پرنیان صادقی

پرنیان صادقی

@Parnians

83 دنبال شده

80 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        دردِ از دست دادن یکی از اعضای خانواده بدترین درد است.
 اینکه بعد از این اتفاق ناگوار چه بر سر افراد خانواده خواهد آمد، یا چقدر زمان خواهد برد و یا چگونه با فقدان این حلقه‌ی گمشده از زنجیره‌ی خانوادگی کنار خواهند آمد ، چیزیست که در این داستان مرور میکنیم .‌"میک هارته اینجا بود" داستانی‌ست درباره‌ی سوگواری،درباره‌ی حس این درد و رنج عمیق.

داستان از زبان "فیبی" دختر نوجوانی روایت می‌شود که در یک روز عادی، کاملا اتفاقی برادرش را از دست می‌دهد و از آنجا به بعد است که با زبانی ساده به بیان احساسات ، برداشتهای متفاوت و چگونگی پذیرش افراد خانواده و اطرافیان به این غم بزرگ می‌پردازد.
شاید خیلی از ما این شانس رو داشته باشیم که هنوز به این درد و فقدان ابدی مبتلا نشده باشیم اما توصیفات کتاب آنقدر ملموس و قابل درک بود که خواننده کاملا با افراد خانواده در این غم همراه می‌شود.
در این کتاب خواهیم دید که مرگ نزدیکان چطور دید تازه ای به بعضی مسائل می‌دهد و ارزش بسیاری از چیزها حتی پیش پا افتاده ترین ‌ها نیز رنگ و بوی دیگری به خود خواهند گرفت؛ یعنی به شکلی متفاوت ارزش زندگی به ما فهمانده خواهد شد. به گفته‌ی فیبیِ داستان" بهش میگن دیدن دور نمای زندگی.اونجا که دیگه خط اتوی شلوار چندان مهم نیست و همبرگرها در شکل و اندازه‌های مختلف درست می‌شوند".به بیان دیگر افراد خانواده‌ی غم دیده هرگز آن خانواده‌ی قبلی نخواهند شد. میخندند،راه میروند،زندگی میکنند اما...با دیدی کاملا متفاوت از قبل.

موضوع جالب دیگری که در داستان به زیبایی نقل شده بود اهمال کاری بود.جایی که کار اشتباهی می‌کنیم،شانس همراهمان میشود ، جان سالم به در می‌بریم، و این دفعات شانس زیاد می‌شود و ما گمان می‌کنیم قرار است هر دفعه خوش شانس باشیم اما.....درست در جاییکه خیالمان راحت است آنچه نباید، می‌شود!
"میک هارته اینجا بود" داستانی کوتاه، دردناک و زیبا بود
      

5

        به خاطر ندارم با صفحات پایانی کتابی انقدر اشک ریخته باشم! و تلخ‌تر از آن ...به خاطر ندارم کتابی درباره‌ی سوگ فرزند خوانده باشم
"همنت" برایم اولین بود در هر دو مورد...

" اگنس" دختریست روستایی که ویژگی‌های خاصی را از مادرش به ارث برده است. با آموزگار روستا ازدواج میکند و صاحب ۳ فرزند به نام‌های سوزانا، جودیث و همنت می‌شود. اما چندی بعد با آمدن بیماری طاعون زندگی او و خانواده اش دست‌خوش تغییراتی می‌شود...

این بخشی از ظاهر داستان است.در واقع همنت، به نوعی، برداشتی تخیلی از زندگی تنها پسر ویلیام شکسپیر و چگونگی شیوع بیماری طاعون است که در بستر داستانی زیبا و تاثیر گذار روایت می‌شود.

اوفارل در این داستان بسیار چیره‌ دستانه با توصیفاتی دقیق و ملموس، داستانی تاریخی را ،در زمان و مکانی امروزی‌تر ،برای خوانندگان معاصر ، به این زیبایی به رشته‌ی تحریر درآورده است که از ابتدا تا انتها خواننده مجذوب توصیفات و حتی غمِ حاکم بر آن خواهد شد.حرف اصلی داستان نشان دادن تصویری از فقدان و اندوهِ از دست دادن عزیزان است. اینکه در مواجهه با غم، هر کدام از ما واکنش و آستانه‌ی تحمل متفاوتی داریم و برای تخلیه‌ی احساس و کنار آمدن با آن راه‌های متفاوتی در پیش می‌گیریم.

