بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملیکا خوش‌نژاد

@eghlima

9 دنبال شده

147 دنبال کننده

                      همان پرتقال درخت‌نشين که عاشق شب‌های سرد و پرستارهٔ پس از برف است.

                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
عدل

3.2

1

                بااین‌که سه صفحه بیشتر نبود، بیش‌ازاندازه تکان‌دهنده بود. نمی‌دونم «اسب» رو می‌شه نماد چی دونست. در حال حاضر فکر می‌کنم می‌تونه نماد  «ایران» باشه، ولی ان‌قدر داستان خوبیه که به‌نظرم در هر برهۀ زمانی می‌تونه نماد هر چیزی باشه که داره جان می‌دهد و آدمایی که شاهد ازبین‌رفتنش هستند، نه می‌تونن، نه می‌دونن چه‌جوری و نه حتی شاید بخوان که کاری برای جلوگیری از این اتفاق انجام بدن. آدمایی که شاهد مردن اون اسب بی‌گناه هستند هم می‌تونن نماد طبقه‌های مختلف جامعه باشن. چیزی که بین‌شون مشترکه ناتوانی و عدم‌همدلیه. اگرم به دنبال راه‌حلی هستن تا حد زیادی به دنبال راهی هستن که به نفع خودشون باشه. بچه که از همه‌شون شاید بشه گفت پاک‌تره اصلاً اسب رو مرده درنظرگرفته و تنها سؤالش اینه که درشکه‌چی بدون اسب چطوری درشکه‌اش رو برده. دیگه وای به حال بقیه. اسب تنها افتاده، درحالی‌که حتی صاحب خودش هم رهاش کرده و رفته. اسب داره می‌میره درحالی‌که چشماش هنوز نشان از زنده بودنش دارن. و اگر این اسب نماد ایران باشه، که فلج شده و یخ‌زده و حتی صاحبش ترکش کرده و اطرافیانش با بی‌تفاوتی نظر می‌دهند و هیچ نمی‌کنند، اشک آدم درمی‌آد.
        
                سخته آدم درباره ی کتابی نظر بده که اولین جلد از یه مجموعه ی بزرگ هفت جلدیه. باید صبر کنم و بقیه اش رو هم بخونم. اما همین قدر بگم که اصلا انتظارشو نداشتم. فکر می کردم با یه کتاب سنگین و کند روبه رو خواهم شد که خوندنش سخت و مشققت باره ولی باید بالاخره خوندش. اما کاملا برعکس بود. انقدر داستان برام جذاب بود که به سختی کنارش میذاشتم. عشق سوان که معرکه بود. از آغاز تا پایان یک عشق کاملا حقیقی. تمام احساسات سوان انقدر خوب توصیف شده بودند که آدم حس می کرد داره داستان عاشق شدن خودش را می خونه. خیلی خوب بود که پروست از عمق اتفاق های ساده ی زندگی که هر روز می افتند و ما از کنارشون می گذریم، مفاهیم فلسفی بیرون کشیده بود که مو به تنت سیخ می کرد. من که یا داشتم زیر جمله هاش خط می کشیدیم یا ریز ریز تو دفترم می نوشتم تا هیچ وقت فراموششون نکنم. حالا باید ببینم داستان به این جذابی در 6 جلد دیگه اش چه چیزایی برام داره. چیزی که پروست خوب به آدم یاد می ده صبوریه. و اینکه بفهمی صبر کردن می تونه گاهی کلی هم لذت بخش باشه.
        
                همیشه وقتی سر کلاس نشسته بودم ( نه لزومن کلاس تاریخ ) و معلممون از شخصیت مهم و بزرگی صحبت می کرد یا از واقعه ای که در زمان های قبل اتفاق افتاده بود و تاثیر زیادی داشته حرف می زد،احساس می کردم توی ستون فقراتم داره می لرزه. انگار که برای یه لحظه ی خیلی کوتاه منم تو اون زمان بودم و اون آدم رو از نزدیک می دیدم یا اون اتفاق رو با چشمای خودم می دیدم. بودن در تاریخ همیشه با یه لرزه تو ستون فقراتم همراه بوده. حتا وقتی تو مکان های قدیمی و تاریخی راه می رفتم. خوندن این کتاب یه لرزه ی دائمی بود. از وقتی تاریخ هنر گامبریچ رو خوندم متقاعد شده بودم که گامبریچ فقط یه مورخ نیست بلکه بالاتر از اون نویسنده ی تواناییه که می تونه هر موضوع کسالت باری رو انقدر با لحن جذابی برات تعریف کنه که احساس کنی داری هیجان انگیز ترین قصه ی دنیا رو می خونی. این کتاب تاریخ مختصری از اتفاقات جهانه و به هیچ وجه به آدم تمام اطلاعات لازم رو نمیده ولی برای داشتن یه دید کلی بسیار خوبه و باعث میشه آدم دلش بخواد بیشتر و عمیق تر بدونه.
        
