معرفی کتاب ما ایوب نبودیم اثر فاطمه ستوده

ما ایوب نبودیم

ما ایوب نبودیم

4.1
35 نفر |
22 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

21

خوانده‌ام

38

خواهم خواند

117

شابک
9786226194792
تعداد صفحات
200
تاریخ انتشار
1403/9/12

توضیحات

        ما ایوب نبودیم شرح تجربۀ مراقبت و مواظبت از کسی و چیزی از زبان سیزده مراقب در همین روزهاست؛ روایت احوال و افکار و روزگار آدم‌هایی که سرنوشتْ آن‌‌ها را در موقعیت انتخابِ خود یا دیگری گذاشته؛ آدم‌هایی که بخشی از روزها و شب‌‌هایشان را به دیگری بخشیده‌اند. مراقبتْ ایستادن روی مرز دو جهان متفاوت است. جهان مردمان رنج‌دیده و جهان عافیت‌نشینانِ فراموشکار و مغرور. مراقب میانجی و مترجم دردهاست. رنج و زندگی را به‌ یکدیگر ترجمه می‌کند و خودش هم در این میانه بالغ و بالنده می‌شود. خواندن تأملات و خاطرات کتاب ما ایوب نبودیم کشف فراز و فرودی است که انسان، درون و بیرون مواجهه با درد، طی می‌کند. قصۀ سفر قهرمانی معمولی است که ناگهان در موقعیتی غیرمعمولی باید به زندگی‌اش ادامه دهد و تسلی‌ها و دلخوشی‌هایی برای ادامۀ راه بیابد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ما ایوب نبودیم

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به ما ایوب نبودیم

نمایش همه

پست‌های مرتبط به ما ایوب نبودیم

یادداشت‌ها

          "با اینیکی دیگه گریه نمی کنم". 
هر جستار این کتاب مرا به جاهای بدی از زندگی‌ام و خودم می‌برد. روزهای بیماری مامان، روزهای سخت چندسال اخیر خواهرم، روزهای سخت و دلهره آور علیرضا که خودش با قیافه مغرورش نیشخند می‌زد که "چیزی نیست بابا تو ام دراما می‌کنی".
من با هر روایت یکبار تکه پاره‌هایم را از روی زمین جمع کردم و رفتم سراغ روایت بعدی.
استادمان می‌گفت جستار روایی باید بی‌طرف باشد. جستاری که بخواهد پند و اندرز بدهد خوب نیست. آدم‌های این کتاب هم سعی کرده‌اند خودشان باشند. برای همین هر کلمه درست آن‌جایی اصابت می‌کند که باید.
جواب این سئوال که "خب، حالا باید به چه نتیجه‌ای برسیم درباره مراقب‌ها بعد از شنیدن روایت‌شون؟" یکی از مهمترین جواب‌هاست که برای آن لازم است ساعت‌ها حرف بزنیم.
اما قبلش یک وانت از این کتاب بخرید و کف دست هر کسی که دیدید بگذارید. هم برای اینکه رنج خودش را به‌عنوان مراقب به رسمیت بشناسد، هم برای اینکه بداند، رنج انسان‌ها متفاوت است و محترم.
        