در اینجا نیز اگنس و همسرش شیوه‌ی متفاوتی را برای تحمل این درد و رنج داشتند.
صفحات پایانی کتاب و رو به رو شدن با چهره‌ی واقعی پدرِ همنت، ذهنیت و چگونگی تاب‌آوری او بسیار برایم تلخ و نشانی از عشق و علاقه‌ی او به خانواده اش بود.در اندوهِ از دست دادن عزیزان،حسرتِ دیدار دوباره است که باعث فزونی غم میشود. پدرِ همنت با کاری که کرد توانست آنچه چشم از دیدنش قاصر بود خلق کند....

اوفارل در مقایسه با داستان هملت حرکت‌ هوشمندانه‌‌‌ای نیز داشت که دوست داشتم. آنهم تغییر زاویه‌ی ارتباطی بین پدر و پسر در هملت و مادر و پسر در همنت بود.

این جمله زیبا را نیز در مصاحبه اوفارل درباره پایان "همنت" خواندم که دوست داشتم:
**به نظر می‌رسد این نمایش يك پیام یک طرفه از سوى يك پدر در يك قلمرو به پسرى در قلمروى دیگر باشد**
      

35

        "کوچه ابرهای گمشده"، رمانی بی‌تکرار در بستر وقایع انقلاب، فرار شاه و دوران جنگ است، که به دلیل استفاده از تشبیهات و استعارات زیبا و پیچیدگی خاص در متن آن ، علاوه بر  داستانی تلخ و گیرا ، لذت خواندن متنی زیبا را نیز به خواننده خواهد داد.

"کارون" کودکیست جنگ زده که خانه و کاشانه، خاطرات کودکی و حتی پدر و مادرش همراه اولین خمسه‌خمسه‌ها از هم پاشیده است. بعد از آن زندگی خود را در شهری غریب، روی کانتینری در پارک، از صفر شروع ‌می‌کند.حال او جوانی‌ست نه روشنفکر و نه فعال سیاسی. تنها روبه‌روی دانشگاه، بساط کتاب پهن می‌کند و کارش خرید و فروش کتابهای قدیمی ست.

داستان در ابتدا حالت وهم‌ گونه‌ی فوق العاده ای دارد، با رفت و برگشتهایی به حال و گذشته.این خواننده است که باید از لابلای خیال و واقعیت تکه‌های پازل را پیدا کند تا بداند قرار است در داستان به دنبال چه چیز باشد.
در کنار این مرور خاطرات و حال و هوای وهم آلود ،داستان موازی دیگری به همان زیبایی و حالتی معما‌ گونه، در کنار خط اصلی داستان روایت می‌شود که بر جذابیت آن می‌افزاید. ذهن خواننده مدام درگیر ارتباط بین شخصیت‌ هاست تا بتواند خط داستانی را به دست بگیرد که حداقل تا چند فصل ابتدایی چنین اتفاقی نمی‌افتد.

مرور خاطرات جنگ، التهاب کوچه‌ها، تغییر مداوم راوی‌ها، کشف رابطه‌ی شخصیتهای داستان .... همه، بخشی از زیبایی کتاب بود.از موضوع داستان و تلخی آن که بگذریم، به جرات می‌توانم بگویم، این داستان اگر ساده نوشته شده بود این همه جذابیت پیدا نمیکرد! متن نمادی و استعاری آن، بخش تکمیل کننده‌ی زیبایی کوچه‌‌ ابرهای گمشده است.

بحثهای بسیاری درباره‌ی این کتاب وجود دارد که باعث شده آن را رمانی" مباحثاتی" بنامند. منتقدان ادبی نقدها و دیدگاه‌های متفاوت و متناقضی در باره‌ی آن دارند که با جستجویی کوتاه می‌توان به آنها دسترسی داشت. اما یک نکته مهم را دوست داشتم اینجا ذکر کنم،آن هم  وجود "کرگدن" در داستان بود که استعاره‌ای ست  از شخصیتِ خودِ " کارون ".سالهایی که بر او گذشته، رنجهایی که تحمل کرده و پوست و پینه‌های زمختی که با توده‌ای از خاطرات و رنجها بر تَنَش نشسته است....

برخی مقایسه‌ها و شباهتهایی نیز بین این اثر و "بوف کور" صادق هدایت صورت گرفته است، که خواندنش به گره‌گشایی بیشتر  کمک خواهد کرد.حتی نکات جالبی که شاید توجه‌‌ای به آن نداشتیم نیز به چشم خواهد آمد. 
و یک نکته جالب! سایه‌ی" مرگ اندیشی" در داستان و خودکشی‌های پیاپی شخصیتها، به روایتی، همان ذهنیت خود نویسنده است که در انتها، خودش نیز بدان دچار می‌شود....

