پرنیان صادقی

پرنیان صادقی

@Parnians

72 دنبال شده

68 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        به خاطر ندارم با صفحات پایانی کتابی انقدر اشک ریخته باشم! و تلخ‌تر از آن ...به خاطر ندارم کتابی درباره‌ی سوگ فرزند خوانده باشم
"همنت" برایم اولین بود در هر دو مورد...

" اگنس" دختریست روستایی که ویژگی‌های خاصی را از مادرش به ارث برده است. با آموزگار روستا ازدواج میکند و صاحب ۳ فرزند به نام‌های سوزانا، جودیث و همنت می‌شود. اما چندی بعد با آمدن بیماری طاعون زندگی او و خانواده اش دست‌خوش تغییراتی می‌شود...

این بخشی از ظاهر داستان است.در واقع همنت، به نوعی، برداشتی تخیلی از زندگی تنها پسر ویلیام شکسپیر و چگونگی شیوع بیماری طاعون است که در بستر داستانی زیبا و تاثیر گذار روایت می‌شود.

اوفارل در این داستان بسیار چیره‌ دستانه با توصیفاتی دقیق و ملموس، داستانی تاریخی را ،در زمان و مکانی امروزی‌تر ،برای خوانندگان معاصر ، به این زیبایی به رشته‌ی تحریر درآورده است که از ابتدا تا انتها خواننده مجذوب توصیفات و حتی غمِ حاکم بر آن خواهد شد.حرف اصلی داستان نشان دادن تصویری از فقدان و اندوهِ از دست دادن عزیزان است. اینکه در مواجهه با غم، هر کدام از ما واکنش و آستانه‌ی تحمل متفاوتی داریم و برای تخلیه‌ی احساس و کنار آمدن با آن راه‌های متفاوتی در پیش می‌گیریم.

در اینجا نیز اگنس و همسرش شیوه‌ی متفاوتی را برای تحمل این درد و رنج داشتند.
صفحات پایانی کتاب و رو به رو شدن با چهره‌ی واقعی پدرِ همنت، ذهنیت و چگونگی تاب‌آوری او بسیار برایم تلخ و نشانی از عشق و علاقه‌ی او به خانواده اش بود.در اندوهِ از دست دادن عزیزان،حسرتِ دیدار دوباره است که باعث فزونی غم میشود. پدرِ همنت با کاری که کرد توانست آنچه چشم از دیدنش قاصر بود خلق کند....

اوفارل در مقایسه با داستان هملت حرکت‌ هوشمندانه‌‌‌ای نیز داشت که دوست داشتم. آنهم تغییر زاویه‌ی ارتباطی بین پدر و پسر در هملت و مادر و پسر در همنت بود.

این جمله زیبا را نیز در مصاحبه اوفارل درباره پایان "همنت" خواندم که دوست داشتم:
**به نظر می‌رسد این نمایش يك پیام یک طرفه از سوى يك پدر در يك قلمرو به پسرى در قلمروى دیگر باشد**
      

31

        "کوچه ابرهای گمشده"، رمانی بی‌تکرار در بستر وقایع انقلاب، فرار شاه و دوران جنگ است، که به دلیل استفاده از تشبیهات و استعارات زیبا و پیچیدگی خاص در متن آن ، علاوه بر  داستانی تلخ و گیرا ، لذت خواندن متنی زیبا را نیز به خواننده خواهد داد.

"کارون" کودکیست جنگ زده که خانه و کاشانه، خاطرات کودکی و حتی پدر و مادرش همراه اولین خمسه‌خمسه‌ها از هم پاشیده است. بعد از آن زندگی خود را در شهری غریب، روی کانتینری در پارک، از صفر شروع ‌می‌کند.حال او جوانی‌ست نه روشنفکر و نه فعال سیاسی. تنها روبه‌روی دانشگاه، بساط کتاب پهن می‌کند و کارش خرید و فروش کتابهای قدیمی ست.

داستان در ابتدا حالت وهم‌ گونه‌ی فوق العاده ای دارد، با رفت و برگشتهایی به حال و گذشته.این خواننده است که باید از لابلای خیال و واقعیت تکه‌های پازل را پیدا کند تا بداند قرار است در داستان به دنبال چه چیز باشد.
در کنار این مرور خاطرات و حال و هوای وهم آلود ،داستان موازی دیگری به همان زیبایی و حالتی معما‌ گونه، در کنار خط اصلی داستان روایت می‌شود که بر جذابیت آن می‌افزاید. ذهن خواننده مدام درگیر ارتباط بین شخصیت‌ هاست تا بتواند خط داستانی را به دست بگیرد که حداقل تا چند فصل ابتدایی چنین اتفاقی نمی‌افتد.

مرور خاطرات جنگ، التهاب کوچه‌ها، تغییر مداوم راوی‌ها، کشف رابطه‌ی شخصیتهای داستان .... همه، بخشی از زیبایی کتاب بود.از موضوع داستان و تلخی آن که بگذریم، به جرات می‌توانم بگویم، این داستان اگر ساده نوشته شده بود این همه جذابیت پیدا نمیکرد! متن نمادی و استعاری آن، بخش تکمیل کننده‌ی زیبایی کوچه‌‌ ابرهای گمشده است.

بحثهای بسیاری درباره‌ی این کتاب وجود دارد که باعث شده آن را رمانی" مباحثاتی" بنامند. منتقدان ادبی نقدها و دیدگاه‌های متفاوت و متناقضی در باره‌ی آن دارند که با جستجویی کوتاه می‌توان به آنها دسترسی داشت. اما یک نکته مهم را دوست داشتم اینجا ذکر کنم،آن هم  وجود "کرگدن" در داستان بود که استعاره‌ای ست  از شخصیتِ خودِ " کارون ".سالهایی که بر او گذشته، رنجهایی که تحمل کرده و پوست و پینه‌های زمختی که با توده‌ای از خاطرات و رنجها بر تَنَش نشسته است....

برخی مقایسه‌ها و شباهتهایی نیز بین این اثر و "بوف کور" صادق هدایت صورت گرفته است، که خواندنش به گره‌گشایی بیشتر  کمک خواهد کرد.حتی نکات جالبی که شاید توجه‌‌ای به آن نداشتیم نیز به چشم خواهد آمد. 
و یک نکته جالب! سایه‌ی" مرگ اندیشی" در داستان و خودکشی‌های پیاپی شخصیتها، به روایتی، همان ذهنیت خود نویسنده است که در انتها، خودش نیز بدان دچار می‌شود....