31

          خواندنش چند روز طول کشید. روزی یکی دو روایت می‌خواندم؛ هضمشان سنگین بود. مثل یک دست کله‌پاچه مشتی خوشمزه. با این تفاوت که بعد از آن نمی‌توانستی یک بند حرف بزنی و سکوت گلوگیرت می‌کرد. یادداشت دبیر کمی زیادی روی کلمه مراقبت توضیح داد طوری که احساس می‌کردم در حال خواندن مقاله‌ای علمی هستم. تشکرش از افراد، آخر متن جالب بود. از پشت‌صحنه جذاب کتاب هم گفت که خود کتابی مجزاست.
یادداشت ناشر هم خواندم ، خودمانی و خوب بود. از زبان معیار شفاهی فاصله داشت ولی من دوست داشتم.
روایت "سربازهایی با مدت خدمت نامحدود" شروع جذابی داشت. میخ‌کوبم کرد.
جمله‌ی "فرصت مراقبتی که از دست رفته بود به اندازه سوگ برایش سنگین بود!" را دوست داشتم.
زهره با زنجیر کلماتش مرا کشاند تا آخر. بدون اینکه بخواهد از اول همه چیز را تعریف کند من را کشاند توی خانه‌‌ی خواهرش، با علی و مادرش آشنا کرد. از خودش هم گفت. حتی من را برد توی زمین فوتبال. زهره خیلی خوب بلد بود من‌ را همراه متنش کند . 
روایت "من کانگورو نبودم" بیشتر
تعریف کرده بود و به نظرم ضعیف تر از روایت قبلی بود. تکرار داشت. بیشتر شنونده بودم تا بیننده.
روایت "پیروز" همان یوزپلنگ ایرانی، بد نبود. هرچند ضعیف‌تر از اولی به نظر می‌آمد و تکرار زیاد داشت. ضربه و تحولی نداشت؛  به نظرم معمولی آمد.
روایت "پس از مرگ سهراب می‌رسیدیم" که از یک جامع‌شناس بود. ایطال داشت اولش گنگ بود، شاید می‌خواست تعلیق ایجاد کند ولی اذیت کننده بود. 
روایت "کر مراقبتی.." بد نبود. دوستش داشتم عکس هم داشت. اولش زیاد خودزنی کرده بود و معلوم بود آخرش به جایی می‌رسد که این‌طور بی‌پروا خودزنی می‌کند. 
روایت " پشت قاب دایی افراسیاب" را خیلی دوست داشتم. باهاش هم خندیدم و هم گریه کردم. جمله‌ "صدای سوت ممتد همیشه توی کاسه سرش می‌ماند." را خط کشیدم و وقتی خواندم از
شرایط بعضی دعا‌ها این است که یک ممیز نابالغ باید آن را بنویسد، ریسه رفتم از خنده. واقعا کنف شدن نویسنده را دیدم.
آخر روایت "مامان دارمت" را دوست داشتم.
روایت "ارثیه مراقبت"، که از بلوط ها گفته بود بدنه خوبی داشت اما آخرش به نظرم لوس بود.
روایت "زندگی پای" هم ادبی بود نه معیار که خیلی نپسندیدم. 
روایت "مراقب شب" موضوع جالبی داشت که نمی‌توانست بخوابد ولی تکرار زیاد داشت.
روایت "مراقبت نامه" می‌توانست خلاصه و منسجم تر باشد. یک جاهایی خیلی خوب و پیش‌رونده و جذاب بود، یک جاهایی نه و آخرش هم دوست نداشتم. روایت آخر هم که از کودک اتیسمی گفته بود موضوع جالبی داشت و این جمله‌اش خیلی تاثیر گذار بود:
"توقع از دیگران رنجی ناخواسته را در من متبلور می‌کرد که تحملش بسیار سخت بود."
روایت "برای آخرین تصویر" بعصی تکه‌هایی جسورانه داشت ولی قوی نبود و گاهی ادبی می‌شد.
به نظرم چپاندن این همه روایت توی یک کتاب کمی زیادی بود، شاید اگر تعداد روایت‌ها کمتر می‌شد عمیق‌تر می‌توانستیم به رنج و صبر مراقب‌ها فکر کنیم.

        

18

مها

مها

1403/10/13

          این کتاب شامل ۱۳ جستار من باب مراقبت است. سعی شده عنصر تنوع در موضوع روایت‌ها حفظ شود؛ به عنوان مثال از موضوع مراقبت از کودک دارای اوتیسم و مادر مبتلا به سرطان گرفته تا مراقبت از درخت‌های بلوط جنگل 
‌های زاگرس.
از وجوه جالب کتاب برای من، سعی‌ آن در شکستن آن تقدس و جایگاهی که برای فرد مراقب قائلیم، بود. اینکه «مراقب» واقعا چه احساساتی را تجربه می‌کند، چه تغییراتی می‌کند و چه فکرهایی در سرش جریان دارد.

این کتاب را خیلی دوست داشتم و شاید در موقعیت درستی خواندمش. با روایت‌ها همدردی می‌کردم و قلبم فشرده می‌شد. مراقبت دست‌آوردهایی در پی دارد که غیرقابل انکاره و تو بعد از آن با من قبلی متفاوتی. 

از سوررئال‌ترین تصاویر زندگی‌ام، تصویر به خاک سپردن پدربزرگمه. اشک‌هایم خشک شده، گوشی دستمه و با facetime دارم به دایی‌ام که آن سر دنیاست مراسم خاکسپاری را نشان می‌دهم، همزمان از کسانی که می‌آیند و بهم تسلیت می‌گویند تشکر می‌کنم و در عین حال با اشاره به آن یکی دایی‌ام می‌گویم که به پسری که سعی در پر کردن قبر دارد بگوید که:«سنگ و کلوخ‌ها را پرت نکند، بی‌احترامیه.»
آن لحظه حس کردم این من نیستم، من باید نتوانم روی پاهایم بایستم و از مردم گریزان باشم. این قدرت از کجا می‌آید؟ چطور توانستم؟ هنوز نمی‌دانم، اما شاید مراقبت هم نقش به سزایی داشته..
        