و در آخر ،زیباترین توصیفی که برای این کتاب خواندم این بود:
"خواننده‌ای که به سراغ رمان «اسدی» می‌رود، گویی چون «آلیس» به «سرزمین عجایب» می‌رود که همه چیز و کس برایش ناآشنا و پرسش‌انگیز است، زیرا جنگلی از یادهای از هم گسیخته و رخدادهایی است که هیچ‌گونه پیوند مستقیمی با هم ندارند"

      

3

        "هابو"  به معنی "طلایی"، پسر سیزده ساله ایست که خواسته و ناخواسته از سمت خانواده و اطرافیان طرد میشود.
مثل بقیه نمی‌تواند به مدرسه برود و به دلیل ضعف در بینایی، خواندن و نوشتن را به خوبی بلد نیست.
پدرش بعد از تولد او خانواده را ترک می‌کند و از آن زمان مادر، خواهر و برادرهای هابو مجبور می‌شوند کار کنند تا از عهده مخارج زندگی بر آیند.
تمام این اتفاقات یک دلیل داشت و آنهم اینکه هابو "زال" بود! پوست بدنش بر خلاف خواهر و برادرهایش سیاه نبود، سفیدِ مایل به طلایی بود.
** زالی وضعیتی ژنتیکی است که در آن پوست فرد مبتلا به دلیل ناتوانی در تولید ملانین، سفید می‌شود.زالی در مناطق آفریقایی، پنج برابر بیشتر از اروپا شایع است اما به آن اندازه پذیرفته شده نیست.افراد زال چشمهای ضعیفی دارند و مستعد ابتلا به بیماریهای پوستی هستند.به دلیل دید ضعیف‌شان معمولا در آفریقا به مدرسه نابینایان فرستاده میشوند . هر چند که این مدارس مناسب نیازهای آنها نیست.عمر متوسط آنها نیز بین سی‌وپنج تا چهل سال است و در بیشتر موارد نیز علت مرگ آنها به دلیل سرطان پوست است.**

نیمه‌ی اول کتاب، توصیفات و هیجانی که در روند داستان بود بیشتر دوست داشتم.اینکه هابو به دلیلی غیر ارادی، از سمت جامعه و اطرافیان مورد خشونت و بی‌مهری قرار می‌گرفت برایم تلخ و دردناک بود. در نیمه‌ی دوم ،داستان به نظرم کمی ضعیف شد. اما از اینکه بالاخره شرایطی فراهم شد تا کمی از حسِ‌خشم و بی‌ارزشی هابو کاسته شود، خوشحالم. اینکه توانست استعداد خودش را کشف کند و برای ادامه‌ی زندگی برنامه‌ای داشته باشد. صحبت‌های نویسنده در انتهای کتاب نیز مفید بود.
      

3

        "شرق بهشت" هم تمام شد...

از" شرق بهشت" بسیار گفته و نوشته شده است که به دلیل طولانی شدن مطلب از گفتنش خودداری میکنم. اما پیام اصلی داستان مختار بودن انسان در اعمال و رفتار ، ذاتِ نیک و بد، حرص و طمعِ آدمی، مقایسه آن با داستان هابیل و قابیل و مطالبِ کتب مقدس در این باره بود. مقایسه‌های جز به جزئی نیز در این زمینه با داستان رانده شدن آدم از بهشت وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

و اما شرق بهشت برای من:
 داستان را دوست داشتم ، تمام شخصیتها به اندازه و به جا در آن آورده شده بود. گاهی توضیحات اضافه و نه چندان مهمی داشت که ماهیت داستانهای کلاسیک است. نیمه‌ی اول داستان هیجانی‌تر و نیمه‌ی دوم شخصیتها پخته‌تر با ریتمی آرامتر بودند. رسیدن به انتهای داستان و خواندن سرنوشت آنها برایم جذاب بود.

کال و چالز را دوست داشتم. آدمهایی خوش قلب و حامی که راهِ درست محبت کردن را نمی‌دانستند، اما انسانهای خوش طینتی بودند.

آدام و آرون ، ساده و زود باور ، که گاهی ابزاری می‌شوند برای افکار شومِ دیگران.آدامِ نیمه‌ی دوم را بیشتر دوست داشتم. جایی که شکستش را پذیرفت و برای ادامه‌ی زندگی تلاش کرد.

