پرنیان صادقی

پرنیان صادقی

@Parnians

68 دنبال شده

57 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        شاید قبل از خوندن آثار معروف و برجسته جهان، گاردی طبیعی نسبت به این، به اصطلاح شاهکارها داشته باشیم. اما بعد از مطالعه و ارتباط گرفتن با این آثار، حسی خوب و لذت بخش از خوندن‌شون خواهیم داشت و اینکه اونقدرها هم که فکر میکردیم پیچیده و سنگین نبود!

 من فکر میکنم "هملت "از نظر طرح داستان و نمایش مشهور نشد(هر چند داستان هم زیبا بود اما شکسپیر داستانهای پیچیده تری نیز دارد) بلکه شخصیتِ خاص و متفاوتِ هملت، و دوم، شالوده‌ی اصلی داستان که بر مبنای مفاهیم زندگی و خصایص انسانی بود باعث جاودانگی و شهرت این اثر شد . کِش‌مَکش‌های درونی یک انسانِ غم زده و خشمگین، حرص و طمع آدمی برای رسیدن به قدرت و لذات دنیوی، و یا روح سرگردانی که می‌شد به آشفتگی و نا آرامی یک انسان تشبیه ‌اش کرد ... همه و همه با قلم توانای شکسپیر به این زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
از جهات مختلف می‌شود از داستان، شخصیتها و جملات مفهومی آن گفت. از هملت بسیار گفته شده، اقتباس ساخته شده، تحلیل و نقد نوشته شده، اما میخواهم در این مطلب، برداشت خودم را از جمله ی معروف این نمایشنامه بگم.جمله ای که سالهاست میشنویم بدون آنکه معنای اصلی آن را بدانیم.

 جمله ی معروفِ شخصیتِ هملت" بودن یا نبودن، مسئله این است"

از زمانِ گفته شدنش دنبال مفهوم آن و ربطش به اتفاقات داستان بودم.بودن یعنی چی؟نبودن یعنی چی؟
هر کسی میتواند برداشت متفاوتی از این جمله داشته باشد. هملت در جایی این جمله را بیان میکند که تا حدی به پوچی و بی ارزشی زندگی خود و اطرافیانش رسیده است و از آنجا که خودکشی را گناه میداند بر سر دو راهی می‌ماند بین مرگ یا حیات، خودکشی یا نجات. 
درگیری ذهنی هملت این بود : آیا زندگی با تمام سختی هایی که دارد ارزش زیستن دارد؟ اگر زندگی پوچ و بی معناست نبودن بر بودن ترجیح ندارد؟" در این شرایط کدام بهتر است؟؟ و نکته ی مهم آیا اصلا ما حق انتخابی داریم ؟؟ مرگ ، نبودن به همراه خود  دارد، اگر مرگ خوابی سیاه بیش نبود چه؟! 


      

9

        نام کتاب تا حد زیادی مسیر اصلی داستان را  مشخص میکند.قرار است داستانی را از زبان یک به اصطلاح" دیوانه" بخوانیم و اینکه چطور شد دیوانه شد!

داستان درباره مردیست به نام "قاشق" که از کودکی با تبعیض، تمسخر و بدبیاری بزرگ شده است . در تمام این سالها و مشقات بسیار زندگی سالمی دارد و فرد بی‌ آزاری ست . حال قرار است در یک تیمارستان داستان زندگی خود را برای ما تعریف کند .

 این ظاهر داستان است اما حرف اصلی کتاب تقلید کورکورانه و خریدار نداشتن حرف حق است. اینکه اگر در جامعه ای اکثریت یک نظر را داشته باشن، درست یا غلط بودن آن دیگر مطرح نیست و بِلا فکر پذیرفته میشود و چه بسا نظرات مخالف با فرضِ" یاوه بودن"  محکوم و رد میشوند.
این موضوع به زیبایی با زبانی ساده و صمیمی در داستان بیان شده بود که من را یاد" کیانوش" در شبهای برره انداخت .هر چقدر حرف و نظرش درست بود باز هم چون کل آبادی مخالف نظرش بودند او را دیوانه میدانستند، مثل آقای قاشق!
موضوع دیگری که به خوبی در کتاب نشان داده شده بود فاصله ی طبقاتی و اوضاع بد اقتصادی در کشور بود که همچنان با آن دست به گریبان هستیم.
قسمت جذاب و خلاقانه کتاب، هم اتاقی یک شخص پرحرف با فردی ساکت و کم سخن، که برایم بیانگر" به اندازه "سخن گفتن بود . شیوه زندگی فرد کم سخن این بود که اگر چیزی را نتوانستید قبول کنید ، سکوت کنید و رد شوید اما زندگی را رد نکنید، ببینید ،بشنوید و فکر کنید ...به نظرم این راهی ست که جامعه و افرادش ،با برچسب‌هایشان به این دست آدمها تحمیل می‌کنند آنجا که جامعه بستر درستی برای تبادل نظرات نیست و برابری در قانونِ آن معنایی متفاوت دارد.
      