و در آخر ،زیباترین توصیفی که برای این کتاب خواندم این بود:
"خواننده‌ای که به سراغ رمان «اسدی» می‌رود، گویی چون «آلیس» به «سرزمین عجایب» می‌رود که همه چیز و کس برایش ناآشنا و پرسش‌انگیز است، زیرا جنگلی از یادهای از هم گسیخته و رخدادهایی است که هیچ‌گونه پیوند مستقیمی با هم ندارند"

      

2

        "هابو"  به معنی "طلایی"، پسر سیزده ساله ایست که خواسته و ناخواسته از سمت خانواده و اطرافیان طرد میشود.
مثل بقیه نمی‌تواند به مدرسه برود و به دلیل ضعف در بینایی، خواندن و نوشتن را به خوبی بلد نیست.
پدرش بعد از تولد او خانواده را ترک می‌کند و از آن زمان مادر، خواهر و برادرهای هابو مجبور می‌شوند کار کنند تا از عهده مخارج زندگی بر آیند.
تمام این اتفاقات یک دلیل داشت و آنهم اینکه هابو "زال" بود! پوست بدنش بر خلاف خواهر و برادرهایش سیاه نبود، سفیدِ مایل به طلایی بود.
** زالی وضعیتی ژنتیکی است که در آن پوست فرد مبتلا به دلیل ناتوانی در تولید ملانین، سفید می‌شود.زالی در مناطق آفریقایی، پنج برابر بیشتر از اروپا شایع است اما به آن اندازه پذیرفته شده نیست.افراد زال چشمهای ضعیفی دارند و مستعد ابتلا به بیماریهای پوستی هستند.به دلیل دید ضعیف‌شان معمولا در آفریقا به مدرسه نابینایان فرستاده میشوند . هر چند که این مدارس مناسب نیازهای آنها نیست.عمر متوسط آنها نیز بین سی‌وپنج تا چهل سال است و در بیشتر موارد نیز علت مرگ آنها به دلیل سرطان پوست است.**

نیمه‌ی اول کتاب، توصیفات و هیجانی که در روند داستان بود بیشتر دوست داشتم.اینکه هابو به دلیلی غیر ارادی، از سمت جامعه و اطرافیان مورد خشونت و بی‌مهری قرار می‌گرفت برایم تلخ و دردناک بود. در نیمه‌ی دوم ،داستان به نظرم کمی ضعیف شد. اما از اینکه بالاخره شرایطی فراهم شد تا کمی از حسِ‌خشم و بی‌ارزشی هابو کاسته شود، خوشحالم. اینکه توانست استعداد خودش را کشف کند و برای ادامه‌ی زندگی برنامه‌ای داشته باشد. صحبت‌های نویسنده در انتهای کتاب نیز مفید بود.
      

2

        "شرق بهشت" هم تمام شد...

از" شرق بهشت" بسیار گفته و نوشته شده است که به دلیل طولانی شدن مطلب از گفتنش خودداری میکنم. اما پیام اصلی داستان مختار بودن انسان در اعمال و رفتار ، ذاتِ نیک و بد، حرص و طمعِ آدمی، مقایسه آن با داستان هابیل و قابیل و مطالبِ کتب مقدس در این باره بود. مقایسه‌های جز به جزئی نیز در این زمینه با داستان رانده شدن آدم از بهشت وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

و اما شرق بهشت برای من:
 داستان را دوست داشتم ، تمام شخصیتها به اندازه و به جا در آن آورده شده بود. گاهی توضیحات اضافه و نه چندان مهمی داشت که ماهیت داستانهای کلاسیک است. نیمه‌ی اول داستان هیجانی‌تر و نیمه‌ی دوم شخصیتها پخته‌تر با ریتمی آرامتر بودند. رسیدن به انتهای داستان و خواندن سرنوشت آنها برایم جذاب بود.

کال و چالز را دوست داشتم. آدمهایی خوش قلب و حامی که راهِ درست محبت کردن را نمی‌دانستند، اما انسانهای خوش طینتی بودند.

آدام و آرون ، ساده و زود باور ، که گاهی ابزاری می‌شوند برای افکار شومِ دیگران.آدامِ نیمه‌ی دوم را بیشتر دوست داشتم. جایی که شکستش را پذیرفت و برای ادامه‌ی زندگی تلاش کرد.

لی و ساموئل هم که جای صحبتی باقی نگذاشتند. لی شخصیتی که به جا حرف می‌زد و به جا عمل می‌کرد، حتی او نیز نیمه‌ی دوم کتاب پخته‌تر و دوست داشتنی‌تر بود. شاید اگر ساموئل هم بیشتر زنده می‌ماند، اندازه لی قوت قلبِ این خانواده می‌شد.

و اما ۲ شخصیت زن داستان، اولی لیزا، زنی خشکه مقدس که انتظار دارد تمام رفتارهای انسان مو به مو شبیه کتاب مقدس باشد.دلم برای ساموئل و داشتن چنین همسری میسوخت! اما خودش طور دیگری به لیزا نگاه می‌کرد و محبت را در کلامش نسبت به او می‌شد حس کرد.

تنها شخصیت منفور کتاب برایم، از ابتدا تا انتها، کیت بود .نماد افرادی که گویی بدی در وجودشان نهادینه شده و به هیچ نحو تغییر پذیر نیستند!

به یاد ماندنی‌ترین شخصیتها نیز برایم "کال و لی" بودند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

        داستان درباره یک زن ، بچه، گربه و چند مهمان خوانده و ناخوانده است که بنا به دلایلی نامشخص، درزمانی نامشخص به یک کلبه جنگلی آمده‌اند .منتظر تغییر شرایط و بازگشت به جای خاص و یا اتفاق خاصی نیستند .آنها حتی اسم هم ندارند، تنها هدفی که دارند تلاش برای زنده ماندن و بقاست.

تمام وقایع و اتفاقات داستان،حتی نگاهِ به طبیعت ،با توصیفاتی بسیار زیبا روایت می‌شود. تنهایی، احساسات و نیازهای بشر، وابستگی تمام موجودات زنده به یکدیگر برای زیستن ، چرخه‌ی ریتمینگ طبیعت، همه و همه با جملاتی عالی و مفهومی نشان داده می‌شود که بر گیرایی و جذابیت کتاب می‌افزاید.  

انتخاب هوشمندانه‌ی نویسنده استفاده از ۳ کاراکتر خاص در داستان است:
۱_شخصیت زن که در فرهنگهای مختلف به دلیل عواطف و لطافتی که در رفتار دارد به عنوان موجودی ضعیف و آسیب پذیرتر تلقی میشود.اما او به زیبایی نشان داد جاییکه هدف تلاش برای زنده ماندن باشد چنین موجود لطیفی نیز میتواند شکار کند ،با متجاوز در افتد و حتی مقاوم‌تر از شخصیتهای مرد داستان باشد.

۲_استفاده از کودکی غیر طبیعی که به طور کامل رشد نیافته و قادر نیست به تنهایی زندگی کند . اینجا نیز مجدد از موجودی وابسته به اسم "بچه" استفاده میکند تا نشان دهد او نیز در شرایط اضطراری، برای زنده ماندن، تلاش خود را میکند و راههای خاص خود را دارد.

۳_گربه برایم جای سوال بود! حتی استفاده از گیاهانی با پسوند "گربه ای". با بررسی کوتاهی که انجام دادم گربه حیوانی‌ست صبور،متعادل و مراقب که هر حرکت خود را می‌سنجد و به دلیل توانایی آنها در شکار  طعمه، ماهیتی مستقل و مرموز دارند.
اینهم انتخاب هوشمندانه‌ی دیگری که به عمد انتخاب شده بود تا به کمک عناصر طبیعی، حیوانات و خصوصیات انسانی نشان دهد میل به بقا و زیستن درتمام موجودات نهفته است و در زمان اضطرار، با ویژگیهای خاص خود ظهور میکنند و حتی با دیگر موجودات، همراه و هم‌خانه می‌شوند و برای زنده ماندن با یکدیگر رقابت می‌کنند.