لی و ساموئل هم که جای صحبتی باقی نگذاشتند. لی شخصیتی که به جا حرف می‌زد و به جا عمل می‌کرد، حتی او نیز نیمه‌ی دوم کتاب پخته‌تر و دوست داشتنی‌تر بود. شاید اگر ساموئل هم بیشتر زنده می‌ماند، اندازه لی قوت قلبِ این خانواده می‌شد.

و اما ۲ شخصیت زن داستان، اولی لیزا، زنی خشکه مقدس که انتظار دارد تمام رفتارهای انسان مو به مو شبیه کتاب مقدس باشد.دلم برای ساموئل و داشتن چنین همسری میسوخت! اما خودش طور دیگری به لیزا نگاه می‌کرد و محبت را در کلامش نسبت به او می‌شد حس کرد.

تنها شخصیت منفور کتاب برایم، از ابتدا تا انتها، کیت بود .نماد افرادی که گویی بدی در وجودشان نهادینه شده و به هیچ نحو تغییر پذیر نیستند!

به یاد ماندنی‌ترین شخصیتها نیز برایم "کال و لی" بودند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

        داستان درباره یک زن ، بچه، گربه و چند مهمان خوانده و ناخوانده است که بنا به دلایلی نامشخص، درزمانی نامشخص به یک کلبه جنگلی آمده‌اند .منتظر تغییر شرایط و بازگشت به جای خاص و یا اتفاق خاصی نیستند .آنها حتی اسم هم ندارند، تنها هدفی که دارند تلاش برای زنده ماندن و بقاست.

تمام وقایع و اتفاقات داستان،حتی نگاهِ به طبیعت ،با توصیفاتی بسیار زیبا روایت می‌شود. تنهایی، احساسات و نیازهای بشر، وابستگی تمام موجودات زنده به یکدیگر برای زیستن ، چرخه‌ی ریتمینگ طبیعت، همه و همه با جملاتی عالی و مفهومی نشان داده می‌شود که بر گیرایی و جذابیت کتاب می‌افزاید.  

انتخاب هوشمندانه‌ی نویسنده استفاده از ۳ کاراکتر خاص در داستان است:
۱_شخصیت زن که در فرهنگهای مختلف به دلیل عواطف و لطافتی که در رفتار دارد به عنوان موجودی ضعیف و آسیب پذیرتر تلقی میشود.اما او به زیبایی نشان داد جاییکه هدف تلاش برای زنده ماندن باشد چنین موجود لطیفی نیز میتواند شکار کند ،با متجاوز در افتد و حتی مقاوم‌تر از شخصیتهای مرد داستان باشد.

۲_استفاده از کودکی غیر طبیعی که به طور کامل رشد نیافته و قادر نیست به تنهایی زندگی کند . اینجا نیز مجدد از موجودی وابسته به اسم "بچه" استفاده میکند تا نشان دهد او نیز در شرایط اضطراری، برای زنده ماندن، تلاش خود را میکند و راههای خاص خود را دارد.

۳_گربه برایم جای سوال بود! حتی استفاده از گیاهانی با پسوند "گربه ای". با بررسی کوتاهی که انجام دادم گربه حیوانی‌ست صبور،متعادل و مراقب که هر حرکت خود را می‌سنجد و به دلیل توانایی آنها در شکار  طعمه، ماهیتی مستقل و مرموز دارند.
اینهم انتخاب هوشمندانه‌ی دیگری که به عمد انتخاب شده بود تا به کمک عناصر طبیعی، حیوانات و خصوصیات انسانی نشان دهد میل به بقا و زیستن درتمام موجودات نهفته است و در زمان اضطرار، با ویژگیهای خاص خود ظهور میکنند و حتی با دیگر موجودات، همراه و هم‌خانه می‌شوند و برای زنده ماندن با یکدیگر رقابت می‌کنند.

فضاسازی داستان عالیست. پر از نمادها و تشبیهاتی ست که باید کشف کرد.مثل آن کلبه که حتی برای خواننده نیز نماد حریمی امن است و یا توده‌ی سیاه زنبورها که یک برداشت آن میتواند نماد اتفاقات پیش بینی نشده در زمین و زمان باشد. 
طرز صحبت کردن زن با بچه ، پیش فرضهایی که از احساسات و اتفاقات گذشته برای بچه‌ می‌ساخت عمیق و هنرمندانه بود.همین طور ارتباطِ بی‌کلامی که بچه داشت. 
اما نکته‌‌‌ی جالب توجه برای من زمانی بود که درباره نویسنده سرچ کردم و متوجه شدم مرد است! و این‌چنین عالی عمل کرده در بروز احساسات  از دریچه‌ی نگاه یک زن به زندگی و اتفاقاتش.