                به جز «پرفسور» شارلوت برونته یا مثلاً «رابینسون کروزو» و «سفرهای گالیور»، این جز اولین داستان‌هایی بود در ادبیات انگلیس که اتفاقاتش در سرزمین دیگری می‌افتادند. ماجرا مربوط به زمانی است که سازمان «ایتالیای جوان» تلاش می‌کند تا برای حفظ استقلال ملت ایتالیا در برابر اتریش و هم‌پیمانانش در واتیکان، مبارزه کند. همین موضوع سیاسی و اجتماعی داشتن کتاب هم تا به اینجای ادبیات انگلیس برایم تازگی داشت و لذتم از این موضوع با دانستن اینکه یک نویسندهٔ زن آن را نگاشته بیشتر هم شد. 
«خرمگس» یک اصطلاح است، به کسانی اطلاق می‌شود که «موی دماغ وضع موجود» می‌شوند. شاید بشود گفت مشهورترین خرمگس تاریخ، سقراط است که بدجور موی دماغ آتنی‌ها شده بود. داستان این کتاب هم در مورد پسری انگلیسی است که با پیش رفتن زندگی‌‌اش در مسیری عجیب، بدل به خرمگسی در برابر کلیسا می‌شود. اندیشه‌های پیش‌روی مطرح در کتاب، نقدش بر مذهب، ستایش شجاعت و پای حرف حق ماندن و در نهایت توصیفی که از وضع زندان و شکنجه در آن زمان ارائه می‌داد بسیار زیبا و روشنگر بود. گرچه به‌شخصه ترجیح می‌دادم اطلاعات سیاسی و اجتماعی آن دوره با جزئیات بیشتری در داستان نمود پیدا کنند، چون خودم هیچ اطلاعاتی از قبل دربارهٔ این سازمان و فعالیت‌هایشان در قرن نوزدهم نداشتم. چالش‌های اخلاقی پیش روی شخصیت خرمگس و کاردینال‌ مونتانلی هم نه‌تنها بسیار چشمگیر و مهم بودند، بلکه در جامعهٔ فعلی ما بسیار ملموس و قابل‌درک. همین مسئله کتاب را خواندنی و نزدیک به تجربه‌هایمان می‌کرد.
در نهایت به‌نظرم کتاب به ویرایش مجددی نیاز دارد.
        
                میلان کوندرا برای من بی‌نهایت عزیز است. از ۱۶ سالگی که با «آهستگی» عاشقش شدم ۱۷ سال می‌گذرد و من همچنان بارها و بارها به آثارش برمی‌گردم و دوباره و سه‌باره و چندباره می‌خوانم‌شان. این بار برای «رویش» دوباره به سراغ این اثر رفتم. چقدر بامزه است گاهی این دوباره‌خوانی‌ها و دیدن جملات و عبارت‌هایی که در ابتدای دهۀ ۲۰ سالگی برایت جالب بوده‌اند و دیگر شاید نباشند؛ جملاتی که حالا برایت معنادارند و آن موقع سرسری از رویشان گذشته بودی. و این جادوی کوندراست که هر بار خواندنش باز چیز تازه‌ای در چنته دارد.

اعتراف می‌کنم اگر حسم بعد از اولین خوانشش درست به‌خاطرم باقی مانده باشد، این بار خیلی خیلی خیلی بیشتر این کتاب را دوست داشتم و حتی احساس می‌کنم دفعۀ قبل به‌خاطر تجربۀ زیستۀ لاغر و ناچیزم چیز زیادی هم ازش سردرنیاورده بودم. چقدر در آن روزها شبیه یارومیل بودم؛ شاعرک لاغر و ناچیزی که فکر می‌کرد لابد چه افکار و احساسات ژرفی هم دارد.