فضاسازی داستان عالیست. پر از نمادها و تشبیهاتی ست که باید کشف کرد.مثل آن کلبه که حتی برای خواننده نیز نماد حریمی امن است و یا توده‌ی سیاه زنبورها که یک برداشت آن میتواند نماد اتفاقات پیش بینی نشده در زمین و زمان باشد. 
طرز صحبت کردن زن با بچه ، پیش فرضهایی که از احساسات و اتفاقات گذشته برای بچه‌ می‌ساخت عمیق و هنرمندانه بود.همین طور ارتباطِ بی‌کلامی که بچه داشت. 
اما نکته‌‌‌ی جالب توجه برای من زمانی بود که درباره نویسنده سرچ کردم و متوجه شدم مرد است! و این‌چنین عالی عمل کرده در بروز احساسات  از دریچه‌ی نگاه یک زن به زندگی و اتفاقاتش.

به نظرم"دود" کتابی ست که باید خوانده شود تا بُعدی دیگر و متفاوت در داستان نویسی را با آن چشید و یادآور شود جایی که قلم توانا باشد نیاز به خط داستانی پیچیده ای نیست...

      

34

        شاید قبل از خوندن آثار معروف و برجسته جهان، گاردی طبیعی نسبت به این، به اصطلاح شاهکارها داشته باشیم. اما بعد از مطالعه و ارتباط گرفتن با این آثار، حسی خوب و لذت بخش از خوندن‌شون خواهیم داشت و اینکه اونقدرها هم که فکر میکردیم پیچیده و سنگین نبود!

 من فکر میکنم "هملت "از نظر طرح داستان و نمایش مشهور نشد(هر چند داستان هم زیبا بود اما شکسپیر داستانهای پیچیده تری نیز دارد) بلکه شخصیتِ خاص و متفاوتِ هملت، و دوم، شالوده‌ی اصلی داستان که بر مبنای مفاهیم زندگی و خصایص انسانی بود باعث جاودانگی و شهرت این اثر شد . کِش‌مَکش‌های درونی یک انسانِ غم زده و خشمگین، حرص و طمع آدمی برای رسیدن به قدرت و لذات دنیوی، و یا روح سرگردانی که می‌شد به آشفتگی و نا آرامی یک انسان تشبیه ‌اش کرد ... همه و همه با قلم توانای شکسپیر به این زیبایی به تصویر کشیده شده بود.
از جهات مختلف می‌شود از داستان، شخصیتها و جملات مفهومی آن گفت. از هملت بسیار گفته شده، اقتباس ساخته شده، تحلیل و نقد نوشته شده، اما میخواهم در این مطلب، برداشت خودم را از جمله ی معروف این نمایشنامه بگم.جمله ای که سالهاست میشنویم بدون آنکه معنای اصلی آن را بدانیم.

 جمله ی معروفِ شخصیتِ هملت" بودن یا نبودن، مسئله این است"

از زمانِ گفته شدنش دنبال مفهوم آن و ربطش به اتفاقات داستان بودم.بودن یعنی چی؟نبودن یعنی چی؟
هر کسی میتواند برداشت متفاوتی از این جمله داشته باشد. هملت در جایی این جمله را بیان میکند که تا حدی به پوچی و بی ارزشی زندگی خود و اطرافیانش رسیده است و از آنجا که خودکشی را گناه میداند بر سر دو راهی می‌ماند بین مرگ یا حیات، خودکشی یا نجات. 
درگیری ذهنی هملت این بود : آیا زندگی با تمام سختی هایی که دارد ارزش زیستن دارد؟ اگر زندگی پوچ و بی معناست نبودن بر بودن ترجیح ندارد؟" در این شرایط کدام بهتر است؟؟ و نکته ی مهم آیا اصلا ما حق انتخابی داریم ؟؟ مرگ ، نبودن به همراه خود  دارد، اگر مرگ خوابی سیاه بیش نبود چه؟! 


      

11

        نام کتاب تا حد زیادی مسیر اصلی داستان را  مشخص میکند.قرار است داستانی را از زبان یک به اصطلاح" دیوانه" بخوانیم و اینکه چطور شد دیوانه شد!

داستان درباره مردیست به نام "قاشق" که از کودکی با تبعیض، تمسخر و بدبیاری بزرگ شده است . در تمام این سالها و مشقات بسیار زندگی سالمی دارد و فرد بی‌ آزاری ست . حال قرار است در یک تیمارستان داستان زندگی خود را برای ما تعریف کند .

 این ظاهر داستان است اما حرف اصلی کتاب تقلید کورکورانه و خریدار نداشتن حرف حق است. اینکه اگر در جامعه ای اکثریت یک نظر را داشته باشن، درست یا غلط بودن آن دیگر مطرح نیست و بِلا فکر پذیرفته میشود و چه بسا نظرات مخالف با فرضِ" یاوه بودن"  محکوم و رد میشوند.
این موضوع به زیبایی با زبانی ساده و صمیمی در داستان بیان شده بود که من را یاد" کیانوش" در شبهای برره انداخت .هر چقدر حرف و نظرش درست بود باز هم چون کل آبادی مخالف نظرش بودند او را دیوانه میدانستند، مثل آقای قاشق!
موضوع دیگری که به خوبی در کتاب نشان داده شده بود فاصله ی طبقاتی و اوضاع بد اقتصادی در کشور بود که همچنان با آن دست به گریبان هستیم.
قسمت جذاب و خلاقانه کتاب، هم اتاقی یک شخص پرحرف با فردی ساکت و کم سخن، که برایم بیانگر" به اندازه "سخن گفتن بود . شیوه زندگی فرد کم سخن این بود که اگر چیزی را نتوانستید قبول کنید ، سکوت کنید و رد شوید اما زندگی را رد نکنید، ببینید ،بشنوید و فکر کنید ...به نظرم این راهی ست که جامعه و افرادش ،با برچسب‌هایشان به این دست آدمها تحمیل می‌کنند آنجا که جامعه بستر درستی برای تبادل نظرات نیست و برابری در قانونِ آن معنایی متفاوت دارد.
      

4

        نوه آقای لین

پیرمرد آقای لین نام دارد اما فقط خودش می‌داند که نامش این است چون همه‌ی آدمهای دور و برش که نامش را می‌دانستند مرده اند!

داستان همین قدر تلخ آغاز شد. او که حالا دیگر تنهاست به همراه نوه اش به کشور دیگری فرستاده میشود که زبان آنها را نمیداند. 
آنجا با آقای بارک که او نیز به تازگی همسرش را از دست داده آشنا میشود.
آقای بارک در هر دیدار شروع به صحبت میکند و ارتباطی ساده و زیبا بین آن دو شکل میگیرد، اما نه از طریق مفهوم کلمات و زبان واحد، بلکه از طریق احساسات و زبان بدن و با پیش فرضهای ذهنی که از رفتار و حرکات آدمها دارند. بخشهای زیباتر داستان نیز همین دوستی بین دو پیرمرد تنها بود. ترس از محیط و آدمهای جدید، غم و تلخی که مرور خاطرات پیرمرد داشت، همه بر زیبایی داستان افزوده بود و درنهایت نیز با شوکی تلخ به پایان رسید.... اگر چه حالا یکدیگر را داشتند اما درک تنهایی و غصه شان بسیار غم‌انگیز بود. 

با خوندن داستان یاد این شعر افتادم:
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از هم زبانی بهتر است

ارتباطات جز لاینفک زندگی ما انسانهاست که بیشتر از طریق حرف زدن و نوشتن صورت میگیرد اما در این داستان غم‌انگیز شکل دیگری از آن را به زیبایی دیدیم...