56

42

          «آفرین...»
تقریبا هر کدام از روایت‌ها را که شروع کردم، بعد از چند سطر که موضوع روایت و نوع مراقبت را متوجه می‌شدم در دلم میگفتم «آفرین...» آفرین به این انتخاب‌ها، آفرین به چیدمان روایت‌ها، آفرین به این نگاه جامع به مفهوم مراقبت... 
درود بر خانم ستوده... مجموعه‌های قبلی یعنی «هفته‌ی چهل و چند» و «پروژه‌ی پدری» هم برایم خیلی عزیز هستند، اما این یکی واقعا چیز دیگری بود... شاید چون مراقبت موضوع اصلی زندگی من هم هست، بدون اینکه بیمار یا انسان ناتوانی در اطرافم داشته باشم، نه فرزندی، نه والدین ناتوانی، نه حتی یک گربه... بدون اینکه لزوما مسئول مراقبت از کسی باشم، مراقبت موضوع اصلی زندگی من است و این روزها شکست خورده ترینم...
آخرین صفحه را که خواندم، کتاب را بستم، چند ثانیه نگاهش کردم و بدون فکر بوسیدم و محکم بغلش کردم... انگار تنها کاری که از دستم بر‌می‌آید برای تشکر همین باشد...

به نظرم شما هم مثل من وقتی خواستید بخریدش، همان اول دوتا بخرید چون حتما حین خواندنش افراد زیادی را در اطرافتان به یاد می‌آورید که جای این کتاب عزیز در آغوششان خالیست...
        

90

          📚 از متن کتاب:
«مردم دوست دارند کسانی را پیدا کنند که بشود نقش‌های مقدس را به آن‌ها داد. دوست دارند کسی دیگر را بگذارند در تاقچه‌ی الگو و تمثال و بعد به قلعه‌های دورِ دست‌نیافتنی تبعیدش کنند. خیال‌شان راحت می‌شود که یکی دیگر رنج نقش‌های متعالی و مقدس را به عهده گفته و حالا خودشان می‌توانند بی‌واهمه این پایین بمانند و آدمی معمولی با ضعف‌ها و لغزش‌های معمولی باشند.»

کتاب مجموعه‌ای از ۱۳ جستار در رابطه با «مراقبت از دیگری» است؛ گاه این دیگری جانباز جنگ است، گاه حیوانی در معرض انقراض است یا یک گلدان، وجه مشترک همه‌ی این جستارها در فعل «مراقبت» است.
نوشتن از این کتاب به واقع، دشوار است. بعد از تمام کردن کتاب، حس دانش‌آموزی را داشتم که فردا امتحان علوم دارد و هر چه خوانده را در اثر اضطراب، فراموش کرده است!

📚 از متن کتاب:
«مراقبْ میانجیِ دو جهان است: جهان مردمان رنج‌دیده و جهان عافیت‌نشینانِ فراموشکار.»

بیش‌تر نوشتن درباره‌ی این کتاب، از من یکی ساخته نیست؛ از این‌رو این نوشته را با ارائه‌ی فهرستی از راویان (مراقبان) این مجموعه جستار، به ترتیبی که قصه‌ی مراقبت‌شان در کتاب آمده، به پایان می‌برم. شاید کمکی باشد برای کسی که در کمبود وقت، بخواهد جستاری را قبل از دیگری بخواند:

۱) زنی که از خواهر مبتلا به سرطان‌ش «مراقبت» می‌کند.
۲) مادری که از فرزند مبتلا به تشنج خود «مراقبت» می‌کند.
۳) دانشجویان تحصیلات تکمیلی رشته‌ی جامعه‌شناسی که پس از زلزله‌ی سال ۹۶ کرمانشاه، به آن‌جا می‌روند.
۴) یک «کَرمراقبت» که از هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌توانست مراقبت کند و دست تقدیر او را مشغول کاری می‌کند که باید همیشه مراقب کودکان باشد.
۵) همسر و فرزند یک جانباز جنگ (البته راوی، بچه‌ی خواهر جانباز است.)
۶) زنی که کودکی را به فرزندی پذیرفته است و «مراقب» اوست.
۷) فرزندی که علاوه بر والدینش، «مراقب» بلوط‌ها هم هست.
۸) مادری که «مراقب» فرزند مبتلا به اوتیسم خود است.
۹) مردی که «مراقب» شب است؛ ۴۲ سال  از آخرین باری که خوابیده است، می‌گذرد.
۱۰) «علیرضا شهرداری» که «مراقب» پیروزِ عزیزِ ما بود.
۱۱*) مادری که باردار نمی‌شد و از رویای مادر شدن‌اش «مراقبت» می‌کرد.
۱۲**) مرد ۳۰ ساله‌ای که پرستار و «مراقب» سالمندان است.
۱۳***) پدری که به تنهایی از فرزند مبتلا به اوتیسم خود، «مراقبت» می‌کند.

پی‌نوشت:
*- جستار ۱۱ بسیار لوس به نظرم آمد. شاید تنها جستاری که اگر در کتاب نبود، جای خالی‌اش حس نمی‌شد.
** و ***- جستارهای ۱۲ و ۱۳ بسیار آموزنده، عمیق و تأثیرگذار بودند.
        

1

          استاد وقتی داشت تراژدی رو تعریف می‌کرد، گفت: توی خوندن متن تراژدی آدم ها دو حالت رو تجربه میکنن. 
اول اینکه همش با خودشون میگن چقدر خوب که من جای شخصیت رنج کشیده داستان نیستم و توی حالت بعد با اون فرد همدردی و همدلی میکنن.
ایوب نبودیم دقیقا تجربه این دو حس بود. جایی که شاید خودخواهانه شکر می‌کردم که چقدر خوب که من جای اونا نیستم و گاهی هم همدردی با مراقب ها. 

کتاب از 13 روایت تشکیل شده که هر کدوم از منظری به موضوع مراقبت نگاه کردند. 
 و دو مقدمه عالی(من عاشق مقدمه های این نشرم ) 

از مراقبت کودک اوتیسم و معلول گرفته
تا مراقبت از سالمندان و مجروح جنگ و حتی حیوانات و طبیعت. 
البته به نظرم باز هم میشه به این موضوع از جوانب دیگه نگاه کرد. 

خیلی از روایت ها بیشتر شبیه خاطره هستند تا جستار یا روایت شخصی. 

اما بعضی هاشون مثل مراقبت نامه یا روایت آخر یک جستار به تمام معنا هستند. 
اینکه فرد مراقب  در مقابل مراقبت، چه چیزی از دست داده و چه چیزی به دست آورده؟ 
مراقبت با روح و جسم آدم چه کار میکنه؟ 
چطور میشه مراقب دیگری بود و مراقبت از خود رو هم فراموش نکرد؟ 
این ها سوالاتی هستند که شاید در طول خوندن کتاب به ذهن ما خطور کنه و جواب های مختلفی ازشون بگیریم. 
من یه شخصه عاشق روایت مراقبت نامه بودم و به نظرم نویسنده خیلی قصه برای گفتن داره و قلم فوق العاده ای هم داره. 

تو طول کتاب من هم به این واژه فکر کردم. 

ملموس ترینش مادربزرگم بود که دوساله زمین گیر شده و بچه ها ازش مراقبت می‌کنند. 

اما از جوانب دیگه؟ 
باید بهش فکر کنم. 
شاید یه روزی یه چیزی 
        

45

صدمین کتاب
          صدمین کتابی که ثبت میشه و هدیه ای از یک دوست ارزشمند :)
ممنون از فرشته عزیز♥️
این کتاب واقعا غمگینم کرد، اما غمش سیاه رنگ نبود، غمی رنگارنگ... اگر درک کنید که خیلی خوب می‌شه چون نمی‌تونم بهتر توصیفش کنم.
درک کردن زندگی های متفاوت وظیفه انسانی ماست که این وظیفه رو فراموش کردیم. برای همین درد می‌کشیم.
تجربه زیسته امسال من هم تا حدودی آمیخته با محتوای این کتاب هست. مراقبت از خودم؛ درحالیکه خودمو ترک کرده بودم، دوباره به خودم بازگشتم و تجربه های نویی داشتم که تک تکشون سخت و ارزشمند هستند.
سختی آگاهانه ای که اگر تجربه کرده باشید می‌دونید بجای زجر کشیدن، به شما امید می‌ده. عجیبه نه! والا که عجیبه!!!