این کتاب خیلی مهم است و نمی‌دانم در میان آثار کوندرا چرا زیاد انگار بهش توجهی نشده است. به‌ویژه فکر می‌کنم خواندنش برای والدین و حتی معلم‌‌ها می‌تواند خیلی روشنگر و راه‌گشا باشد. تمام چیزی را که فروید و ملانی کلاین و امثالهم سعی می‌کنند با زبان تئوری به ما بفهماند، کوندرا در روایتی آیرونیک، جالب، غبارآلود، تلخ و گاهی آزاردهنده، اما به‌طرز شگفتی اعتیادآورگنجانده است. تجربۀ یارومیل، آلتراگویش زاویه، ماگدا و رابطۀ مادر-فرزندی غریب یارومیل و مادرش و حتی غیاب پدر که حتی در غیاب انگار خود یک کاراکتر است، همه و همه روایتی را ساخته‌اند که خواندنش خیلی سخت است و آدم را تا مغز استخوان اذیت می‌کند، اما جوری است که نمی‌شود کتاب را هم زمین بگذاری. مثل زل زدن در حقیقت عریان است. عریانی زشتش می‌کند، اما نمی‌توانی هم از آن روی گردانی. همیشه گفته‌ام کوندرا انسان را عریان می‌کند، پوستش را می‌کند و ما را با زشتی حیرت‌آورش بدون رودربایستی مواجه می‌کند. من به این مواجهه با عریانی معتادم. متأسفانه.
        
                من عاشق ادبیات گوتیکم، عاشق قرن نوزدهم. عاشق جنبش رمانتیسیسم. عاشق کاراکترهای به‌یادماندنی و شگفت‌انگیز این دوران: موجود فرانکنشتاین، فرانکنشتاین، دکتر جکیل و مستر هاید، دوریان گری عزیز عزیز عزیزم و البته کنت دراکولا و ون هلسینگ. و البته که برای چنین عاشقی خواندن متن کامل «دراکولا» از واجبات بود. درست است که خواندنش سخت بود، چون برام استوکر (شاید اگر کمی بدجنس باشم مثل مری شلی) آن‌قدر که ایده‌های درخشانی دارد و روح زمانه‌اش را با روایتی خلاق به‌تصویر می‌کشد، نویسندۀ توانمندی نیست. اما من نمی‌خواهم دربارۀ نقدهایی که به سبک روایی برام استوکر دارم بنویسم. می‌خواهم به خوانش نمادینی که از کتاب داشتم اشاره کنم. عصر ویکتوریایی در انگلیس عصر تاریکی است. انقلاب صنعتی متولد شده و لندن را دود، آلودگی، فقر و کثافت، بیماری و ابهام مواجهه با آینده‌ای نامعلوم فراگرفته. تمام امیال عاطفی انسان از سویی با چهارچوب‌های روشنگری و از طرفی بر اثر ارزش‌های پروتستانی سرکوب و حتی فراموش شده‌اند. تمایل به‌ جادو، ابهام و در آغوش کشیدن ماوراء ناشی از همین نیاز سرکوب‌شده و پاسخ‌نداده شده است؛ ناشی از اینکه به جهانیان ثابت شود که همه‌چیز عقلانی و شفاف و قابل‌فهم نمی‌شود و همیشه چیزی بیرون باقی می‌ماند؛ چیزی از جنس تاریکی‌ها، از جنس امیال جنسی، از جنس آنچه شاید در تمدن انسانی اخلاقی نباشد، اما طبیعی است؛ طبیعتی حیوانی. شاید برای همین خون‌آشام‌ها تمایلات جنسی را در انسان‌ها برمی‌انگیزند و با خون پیوندی ناگسستنی دارند. ادبیات گوتیک در آشکار کردن این طبیعت بی‌نظیر است، در به‌رخ کشیدن قدرت تاریکی، در نشان دادن اینکه اتفاقاً منطق همیشه پاسخ‌گو نیست، هرچه تلاش کنی روزنه‌های ورود تاریکی‌ را ببندی، از باریک‌ترین شکاف‌ها بالاخره راهی برای ورود به قلمروی نور و شفافیت پیدا می‌کند، هوا را می‌مکد و نفست را بند می‌آورد.
        