به نظرم"دود" کتابی ست که باید خوانده شود تا بُعدی دیگر و متفاوت در داستان نویسی را با آن چشید و یادآور شود جایی که قلم توانا باشد نیاز به خط داستانی پیچیده ای نیست...

      

34

        شاید قبل از خوندن آثار معروف و برجسته جهان، گاردی طبیعی نسبت به این، به اصطلاح شاهکارها داشته باشیم. اما بعد از مطالعه و ارتباط گرفتن با این آثار، حسی خوب و لذت بخش از خوندن‌شون خواهیم داشت و اینکه اونقدرها هم که فکر میکردیم پیچیده و سنگین نبود!

 من فکر میکنم "هملت "از نظر طرح داستان و نمایش مشهور نشد(هر چند داستان هم زیبا بود اما شکسپیر داستانهای پیچیده تری نیز دارد) بلکه شخصیتِ خاص و متفاوتِ هملت، و دوم، شالوده‌ی اصلی داستان که بر مبنای مفاهیم زندگی و خصایص انسانی بود باعث جاودانگی و شهرت این اثر شد . کِش‌مَکش‌های درونی یک انسانِ غم زده و خشمگین، حرص و طمع آدمی برای رسیدن به قدرت و لذات دنیوی، و یا روح سرگردانی که می‌شد به آشفتگی و نا آرامی یک انسان تشبیه ‌اش کرد ... همه و همه با قلم توانای شکسپیر به این زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
از جهات مختلف می‌شود از داستان، شخصیتها و جملات مفهومی آن گفت. از هملت بسیار گفته شده، اقتباس ساخته شده، تحلیل و نقد نوشته شده، اما میخواهم در این مطلب، برداشت خودم را از جمله ی معروف این نمایشنامه بگم.جمله ای که سالهاست میشنویم بدون آنکه معنای اصلی آن را بدانیم.

 جمله ی معروفِ شخصیتِ هملت" بودن یا نبودن، مسئله این است"

از زمانِ گفته شدنش دنبال مفهوم آن و ربطش به اتفاقات داستان بودم.بودن یعنی چی؟نبودن یعنی چی؟
هر کسی میتواند برداشت متفاوتی از این جمله داشته باشد. هملت در جایی این جمله را بیان میکند که تا حدی به پوچی و بی ارزشی زندگی خود و اطرافیانش رسیده است و از آنجا که خودکشی را گناه میداند بر سر دو راهی می‌ماند بین مرگ یا حیات، خودکشی یا نجات. 
درگیری ذهنی هملت این بود : آیا زندگی با تمام سختی هایی که دارد ارزش زیستن دارد؟ اگر زندگی پوچ و بی معناست نبودن بر بودن ترجیح ندارد؟" در این شرایط کدام بهتر است؟؟ و نکته ی مهم آیا اصلا ما حق انتخابی داریم ؟؟ مرگ ، نبودن به همراه خود  دارد، اگر مرگ خوابی سیاه بیش نبود چه؟! 


      

11

        نام کتاب تا حد زیادی مسیر اصلی داستان را  مشخص میکند.قرار است داستانی را از زبان یک به اصطلاح" دیوانه" بخوانیم و اینکه چطور شد دیوانه شد!

داستان درباره مردیست به نام "قاشق" که از کودکی با تبعیض، تمسخر و بدبیاری بزرگ شده است . در تمام این سالها و مشقات بسیار زندگی سالمی دارد و فرد بی‌ آزاری ست . حال قرار است در یک تیمارستان داستان زندگی خود را برای ما تعریف کند .

 این ظاهر داستان است اما حرف اصلی کتاب تقلید کورکورانه و خریدار نداشتن حرف حق است. اینکه اگر در جامعه ای اکثریت یک نظر را داشته باشن، درست یا غلط بودن آن دیگر مطرح نیست و بِلا فکر پذیرفته میشود و چه بسا نظرات مخالف با فرضِ" یاوه بودن"  محکوم و رد میشوند.
این موضوع به زیبایی با زبانی ساده و صمیمی در داستان بیان شده بود که من را یاد" کیانوش" در شبهای برره انداخت .هر چقدر حرف و نظرش درست بود باز هم چون کل آبادی مخالف نظرش بودند او را دیوانه میدانستند، مثل آقای قاشق!
موضوع دیگری که به خوبی در کتاب نشان داده شده بود فاصله ی طبقاتی و اوضاع بد اقتصادی در کشور بود که همچنان با آن دست به گریبان هستیم.
قسمت جذاب و خلاقانه کتاب، هم اتاقی یک شخص پرحرف با فردی ساکت و کم سخن، که برایم بیانگر" به اندازه "سخن گفتن بود . شیوه زندگی فرد کم سخن این بود که اگر چیزی را نتوانستید قبول کنید ، سکوت کنید و رد شوید اما زندگی را رد نکنید، ببینید ،بشنوید و فکر کنید ...به نظرم این راهی ست که جامعه و افرادش ،با برچسب‌هایشان به این دست آدمها تحمیل می‌کنند آنجا که جامعه بستر درستی برای تبادل نظرات نیست و برابری در قانونِ آن معنایی متفاوت دارد.
      