4

        نوه آقای لین

پیرمرد آقای لین نام دارد اما فقط خودش می‌داند که نامش این است چون همه‌ی آدمهای دور و برش که نامش را می‌دانستند مرده اند!

داستان همین قدر تلخ آغاز شد. او که حالا دیگر تنهاست به همراه نوه اش به کشور دیگری فرستاده میشود که زبان آنها را نمیداند. 
آنجا با آقای بارک که او نیز به تازگی همسرش را از دست داده آشنا میشود.
آقای بارک در هر دیدار شروع به صحبت میکند و ارتباطی ساده و زیبا بین آن دو شکل میگیرد، اما نه از طریق مفهوم کلمات و زبان واحد، بلکه از طریق احساسات و زبان بدن و با پیش فرضهای ذهنی که از رفتار و حرکات آدمها دارند. بخشهای زیباتر داستان نیز همین دوستی بین دو پیرمرد تنها بود. ترس از محیط و آدمهای جدید، غم و تلخی که مرور خاطرات پیرمرد داشت، همه بر زیبایی داستان افزوده بود و درنهایت نیز با شوکی تلخ به پایان رسید.... اگر چه حالا یکدیگر را داشتند اما درک تنهایی و غصه شان بسیار غم‌انگیز بود. 

با خوندن داستان یاد این شعر افتادم:
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از هم زبانی بهتر است

ارتباطات جز لاینفک زندگی ما انسانهاست که بیشتر از طریق حرف زدن و نوشتن صورت میگیرد اما در این داستان غم‌انگیز شکل دیگری از آن را به زیبایی دیدیم...

شاید معجزه‌ی زندگی همین است، گاهی طلا، گاهی خنده های شادمانه و گاه امیدواری دوباره در زمانی که پیرامون آدمی فقط نابودی و سکوت است و گاه مثل حالا که دوستش زنده است؛ زنده!
      

5

        خانم پالفری در کلرمانت
داستان درباره خانم مسنی ست که پس از فوت همسرش در هتلی به نام "کلرمانت" ساکن میشود. به جز او سالمندان دیگری نیز در این هتل هستند.افراد پیری که توانایی انجام کارهای شخصی خود را دارند و به قول خودشان ساکنان دائمی این هتل هستند.

اما در بطن داستان همراه میشویم با چند تن از افراد سالمند که از سر ناچاری و تنهایی به کلرمانت آمده اند و روزهای تکراری و بی‌هیجان آخر عمر خود را سپری میکنن، با همان اخلاق و خصوصیات دوران جوانی مضاف بر مشکلات و بیماریهای سالمندی.

داستان ریتمی آرام‌،گاهی نیز طنز بسیار ظریفی دارد. هر چه در داستان پیش می‌رویم غم و تلخی که بر فضای آن حاکم است ، در عین سادگی موضوع و شخصیتها ، بیشتر حس میکنیم. امکان ندارد کتاب را بخوانید و این سوالات در ذهنتان ایجاد نشود که:
دوران پیری من چطور خواهد بود؟ 
آیا اصلا آن دوران را خواهم دید؟
در آن زمان اطرافیانم چطور با من رفتار می کنند ؟ و.....

عجب داستان زیبایی بود ...چطور آرام و با هنرمندی وارد حال و هوای دوران پیری شدیم .. تنهایی شان را دیدیم .. همراهشان ذوق کردیم.. و در پشت آن صورتهای عادی و بی‌تفاوت نیاز به عشق و توجه را خواندیم..

شخصیت پردازیهای کتاب را بسیار دوست داشتم و وجود چنین افرادی با چنین خلق و خویی کاملا برایم قابل درک و باور پذیر بود. تمام عناصر داستان درست و بجا استفاده شده بود ، حتی آن پایان  و حتی تصویر روی جلد کتاب!

این داستان تلخ و زیبا سعی بر آن داشت تا خواننده را از فاصله ای نزدیکتر به افراد سالمند بنشاند و اوج نیاز به توجه، محبت و دیده شدن را نشانمان بدهد و یادآوری کند که انسان اگر چه کودک ، جوان یا پیر همواره نیازمند توجه و مهر و محبت اطرافیان علی الخصوص عزیزانش است.