                و بعد نوبت آلمان بود و ادبیات عصر روشنگری و برای این کار کی بهتر از لسینگ نازنین؟ آدم‌های کمی در دنیای ادبیات و تمدن و فرهنگ شاید پیدا بشوند که آثارشان آینۀ تمام‌نمای طرز تفکرشان باشد و لسینگ نازنین بدون شک یکی از آن معدود انسان‌هاست. «ناتان خردمند» شاید برای ما حرف چندان جدیدی نداشته باشد، اما با در نظر گرفتن بستر زمانی‌اش و البته با توجه به وضع اجتماعی و سیاسی فعلی سرزمین خودمان و حتی دنیا، اتفاقاً خواندنش شاید بسیار هم واجب باشد. لسینگ شاید خیلی رو بازی می‌کند و لقمه‌ها را حاضر و آماده در دهان مخاطب می‌گذارد. اما وقتی پای مسائل مهمی مانند رواداری مذهبی در میان است، شاید واقعاً باید همین‌قدر رک و راست و صادق بود. اعتراف می‌کنم که این نمایشنامه از نظر هنری شاید برایم آن‌قدر ارزشمند نبود، اما از نظر معنایی و اثرگذاری به‌نظرم اثر بسیار مهمی است. کاش می‌شد آلمانی‌اش را بخوانم. می‌دانم زبان ادبی لسینگ بی‌نظیر است و البته با ترجمۀ فوق‌العادۀ علی‌اصغر حداد تا حد خوبی در فارسی هم این زیبایی ادبی بازتاب یافته بود.
        
                بعد از ماه‌ها خواندن آثار شکسپیر، بن جانسون و کریستوفر مارلو و پشت سر گذاشتن یک ماجراجویی ادبی تماماً انگلیسی، خواندن نمایشنامه‌های فرانسوی قرن هفدهمی مثل اقامتی کوتاهی در شهری نزدیک اما بسیار متفاوت بود. مولیر بامزه بود، نه خیلی. نه آن‌قدری که قاه‌قاه بخندی، اما به‌اندازه بامزه و البته به‌اندازه‌ی مناسبی متمایز. زمین تا آسمان فرق می‌کرد با کمدی‌های شکسپیری مثلاً. پیر کورنی دیگر زیادی جدی بود. جالب بود، اما موقع خواندن «هراس» مدام در سرم با کورنی صحبت می‌کردم و از او می‌پرسیدم «مرد، اینجا دنیای تئاتر است، چرا آن‌قدر جدی گرفتی؟» همین زیادی جدی بودنش باعث می‌شود لحن تراژیکش زیاد به دل ننشیند انگار. اما امان از آقای راسین. آقای راسین تو یک تنه حق مطلب را ادا کردی و به‌نظرم برای کل قرن هفدهم فرانسه کافی هستی. «آندروماک» بی‌نظیر بود. شاید اگر بخواهم به کسی که تا حالا هیچ نمایشنامه‌ای نخوانده و جادویش برایش ناشناخته است پنج نمایشنامه معرفی کنم، یکی از آن‌ها بدون شک «آندروماک» باشد. نه‌تنها دربارۀ یکی از تراژدی‌های محبوبم است که اوریپید نازنینم هم از آن نوشته (زنان تروا)، بلکه این بار زنان در آن چنان نقش فعال و کنشگری دارند که مطمئنم هرگز کاراکتر آندروماک و حتی هرماینی را از یاد نخواهم برد. اما ماجرا به همین ختم نمی‌شد؛ شگفتی اصلی پایان نمایش اتفاق می‌افتد. اتفاقی تراژیک این بار نه برای قهرمان محبوب‌مان آندروماک. راسین انگار تراژدی را به‌ سخره می‌گیرد. در تمام طول ماجرا منتظر اتفاق هولناکیم. منتظر وقوع کاتارسیس و بوم. آیرونی در بهترین شکل ممکن. زیبا بودی «آندروماک». متشکرم آقای راسین.
        