4

        نوه آقای لین

پیرمرد آقای لین نام دارد اما فقط خودش می‌داند که نامش این است چون همه‌ی آدمهای دور و برش که نامش را می‌دانستند مرده اند!

داستان همین قدر تلخ آغاز شد. او که حالا دیگر تنهاست به همراه نوه اش به کشور دیگری فرستاده میشود که زبان آنها را نمیداند. 
آنجا با آقای بارک که او نیز به تازگی همسرش را از دست داده آشنا میشود.
آقای بارک در هر دیدار شروع به صحبت میکند و ارتباطی ساده و زیبا بین آن دو شکل میگیرد، اما نه از طریق مفهوم کلمات و زبان واحد، بلکه از طریق احساسات و زبان بدن و با پیش فرضهای ذهنی که از رفتار و حرکات آدمها دارند. بخشهای زیباتر داستان نیز همین دوستی بین دو پیرمرد تنها بود. ترس از محیط و آدمهای جدید، غم و تلخی که مرور خاطرات پیرمرد داشت، همه بر زیبایی داستان افزوده بود و درنهایت نیز با شوکی تلخ به پایان رسید.... اگر چه حالا یکدیگر را داشتند اما درک تنهایی و غصه شان بسیار غم‌انگیز بود. 

با خوندن داستان یاد این شعر افتادم:
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از هم زبانی بهتر است

ارتباطات جز لاینفک زندگی ما انسانهاست که بیشتر از طریق حرف زدن و نوشتن صورت میگیرد اما در این داستان غم‌انگیز شکل دیگری از آن را به زیبایی دیدیم...

شاید معجزه‌ی زندگی همین است، گاهی طلا، گاهی خنده های شادمانه و گاه امیدواری دوباره در زمانی که پیرامون آدمی فقط نابودی و سکوت است و گاه مثل حالا که دوستش زنده است؛ زنده!
      

5

        خانم پالفری در کلرمانت
داستان درباره خانم مسنی ست که پس از فوت همسرش در هتلی به نام "کلرمانت" ساکن میشود. به جز او سالمندان دیگری نیز در این هتل هستند.افراد پیری که توانایی انجام کارهای شخصی خود را دارند و به قول خودشان ساکنان دائمی این هتل هستند.

اما در بطن داستان همراه میشویم با چند تن از افراد سالمند که از سر ناچاری و تنهایی به کلرمانت آمده اند و روزهای تکراری و بی‌هیجان آخر عمر خود را سپری میکنن، با همان اخلاق و خصوصیات دوران جوانی مضاف بر مشکلات و بیماریهای سالمندی.

داستان ریتمی آرام‌،گاهی نیز طنز بسیار ظریفی دارد. هر چه در داستان پیش می‌رویم غم و تلخی که بر فضای آن حاکم است ، در عین سادگی موضوع و شخصیتها ، بیشتر حس میکنیم. امکان ندارد کتاب را بخوانید و این سوالات در ذهنتان ایجاد نشود که:
دوران پیری من چطور خواهد بود؟ 
آیا اصلا آن دوران را خواهم دید؟
در آن زمان اطرافیانم چطور با من رفتار می کنند ؟ و.....

عجب داستان زیبایی بود ...چطور آرام و با هنرمندی وارد حال و هوای دوران پیری شدیم .. تنهایی شان را دیدیم .. همراهشان ذوق کردیم.. و در پشت آن صورتهای عادی و بی‌تفاوت نیاز به عشق و توجه را خواندیم..

شخصیت پردازیهای کتاب را بسیار دوست داشتم و وجود چنین افرادی با چنین خلق و خویی کاملا برایم قابل درک و باور پذیر بود. تمام عناصر داستان درست و بجا استفاده شده بود ، حتی آن پایان  و حتی تصویر روی جلد کتاب!