شاید معجزه‌ی زندگی همین است، گاهی طلا، گاهی خنده های شادمانه و گاه امیدواری دوباره در زمانی که پیرامون آدمی فقط نابودی و سکوت است و گاه مثل حالا که دوستش زنده است؛ زنده!
      

5

        خانم پالفری در کلرمانت
داستان درباره خانم مسنی ست که پس از فوت همسرش در هتلی به نام "کلرمانت" ساکن میشود. به جز او سالمندان دیگری نیز در این هتل هستند.افراد پیری که توانایی انجام کارهای شخصی خود را دارند و به قول خودشان ساکنان دائمی این هتل هستند.

اما در بطن داستان همراه میشویم با چند تن از افراد سالمند که از سر ناچاری و تنهایی به کلرمانت آمده اند و روزهای تکراری و بی‌هیجان آخر عمر خود را سپری میکنن، با همان اخلاق و خصوصیات دوران جوانی مضاف بر مشکلات و بیماریهای سالمندی.

داستان ریتمی آرام‌،گاهی نیز طنز بسیار ظریفی دارد. هر چه در داستان پیش می‌رویم غم و تلخی که بر فضای آن حاکم است ، در عین سادگی موضوع و شخصیتها ، بیشتر حس میکنیم. امکان ندارد کتاب را بخوانید و این سوالات در ذهنتان ایجاد نشود که:
دوران پیری من چطور خواهد بود؟ 
آیا اصلا آن دوران را خواهم دید؟
در آن زمان اطرافیانم چطور با من رفتار می کنند ؟ و.....

عجب داستان زیبایی بود ...چطور آرام و با هنرمندی وارد حال و هوای دوران پیری شدیم .. تنهایی شان را دیدیم .. همراهشان ذوق کردیم.. و در پشت آن صورتهای عادی و بی‌تفاوت نیاز به عشق و توجه را خواندیم..

شخصیت پردازیهای کتاب را بسیار دوست داشتم و وجود چنین افرادی با چنین خلق و خویی کاملا برایم قابل درک و باور پذیر بود. تمام عناصر داستان درست و بجا استفاده شده بود ، حتی آن پایان  و حتی تصویر روی جلد کتاب!

این داستان تلخ و زیبا سعی بر آن داشت تا خواننده را از فاصله ای نزدیکتر به افراد سالمند بنشاند و اوج نیاز به توجه، محبت و دیده شدن را نشانمان بدهد و یادآوری کند که انسان اگر چه کودک ، جوان یا پیر همواره نیازمند توجه و مهر و محبت اطرافیان علی الخصوص عزیزانش است.

نویسنده بسیار عالی توانسته بود با متنی چنین ساده و روان اوج تنهایی یک فرد مسن را نشان دهد و به ما یادآور شود همان طور که یک کودک در سنین مختلف حتی جوانی، نیازمند کمک و حمایت خانواده است ، سالمندان نیز با توجه به شرایط جسمی و روحی که دارند، نیاز بیشتری به مهر و محبت اطرافیان، حضور در جمع های دوستانه ، گردش و تفریحِ متناسب ، دریافت هدیه و حتی عشق دارند.

      

9

        جلد دوم از شازده حمام هم تمام شد...
با همه‌ی غمها و شادیها و آدمهای خوب و بدش

برای خواندن این مجموعه به ۲ چیز احتیاج دارید، یکی صبر و حوصله، و یکی همخوان خوب که بتوانید آهسته و پیوسته پیش بروید.

کتاب مجموعه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی جناب پاپلی یزدی ،از زندگی سخت و پر مشقت خود و مردم یزد از دهه ۳۰ به بعد است.نام کتاب نیز برگرفته از خاطره ‌ی ایشون از تجربه‌ای در حمام عمومی یزد در دوران کودکی ست.
ایشون در بخشی از کتاب  انگیزه خود را برای نوشتن خاطراتش این‌گونه بیان می‌کند: «اکثر خاطره‌نویس‌ها، خاطرات آدم‌های مهم، ثروتمند و سیاستمدار را می‌نویسند. من دلم می‌خواهد از رفقای بچگی‌ام، از مردمی که با آن‌ها زندگی کردم، از قشر پایین و زیربنایی اجتماع که در تمام عمرشان استثمار شده‌اند و آدم‌های خیلی کمی به زندگی آن‌ها توجه دارند صحبت کنم»

خاطرات به شیرینی و با جزئیات دقیق روایت میشود و در انتهای هر داستان با تحلیلی روانشناسی یا جامعه شناسانه به پایان می‌رسد.
  با تمام مشقات و سختیهای غیر قابل وصف و تصور برای خواننده،  در هر خاطره درس و نکته ای نهفته است و همانند داستانی کوتاه خواننده را با خود همراه میکند. 

به گفته ی جناب پاپلی در ابتدای کتاب " داستانهای کتاب رو بفهمید نه اینکه فقط بخوانید." و الحق که همین است. درک زندگی مردمان آن زمان و سختیهایی که برای امرارمعاش ، تحصیل و ... داشتن بسیار سخت و بعضا برای ما حیرت آور است مضاف بر سطح پایین آگاهی مردم در آن دوران؛ پس بی انصافیست که شازده حمام را صرف داستان و رمانی چند جلدی بخوانیم.

جلد اول و دوم مربوط به خاطرات ایشون از یزد در دوران کودکی و نوجوانی ست اما نه به این سادگی که میگویم! بسیار شیرین و پر ماجرا، همراه با نگاهی نقادانه به اوضاع اقتصادی و فرهنگی کشور.

بعضی از داستانها به لحاظ موضوعی برایم جذابتر بود؛ و برخی دیگه بیشتر در عمق دلم نشست از منظر درسی که از آن خاطره و سرنوشت گرفتم.
تمام داستانها را دوست داشتم و هیچ کجای کتاب احساس خستگی نکردم فقط شاید تعداد خیییلی کمی از آنها چندان ماجرای خاصی نداشت که آنهم به لحاظ اطلاعات جغرافیایی و فرهنگی که در آن بیان میشد جالب بود.
مطالب کتاب در جهت مردم شناسی، آشنایی با قومیتها، آداب و رسوم سنن مختلف، اطلاعات تاریخی و پیشینه ‌‌ظهور اختراعات جدید عالی بود.
از ویژگیهای مهم و دوست داشتنی کتاب برای من آن روح امیدواری خود جناب پاپلی بود که در آن دوران با آنهمه سختی و کاستی در افکارش موج میزد . کودکی با چنین سطح از درک ، شعور و ذکاوت با توجه به شرایط مردم آن زمان بسیار ستودنی ست. زیباترین توصیفی که درباره‌ی این کتاب خواندم" گذر از سنت به مدرنیته" ست که در سرتاسر کتاب قابل درک بود.
      

23

        *من از جنگ یاد گرفتم خونی هم که ریخته نمی‌شود به اندازه خونی که ریخته می‌شود هدر می‌رود*

همیشه از خواندن داستانهایی با موضوع جنگ لذت میبرم ، این کتاب و توصیفات زیبایش نیز در خاطرم ماندگار شد...

"خون دیگران" با ۲ خط داستانی در هم تنیده
یک بخش ماجرای عاشقانه‌ی ژان و هلن و بخشی دیگر جنگ و  تحولات سیاسی با درون مایه فلسفی
همراه شخصیتهایی میشویم که به مرور شاهد بزرگ شدن و آبدیده شدنشان هستیم.