این کتاب چند ایده بهم داد مثل اینکه بیشتر با جامعه‌ی اتیسم آشنا بشم و اونو به مردم معرفی کنم یا داستان های دیگرِ این کتاب رو به گوش بقیه برسونم چون ارزششو دارن. اینجوری شاید بعضیامون کمتر احساس جداافتادگی و طردشدگی بکنه. 

.........................................

پایان سه داستان اول چیزی ننوشتم، فقط اشک ریختم.
پایان داستان کیان یزدان پور نوشتم: طبیعت حق داره اگر تصمیم بگیره یکجا نابودمون کنه.
پایان داستان زندگی پایِ عاطفه تاجیک نوشتم: قضاوتی که روی دوش این مراقبین هست ... همون قدر زشتیش روی دوش ما خواهد بود.

پایان داستان مراقب نامهِ مرتضی سلطانی نوشتم: با اینکه دنیام کوچیکه ولی من باز حق دارم زندگی رو دوست داشته باشم ... حق دارم که خودمو دوست داشته باشم.


از این به بعد مدام از خودم خواهم پرسید "همدیگرو داریم؟"

شما چی؟  بقیه رو دارید؟ خودتونو دارید؟
        

24

سامان

سامان

1403/10/14

          3.5

چیزهایی در من برای همیشه مرده است.

ما نیاز داریم درد و رنج هم رو بشنویم. جامعه نامهربان ما شاید با شنیدن درد و محنت بقیه، کمی با هم مهربانتر و لطیف تر بشه. دردهایی که شاید به چشم نیاد اما اون شخص دخیل ماجرا حتما قصه ای برای روایتشون داره و ما چه بهتر که گوش کنیم. به گوش کردن نیاز داریم. نیاز داریم که قضاوت‌های نا به جامون که بعضا مثل خنجر به قلب و روح بقیه می‌زنیم کنترل کنیم.شاید اگر ابعاد بیشتری از یک انسان رو بدونیم و بخونیم و ببینیم، هم با مهربانتر بشیم و هم بهتر درک کنیم و هم « همدلی» بیشتری داشته باشیم. همدلی که به نظر من گمشده بزرگ روابط ماست. اینها رو گفتم تا از فایده خوندن این کتاب گفته باشم.همانطور که از اسمش مشخصه کتاب از سیزده جستار تشکیل شده که در مورد مراقبت کردنه. مراقبت کردنی که نه فقط در مورد انسانها، بلکه شامل حیوان و طبیعت هم میشه. تیتری که انتخاب کردم جمله ایست از جستار انتهایی کتاب که یک پدر تنها گفته. از این شکل جملات در کتاب فراوانه. کتاب حتما مخاطب رو متاثر می‌کنه و میتونه حتی اشک مخاطب رو در بیاره. دلمون میسوزه برای کسانی که داریم روایتشون رو می‌خونیم. رنچ و دردی که متحمل شدند بسیار بزرگ و وحشتناکه.اگر خودمون هم مراقبت کسی رو به عهده داشته باشیم و با بیماری در خانه دست و پنجه نرم کنیم، طبعا این کتاب یه جور دیگه به دلمون میشینه. باید قدر بدونیم.قدر کسانی که از خودشون میگذرن تا دیگری بمونه.زنده باشه.قدرشناسی هم از بزرگترین نیازهای ماست که خیلیم دلمون میخواد قدرمون دونسته بشه و از گفتنشم ابا داریم.خیلی اوقاتم قدری دونسته نمیشه... این کتاب حال و هوای پادکست ارزشمند رادیو مرز مرضیه رسولی عزیز رو داشت. اونجا هم در مورد موضوعات آدمها قصه هاشون و درد و رنجهاشون رو میگند و حقیقتا در بسیاری موضوعات روشنگرانه عمل می‌کنه و خیلی مفیده. این کتاب هم از بخشی از آدمای دور و برمون میگه که صدایی ندارند. اشک و بغض و دردشون رو نمی‌بینیم و کار بزرگی که انجام میدند رو شاید اونطور که باید و شاید مشاهده نمی‌کنیم. کسانی که مراقبت از دیگران حالا این دیگران میخواد فرزند باشه میخواد همسر یا پدر و مادر انجام می‌دند، حتما روح بزرگی دارند و من به شخصه دست بوسشون هستم.اجرتون با خود پروردگار مهربان.
یک مشکل با کتاب داشتم برای همین نتونستم امتیاز 5 بهش بدم. این « حس» رو دریافت کردم که انگار دبیر مجموعه یک قالب مشخص درست کرده و همه جستارها در همین قالب باید باشند و به من مخاطب واقعیت مراقبت رو نگفته و فقط « بخشی» از واقعیت رو گفته. منظورم اینه که آیا همه مراقب ها با تمام درد و رنجی که متحمل میشند این کار رو انجام میدند؟ آیا هیچکس سر این مساله از همسرش جدا نمیشه؟ آیا کسی بیخیال نمیشه و رو به پرستار گرفتن یا فرستادن به خانه سالمندان نمیاره؟آیا همه انسان ها « مراقبت» رو انجام میدند؟ پاسخ این سوالات خیر هست. پس چرا حداقل یک جستار از سیزده جستار به این مساله اختصاص پیدا نکرد؟ چه عیبی داشت یک جستار مربوط به کسی میشد که مدتی مراقبت یک شخصی رو بر عهده داشته و کم آورده و بعدش یه تصمیم دیگه گرفته؟ نه آدما تحملشون به یک اندازه است و نه همه تو این قالبها جا می‌گیرند. کلیت جستارها از تحمل درد و رنج و اثرات سخت اون و کم نیاوردن بود و به نظر من هستند کسایی که کم میارند.این گروه جاشون خالی بود. این یک شکل بودن قالب و یکسان بودن جستارها باعث شد کمی از چشمم بیفته. ابدا تخفیفی به درد و رنجی که این عزیزان به عنوان مراقب کشیدند نمیدم و فقط دارم از جای خالی یک شکل جستار حرف میزنم.خانم بهار موسوی در انتهای جستارش می‌نویسه:« خواست من تحمل این رنج بود و دوام آوردم چون طاقت آوردن رنج انتخاب آدم را سرپا نگه می‌دارد حتی اگر خودش آن لحظه این را نداند» و انگار این قالب کل جستارها بود در حالیکه هستند افرادی که خواستشون تحمل این رنج نیست...!
جستار مورد علاقه‌ام جستار خانم زهرا صنعتگران از روزهای تلخ زلزله سال 96 کرمانشاه بود که بسیط و عمیق بود و نگاه ژرفی به قضیه داشتند و جستار علیرضا شهرداری در مورد پیروز یوز ایرانی رو از همه کمتر دوست داشتم و  به طور کلی جستارهای نیمه اول کتاب رو بیش از نیمه دوم پسندیدم.