نویسنده بسیار عالی توانسته بود با متنی چنین ساده و روان اوج تنهایی یک فرد مسن را نشان دهد و به ما یادآور شود همان طور که یک کودک در سنین مختلف حتی جوانی، نیازمند کمک و حمایت خانواده است ، سالمندان نیز با توجه به شرایط جسمی و روحی که دارند، نیاز بیشتری به مهر و محبت اطرافیان، حضور در جمع های دوستانه ، گردش و تفریحِ متناسب ، دریافت هدیه و حتی عشق دارند.

      

9

        جلد دوم از شازده حمام هم تمام شد...
با همه‌ی غمها و شادیها و آدمهای خوب و بدش

برای خواندن این مجموعه به ۲ چیز احتیاج دارید، یکی صبر و حوصله، و یکی همخوان خوب که بتوانید آهسته و پیوسته پیش بروید.

کتاب مجموعه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی جناب پاپلی یزدی ،از زندگی سخت و پر مشقت خود و مردم یزد از دهه ۳۰ به بعد است.نام کتاب نیز برگرفته از خاطره ‌ی ایشون از تجربه‌ای در حمام عمومی یزد در دوران کودکی ست.
ایشون در بخشی از کتاب  انگیزه خود را برای نوشتن خاطراتش این‌گونه بیان می‌کند: «اکثر خاطره‌نویس‌ها، خاطرات آدم‌های مهم، ثروتمند و سیاستمدار را می‌نویسند. من دلم می‌خواهد از رفقای بچگی‌ام، از مردمی که با آن‌ها زندگی کردم، از قشر پایین و زیربنایی اجتماع که در تمام عمرشان استثمار شده‌اند و آدم‌های خیلی کمی به زندگی آن‌ها توجه دارند صحبت کنم»

خاطرات به شیرینی و با جزئیات دقیق روایت میشود و در انتهای هر داستان با تحلیلی روانشناسی یا جامعه شناسانه به پایان می‌رسد.
  با تمام مشقات و سختیهای غیر قابل وصف و تصور برای خواننده،  در هر خاطره درس و نکته ای نهفته است و همانند داستانی کوتاه خواننده را با خود همراه میکند. 

به گفته ی جناب پاپلی در ابتدای کتاب " داستانهای کتاب رو بفهمید نه اینکه فقط بخوانید." و الحق که همین است. درک زندگی مردمان آن زمان و سختیهایی که برای امرارمعاش ، تحصیل و ... داشتن بسیار سخت و بعضا برای ما حیرت آور است مضاف بر سطح پایین آگاهی مردم در آن دوران؛ پس بی انصافیست که شازده حمام را صرف داستان و رمانی چند جلدی بخوانیم.

جلد اول و دوم مربوط به خاطرات ایشون از یزد در دوران کودکی و نوجوانی ست اما نه به این سادگی که میگویم! بسیار شیرین و پر ماجرا، همراه با نگاهی نقادانه به اوضاع اقتصادی و فرهنگی کشور.

بعضی از داستانها به لحاظ موضوعی برایم جذابتر بود؛ و برخی دیگه بیشتر در عمق دلم نشست از منظر درسی که از آن خاطره و سرنوشت گرفتم.
تمام داستانها را دوست داشتم و هیچ کجای کتاب احساس خستگی نکردم فقط شاید تعداد خیییلی کمی از آنها چندان ماجرای خاصی نداشت که آنهم به لحاظ اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی که در آن بیان میشد جالب بود.
مطالب کتاب در جهت مردم شناسی، آشنایی با قومیتها، آداب و رسوم سنن مختلف، اطلاعات تاریخی و پیشینه ‌‌ظهور اختراعات جدید عالی بود.
از ویژگیهای مهم و دوست داشتنی کتاب برای من آن روح امیدواری خود جناب پاپلی بود که در آن دوران با آنهمه سختی و کاستی در افکارش موج میزد . کودکی با چنین سطح از درک ، شعور و ذکاوت با توجه به شرایط مردم آن زمان بسیار ستودنی ست. زیباترین توصیفی که درباره‌ی این کتاب خواندم" گذر از سنت به مدرنیته" ست که در سرتاسر کتاب قابل درک بود.
      

23

        *من از جنگ یاد گرفتم خونی هم که ریخته نمی‌شود به اندازه خونی که ریخته می‌شود هدر می‌رود*

همیشه از خواندن داستانهایی با موضوع جنگ لذت میبرم ، این کتاب و توصیفات زیبایش نیز در خاطرم ماندگار شد...

"خون دیگران" با ۲ خط داستانی در هم تنیده
یک بخش ماجرای عاشقانه‌ی ژان و هلن و بخشی دیگر جنگ و  تحولات سیاسی با درون مایه فلسفی
همراه شخصیتهایی میشویم که به مرور شاهد بزرگ شدن و آبدیده شدنشان هستیم.

