معرفی کتاب من فلوجه را به یاد می آورم اثر فرات العانی مترجم ابولفضل الله دادی

من فلوجه را به یاد می آورم

من فلوجه را به یاد می آورم

فرات العانی و 1 نفر دیگر
4.4
8 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

11

ناشر
افق
شابک
9786223321214
تعداد صفحات
232
تاریخ انتشار
1403/1/1

توضیحات

        در سال ۱۹۹۵، سال سیاه محاصره‌ٔ اقتصادی،‌ کشور تغییر کرده بود. من و مادرم و خواهرم واقعیت تحریم را آنجا کشف کردیم. فرودگاه ویران شده بود و پروازهای بین‌المللی لغو شده بودند. ما را ه را از کشور همسایه، اردن، ادامه دادیم. دوازده ساعت با اتومبیل از میان بیابان...تحریم عراقی‌ها را از پا می‌افکند. کاهش چشمگیر ارزش دینار عراق قیمت‌ها را چهل برابر افزایش داده بود. ردایی سربی روی کشور افتاده بود. بغداد رنج می‌کشید. فلوجه خفه می‌شد. همه گرسنه بودند. همه خشمگین بودند. فرات العانی متولد ۵ دسامبر ۱۹۸۰ در پاریس و عراقی‌تبار است. او از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۸ خبرنگار نشریاتی همچون لاکروئا و لو پوئان در عراق بود و در بازگشت به فرانسه به ساخت مستندهایی در مورد عراق در زمان اشغالگری ایالات متحده و نیز در مورد مصر و الجزایر پرداخت.


      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به من فلوجه را به یاد می آورم

لیست‌های مرتبط به من فلوجه را به یاد می آورم

یادداشت‌ها

          گاهی فکر می‌کنم چه می‌شد اگر خاورمیانه نماد صلح و شادی بود، نه اینکه با شنیدنش جنگ و ترور و فقر و عقب‌ماندگی به ذهن متبادر شود، نه اینکه نکبتش حتی فرسنگ‌ها دورتر هم دامان فرزندانش را بگیرد. در این کتاب می‌بینیم که چطور حتی اگر از عراق فرار کنند، عراق باز هم سراغ پدر و پسر می‌آید.
«مهاجرت هرگز گذشته را پاک نمی‌کند.» فرار کردن از عراق و در برهه‌هایی پناه بردن به آنجا، از کلیدی‌ترین روایت‌های کتاب است.
در این کتاب با سرگذشت داستان‌وار اما واقعی نویسنده و پدرش آشنا می‌شویم. از رامی، پدری می‌خوانیم که سال‌هاست به فرانسه مهاجرت کرده اما هیچ‌گاه کلمه‌ای از گذشتۀ خود بر زبان نمی‌آورد. بارها از رازی یاد می‌کند که با خود به گور خواهد برد. اما این چه رازی است که از افشای آن واهمه دارد و یک عمر با سرسختی تمام آن را مخفی کرده؟ کانون این درد قدیمی چیست؟