ابتدای داستان ...هلن، دختری ساده ، پر شور و کمی عجول که جسارت انجام هر کاری را دارد و برای رسیدن به خواسته اش از هیچ کاری دریغ نمیکند و معتقد است کسی نمیتواند جای او تصمیم بگیرد 
ژان، شخصیتی دست به عصا در داستان! کسی که مدام در نشخوارهای فکری خود درگیر است و جرات لازم برای اقدام ندارد . نه از سر ترس و تردید بلکه از شدت حس مسئولیت پذیری در برابر آنچه انجام میدهد و تاثیری که بر اطرافیان و آینده شان میگذارد.
با توصیفات و شخصیت پردازیهای عالی نویسنده هر دو را دوست داشتم و غم و دردشان را درک میکردم. اما باز هلن برایم قوی تر بود چرا که شهامت داشت حرف دلش را، چه خوب چه بد ، صادقانه به زبان آورد و پای خواسته ‌ها و آرزوهایش بماند.اگر چه رفتارهای ژان را نیز دلیلی بر ضعفی درونی میدانم نه بد ذات بودنش .

این دو شخصیت در داستان کنار هم پوست انداختن ، رشد کردن و پخته تر شدند. سرانجام ژان از لاک احتیاط خود بیرون آمد و فهمید اگرچه آدمی از قبل نمی‌داند چه پیش خواهد آمد و یا درست و غلط کدام است، اما مهم اقدام است. اینکه در راه هدفی قدم بردارد . 

و اما هلن!  این دختر پر شور تبدیل به زنی جسور شد که در راه خواسته اش بجنگد اما بسیار پخته‌تر و قوی تر از قبل. اگر چه در ظاهر شخصیتی عجول و پر شتاب داشت اما به نظرم در دورنش آنقدر به صلح رسیده بود که بابت آنچه در فکر داشت لحظه‌ای درنگ نکند. خود گویی های او با خودش نیز نشان از قدرت پذیرش و پختگی او بود در برابر غم عشقی که بر دلش سنگینی میکرد. او نیز سرانجام لاکش را شکست و برای کسی و هدفی زندگی کرد.

در این داستان شخصیتهای زن به نوعی پر رنگ بودند و شخصیتهایی منفعل نداشتند . هر یک به نحوی قدم در راه سرنوشت خود گذاشتند و برای آن تلاش کردند از مادلن گرفته که برای زندگی اش دست به تصمیمی خطرناک زد ،از دنیس که توانست برای مدتی همسرش را ترک کند و با روحیه ای بهتر به زندگی برگردد، و چه هلن که در راه رسیدن به خواسته هایش تماما جنگید و تلاش کرد و پس از به بن بست رسیدن مسیر دیگری پیش گرفت...

و اما درون مایه‌ی فلسفی داستان:

جمله ای ست که می‌گوید" فقط کسانی که کاری انجام نمی‌دهند اشتباه نمی کنند "، اما این داستان روی دیگر آن را نیز نشان مان داد!
تا به حال فکر کردید انجام دادن یا ندادن کاری چقدر روی اطرافیان‌ ما تاثیر دارد؟
آیا همیشه از " کاری انجام دادن"  فقط ممکن است خطایی سر بزند؟! 
آیا" کاری نکردن" هم خود خطایی دیگر نیست؟!

این همان تاثیر رفتار ما بر دیگران است.
"خون دیگران" سعی بر آن داشت تا مسئولیت پذیری را به ما گوشزد کند .اینکه ما در برابر همه مسئولیم و هر گونه تصمیم ما ، چه اقدام و یا سر باز زدن از کاری، بر دیگران و سرنوشت شان تاثیر گذار است

*ما در برابر همه کس مسئولیم*
      

34

        گذشته هرگز نمی‌میرد، حتی نگذشته است! ویلیام فاکنر

"نیمه تاریک مامان"

برای گفتن از این کتاب ، از  مطالب کتاب دیگری بهره میگیرم تا بتوانم بر اساس مستندات علمی حرف اصلی داستان را بهتر بیان کنم

" تو آغازگر نبودی" کتابی درباره تروماها و مشکلات روحی روانی که از والدینمان به ارث میبریم. بسیاری از آسیب‌های روحی و روانی، از والدین و نسل‌های قبلی به ما ارث رسیده‌اند و ما نقشی در به وجود آمدن آن‌ها نداریم، خیلی از اوقات ریشۀ مشکلات بیش از آنکه در داستان شخصی زندگی ما پنهان باشد ، در روایت‌های زندگی والدینمان، پدربزرگ یا مادربزرگمان نهفته است

" اما می‌توانیم تأثیرشان در زندگی‌مان را کنترل کنیم.
اما میتوانیم تاثیرشان را در زندگی مان کنترل کنیم "

پیام اصلی کتاب و نکته‌ی مهمی که در داستان زندگی بلایت رعایت نشد! 

آتا و سیسیلیا هر دو در شرایط روحی بدی مادر شدند و توانایی و کارآمدی لازم برای فرزندشان را نداشتند و این زنجیره ی معیوب به بلایت رسید.

بسیاری از آسیب‌های روانی که ما وارث آن‌ها هستیم، برای خودمان هم ناشناخته‌اند. می‌دانیم بسیاری از تصمیماتی که می‌گیریم غلط هستند، اما تا انتها آن‌ها را انجام می‌دهیم و تجربه‌ی شکست‌خورده‌ی والدینمان را تکرار می‌کنیم؛ کاری که بلایت هم ناخواسته انجام داد و حلقه ی دیگری برای انتقال آن به فرزندش شد.

او مادر آگاه‌تری بود، از زخمهای دوران کودکی اش آگاه بود، دوست داشت همسر خوبی باشد اما درباره مادر شدن تردید داشت و سرانجام با ترسی که از "نقش مادری" در ذهن داشت وایولت را به دنیا آورد.
رفتارهایی که با وایولت داشت آگاهانه نبود و در ناخودآگاه خود وارث رفتاری بود که از مادرش به ارث برده بود.

بر اساس مطالب کتاب "تو آغاز گر نبودی " دو فرزند در یک خانواده، به تروماهای یکسانی دچار نمی‌شوند همان طور که سم فرزندی آرامتر و خوش خلق‌تر از خواهرش شد و آنجا بود که بلایت توانست طعم خوش مادری را بچشد و در کنار رفتار دلنشین کودکش کنترلی بر رفتار خود داشته باشد و چه بسا میتوانست به بازسازی خود نیز بپردازد که متاسفانه فرصت نیافت.....

و اما وایولت؛ کودکی با رفتارهای نه چندان طبیعی یک خردسال ، نکته ی مهم داستان اینجا بود که اگر بلایت مورد حمایت همسرش قرار گرفته بود و به افکار و نظرات او درباره وایولت اهمیت داده شده بود با مراجعه کودک به روان درمانگر زندگی همه‌ی آنها شکل دیگری به خود میگرفت. سرپوش گذاشتن‌های فاکس و حمایت های بیش از حد‌ش از وایولت ، خود مسبب دیگری بود بر دامن زدن به اختلافات این مادر و دختر. وایولت احتیاج داشت تا از سمت مادرش دیده شود و همین کمبود زمینه‌ی حسادت و خشم این کودک را فراهم کرد.

