یادداشت فاطیما

فاطیما

فاطیما

4 روز پیش

        یک روزی در زمستان پارسال که با استادم صحبت می‌کردم بهم گفته بودند: «اگر واقعاً ادبیات نمایشی رو دوست داری هر چقدر که می‌تونی نمایشنامه بخون. یادش به‌خیر، منم یک وقتی خیلی می‌خوندم. تئاتر هم کلی می‌دیدیم. اون موقع تئاترها ارزون و باکیفیت بود. توی تالار مولوی که نزدیک‌مون بود با دوست‌های دانشگاهمون بعد از دانشگاه. توام بخون، ببین.» خاطرم مانده بود. از سال‌ها قبل‌تر وقتی هنوز نوجوانی بیش‌تر نبودم بیشتر از اینکه بگویم دوست دارم نویسنده شوم، می‌گفتم دوست دارم نمایشنامه‌نویس شوم. بی‌هیچ دلیل خاصی. آن موقع حتی نمایشنامه‌های چندانی هم نخوانده بودم. الان که فکر می‌کنم شاید صرفاً از کلمه «نمایشنامه‌نویس» خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم عجب آدم‌هایی هستند آن‌ها که نمایشنامه می‌نویسند. یک چیزی همان شانزده سالگی نوشتم اما گذاشتم یک گوشه خاک بخورد چون اصلاً به درد نمی‌خورد. اسفند پارسال همان را برای یک مسابقه در دانشگاه فرستادم و در کمال ناباوری برتر شد و به خاطرش بهم جایزه دادند. که البته هنوز هم فکر می‌کنم داور خوبی نداشته‌اند که متوجه بشود نمایشنامه من اصلاً نمایشنامه واقعی نیست. تنها فکر‌های بی‌سر و ته یک دختر شانزده ساله است.

اصلاً قرار نبود این‌ها را بنویسم. می‌خواستم بگویم ترم پیش یک کارگاه دو واحدی نمایشنامه‌نویسی داشتم که اصلاً نمایشنامه نمی‌نوشتیم. نمایشنامه می‌خواندیم. استاد بهمان یک طرح درس داده بود که بیشتر شامل نمایشنامه‌نویس‌های فارسی بود. با کلی آدم جدید آنجا آشنا شدم. چون یادم است روز اول کلاس که استاد پرسید نمایشنامه فارسی چی خوندین؟ من هیچ‌چیز فارسی‌ای نخوانده بودم. نمایشنامه‌ای از یک نمایشنامه‌نویس عرب خوانده بودم حتی اما فارسی؟ نه! حتی بیضایی نخوانده بودم. آن کلاس باعث شد از رادی، مفید، فرسی، بیضایی، رضایی‌راد و بقیه بخوانم. برای نمایشنامه‌خوانی تمرین کنیم و برای نوشتن در مورد چیزهایی که می‌خوانم تلاش کنم. تجربهٔ جالبی بود. 

یک روزی در این تابستان هم تصمیم گرفتم ده روز ده‌تا نمایشنامه بخوانم. قطعاً این برنامه در ده روز اجرا نشد. چون بعضی‌ها را بیشتر از یک روز خواندم. اما دیشب که آخرین صفحات دهمی را می‌خواندم فکر کردم همین است! من ادبیات نمایشی را دوست دارم چون حین خواندن، همه‌چیز را طوری که دلم بخواهد توی سرم روی صحنهٔ تئاتر کنار هم می‌چینم. شخصیت‌ها را با فکر خودم و کلماتی که نمایشنامه‌نویس کنار هم چیده می‌سازم و حتی تصور می‌کنم دیالوگ را با چه لحنی ادا می‌کنند. یک تجربه‌ای شبیه کتاب مصور خاله سوسکه در بچگی‌هایم. انگار از زنده شدن چیزها و بیرون آمدنشان از دل داستان خوشم می‌آید. دیگر فقط قصه‌ی کاغذی نیستند. زنده می‌شوند، روی صحنه‌ی تئاتر می‌ایستند، به من خیره می‌شوند و با من حرف می‌زنند. این را دوست دارم. خواندن ده نمایشنامه را با الگوی یک روز ادبیات جهان و یک روز فارسی خواندم. با پرنده‌ی آبی شروع کردم و با دو نمایشنامه چهار دقیقه و همان چهار دقیقه از نغمه ثمینی تمام. بعد از تمام کردن این آخری حوالی یکِ شب گیج شده بودم. داشتم خودم را روی همان صحنه تصور می‌کردم. کنارِ یونس. داشتم می‌شنیدم که آوا دارد به من هم می‌گوید: «تو به سرطان خاطره دچاری. نمی‌تونی از مرور کردن خاطرات بد دست برداری. وقتی یه جا زلزله می‌‌شه انگار تو زیر آوار موندی، وقتی حلب با خاک یکسان می‌‌شه انگار تو با خاک یکسان شدی.» 
صدای آوا توی سرم می‌پیچد که داد می‌زد: «وقتی نمی‌تونی زندگی خودت رو نجات بدی. چطوری می‌خوای دنیا رو نجات بدی؟» 
مثل آوا به خودم می‌گفتم: «چرا سرنوشت آدم‌های زندگی من رفتن و تبعیده؟» 
سرم یک خرده مه‌آلود بود و در یک کافه‌ی نمور زیر آب در استانبول کنار آدم‌های عجیبی گیر افتاده بودم. زل زده بودم به صحنه‌ی تئاتری که در سرم ساخته شده و به آوا، یونس، آشیان و بقیه نگاه می‌کردم. من هم شبیه آن‌ها بودم. شبیه همه‌شان. شبیه مسافرهای آن کافه که سه قطره امیدشان ناامید شده و با سه قطره امید الکی منتظر ماندند و پوسیدند. بعدش فکر کردم باید خورشید که در آمد یک چیزی در مورد تئاترهای توی سرم بنویسم‌.

ده روز- ده نمایشنامه 
روز دهم، چهار دقیقه و همان چهار دقیقه 
      
70

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.