ابتدای داستان ...هلن، دختری ساده ، پر شور و کمی عجول که جسارت انجام هر کاری را دارد و برای رسیدن به خواسته اش از هیچ کاری دریغ نمیکند و معتقد است کسی نمیتواند جای او تصمیم بگیرد 
ژان، شخصیتی دست به عصا در داستان! کسی که مدام در نشخوارهای فکری خود درگیر است و جرات لازم برای اقدام ندارد . نه از سر ترس و تردید بلکه از شدت حس مسئولیت پذیری در برابر آنچه انجام میدهد و تاثیری که بر اطرافیان و آینده شان میگذارد.
با توصیفات و شخصیت پردازیهای عالی نویسنده هر دو را دوست داشتم و غم و دردشان را درک میکردم. اما باز هلن برایم قوی تر بود چرا که شهامت داشت حرف دلش را، چه خوب چه بد ، صادقانه به زبان آورد و پای خواسته ‌ها و آرزوهایش بماند.اگر چه رفتارهای ژان را نیز دلیلی بر ضعفی درونی میدانم نه بد ذات بودنش .

این دو شخصیت در داستان کنار هم پوست انداختن ، رشد کردن و پخته تر شدند. سرانجام ژان از لاک احتیاط خود بیرون آمد و فهمید اگرچه آدمی از قبل نمی‌داند چه پیش خواهد آمد و یا درست و غلط کدام است، اما مهم اقدام است. اینکه در راه هدفی قدم بردارد . 

و اما هلن!  این دختر پر شور تبدیل به زنی جسور شد که در راه خواسته اش بجنگد اما بسیار پخته‌تر و قوی تر از قبل. اگر چه در ظاهر شخصیتی عجول و پر شتاب داشت اما به نظرم در دورنش آنقدر به صلح رسیده بود که بابت آنچه در فکر داشت لحظه‌ای درنگ نکند. خود گویی های او با خودش نیز نشان از قدرت پذیرش و پختگی او بود در برابر غم عشقی که بر دلش سنگینی میکرد. او نیز سرانجام لاکش را شکست و برای کسی و هدفی زندگی کرد.

در این داستان شخصیتهای زن به نوعی پر رنگ بودند و شخصیتهایی منفعل نداشتند . هر یک به نحوی قدم در راه سرنوشت خود گذاشتند و برای آن تلاش کردند از مادلن گرفته که برای زندگی اش دست به تصمیمی خطرناک زد ،از دنیس که توانست برای مدتی همسرش را ترک کند و با روحیه ای بهتر به زندگی برگردد، و چه هلن که در راه رسیدن به خواسته هایش تماما جنگید و تلاش کرد و پس از به بن بست رسیدن مسیر دیگری پیش گرفت...

و اما درون مایه‌ی فلسفی داستان:

جمله ای ست که می‌گوید" فقط کسانی که کاری انجام نمی‌دهند اشتباه نمی کنند "، اما این داستان روی دیگر آن را نیز نشان مان داد!
تا به حال فکر کردید انجام دادن یا ندادن کاری چقدر روی اطرافیان‌ ما تاثیر دارد؟
آیا همیشه از " کاری انجام دادن"  فقط ممکن است خطایی سر بزند؟! 
آیا" کاری نکردن" هم خود خطایی دیگر نیست؟!

این همان تاثیر رفتار ما بر دیگران است.
"خون دیگران" سعی بر آن داشت تا مسئولیت پذیری را به ما گوشزد کند .اینکه ما در برابر همه مسئولیم و هر گونه تصمیم ما ، چه اقدام و یا سر باز زدن از کاری، بر دیگران و سرنوشت شان تاثیر گذار است

*ما در برابر همه کس مسئولیم*
      

34

        گذشته هرگز نمی‌میرد، حتی نگذشته است! ویلیام فاکنر

"نیمه تاریک مامان"

برای گفتن از این کتاب ، از  مطالب کتاب دیگری بهره میگیرم تا بتوانم بر اساس مستندات علمی حرف اصلی داستان را بهتر بیان کنم

" تو آغازگر نبودی" کتابی درباره تروماها و مشکلات روحی روانی که از والدینمان به ارث میبریم. بسیاری از آسیب‌های روحی و روانی، از والدین و نسل‌های قبلی به ما ارث رسیده‌اند و ما نقشی در به وجود آمدن آن‌ها نداریم، خیلی از اوقات ریشۀ مشکلات بیش از آنکه در داستان شخصی زندگی ما پنهان باشد ، در روایت‌های زندگی والدینمان، پدربزرگ یا مادربزرگمان نهفته است

" اما می‌توانیم تأثیرشان در زندگی‌مان را کنترل کنیم.
اما میتوانیم تاثیرشان را در زندگی مان کنترل کنیم "

پیام اصلی کتاب و نکته‌ی مهمی که در داستان زندگی بلایت رعایت نشد! 