حالا که رامی در اثر ابتلای همزمان به سرطان ریه و آلزایمر در آستانۀ مرگ و فراموشی است، پسرش فرات می‌خواهد یک بار برای همیشه با زندگی پنهان پدرش، هویتش و ریشه‌هایش آشنا شود، تا بلکه این‌گونه پازل گمشدۀ زندگی خودش را تکمیل کند. مثلاً بفهمد چرا پدرش نامی متفاوت روی کارت شناسایی قدیمی‌اش دارد؟ چرا نام رودی را روی پسرش گذاشته است که زمانی نزدیک بود او را در کودکی غرق کند؟ فرات تشنۀ دانستن است. بارها به عراق سفر می‌کند، اما گرۀ آخر جز به دست پدرش باز نمی‌شود.
ما هم با فرات راهی سفری برای کشف هویت می‌شویم، همان هویتی که رامی در صفحات آغازین از آن به چمدان ناپیدایی تعبیر کرده بود که برای اینکه زیاده از حد سنگین نشود و بتوان به راه خود ادامه داد، باید بعضی چیزها را دور ریخت و مهم‌ترین‌ها را نگه داشت، وگرنه «شانه‌های مسافر زیر بار واژه‌ها، دیدارها، ناملایمات، عشق و نفرت، پیروزی‌ها و شکست‌ها خم می‌شوند.» آیا رامی توانست چمدان خود را سبک کند؟
از دیکتاتورهای ملی و دیکتاتورهای خانوادگی می‌خوانیم. از رؤیای موفق شدن رامی، رؤیایی که تمام آرمان و آرزوی او بود. «من در زندگی‌ام موفق بوده‌ام؟» رامی تا آخرین لحظه در بستر مرگ هم این سؤال را از خود می‌کند. از تروماهای بین‌نسلی می‌خوانیم، مثل ترس از شکست که فرات هم ناخودآگاه آن را تجربه می‌کرد، یا تگناهراسی‌ای که فرات تا سال‌ها نمی‌دانست از درد پدرش به ارث برده است. از عذاب وجدان جبر جغرافیایی می‌خوانیم هیچ‌گاه گلوی فرات را رها نمی‌کند. از اینکه او در فرانسه به دنیا آمد اما باید در عراق متولد می‌شد، جایی که هم‌نسلانش یک عمر در رنج دست‌وپا زدند. جایی که «بعد از دوازده سال محاصرۀ اقتصادی که نفس عراق را گرفت، سازمان ملل متحد و حقوق بین‌الملل را به زباله‌دان انداخت.»
تلخی این کتاب خیلی آشنا بود. شنیده بودم که خیلی‌ها در پایانش گریه کرده‌اند. من هم گریستم، بسیار. زمانی که عزیزی را از دست می‌دهم تا مدت‌ها به این فکر می‌کنم که چقدر جایش در جهان خالی است. رامی هم تا همین چند سال پیش، تا 2019 در قید حیات بود. من یک‌باره او را شناختم و یک‌باره او را از دست دادم. ممنونم از رامی که بالاخره زبان گشود و سرگذشتش را تعریف کرد، ممنونم از فرات العانی که با نوشتن این کتاب به یاد پدرش ادای احترام کرد، آن هم این‌قدر باشکوه. 
ما به یاد خواهیم آورد و او جاودانه خواهد زیست.
        