بخش بزرگی از آسیب‌های روحی ما مربوط به خودمان نیست و از گذشتگان ارث رسیده‌اند بر اساس این دیدگاه تروماهایی که به ارث میبریم یا خودمان تجربه میکنیم فقط یک میراث اندوهناک نمی‌سازند، بلکه میراثی از قدرت و تاب آوری را ایجاد میکنند که در نسل های بعدی نیز امتداد خواهند یافت. لازم است بدانیم که تاثیر تروما همیشه منفی نیست. من این وجه مثبت را در فاکس دیدم آنجا که برای خانواده اش فردی همراه و مسئول بود، همانطور که مادرش بود.

این برداشت و نگاه از عمق داستان بود.
اما این داستان در ظاهر نیز پیغامی داشت و آنهم خط بطلانی بود بر" سندروم مادر خوب "
اینکه یک زن اگر چه"مادر" است , انسانی ست که میتواند خسته ، خشمگین و حتی بی‌رحم باشد و در حق فرزندش کارهایی انجام دهد که یک "مادر خوب" نمیکند!

فصلهای پایانی بسیار برایم دردناک بود جای همه‌شان غصه خوردم برای دل شکسته‌ی پدرش، درماندگی فاکس، تنهایی بلایت، زخمها و عقده های وایولت و حتی برای سم.....

بسیاااار لذت بردم و بسیار آموختم

      

26

        این کتاب را فارغ از توجه به جایزه ای که برده بود تنها به پیشنهاد دوستی که قبل ترها خوانده بود انتخاب کردم و باید بگم عالی بود.

داستان در نگاه اول به تاثیر تصمیمات سیاسی بر جامعه میپردازد اینکه هرگونه سرکوب و نادیده گرفتن قشر کارگر و ضعیف منجر به چه قیام و انقلابی خواهد شد اما اندکی پس از شروع به درگیری داستان با لایه های فلسفی و عمیق روح و روان آدمی پی خواهید برد.
نویسنده در این کتاب به بررسی موضوعاتی مانند رنج، مرگ، هویت و کرامت انسانی می‌پردازد.آنجا که نوجوانی ساده و فارغ از خشونت های انسان علیه انسان اسلحه به دست میگیرد و دنبال دلیلی احساسی و عقلانی برای کشتن همنوع خود میگردد.آنجا که روح و روان دختری با وحشیانه ترین اعمال صدمه میبیند و از آن پس دنبال راهی برای فراموشی آن خاطرات وحشتناک است و تنها راهی که می‌یابد مرگ است!... و هزاران مثال آورده و نیاورده در این کتاب از زخمها و تروماهایی که سیاست بر تن و روان جامعه گذاشته و خواهد گذاشت.

هان کانگ به زیبایی توانسته بود احساسات عمیق و تجربیات دردناک شخصیت‌ها را به تصویر بکشد. تصویر سازی کتاب عالی و بسیار قابل درک بود. در این کتاب مهمتر از خواندن داستانی از یک درگیری و شورش داخلی، پرداختن به مفاهیم انسانی و تاثیراتی که این سلاخی وحشتناک بر روح و روان مردم داشت، پرداخته بود.

هر فصل از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شد، که این امکان را به ما میداد تا از زوایای مختلف به داستان و وقایع آن بنگریم که این ویژگی به جذابیت و شناخت هر چه بهتر شخصیتها کمک میکرد.

احساسات و تجارب انسانی در چنین موقعیت وحشتناکی که سرشار از درد و رنج بود، چه برای آنهایی که با مرگ روبرو شدن و چه آنهایی که عزیزانی را از دست دادن و وام دار درد و رنجی ابدی شدند به زیبایی و کاملا ملموس روایت شده بود .

حرف اصلی کتاب درباره زندگی ، روح ، مرگ و جسم انسان همراه با نگاهی فلسفی طور به این قضایاست.به اثراتی که این درد، رنج ،فقدان ، شکنجه و.... بر زندانیان و خانواده‌ی قربانیان  سالهای سال روان آسیب دیده ی آنان را تحت فشار قرار خواهد.

و در آخر زیباترین، جذابترین و دردناکترین فصلها برای من ۲و ۶ بود.
      

25

باشگاه‌ها

جستارخوانی

21 عضو

نقشه هایی برای گم شدن

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

          باغ آلبالو نمایشنامه‌ای از چخوف در چهار پرده است که اگرچه ظاهرا بیانگر هیچ رخداد مهمی نیست اما در واقع تصویری از جامعه روسیه نزدیک به انقلاب را می توان در آن دید. 

این اثر سال 1903 نوشته شد، این تاریخ معنادار است؛ از این جنبه که دوسال قبل از آن زمانی است که نیکلای دوم به سلطنت مشروطه تن می دهد (1905)، سه سال قبل از آنکه قانون اساسی امپراتوری روسیه تصویب شود (1906)، و 14 سال قبل از آنکه انقلاب‌های  1917 رخ دهد. 

شخصیت‌های نمایشنامه باغ آلبالو را می توان دربستر چنین جامعه پرتلاطمی نگریست و آنها را نماینده گروه های گوناگون جامعه روسیه آن زمان دانست:

گروه اول ملاکان، اشراف و ثروتمندان هستند. در این نمایشنامه خانم رانوسکی که دو دختر و یک برادر (گایف) دارد نماینده این گروه است. آنها ناگزیرند ملک با ارزش خود یعنی باغ آلبالو را به خاطر بدهی بفروشند اما نکته جالب این است که آنها هیچ تلاشی برای نگه داشتن خانه و جستن راهی برای تغییر وضعیت نمی‌کنند. آنها مدام یاد گذشته می‌کنند. گذشته برایشان رویایی و عزیز است اما این رویا از دست رفته است.خانم رانوسکی با اینکه پولی ندارد اما همچنان منش پول خرج کردن خود را تغییر نمی‌دهد. تجربه های ناموفق ازدواج و غرق شدن پسر کوچکش هم مزید بر علت است و کاملا حالت منفعل و بی کنشی به او داده. آنها اگرچه هنوز خادمانی دارند اما زندگی شان کاملا فروپاشیده، بی انگیزه و دستخوش جریان حوادث است.

گروه دوم  طبقه زیردستان، دهقانان سابق و خدمتکاران هستند. در این نمایشنامه 3 شخصیت را می توان در این جایگاه دید. فیرز نوکری 87 ساله است که حتی با وجود آنکه قانون آزادی دهقانان در سال 1861 تصویب شد او همچنان به خانواده ای که پیش خدمت آنها بود وفادار ماند. بیشتر دیالوگهای فیرز بیانگر این وفاداری بی چون و چرا  و نهادینه شدن نظام ارباب رعیتی درون قلب اوست. دونیاشا و یاشا نیز خدمتکاران جوانی هستند که اگرچه از نظر شغلی خدمتکارند و از نظر طبقه اقتصادی پایین تر محسوب می شوند اما از نظر سبک زندگی و از نظر روانی آنها را نمی توان چندان در جایگاه خدمتکار تلقی کرد. آنها دنبال زندگی خودشان هستند.

