بریدۀ کتاب

Zahra Golzari

Zahra Golzari

7 روز پیش

ما ایوب نبودیم
بریدۀ کتاب

صفحۀ 46

این روزها وقتی توی ماشین نشسته‌ایم، سرم را برمی‌گردانم عقب و می‌بینم زینب بدون کمک رضا دستش را گرفته به صندلی و نشسته. این‌جور وقت‌ها شوق و ترس با هم به سراغم می‌آیند. از دیدن این صحنه کیف می‌کنم اما جدایی برایم ترسناک است. یعنی ممکن است روزی برسد که دیگر نیازی به من نداشته‌باشد؟ نکند این تکه از زیبایی جهان که به من چسبیده، روزی تصمیم بگیرد از تنم نرم‌نرم جدا شود؟ دلم برای کانگورو می‌سوزد. برای وقتی که مجبور است نوزادش را از کیسه روی شکمش بیندازد بیرون و بگوید « برو سراغ زندگیت، دیگه نیازی به مراقبت من نداری.»

این روزها وقتی توی ماشین نشسته‌ایم، سرم را برمی‌گردانم عقب و می‌بینم زینب بدون کمک رضا دستش را گرفته به صندلی و نشسته. این‌جور وقت‌ها شوق و ترس با هم به سراغم می‌آیند. از دیدن این صحنه کیف می‌کنم اما جدایی برایم ترسناک است. یعنی ممکن است روزی برسد که دیگر نیازی به من نداشته‌باشد؟ نکند این تکه از زیبایی جهان که به من چسبیده، روزی تصمیم بگیرد از تنم نرم‌نرم جدا شود؟ دلم برای کانگورو می‌سوزد. برای وقتی که مجبور است نوزادش را از کیسه روی شکمش بیندازد بیرون و بگوید « برو سراغ زندگیت، دیگه نیازی به مراقبت من نداری.»

275

24

(0/1000)

نظرات

حلما آقاسی

حلما آقاسی

7 روز پیش

«جدایی» خیلی حقیقت تلخیه... 

2