با عرض بیشترین احترام و محبت از عمیق ترین قسمت قلبم به تمام کسانی که از کسی یا چیزی « مراقبت» می‌کنند.
        

52

          وقتی متوجه شدم این کتاب با چنین مضمونی چاپ شده، اول گفتم چرا من هنوز تجربه‌هایم از مراقبت را که از مهم‌ترین بخش‌های زندگی‌ام است، ننوشته‌ام.
با خواندن کتاب، در واقع با خواندنش در دو نشست و لاجرعه نوشیدنش، کیف کردم. مدام دلم می‌رفت پیش روزهایی از مراقبت‌هایم که حس می‌کردم تنهاترین آدم زمینم و آرزو می‌کردم هرکس حالا در هر مراقبتی که روزگار می‌گذراند این کتاب را بخواند و بداند که تنها نیست.
روایت‌ها هرکدام به شکلی از مراقبت کردن و حتی به شکلی از مراقب نبودن می‌پردازد. چنان گرم که دل آدم نمی‌آید از خواندنش دست بکشد. در پایان کتاب، دست کشیدم روی مراقبت‌هایم و سکوت کردم. خوش‌حالم که در دلم دارمشان و همان‌طور که خانم مرشدزاده در مقدمه‌ی کتاب نوشته‌اند، حتی اگر از تجربه‌هایم از مراقبت حرف بزنم هم دنیایی که این تجربه‌ها برایم ساخته‌اند، پیش چشم همه عریان نخواهد شد و برای خود خودم می‌ماند.
اطراف کار کارستانی کرده و فاطمه ستوده‌ی عزیز، مجموعه‌ای غنی را دبیری کرده‌است.
        