                بعضي وقت ها پيش مياد كه انسان انقدر خوشبخت ميشود كه در بهترين زمان ممكن كتابي را مي خواند كه بيشترين تاثير را مي تواند رويش بگذارد. براي من خواندن درمان شوپنهاور در بهترين زمان ممكن اتفاق افتاد. بيشتر از يك سال بود كه در قفسه ي كتاب هام بود و سراغش نرفته بودم. نمي دانم چرا جمعه بدون هيچ دليل و پيش زمينه اي برش داشتم و دو سه صفحه ي اولش را خواندم و نتوانستم تا تمام شدنش كنارش بگذارم، حتا امروز يكي از كلاس هاي دانشگاهم و نرفتم چون ميخواستم ببينم بحث گروه درماني ژوليوس، فيليپ، پم و بقيه چطور پيش مي رود.
اين بهترين كتابي نبود كه خواندم و حتا شايد واقعا كتاب خوبي هم نبود اما الان واقعا مناسب حالم بود و بهم كمك كرد، چون در طول خواندنش بيشتر از همه به زندگي خودم و تجربه هاي خودم فكر ميكردم تا داستان ادم هاي كتاب. انگار من هم عضوي از گروه درماني بودم. من عقيده اي ندارم كه مشاوره فردي روان شناسانه بتواند به انسان ها كمك كند ولي در حال حاضر احساس ميكنم مي توانم نظرم را حداقل درباره ي گروه درماني تغيير دهم، يا به تغييرش فكر كنم.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

عدل

3.2

1

            بااین‌که سه صفحه بیشتر نبود، بیش‌ازاندازه تکان‌دهنده بود. نمی‌دونم «اسب» رو می‌شه نماد چی دونست. در حال حاضر فکر می‌کنم می‌تونه نماد  «ایران» باشه، ولی ان‌قدر داستان خوبیه که به‌نظرم در هر برهۀ زمانی می‌تونه نماد هر چیزی باشه که داره جان می‌دهد و آدمایی که شاهد ازبین‌رفتنش هستند، نه می‌تونن، نه می‌دونن چه‌جوری و نه حتی شاید بخوان که کاری برای جلوگیری از این اتفاق انجام بدن. آدمایی که شاهد مردن اون اسب بی‌گناه هستند هم می‌تونن نماد طبقه‌های مختلف جامعه باشن. چیزی که بین‌شون مشترکه ناتوانی و عدم‌همدلیه. اگرم به دنبال راه‌حلی هستن تا حد زیادی به دنبال راهی هستن که به نفع خودشون باشه. بچه که از همه‌شون شاید بشه گفت پاک‌تره اصلاً اسب رو مرده درنظرگرفته و تنها سؤالش اینه که درشکه‌چی بدون اسب چطوری درشکه‌اش رو برده. دیگه وای به حال بقیه. اسب تنها افتاده، درحالی‌که حتی صاحب خودش هم رهاش کرده و رفته. اسب داره می‌میره درحالی‌که چشماش هنوز نشان از زنده بودنش دارن. و اگر این اسب نماد ایران باشه، که فلج شده و یخ‌زده و حتی صاحبش ترکش کرده و اطرافیانش با بی‌تفاوتی نظر می‌دهند و هیچ نمی‌کنند، اشک آدم درمی‌آد.
          
            سخته آدم درباره ی کتابی نظر بده که اولین جلد از یه مجموعه ی بزرگ هفت جلدیه. باید صبر کنم و بقیه اش رو هم بخونم. اما همین قدر بگم که اصلا انتظارشو نداشتم. فکر می کردم با یه کتاب سنگین و کند روبه رو خواهم شد که خوندنش سخت و مشققت باره ولی باید بالاخره خوندش. اما کاملا برعکس بود. انقدر داستان برام جذاب بود که به سختی کنارش میذاشتم. عشق سوان که معرکه بود. از آغاز تا پایان یک عشق کاملا حقیقی. تمام احساسات سوان انقدر خوب توصیف شده بودند که آدم حس می کرد داره داستان عاشق شدن خودش را می خونه. خیلی خوب بود که پروست از عمق اتفاق های ساده ی زندگی که هر روز می افتند و ما از کنارشون می گذریم، مفاهیم فلسفی بیرون کشیده بود که مو به تنت سیخ می کرد. من که یا داشتم زیر جمله هاش خط می کشیدیم یا ریز ریز تو دفترم می نوشتم تا هیچ وقت فراموششون نکنم. حالا باید ببینم داستان به این جذابی در 6 جلد دیگه اش چه چیزایی برام داره. چیزی که پروست خوب به آدم یاد می ده صبوریه. و اینکه بفهمی صبر کردن می تونه گاهی کلی هم لذت بخش باشه.
          