آتا و سیسیلیا هر دو در شرایط روحی بدی مادر شدند و توانایی و کارآمدی لازم برای فرزندشان را نداشتند و این زنجیره ی معیوب به بلایت رسید.

بسیاری از آسیب‌های روانی که ما وارث آن‌ها هستیم، برای خودمان هم ناشناخته‌اند. می‌دانیم بسیاری از تصمیماتی که می‌گیریم غلط هستند، اما تا انتها آن‌ها را انجام می‌دهیم و تجربه‌ی شکست‌خورده‌ی والدینمان را تکرار می‌کنیم؛ کاری که بلایت هم ناخواسته انجام داد و حلقه ی دیگری برای انتقال آن به فرزندش شد.

او مادر آگاه‌تری بود، از زخمهای دوران کودکی اش آگاه بود، دوست داشت همسر خوبی باشد اما درباره مادر شدن تردید داشت و سرانجام با ترسی که از "نقش مادری" در ذهن داشت وایولت را به دنیا آورد.
رفتارهایی که با وایولت داشت آگاهانه نبود و در ناخودآگاه خود وارث رفتاری بود که از مادرش به ارث برده بود.

بر اساس مطالب کتاب "تو آغاز گر نبودی " دو فرزند در یک خانواده، به تروماهای یکسانی دچار نمی‌شوند همان طور که سم فرزندی آرامتر و خوش خلق‌تر از خواهرش شد و آنجا بود که بلایت توانست طعم خوش مادری را بچشد و در کنار رفتار دلنشین کودکش کنترلی بر رفتار خود داشته باشد و چه بسا میتوانست به بازسازی خود نیز بپردازد که متاسفانه فرصت نیافت.....

و اما وایولت؛ کودکی با رفتارهای نه چندان طبیعی یک خردسال ، نکته ی مهم داستان اینجا بود که اگر بلایت مورد حمایت همسرش قرار گرفته بود و به افکار و نظرات او درباره وایولت اهمیت داده شده بود با مراجعه کودک به روان درمانگر زندگی همه‌ی آنها شکل دیگری به خود میگرفت. سرپوش گذاشتن‌های فاکس و حمایت های بیش از حد‌ش از وایولت ، خود مسبب دیگری بود بر دامن زدن به اختلافات این مادر و دختر. وایولت احتیاج داشت تا از سمت مادرش دیده شود و همین کمبود زمینه‌ی حسادت و خشم این کودک را فراهم کرد.

بخش بزرگی از آسیب‌های روحی ما مربوط به خودمان نیست و از گذشتگان ارث رسیده‌اند بر اساس این دیدگاه تروماهایی که به ارث میبریم یا خودمان تجربه میکنیم فقط یک میراث اندوهناک نمی‌سازند، بلکه میراثی از قدرت و تاب آوری را ایجاد میکنند که در نسل های بعدی نیز امتداد خواهند یافت. لازم است بدانیم که تاثیر تروما همیشه منفی نیست. من این وجه مثبت را در فاکس دیدم آنجا که برای خانواده اش فردی همراه و مسئول بود، همانطور که مادرش بود.

این برداشت و نگاه از عمق داستان بود.
اما این داستان در ظاهر نیز پیغامی داشت و آنهم خط بطلانی بود بر" سندروم مادر خوب "
اینکه یک زن اگر چه"مادر" است , انسانی ست که میتواند خسته ، خشمگین و حتی بی‌رحم باشد و در حق فرزندش کارهایی انجام دهد که یک "مادر خوب" نمیکند!

فصلهای پایانی بسیار برایم دردناک بود جای همه‌شان غصه خوردم برای دل شکسته‌ی پدرش، درماندگی فاکس، تنهایی بلایت، زخمها و عقده های وایولت و حتی برای سم.....

بسیاااار لذت بردم و بسیار آموختم

      

26

        این کتاب را فارغ از توجه به جایزه ای که برده بود تنها به پیشنهاد دوستی که قبل ترها خوانده بود انتخاب کردم و باید بگم عالی بود.

داستان در نگاه اول به تاثیر تصمیمات سیاسی بر جامعه میپردازد اینکه هرگونه سرکوب و نادیده گرفتن قشر کارگر و ضعیف منجر به چه قیام و انقلابی خواهد شد اما اندکی پس از شروع به درگیری داستان با لایه های فلسفی و عمیق روح و روان آدمی پی خواهید برد.
نویسنده در این کتاب به بررسی موضوعاتی مانند رنج، مرگ، هویت و کرامت انسانی می‌پردازد.آنجا که نوجوانی ساده و فارغ از خشونت های انسان علیه انسان اسلحه به دست میگیرد و دنبال دلیلی احساسی و عقلانی برای کشتن همنوع خود میگردد.آنجا که روح و روان دختری با وحشیانه ترین اعمال صدمه میبیند و از آن پس دنبال راهی برای فراموشی آن خاطرات وحشتناک است و تنها راهی که می‌یابد مرگ است!... و هزاران مثال آورده و نیاورده در این کتاب از زخمها و تروماهایی که سیاست بر تن و روان جامعه گذاشته و خواهد گذاشت.

