فاطمه شاهواری

فاطمه شاهواری

کتابدار بلاگر
@fatemeh_shahvari

203 دنبال شده

414 دنبال کننده

            ادبیات‌خوانِ خسته.
📍١٢ تیر ١۴٠٢
          
fatemeh_shahvari
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

سِفْر آفرینش

23 عضو

خارپشت و روباه: در باب نگاه تولستوی به تاریخ

دورۀ فعال

دربارهٔ ادبیات کودک

74 عضو

درآمدی بر رویکردهای زیبایی شناختی به ادبیات کودک

دورۀ فعال

لیست‌ها

فعالیت‌ها

        فکر‌کردن به این کتاب، «انسانیت» رو به یادم میاره.
این که خدمت‌کردن و کمک به یک انسان دیگه، تا چه اندازه می‌تونه به وجودِ ما معنا بده.

داستان درباره‌ی تاجری به اسم واسیلی آندره‌ایچ و خدمتکارش نیکیتاست که قراره برای یک معامله به آبادی مجاور برن. از بخت بد، برف مسیر رو پوشونده و راه رو گم می‌کنن. 
این شبِ سردِ طولانی که قرار نیست زمان بگذره و صبح بشه، و اون‌جایی که دیگه به‌نظر می‌رسه مرگ خیلی نزدیکه، تبدیل می‌شه به یک تلنگر یا شاید یک فرصت!

یک برداشت دیگه‌ای که هم که از کتاب داشتم این بود که انگار در پایان جایگاه ارباب و بنده جابه‌جا شد…
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

          این اولین کتابی بود که من از ماگدا سابو‌ خوندم، که باعث شد دلم بخواد باز هم کتاب‌هاش رو بخونم.
اول کتاب شاید یکم فهمیدنِ داستان سخت بود، دلیلش هم نوع روایت بود که گاهی اول‌شخص بود و گاهی سوم‌شخص؛ ولی هرچقدر جلوتر رفتم بیشتر دوستش داشتم و لذت بردم.
انگار وقتی که تموم شد تازه تونستم به خوبی شروعش رو درک کنم…

نویسنده تو این داستان زخمِ جنگ رو با آزردگیِ روحیِ شخصیت‌هاش بهم نشون داد و موفق شد بی‌نهایت غمگینم کنه.
راستش کتابی که غمِ موندگار و عمیق داره برای من خیلی عزیز می‌شه. فکر کنم کلا دیگه کتاب‌های مهربونی که پایانِ خوش دارن برای من جذاب نیستن! زندگی کی مهربون بوده یا مهربون مونده؟

اين داستان چند تا شخصیت داره که انگار با فهمیدنِ قصه‌ی هرکدوم، از زاویه‌های مختلفی بهشون نگاه می‌کنیم.
ولی چی بین همه‌ی شخصیت‌ها مشترکه؟ رنج.

یکی از شخصیت‌های این کتاب مُرده ولی هم‌چنان گاهی به زندگی زنده‌ها سر می‌زنه.
داشتم فکر می‌کردم این‌که وقتی می‌میریم بتونیم بیایم به زندگی و جای خالیِ خودمون بین آدم‌ها نگاهی بندازیم چه حسی داره؟
مثلا این‌که ببینیم فراموش شدیم!
        

9

          «نتوانست از خود آن نیرویی را بروز دهد که برآمده از ایمان بود و آن نیروهایی هم که آدمی برای تحمل ناامیدی نیازمند آنهاست، رفته‌رفته از او رخت بربستند.»

احتمالا شما هم داستان ایوب رو می‌دونید‌ و می‌تونید حدس بزنید که قراره این کتاب درباره‌ی چی باشه.

ایوبِ این قصه مردی بود به نام «مندل سینگر»، مردی خداترس و با ایمان.
مندل با همسر و سه فرزندش زندگی‌ِ معمولی‌ای داشت تا زمانی که فرزند چهارم به دنیا اومد و سختی‌هایی رو به همراه خودش آورد.
سختی‌هایی که از نظرِ مندل، مجازات خداوند بودن، هرچند نمی‌دونست چه خطایی کرده که بابتش مجازات می‌شه.

مندل و همسرش برای حل هر مشکل پا به مسیر سخت‌تری گذاشتن و روزهاشون رو با صبر و انتظار برای معجزه می‌گذروندن،
صبری که معلوم نبود نتیجه‌ای داره یا نه.

این کتاب رو دوست داشتم ولی نه برای پایانش، برای فصل دوم و اوجِ مشکلات و‌ رنج‌هاش!
خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم چرا دنیا انقدر بی‌انصافه و عدالتی وجود نداره؟
چرا بعضی از زندگی‌ها با درد شروع می‌شه و با درد بیشتری هم تموم می‌شه؟
        

48

17

10

10

18

این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!"
          این کتاب جالب هم تموم شد... 
درسته کتاب کوچولویی بود اما واقعا خیلی عمیق بود،اونقدر عمیق که بعضی وقت ها حتی متوجه معنای کلمات ساده هم نمیشدم و باید ساعت ها فکر میکردم تا بفهمم منظور از این کلمات چیه!! 
و این کتاب واقعا یه کتاب عجیبه و به شدت رو من و زندگیم تاثیر گذاشته؛تاثیر بد نه ها،تاثیر خیلی خوب.انگار این کتاب مال آدم بزرگاست،البته بعضی آدما هستن که هرچقدر هم پیر میشن بازم بزرگ نمیشن،این کتاب مال اون هاییه که عمیقا بزرگن!!
وایب خیلی باحال و عجیبی داشت،حس و حالی داشت که هیچ وقت توی هیچ سریال یا کتابی نتونستم ببینم و یا کشفش کنم... 
و خیلی روی من تاثیر گذاشت،سعی میکنم توی زندگیم هیچ وقت اجازه ندم عالی جنابان خاکستری وقتم رو ازم کش برن و از زمانم نهایت استفاده رو میبرم.
پایانش خیلی خوب بود و آخرش کلی گریه کردم،شاید گریه شوق؟! 
و در آخر این کتاب شدیدا پیشنهاد میشه چون واقعا ارزش خوندن رو داره و میتونم بگم یه کتاب عجیب و مرموز و عمیقه،خیلی دوستش داشتم،اون مومو کوچولوی فرفری رو،لاکپشت مرموزش،جیجیِ باحال،بپوی جاروکش و تمام دوستان مومو و دلم براشون یجورایی تنگ میشه واقعا،برای همشون و همچنین برای این کتاب و حسی که موقع خوندنش داشتم))...! 
"روی لاک آهسته آهسته حروفی ظاهر شد.حروفی که هیچ کس نمی توانست ببیندش به جز کسی که این داستان را خوانده است:پایان!" 
        

9