گرایانه! وای خدای من! بدترین انتخاب برای نوشتن است.

کتاب را تمام کردم تا تمامش کرده باشم، همین. اواخر خوانش، آن کنجکاوی اولیه چنان فروکش کرده بود که تقریبا ته کشیده بود و کاملا ناامید بودم از غافلگیری. و متاسفانه پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد.
فعلا باید هر چند دقیقه یکبار با خودم تکرار کنم: «پیترو گروسی، جناب مارتینی را نوشته، حواست باشد»؛ بلکه آن ذوق‌مرگی اول خوانش از ذهنم پاک شود و روبات‌وار هر کتابی که نام این نویسنده را بر خود داشت، خریداری نفرمایم!
        

20

          جناب مارتینی، همون کسی‌ه که همه‌مون آرزوی به‌جای اون بودنش رو داریم!
کتاب خیلی جذاب شروع شد، طوری‌که باعث شد در نیمه‌های انتهایی شب، با چوب‌کبریت چشمانم رو باز نگه بدارم تا تمامش کنم:)
مردی که از عرش تا به فرش رسیدن‌اش رو در طول داستان دنبال می‌کنیم. ولی یک قشنگی‌ش شاید این بودش که تا انتهاش، در هر وضعی، آقای مارتینی رضایت داشت و احساس آزادمنشی رو می‌شد ازش دریافت کرد. چون اونم مثل فرانک بلد بود که چیزایی رو ببینه که معمولا آدما نمی‌بینند.
ممکنه بی‌ربط باشه، ولی می‌خوام یک تحلیل از قصه برای امروزمون داشته باشم:
دنیای امروز انگار همه‌مون رو قهرمان می‌خواد، موفق‌ترین می‌خواد، زیباترین می‌خواد، شاداب‌ترین و خوش‌رفتارترین و جوان‌ترین و برنده‌ترین می‌خواد، و اگه این ترین‌ها نباشیم، انگار محکوم میشیم به نبودن و نخواسته شدن‌ها. شاید درس آقای مارتینی برای ما این بودش که، آزاده باش، هرطوری که شد.
ولی شایدم درس دیگرش در اون طرف قصه، این باشه که اگر کسی دیگه ترین ِ خودش نبود، جانب ِ جوان‌مردی‌ها رو بیشتر رعایت کنیم:)
        

22