هان کانگ به زیبایی توانسته بود احساسات عمیق و تجربیات دردناک شخصیت‌ها را به تصویر بکشد. تصویر سازی کتاب عالی و بسیار قابل درک بود. در این کتاب مهمتر از خواندن داستانی از یک درگیری و شورش داخلی، پرداختن به مفاهیم انسانی و تاثیراتی که این سلاخی وحشتناک بر روح و روان مردم داشت، پرداخته بود.

هر فصل از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شد، که این امکان را به ما میداد تا از زوایای مختلف به داستان و وقایع آن بنگریم که این ویژگی به جذابیت و شناخت هر چه بهتر شخصیتها کمک میکرد.

احساسات و تجارب انسانی در چنین موقعیت وحشتناکی که سرشار از درد و رنج بود، چه برای آنهایی که با مرگ روبرو شدن و چه آنهایی که عزیزانی را از دست دادن و وام دار درد و رنجی ابدی شدند به زیبایی و کاملا ملموس روایت شده بود .

حرف اصلی کتاب درباره زندگی ، روح ، مرگ و جسم انسان همراه با نگاهی فلسفی طور به این قضایاست.به اثراتی که این درد، رنج ،فقدان ، شکنجه و.... بر زندانیان و خانواده‌ی قربانیان  سالهای سال روان آسیب دیده ی آنان را تحت فشار قرار خواهد.

و در آخر زیباترین، جذابترین و دردناکترین فصلها برای من ۲و ۶ بود.
      

25

        بر خلاف آنکه فکر میکنیم داستان شفاف و از دید یک کودک و خیال پردازیهاش روایت خواهد شد، بسیار تامل برانگیزتر بود.

داستانی از اتفاقهای ناخواسته و بر جا ماندن عمری حسرت و عذاب وجدان برای شخص خاطی؛ اما این بار آن شخص خاطی کودک خردسالی ست که نه پیش زمینه ای از اشتباه و گناه دارد نه از مرگ! و همراه شدنش با مادری بی مسئولیت و عاری از مهر و محبت نسبت به فرزندش قوز بالای قوزیست بر این ماجرا.
شخصیت پردازی عالی "خاله دلی" تنها نقطه ی قوت در زندگی این کودک است.

"گوزن " در این داستان از دید من تمثیلی از "عذاب وجدان" بود که با نشخوارهای فکری سعی بر تغییر آنچه اتفاق افتاده است داشت حال چه به سمت بهتر یا بدتر شدن.

موضوعی کل داستان ذهنم را به خودش مشغول کرده بود، آنهم قسمتهای اعتراف به گناه بود، منتظر مجازات بودن، توبه کردن و از خدا بخشش خواستن
آیا اگر فقط خدا می‌بخشید کافی بود؟ اینکه اعتراف به گناه میکرد پاک می‌شد؟ مارگارت پس چی؟ آیا اینکه خودش خودش را میتوانست ببخشد مهمتر از همه ی اینها نبود؟؟ و درست در صفحه پایانی به همین جواب رسیدم .
گاهی تمام عمر کوله باری از عذاب وجدانها، کاستی‌ها و تقصیرها با خود حمل میکنیم ، بی توجه به اینکه کی و کجا باید به این جریان پایان دهیم.
داستان بسیار زیبا نوشته و ترجمه شده بود. از آن دسته رمانهایی که جای جایش را برای همذات پنداری با خواننده باز گذاشته بود .  میدانم غم حاکم بر داستان تا مدتها همراهم خواهد بود......

      

23

        این کتاب برای من اولین تجربه خواندن اثری کلاسیک در سبک وحشت بود. هر چند به نظرم بیشتر هیجانی بود تا وحشتناک.
داستان با رفتن جاناتان به ترانسیلوانیا جهت ارائه خدمات به مشتری خاص آغاز شد و بعد از آن شاهد اتفاقات جذاب و هیجان انگیزی بودیم که همین کشش لازم برای ادامه را به خواننده خواهد داد.
سبک روایت داستان نیز جالب بود. به صورت راوی سوم شخص نبود بلکه با روز نوشتها و خاطرات روزانه‌ی شخصیتها داستان پیش می‌رفت.
داستان کشش لازم برای ادامه را داشت اما از آنجایی که اثری کلاسیک است توضیحات بسیار طولانی و تکراری داشت که واقعا برای من خسته کننده بود اما به دلیل جذابیت موضوع داستان تا انتها ادامه دادم
نکته ی جالب توجه دیگری برای من در این کتاب تقابلی بود بین دین ، خرافات و علم پزشکی.
اینکه در بعضی قسمتهای داستان از نان مقدس و یا کشیدن دایره برای حفاظت از خود استفاده میکردند(به نظر من) سعی بر آن داشت تا برشی از باورهای خرافی در برابر علم پزشکی را نشان دهد.
به هر حال حین خواندن کتاب باید به این نکته توجه کنیم که در سالهای بسیار دور نوشته شده است و با دید مردمان آن دوران به داستان بنگریم.
      