0

          «هویت سفری طولانی و فردی است. هر مسافر چمدانی با خود دارد. چمدانی که نمی‌بینی‌اش. ناپیداست ولی هست. این چمدان طی زندگی‌ات از دیدارها، اشیاء، خاطرات و تجربیات خوب و بد پر خواهد شد. برای این‌که زیاده از حد سنگین نشود و بتوانی به راه خودت ادامه بدهی، باید بعضی چیزهای بی‌مصرف را دور بریزی و مهم‌ترین‌ها را نگه داری. باید از بین آن‌ها سوا کنی، چون شانه‌های مسافر زیر بار واژه‌ها، دیدارها، ناملایمات، عشق و نفرت، پیروزی‌ها و شکست‌ها هم می‌شوند. پسرم، هویت سیاحتی طولانی است. باید تا حد امکان سبک و صادقانه‌تر به این سفر بروی. بدان که ما ما نیستیم، ما می‌شویم.»

باید اعتراف کنم اولین کتابی بود که از ادبیات عراق می‌خواندم. راستش از این‌که با ادبیات خاورمیانه آن‌قدر نامأنوسم احساس شرم می‌کنم، ولی خب دست‌کم خوشحالم که این کتاب همچون تلنگری به من یادآوری کرد که باید حواسم باشد مرزهای ادبیاتی‌ام را وسیع‌تر کنم و حواسم به آثار سرزمین‌هایی که روزگاری مهد تمدن بودند بیشتر باشد. از حالا به بعد حواسم هست که در سیرهای مطالعاتی‌ام حتماً چنین آثاری را نیز بیشتر بگنجانم.
اما این کتاب نازنین. من از عراق فقط داستان‌هایی دربارۀ جنگ می‌دانستم. بااینکه به‌واسطۀ دنیا آمدن در خانواده‌ای مذهبی، هر سال اقوام نزدیکم عازم کربلا و نجف‌اند، همیشه می‌دانستم همان‌طور که ایران آن ایرانی نیست که رسانه‌های غربی به‌تصویر می‌کشند، سرزمین‌های همسایه هم لزوماً شبیه تصاویری نیستند که از طریق اخبار دست چندم به گوش ما می‌رسند، اما خب هیچ شناختی هم از آن‌ نداشتم. خواندن این کتاب در این راستا از چندین جهت برای من روشنگر بود؛ شنیدن داستان آدم‌هایی که در نسل‌های مختلف در بغداد و فلوجه زیسته‌اند، آشنایی با میدان تحریر، خیابان الرشید با قهوه‌خانه‌های معروفش که پاتوق روشنفکران و محافل سیاسی و به‌نوعی قلب بغداد  بوده است، مواجهه با تأثیر شگرف رودهای دجله و فرات که پیش از این فقط دو اسمی بودند که کتاب‌های بی‌سروته جغرافیای مدرسه را به یادم می‌آوردند و حالا برایم تبدیل شدند به رودهایی به واقعی بودن رودی همچون زاینده‌رود، همه و همه باعث شدند عراق و مردمانش برایم زنده‌تر از پیش شوند.
وقتی جستاری، داستانی، یادداشتی از نویسندگان خاورمیانه‌ای می‌خوانم حس تلخ و شیرینی دارم؛ تلخ از بلاهایی که انگار قرن‌هاست این سرزمین‌های کهن و عزیز را از نفس انداخته و شیرین از جهت همدلی برخاسته از تجربه‌های زیستۀ مشترک، برخاسته از این حس که ما تنها نیستیم و مردمانی در همین نزدیکی نیز تجربه‌هایی کمابیش مشابه را از سر می‌گذرانند و همچنین فرهنگ و سنت‌ها و حتی زبان تا حدودی مشابه.

اما به جز ابعاد جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و تاریخی، این داستان از جنبه‌های دیگر نیز برای من ارزشمند و به‌یادماندنی شد. داستان دربارۀ رامی، مردی عراقی است که در ۲۹ سالگی به فرانسه می‌رود و حالا که در پیری به سرطان پیشرفتۀ ریه و فراموشی تؤامان دچار شده است، پسرش که نویسندۀ کتاب هم هست سعی دارد از رازهای نهفتۀ زندگی پدرش سردرآورد. نتیجه روایتی چند لایه است که در میان شخصیت‌ها در زمان‌ها و مکان‌های مختلف به‌نرمی سُر می‌خورد و بدون درازگویی با قلمی انسانی و همدلانه ما را در مواجهه با این زندگی‌ها قرار می‌دهد. ما خاورمیانه‌‌ای‌ها با مسئلۀ مهاجرت در تمامی اشکالش بی‌واسطه یا باواسطه در ارتباطی دائمی هستیم و این روزها زیادند ایرانی‌هایی که والدین‌شان در جوانی مهاجرت کرده‌اند و آن‌ها به دور از سرزمین و زبان مادری به دنیا آمده  و رشد کرده‌اند و بااین‌حال گویی همیشه دنبال نوعی حلقۀ گمشده‌اند تا آن‌ها را به ریشه‌هایشان برگرداند و فرات، پسر رامی، نیز از این قضیه مستثنی نیست. فرات که نامش از روی همان رود معروف گذاشته شده می‌خواهد پدرش را قبل از آنکه برای همیشه ترکش کند بشناسد و در این میان سرنخ‌هایی را برای بازشناساندن خودش، هویتش و ریشه‌هایش نیز پیدا کند.
کتاب بسیار خواندنی، قابل‌تأمل و انسانی است. تمام مدتی که می‌خواندمش به پدر خودم می‌اندیشیدم و به فداکاری‌های عظیمی که در زندگی کرد تا من و خواهرم زندگی آسوده‌تری داشته باشیم. کاش من هم بتوانم مثل فرات العانی روزی روایت پدرم را کامل بشنوم و چه‌بسا بازگویش کنم.
        

26