33

Zahra Golzari

Zahra Golzari

1403/9/24

          چندوقتی بود که حالش خوش نبود. نه آنقدر نزدیک بودیم که در جریان امورش باشم و نه آنقدر دور که برایم فرقی نکند. حالش را پرسیدم. 
گفت:« مراقبم باش. خوب می‌شم»
متعجب پرسیدم که چطور می‌توانم از این فاصله، چه در طول و چه در عرض، مراقبش باشم و خواست برایش دعا کنم. پس دعا هم یک‌جور مراقبت بود. 
در ذهن من قرابت و مراقبت از پی هم اند‌. در ظاهر اشتقاق اکبر دارند و در واقع با هم پیدایشان می‌شود. هرچه نزدیک‌تر مراقب‌تر.
من ذات محبت و عشق را با مراقبت می‌فهمم. بروز جدی  قرابت و محبت را در مراقبت پیدا می‌کنم و در مراقبت، قرابت را. مراقبت از امنیت، لطافت، سلامت، موفقیت و... کسی که دوستش داری. و نه حتی اینکه الزاما او ناتوان از انجام آن فعل باشد. بلکه این رسالت بودن در یک سر ارتباط است. تلاشی فارغ از نتیجه. نبض تپنده رابطه است. اشتیاق و رنج ناگفتنی. لبه باریک خوف و رجا. لحظه ترجیح به پاخاستن بر در خود فرو رفتن. جایی که آدم می‌تواند از خود سابقش، خودی که می‌شناخت و می‌شناسند، جدا شود و پوست بیندازد و بیرون بیاید و با خود جدیدی ملاقات کند که موجود دیگری شده. غریبه‌ای آشنا که نمی‌دانستی وجود دارد. 
من هر قدر کسی را بیشتر دوست داشته باشم بین جملات ساده روزمره‌ام بیشتر «مراقب خودت باش» را می‌شنود. چشم می‌گردانم ببینم کجا دست‌هایش یخ کرده، آن‌گوشه‌ای که عدم کفایتش بالا زده کجاست، آن‌جا که طفل درونش به محبت بیشتری نیاز دارد و هزار موقعیت دیگر... که هرطور شده خودم را برسانم. مثل سربازی که  نوبت دیده‌بانی‌اش شده. 
یک‌بار به کسی که خیلی دوستش داشتم و دلم را چلانده بود با گلایه گفتم:« من فکر می‌کردم تو مراقبمی.» و این نهایت چیزی بود که می‌توانستم بابتش روی کسی حساب کرده باشم و در نبودش زمین خورده باشم و دلخور شده باشم. گفتم و اشک‌هایی که تا پیش از آن نگه داشته بودم یک‌جا ریخت.
برایم نوشت:« مراقبت بودم. همه مراقبت‌ها دیدنی نیست.»
انگار راست می‌گفت. 
اسم کتاب را که دیدم شیفته‌اش شدم. موضوعش را که خواندم از شوق نزدیک بود جیغ بکشم. شوق حاصل از صحبت درباره موضوعی که خیلی مبتلایش بودم و مجرای فهم‌ام از بعضی چیزها بود: «مراقبت»
روایت‌ها دقیق اند. صادقانه و متنوع اند. غمگین و شاد اند. و از بخش‌های ناگفتنی مراقبت می‌گویند که گفتن‌شان ساده نیست و نگفتن‌شان هم. 
از همراهی با روایت‌ها و راویانشان لذت بردم.

        