28

        موج‌ها! داستانی که بیشتر شبیه یک شعر درخشان بود
پر از توصیفات و تصویر سازیهای زیبا از اشیا، آدم‌‌ها، روابط و....
گذری از کودکی تا میانسالی و سپس مرگ!

در ابتدای هر فصل بخشی با توصیف طلوع خورشید آغاز می‌شد. همچنان که پر نور و پر قدرت بر اشیا می‌تابید دوران کودکی و شور نشاط کودکان نیز سپری میشد. رفته رفته همان‌طور که از قدرت تابش خورشید کم شد زندگی این افراد نیز رو به زوال و کم فروغی رفت.

شش نگاه و برداشت متفاوت به وقایع، آدم‌ها و حتی اشیا. 
گاهی بین خیال و واقعیت سرگردان بودم. راوی داستان را نیز گاهی گم می‌کردم


سرتاسر کتاب پر بود از مفاهیم و کنایه‌هایی درباره زندگی .نگاهش به طبیعت و عناصر آن بسیار زیبا بود
قطار برای من در این داستان نماد گذر عمر بود، اینکه هر کسی در مسیر خود ، فارغ از توجه ای عمیق به انچه میبیند ، تنها در مسیر خود طی طریق میکند، تا به ایستگاهی که" باید" برسد



خصوصیات فردی متمایز این افراد از ابتدا تا انتهای داستان مرور میشود و ما شاهد تاثیر این خصوصیات در سرتاسر زندگی یک فرد هستیم که چطور ترسها و جسارتهای ما از کودکی تا میانسالی همراهمان خواهند بود!

برنارد شخصیت اصلی داستان مشتاق نویسندگی ست در خلال داستان نوشته های بسیاری را درباره دوستانش از زبان او میخوانیم، اما در بخش پایانی با غروب خورشید، هنگاهی که این شش تن رو به زوال و مرگ هستند با تک گویی برنارد و نگاهش به عمری که زیستن ، چه کردند و چه بدست آوردند، و اینکه آیا ارزشش را داشت؟! به پایان می‌رسد

** کل حرف وولف در این داستان از نظر من :
امواج حوادث زندگی خواه خوب یا بد هر لحظه بر ما وارد میشود و ما نا گزیر به حس این دقایق هستیم.هر موجِ حادثه، در لحظه‌ی خاصِ خود، برداشت و درک خاص خود را دارد و هرگز در سرتاسر زندگی تکرار نخواهد شد و برایمان یکسان نخواهد بود

زندگی خوش‌آیند است، زندگی خوب است، پس از دوشنبه سه شنبه می‌آید و چهارشنبه دنبالش میکند.بله! و با گذشت زمان تفاوتهایی هم هست.
      

13

باشگاه‌ها

جستارخوانی

20 عضو

نقشه هایی برای گم شدن

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

خاطرات مرگ: یک تحقیق پزشکی

13

وسپرتین

17

شارلوت

1

نظرم رو در موردش مینویسم اما همینقدر بگم که من بخاطر جریانات و اتفاقات سیاسی‌ ش کتاب رو انتخاب کردم اما اصلا توضیحات کافی نداشت فقط بک داستان حجیم پر از مواردی برای حذفیات بود که نمیدونم چطوری مجوز چاپ گرفته!

1

هملت
          شاید قبل از خوندن آثار معروف و برجسته جهان، گاردی طبیعی نسبت به این، به اصطلاح شاهکارها داشته باشیم. اما بعد از مطالعه و ارتباط گرفتن با این آثار، حسی خوب و لذت بخش از خوندن‌شون خواهیم داشت و اینکه اونقدرها هم که فکر میکردیم پیچیده و سنگین نبود!