            همیشه وقتی سر کلاس نشسته بودم ( نه لزومن کلاس تاریخ ) و معلممون از شخصیت مهم و بزرگی صحبت می کرد یا از واقعه ای که در زمان های قبل اتفاق افتاده بود و تاثیر زیادی داشته حرف می زد،احساس می کردم توی ستون فقراتم داره می لرزه. انگار که برای یه لحظه ی خیلی کوتاه منم تو اون زمان بودم و اون آدم رو از نزدیک می دیدم یا اون اتفاق رو با چشمای خودم می دیدم. بودن در تاریخ همیشه با یه لرزه تو ستون فقراتم همراه بوده. حتا وقتی تو مکان های قدیمی و تاریخی راه می رفتم. خوندن این کتاب یه لرزه ی دائمی بود. از وقتی تاریخ هنر گامبریچ رو خوندم متقاعد شده بودم که گامبریچ فقط یه مورخ نیست بلکه بالاتر از اون نویسنده ی تواناییه که می تونه هر موضوع کسالت باری رو انقدر با لحن جذابی برات تعریف کنه که احساس کنی داری هیجان انگیز ترین قصه ی دنیا رو می خونی. این کتاب تاریخ مختصری از اتفاقات جهانه و به هیچ وجه به آدم تمام اطلاعات لازم رو نمیده ولی برای داشتن یه دید کلی بسیار خوبه و باعث میشه آدم دلش بخواد بیشتر و عمیق تر بدونه.
          
            به جز «پرفسور» شارلوت برونته یا مثلاً «رابینسون کروزو» و «سفرهای گالیور»، این جز اولین داستان‌هایی بود در ادبیات انگلیس که اتفاقاتش در سرزمین دیگری می‌افتادند. ماجرا مربوط به زمانی است که سازمان «ایتالیای جوان» تلاش می‌کند تا برای حفظ استقلال ملت ایتالیا در برابر اتریش و هم‌پیمانانش در واتیکان، مبارزه کند. همین موضوع سیاسی و اجتماعی داشتن کتاب هم تا به اینجای ادبیات انگلیس برایم تازگی داشت و لذتم از این موضوع با دانستن اینکه یک نویسندهٔ زن آن را نگاشته بیشتر هم شد. 
«خرمگس» یک اصطلاح است، به کسانی اطلاق می‌شود که «موی دماغ وضع موجود» می‌شوند. شاید بشود گفت مشهورترین خرمگس تاریخ، سقراط است که بدجور موی دماغ آتنی‌ها شده بود. داستان این کتاب هم در مورد پسری انگلیسی است که با پیش رفتن زندگی‌‌اش در مسیری عجیب، بدل به خرمگسی در برابر کلیسا می‌شود. اندیشه‌های پیش‌روی مطرح در کتاب، نقدش بر مذهب، ستایش شجاعت و پای حرف حق ماندن و در نهایت توصیفی که از وضع زندان و شکنجه در آن زمان ارائه می‌داد بسیار زیبا و روشنگر بود. گرچه به‌شخصه ترجیح می‌دادم اطلاعات سیاسی و اجتماعی آن دوره با جزئیات بیشتری در داستان نمود پیدا کنند، چون خودم هیچ اطلاعاتی از قبل دربارهٔ این سازمان و فعالیت‌هایشان در قرن نوزدهم نداشتم. چالش‌های اخلاقی پیش روی شخصیت خرمگس و کاردینال‌ مونتانلی هم نه‌تنها بسیار چشمگیر و مهم بودند، بلکه در جامعهٔ فعلی ما بسیار ملموس و قابل‌درک. همین مسئله کتاب را خواندنی و نزدیک به تجربه‌هایمان می‌کرد.
در نهایت به‌نظرم کتاب به ویرایش مجددی نیاز دارد.