این داستان تلخ و زیبا سعی بر آن داشت تا خواننده را از فاصله ای نزدیکتر به افراد سالمند بنشاند و اوج نیاز به توجه، محبت و دیده شدن را نشانمان بدهد و یادآوری کند که انسان اگر چه کودک ، جوان یا پیر همواره نیازمند توجه و مهر و محبت اطرافیان علی الخصوص عزیزانش است.

نویسنده بسیار عالی توانسته بود با متنی چنین ساده و روان اوج تنهایی یک فرد مسن را نشان دهد و به ما یادآور شود همان طور که یک کودک در سنین مختلف حتی جوانی، نیازمند کمک و حمایت خانواده است ، سالمندان نیز با توجه به شرایط جسمی و روحی که دارند، نیاز بیشتری به مهر و محبت اطرافیان، حضور در جمع های دوستانه ، گردش و تفریحِ متناسب ، دریافت هدیه و حتی عشق دارند.

      

12

        جلد دوم از شازده حمام هم تمام شد...
با همه‌ی غمها و شادیها و آدمهای خوب و بدش

برای خواندن این مجموعه به ۲ چیز احتیاج دارید، یکی صبر و حوصله، و یکی همخوان خوب که بتوانید آهسته و پیوسته پیش بروید.

کتاب مجموعه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی جناب پاپلی یزدی ،از زندگی سخت و پر مشقت خود و مردم یزد از دهه ۳۰ به بعد است.نام کتاب نیز برگرفته از خاطره ‌ی ایشون از تجربه‌ای در حمام عمومی یزد در دوران کودکی ست.
ایشون در بخشی از کتاب  انگیزه خود را برای نوشتن خاطراتش این‌گونه بیان می‌کند: «اکثر خاطره‌نویس‌ها، خاطرات آدم‌های مهم، ثروتمند و سیاستمدار را می‌نویسند. من دلم می‌خواهد از رفقای بچگی‌ام، از مردمی که با آن‌ها زندگی کردم، از قشر پایین و زیربنایی اجتماع که در تمام عمرشان استثمار شده‌اند و آدم‌های خیلی کمی به زندگی آن‌ها توجه دارند صحبت کنم»

خاطرات به شیرینی و با جزئیات دقیق روایت میشود و در انتهای هر داستان با تحلیلی روانشناسی یا جامعه شناسانه به پایان می‌رسد.
  با تمام مشقات و سختیهای غیر قابل وصف و تصور برای خواننده،  در هر خاطره درس و نکته ای نهفته است و همانند داستانی کوتاه خواننده را با خود همراه میکند. 

به گفته ی جناب پاپلی در ابتدای کتاب " داستانهای کتاب رو بفهمید نه اینکه فقط بخوانید." و الحق که همین است. درک زندگی مردمان آن زمان و سختیهایی که برای امرارمعاش ، تحصیل و ... داشتن بسیار سخت و بعضا برای ما حیرت آور است مضاف بر سطح پایین آگاهی مردم در آن دوران؛ پس بی انصافیست که شازده حمام را صرف داستان و رمانی چند جلدی بخوانیم.

جلد اول و دوم مربوط به خاطرات ایشون از یزد در دوران کودکی و نوجوانی ست اما نه به این سادگی که میگویم! بسیار شیرین و پر ماجرا، همراه با نگاهی نقادانه به اوضاع اقتصادی و فرهنگی کشور.

بعضی از داستانها به لحاظ موضوعی برایم جذابتر بود؛ و برخی دیگه بیشتر در عمق دلم نشست از منظر درسی که از آن خاطره و سرنوشت گرفتم.
تمام داستانها را دوست داشتم و هیچ کجای کتاب احساس خستگی نکردم فقط شاید تعداد خیییلی کمی از آنها چندان ماجرای خاصی نداشت که آنهم به لحاظ اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی که در آن بیان میشد جالب بود.
مطالب کتاب در جهت مردم شناسی، آشنایی با قومیتها، آداب و رسوم سنن مختلف، اطلاعات تاریخی و پیشینه ‌‌ظهور اختراعات جدید عالی بود.
از ویژگیهای مهم و دوست داشتنی کتاب برای من آن روح امیدواری خود جناب پاپلی بود که در آن دوران با آنهمه سختی و کاستی در افکارش موج میزد . کودکی با چنین سطح از درک ، شعور و ذکاوت با توجه به شرایط مردم آن زمان بسیار ستودنی ست. زیباترین توصیفی که درباره‌ی این کتاب خواندم" گذر از سنت به مدرنیته" ست که در سرتاسر کتاب قابل درک بود.
      