29

          .
یاسر مالی در روایتش از کَر مراقبتی می‌گوید یعنی کسی که ضعف حس مراقبت دارد.من درست نقطه مقابل او هستم.به پُرکاری مراقبتی مبتلایم.انگار چشم که باز کردم به من‌مُهر شده بود.با دست‌هایم مراقب بابا بودم که برایش بگویم تا از نشنیدن نرنجد.با قلبم مراقب مامان بودم تا حس نکند کم گذاشته.با دعاهایم مراقب علیرضا بودم که حالش خوب باشد.با گوش و‌ زبانم مراقب دوستان و اقوام و اطرافیانم بودم تا اگر کمک خواستند روی من حساب کنند.با عشقم مراقب ‌همسرم بودم تا همراهیم را ثابت کنم و با وجدانم مراقب نفْسم بودم تا کج نرود.مراقبت‌های دیگری هم در کارنامه دارم.آرزوها،گیاهان،حیوانات،کتاب‌ها و..
در همه این‌ها هم شکست خورده‌ام و هم موفق اما هیچ‌کدام شبیه تجربه مراقبت از دخترهایم نبود.یک مراقبتِ‌عاشقانهِ اندوهگینِ دائمیِ بدون استراحت. این‌بار تمام اعضای وجودم مأمور مراقبت شده‌اند.بینی‌ام جلوتر از همه‌ایستاد تا با حس بویایی مراقب این باشم پوشک‌ها به موقع عوض شوند نکند عزت‌نفس دخترهایم خط بردارد.آخر دختر بزرگم سال دیگر به سن تکلیف خواهد رسید.
 انسان با مراقبت ‌زاده می‌‌شود و بخش مهمی از معنای وجودش را تعیین می‌کند.اما برخی مراقبت‌های دائمی باعث می‌شوند آدمی‌زاد مثل پارچه نخی آب برود.کوچک ومچاله شود و دیگر آدم قبلی نباشد.
زمان می‌برد یاد بگیرد باید خودش را بتکاند،اتو بزند و بعد تن به دوخت ‌و‌دوز بدهد. 
لباس هم که شد و به تن نشست اولش اندازه‌است  کمی بعد جا باز می‌کند و شل می‌شود.گرچه بعد از هر بار شستشو دوباره اندازه‌ است.مراقبت همین کار را با آدم می‌کند.امیدهایت کوچک می‌شوند وا می‌روند و دوباره از نو اندازه می‌شوند.مراقبت پر از تناقض است.سختِ اندوه‌باری است که عاشقانه توان دست کشیدن از آن را نداری.انگار هرچه پارچه‌ات بیشتر آب برود وجود تو بیشتر کِش می‌آید و جا باز می‌کند.
ما ایوب نبودیم کتاب حرف‌های من بود.برای همین بدون لحظه‌ای تردید خریدمش.وقتی رسید همان خط اول یادداشت ناشر که گفته بود «سکوت اولین چیزی بود که مراقبت از من تصاحب کرد» فهمیدم درست انتخاب کرده‌ام.این کتاب،کتاب من بود. خط‌های آشنای زیادی داشت آن‌قدر که می‌توانم روایت‌های بلندی درباره‌اش بنویسم.
کتاب روایت سیزده انسان در تجربه‌ مراقبت از دیگری است‌.قصه آدم‌ معمولی‌هایی که در موقعیت‌های غیرمعمولی باید به زندگی ادامه دهند.
هیچ‌ آدمی نمی‌تواند ادعا کند که مراقبت به درد او نمی‌خورد و‌با آن کاری ندارد
پس شاید بتوان گفت این کتاب،کتاب همه است.

        

27

          بسم الله 

هروقت متنی از قصه‌های من و دخترم منتشر می‌شود، همان لحظه‌ای که دست می‌کشم روی جلد‌ کتاب و کاغذ‌ها و کیف می‌کنم، درست همان لحظه از خودم متنفر می‌شوم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا از دیدن کتابی که راوی غصه‌های دخترم است ذوق کرده‌ام؟ 

من زیاد از دخترم می‌نویسم. اما هنوز تکلیف خودم با این کار را نمی‌دانم. زینب برایم یک سوژه‌ دم‌دستی نیست؛ او جهان پر از رمز و رازی‌ است که کسی جز من راهی بهش ندارد. فکر می‌کنم لای کتاب‌ها و مجله‌ها جای قصه آدم‌هایی شبیه او خالی است و پر کردن این جای خالی را جزئی از رابطه مادر‌دختری‌مان می دانم؛ همان‌قدر معمولی که هر روز برایش سوپ و فرنی و شیربرنج می‌پزم. 

اما این یک سوی ماجرای نوشتن است.

سوی دیگرش هزار بار پشیمان شدن و دست از نوشتن برداشتن و فحش و بدو بیراه به خودم دادن است؛ که چرا خودت و دخترت را سوژه نوشتن کردی و اصلا که چی؟ تو می‌نویسی که چیزی به این دنیا اضافه کرده باشی اما چیزی که توی نوشته‌هات ته‌نشین می‌شود مظلوم‌نمایی و قهرمان‌سازی آبکی نیست؟  

چند سال است به خاطر دخترم روی بند افشاگری راه می‌روم. هربار که تکه‌ای از قصه‌های ما دوتا منتشر می‌شود، تعادلم را از دست می‌دهم و پرت می‌شوم زمین و به خودم می‌گویم: این آخرین باری بود که از زینب نوشتم.

 اما هربار یاد تنهایی خودم در مواجهه با شرایط دخترم می‌افتم و دوباره برمی‌گردم روی آن بند نازک. برمی‌گردم که شاید بتوانم یک " تنهای" دیگر را نجات بدهم.

این‌بار در ما ایوب نبودیم از مراقبت نوشته‌‌ام.
        

67