 من فکر میکنم "هملت "از نظر طرح داستان و نمایش مشهور نشد(هر چند داستان هم زیبا بود اما شکسپیر داستانهای پیچیده تری نیز دارد) بلکه شخصیتِ خاص و متفاوتِ هملت، و دوم، شالوده‌ی اصلی داستان که بر مبنای مفاهیم زندگی و خصایص انسانی بود باعث جاودانگی و شهرت این اثر شد . کِش‌مَکش‌های درونی یک انسانِ غم زده و خشمگین، حرص و طمع آدمی برای رسیدن به قدرت و لذات دنیوی، و یا روح سرگردانی که می‌شد به آشفتگی و نا آرامی یک انسان تشبیه ‌اش کرد ... همه و همه با قلم توانای شکسپیر به این زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
از جهات مختلف می‌شود از داستان، شخصیتها و جملات مفهومی آن گفت. از هملت بسیار گفته شده، اقتباس ساخته شده، تحلیل و نقد نوشته شده، اما میخواهم در این مطلب، برداشت خودم را از جمله ی معروف این نمایشنامه بگم.جمله ای که سالهاست میشنویم بدون آنکه معنای اصلی آن را بدانیم.

 جمله ی معروفِ شخصیتِ هملت" بودن یا نبودن، مسئله این است"

از زمانِ گفته شدنش دنبال مفهوم آن و ربطش به اتفاقات داستان بودم.بودن یعنی چی؟نبودن یعنی چی؟
هر کسی میتواند برداشت متفاوتی از این جمله داشته باشد. هملت در جایی این جمله را بیان میکند که تا حدی به پوچی و بی ارزشی زندگی خود و اطرافیانش رسیده است و از آنجا که خودکشی را گناه میداند بر سر دو راهی می‌ماند بین مرگ یا حیات، خودکشی یا نجات. 
درگیری ذهنی هملت این بود : آیا زندگی با تمام سختی هایی که دارد ارزش زیستن دارد؟ اگر زندگی پوچ و بی معناست نبودن بر بودن ترجیح ندارد؟" در این شرایط کدام بهتر است؟؟ و نکته ی مهم آیا اصلا ما حق انتخابی داریم ؟؟ مرگ ، نبودن به همراه خود  دارد، اگر مرگ خوابی سیاه بیش نبود چه؟! 


        

9

هملت
          شاید قبل از خوندن آثار معروف و برجسته جهان، گاردی طبیعی نسبت به این، به اصطلاح شاهکارها داشته باشیم. اما بعد از مطالعه و ارتباط گرفتن با این آثار، حسی خوب و لذت بخش از خوندن‌شون خواهیم داشت و اینکه اونقدرها هم که فکر میکردیم پیچیده و سنگین نبود!

 من فکر میکنم "هملت "از نظر طرح داستان و نمایش مشهور نشد(هر چند داستان هم زیبا بود اما شکسپیر داستانهای پیچیده تری نیز دارد) بلکه شخصیتِ خاص و متفاوتِ هملت، و دوم، شالوده‌ی اصلی داستان که بر مبنای مفاهیم زندگی و خصایص انسانی بود باعث جاودانگی و شهرت این اثر شد . کِش‌مَکش‌های درونی یک انسانِ غم زده و خشمگین، حرص و طمع آدمی برای رسیدن به قدرت و لذات دنیوی، و یا روح سرگردانی که می‌شد به آشفتگی و نا آرامی یک انسان تشبیه ‌اش کرد ... همه و همه با قلم توانای شکسپیر به این زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
از جهات مختلف می‌شود از داستان، شخصیتها و جملات مفهومی آن گفت. از هملت بسیار گفته شده، اقتباس ساخته شده، تحلیل و نقد نوشته شده، اما میخواهم در این مطلب، برداشت خودم را از جمله ی معروف این نمایشنامه بگم.جمله ای که سالهاست میشنویم بدون آنکه معنای اصلی آن را بدانیم.

 جمله ی معروفِ شخصیتِ هملت" بودن یا نبودن، مسئله این است"

از زمانِ گفته شدنش دنبال مفهوم آن و ربطش به اتفاقات داستان بودم.بودن یعنی چی؟نبودن یعنی چی؟
هر کسی میتواند برداشت متفاوتی از این جمله داشته باشد. هملت در جایی این جمله را بیان میکند که تا حدی به پوچی و بی ارزشی زندگی خود و اطرافیانش رسیده است و از آنجا که خودکشی را گناه میداند بر سر دو راهی می‌ماند بین مرگ یا حیات، خودکشی یا نجات. 
درگیری ذهنی هملت این بود : آیا زندگی با تمام سختی هایی که دارد ارزش زیستن دارد؟ اگر زندگی پوچ و بی معناست نبودن بر بودن ترجیح ندارد؟" در این شرایط کدام بهتر است؟؟ و نکته ی مهم آیا اصلا ما حق انتخابی داریم ؟؟ مرگ ، نبودن به همراه خود  دارد، اگر مرگ خوابی سیاه بیش نبود چه؟! 


        

9

ما ایوب نبودیم

36