23

        *من از جنگ یاد گرفتم خونی هم که ریخته نمی‌شود به اندازه خونی که ریخته می‌شود هدر می‌رود*

همیشه از خواندن داستانهایی با موضوع جنگ لذت میبرم ، این کتاب و توصیفات زیبایش نیز در خاطرم ماندگار شد...

"خون دیگران" با ۲ خط داستانی در هم تنیده
یک بخش ماجرای عاشقانه‌ی ژان و هلن و بخشی دیگر جنگ و  تحولات سیاسی با درون مایه فلسفی
همراه شخصیتهایی میشویم که به مرور شاهد بزرگ شدن و آبدیده شدنشان هستیم.

ابتدای داستان ...هلن، دختری ساده ، پر شور و کمی عجول که جسارت انجام هر کاری را دارد و برای رسیدن به خواسته اش از هیچ کاری دریغ نمیکند و معتقد است کسی نمیتواند جای او تصمیم بگیرد 
ژان، شخصیتی دست به عصا در داستان! کسی که مدام در نشخوارهای فکری خود درگیر است و جرات لازم برای اقدام ندارد . نه از سر ترس و تردید بلکه از شدت حس مسئولیت پذیری در برابر آنچه انجام میدهد و تاثیری که بر اطرافیان و آینده شان میگذارد.
با توصیفات و شخصیت پردازیهای عالی نویسنده هر دو را دوست داشتم و غم و دردشان را درک میکردم. اما باز هلن برایم قوی تر بود چرا که شهامت داشت حرف دلش را، چه خوب چه بد ، صادقانه به زبان آورد و پای خواسته ‌ها و آرزوهایش بماند.اگر چه رفتارهای ژان را نیز دلیلی بر ضعفی درونی میدانم نه بد ذات بودنش .

این دو شخصیت در داستان کنار هم پوست انداختن ، رشد کردن و پخته تر شدند. سرانجام ژان از لاک احتیاط خود بیرون آمد و فهمید اگرچه آدمی از قبل نمی‌داند چه پیش خواهد آمد و یا درست و غلط کدام است، اما مهم اقدام است. اینکه در راه هدفی قدم بردارد . 

و اما هلن!  این دختر پر شور تبدیل به زنی جسور شد که در راه خواسته اش بجنگد اما بسیار پخته‌تر و قوی تر از قبل. اگر چه در ظاهر شخصیتی عجول و پر شتاب داشت اما به نظرم در دورنش آنقدر به صلح رسیده بود که بابت آنچه در فکر داشت لحظه‌ای درنگ نکند. خود گویی های او با خودش نیز نشان از قدرت پذیرش و پختگی او بود در برابر غم عشقی که بر دلش سنگینی میکرد. او نیز سرانجام لاکش را شکست و برای کسی و هدفی زندگی کرد.

در این داستان شخصیتهای زن به نوعی پر رنگ بودند و شخصیتهایی منفعل نداشتند . هر یک به نحوی قدم در راه سرنوشت خود گذاشتند و برای آن تلاش کردند از مادلن گرفته که برای زندگی اش دست به تصمیمی خطرناک زد ،از دنیس که توانست برای مدتی همسرش را ترک کند و با روحیه ای بهتر به زندگی برگردد، و چه هلن که در راه رسیدن به خواسته هایش تماما جنگید و تلاش کرد و پس از به بن بست رسیدن مسیر دیگری پیش گرفت...

و اما درون مایه‌ی فلسفی داستان:

جمله ای ست که می‌گوید" فقط کسانی که کاری انجام نمی‌دهند اشتباه نمی کنند "، اما این داستان روی دیگر آن را نیز نشان مان داد!
تا به حال فکر کردید انجام دادن یا ندادن کاری چقدر روی اطرافیان‌ ما تاثیر دارد؟
آیا همیشه از " کاری انجام دادن"  فقط ممکن است خطایی سر بزند؟! 
آیا" کاری نکردن" هم خود خطایی دیگر نیست؟!

این همان تاثیر رفتار ما بر دیگران است.
"خون دیگران" سعی بر آن داشت تا مسئولیت پذیری را به ما گوشزد کند .اینکه ما در برابر همه مسئولیم و هر گونه تصمیم ما ، چه اقدام و یا سر باز زدن از کاری، بر دیگران و سرنوشت شان تاثیر گذار است

*ما در برابر همه کس مسئولیم*
      

35

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.