گروه سوم طبقه بورژوازی تازه به ثروت رسیده است. نماینده این گروه در نمایشنامه لوپاخین است. او به قول خودش از خانواده ای دهاتی است. خانواده ای که حتی اجدادش را در آشپزخانه باغ آلبالو راه نمی دادند. پواخین می گوید از صبح تا شب دنبال کارهای تجاری است .و واقعا هم به نظر می رسد که تنها فردی که اهمیت موضوع فروش باغ و سر رسیدن زمان را درک کرده اوست. او در نمایشنامه در رسیدن به هدفش موفق است اما لوپاخین عشق را نمی شناسد. نمی تواند یک جمله عاشقانه بگوید. انفعال و به دست تقدیر سپردن ازدواجش بخشی از وجود اوست. او از خواندن کتاب (ابتدای نمایشنامه) خسته می شود و نماینده گروهی است که فقط به دنبال سود است و هیچ هدفی به جز آن ندارد. 

گروه چهارم گروهی هستند که نمی توان آن ها را در هیچ کدام از گروه های قبلی قرار داد. از نظر تئوریک حرفهای نو و فکرهای نو دارند، خوب نقد می کنند و امیدوارند. من تروفیموف دانشجو را جزو این دسته قرار می دهم. تروفیموف فرزند یک داروساز است. تنها دانشجو و فرد تحصیلکرده اجتماع کوچک نمایشنامه است، اگرچه مدتهاست که در مقطع لیسانس مانده.  او درباره فروش باغ واقع بین است. به پول اهمیت نمی دهد اگرچه پول چندانی هم ندارد و پول مختصری از طریق ترجمه به دست می آورد.
او به بهبود وضعیت جامعه امیدوار است و این امید نه فقط برای آینده خودش که برای دیگرانی است که ممکن است بعدها بیایند.
او می گوید: «اگر ما هم به آن روز نرسیم! دیگران که از آن برخوردار خواهند شد».
 در واقع او قدرت همدلی دارد. قدرت فرا رفتن از طبقه اجتماعی و اقتصادی خودش را دارد. چیزی که می تواند موجب پیشرفت واقعی هر جامعه ای شود. 
تروفیموف منادی انقلابی است که جامعه روسیه پیش رو دارد و تغییر وضعیتی که به زودی رخ می دهد.
او جایی می گوید: «روز سعادت نزدیک تر و نزدیک تر می شود . من حتی صدای پایش را می شنوم». 
می توان نگاه تروفیموف را نه فقط درباره انقلاب 1917 که راجع به همه تغییرات پیش روی جامعه روسیه در قرن بیستم دانست. 
چخوف انگار از زبان تروفیموف این پیش بینی را مطرح می کند و امیدوار به بهبود وضعیت جامعه روسیه است.
        

31

همه ما از زیر " شنل " گوگول آمده ایم.

پیشاپیش به خاطر طولانی شدن این یادداشت عذرخواهی می کنم. همیشه طرفدار اختصار بودم اما اینجا واقعا نمیشه کم و کوتاه نوشت اما بازهم سعی خودم رو می کنم که مختصر بنویسم. 

ادبیات روسیه ، ادبیات همه جهانه. اینقدر این ادبیات پرمایه و غنی و خودی و درجه یکه که هرچی ازش بگیم کم گفتیم. اینقدر نویسنده خوب و عالی داره که فقط اسم های توی این کتاب رو ببینید متوجه میشید که تریلی هم  اسم یکی شونو نمی‌کشه چه برسه به همه شون. 

ادبیات روسیه ادبیات آدم های آشناست. نه قدیس و ملائکه و پیامبرند،  نه شیطان و جانی و سیاه. همه شون آدم های اطراف مون هستند. نمونه هاشون رو اطراف مون یا درون خودمون پیدا می کنیم. 
کتابی که قراره دربارش حرف بزنیم تحت عنوان " دماغ " که برگرفته از یکی از داستان های گوگوله،  منتشر شده و شامل چند داستان کوتاه از بزرگان ادبیات روسیه در طول قرن های نوزده و بیستمه.  

🔥 کتاب با دو داستان فوق العاده زیبا از پوشکین شروع میشه. پوشکینی که سرآغاز همه شروع های ادبیات وزین روسیه ست. داستان " شلیک " بی نظیره. این داستان نشون میده که زندگی چقدر بالا و پایین داره. " شلیک" احساسات عمیق شما رو بیدار میکنه و کاری باهاتون میکنه که تا مدت ها بهش فکر کنید و نتونید ازش ساده رد بشید.
داستان دوم " کولاک ، بوران یا طوفان " نوشته پوشکینه. یک داستان عاشقانه با پایانی شگفت انگیز و جالب. این داستان کوتاه و مختصر و سرگرم کننده ست و خیلی دلنشینه.

🔥🔥 نویسنده بعدی ای که دو داستان ازش چاپ شده ، گوگول بزرگه. غول دیگری از روسیه که با داستان هاش زندگی رو وارد ادبیات کرده. داستان های گوگول برعکس پوشکین اینقدر ساده ست که آدم با خوندن شون فکر میکنه که " من هم میتونم همچین چیزی بنویسم " اما وقتی قلم به دست بگیرید ، متوجه میشید که به این راحتی ها هم نیست.
اولین داستان شنله،  شنل بزرگترین داستان کوتاه روسیه ست. این داستان به قدری تاثیرگذاره که نقل قولِ معروفِ " ما همه از زیر شنل گوگول آمده ایم " مربوط به همین داستانه. 
داستان بعدی " دماغ " که اسم کتاب از این داستان اومده ، یک داستان عجیب و غریب و شیرین و طنز و شبیه یک خوابه. دماغی که خودسری میکنه و از روی صورت صاحبش فرار میکنه. فوق العاده ست...

🔥🔥🔥 نویسنده بعدی ، خالق رودین و پدران و پسرانه. تورگنیف. نویسنده ای که روس ها رو از هرکسی بهتر میشناسه. در این کتاب داستان " پزشک دهکده " که داستان عشق یک پزشک به دختر جوانِ در حال مرگه اومده و خیلی مختصره و راحت شما رو سرگرم میکنه. 

🔥🔥🔥🔥 داستایفسکی ، نویسنده بعدیه. شما اسامی رو ببینید تا متوجه بشید با چه کتاب خوب و درجه یکی طرف هستید. به شخصه داستایفسکی رمان نویس رو بیشتر از داستایفسکی داستان کوتاه نویس دوست دارم. در این مجموعه دو داستانِ " ماری دهقان " و " درخت کریسمس و ازدواج " اومده که به شخصه خیلی کارهای قوی ای نمیدونم . داستایفسکی رو باید از طریق رمان هاش شناخت.

🔥🔥🔥🔥🔥 تالستوی ، نویسنده جنگ و صلح و آنا کارنینا ، اینبار با داستان سه پیرمرد در این مجموعه جا گرفته. داستانی ضعیف که اصلا جالب نیست و به نظرم جزو ضعیف ترین کارهای نویسنده بزرگ و قدَرِشه.

🔥🔥🔥🔥🔥🔥 چخوف چخوف ... وای از چخوف. مگه میشه اسم از داستان کوتاه و روسیه ببریم و از چخوف یاد نکنیم؟ کسی که بالغ بر ۶۵۰ داستان کوتاه نوشته که اکثرشون خوندنی و جذابن.  در این مجموعه دو داستان از چخوف چاپ شده. داستان " مرگ یک کارمند " یا همون عطسه معروف و داستان دوم " شرط "

واقعا برای شرط باید یک یادداشت جدا نوشت. بی نظیره این داستان. بی نظیررررررررررررررررر ... بعد از تموم شدن داستان محاله به نقطه مقابل تون زل نزنید و به فکر فرو نرید. 
همونطوری که قبلا گفتم‌" کت تن شماست جناب چخوف ".

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 قلم ماکسیم گورکی رو خیلی دوست ندارم اما داستان " معشوقه او " که در این مجموعه اومده خیلی سوزاننده و آب چشم آوره. جالب بود و دوستش داشتم. 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ایوان بونین ، کسی که نوبل ادبیات داره. داستان " آفتاب زدگی " یکی از بهترین کارهای این نویسنده قرن بیستمی یه. داستان یک عشق زودگذر و یادی که سالها با آدم میمونه. مجموعه داستان های ایوان بونین به تازگی توسط نشر پارسه و ترجمه حمیدرضا آتش برآب منتشر شده که امیدوارم تهیه کنید و بخونید. 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ایزاک بابل ، که هیچی درباره این نویسنده نمیدونم. از داستانش مشخصه که مربوط به دوران شوروی و لنینه. داستان "اولین غاز من" که حال و هوای جنگ و سربازخانه داره ، داستانی کوتاه و مختصر و جالبیه.

کتاب ترجمه بسیار خوبی داره و امیدوارم بخونید و از نبوغ این غول ها لذت ببرید.
          همه ما از زیر " شنل " گوگول آمده ایم.

پیشاپیش به خاطر طولانی شدن این یادداشت عذرخواهی می کنم. همیشه طرفدار اختصار بودم اما اینجا واقعا نمیشه کم و کوتاه نوشت اما بازهم سعی خودم رو می کنم که مختصر بنویسم. 

ادبیات روسیه ، ادبیات همه جهانه. اینقدر این ادبیات پرمایه و غنی و خودی و درجه یکه که هرچی ازش بگیم کم گفتیم. اینقدر نویسنده خوب و عالی داره که فقط اسم های توی این کتاب رو ببینید متوجه میشید که تریلی هم  اسم یکی شونو نمی‌کشه چه برسه به همه شون. 

ادبیات روسیه ادبیات آدم های آشناست. نه قدیس و ملائکه و پیامبرند،  نه شیطان و جانی و سیاه. همه شون آدم های اطراف مون هستند. نمونه هاشون رو اطراف مون یا درون خودمون پیدا می کنیم. 
کتابی که قراره دربارش حرف بزنیم تحت عنوان " دماغ " که برگرفته از یکی از داستان های گوگوله،  منتشر شده و شامل چند داستان کوتاه از بزرگان ادبیات روسیه در طول قرن های نوزده و بیستمه.  

🔥 کتاب با دو داستان فوق العاده زیبا از پوشکین شروع میشه. پوشکینی که سرآغاز همه شروع های ادبیات وزین روسیه ست. داستان " شلیک " بی نظیره. این داستان نشون میده که زندگی چقدر بالا و پایین داره. " شلیک" احساسات عمیق شما رو بیدار میکنه و کاری باهاتون میکنه که تا مدت ها بهش فکر کنید و نتونید ازش ساده رد بشید.
داستان دوم " کولاک ، بوران یا طوفان " نوشته پوشکینه. یک داستان عاشقانه با پایانی شگفت انگیز و جالب. این داستان کوتاه و مختصر و سرگرم کننده ست و خیلی دلنشینه.

🔥🔥 نویسنده بعدی ای که دو داستان ازش چاپ شده ، گوگول بزرگه. غول دیگری از روسیه که با داستان هاش زندگی رو وارد ادبیات کرده. داستان های گوگول برعکس پوشکین اینقدر ساده ست که آدم با خوندن شون فکر میکنه که " من هم میتونم همچین چیزی بنویسم " اما وقتی قلم به دست بگیرید ، متوجه میشید که به این راحتی ها هم نیست.
اولین داستان شنله،  شنل بزرگترین داستان کوتاه روسیه ست. این داستان به قدری تاثیرگذاره که نقل قولِ معروفِ " ما همه از زیر شنل گوگول آمده ایم " مربوط به همین داستانه. 
داستان بعدی " دماغ " که اسم کتاب از این داستان اومده ، یک داستان عجیب و غریب و شیرین و طنز و شبیه یک خوابه. دماغی که خودسری میکنه و از روی صورت صاحبش فرار میکنه. فوق العاده ست...

🔥🔥🔥 نویسنده بعدی ، خالق رودین و پدران و پسرانه. تورگنیف. نویسنده ای که روس ها رو از هرکسی بهتر میشناسه. در این کتاب داستان " پزشک دهکده " که داستان عشق یک پزشک به دختر جوانِ در حال مرگه اومده و خیلی مختصره و راحت شما رو سرگرم میکنه. 

🔥🔥🔥🔥 داستایفسکی ، نویسنده بعدیه. شما اسامی رو ببینید تا متوجه بشید با چه کتاب خوب و درجه یکی طرف هستید. به شخصه داستایفسکی رمان نویس رو بیشتر از داستایفسکی داستان کوتاه نویس دوست دارم. در این مجموعه دو داستانِ " ماری دهقان " و " درخت کریسمس و ازدواج " اومده که به شخصه خیلی کارهای قوی ای نمیدونم . داستایفسکی رو باید از طریق رمان هاش شناخت.

🔥🔥🔥🔥🔥 تالستوی ، نویسنده جنگ و صلح و آنا کارنینا ، اینبار با داستان سه پیرمرد در این مجموعه جا گرفته. داستانی ضعیف که اصلا جالب نیست و به نظرم جزو ضعیف ترین کارهای نویسنده بزرگ و قدَرِشه.

🔥🔥🔥🔥🔥🔥 چخوف چخوف ... وای از چخوف. مگه میشه اسم از داستان کوتاه و روسیه ببریم و از چخوف یاد نکنیم؟ کسی که بالغ بر ۶۵۰ داستان کوتاه نوشته که اکثرشون خوندنی و جذابن.  در این مجموعه دو داستان از چخوف چاپ شده. داستان " مرگ یک کارمند " یا همون عطسه معروف و داستان دوم " شرط "

واقعا برای شرط باید یک یادداشت جدا نوشت. بی نظیره این داستان. بی نظیررررررررررررررررر ... بعد از تموم شدن داستان محاله به نقطه مقابل تون زل نزنید و به فکر فرو نرید. 
همونطوری که قبلا گفتم‌" کت تن شماست جناب چخوف ".

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 قلم ماکسیم گورکی رو خیلی دوست ندارم اما داستان " معشوقه او " که در این مجموعه اومده خیلی سوزاننده و آب چشم آوره. جالب بود و دوستش داشتم. 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ایوان بونین ، کسی که نوبل ادبیات داره. داستان " آفتاب زدگی " یکی از بهترین کارهای این نویسنده قرن بیستمی یه. داستان یک عشق زودگذر و یادی که سالها با آدم میمونه. مجموعه داستان های ایوان بونین به تازگی توسط نشر پارسه و ترجمه حمیدرضا آتش برآب منتشر شده که امیدوارم تهیه کنید و بخونید. 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 ایزاک بابل ، که هیچی درباره این نویسنده نمیدونم. از داستانش مشخصه که مربوط به دوران شوروی و لنینه. داستان "اولین غاز من" که حال و هوای جنگ و سربازخانه داره ، داستانی کوتاه و مختصر و جالبیه.

کتاب ترجمه بسیار خوبی داره و امیدوارم بخونید و از نبوغ این غول ها لذت ببرید.
        

31

13