Zahra Golzari

Zahra Golzari

@zahragolzari

48 دنبال شده

87 دنبال کننده

z_golzarii

یادداشت‌ها

Zahra Golzari

Zahra Golzari

4 روز پیش

        چندوقتی بود که حالش خوش نبود. نه آنقدر نزدیک بودیم که در جریان امورش باشم و نه آنقدر دور که برایم فرقی نکند. حالش را پرسیدم. 
گفت:« مراقبم باش. خوب می‌شم»
متعجب پرسیدم که چطور می‌توانم از این فاصله، چه در طول و چه در عرض، مراقبش باشم و خواست برایش دعا کنم. پس دعا هم یک‌جور مراقبت بود. 
در ذهن من قرابت و مراقبت از پی هم اند‌. در ظاهر اشتقاق اکبر دارند و در واقع با هم پیدایشان می‌شود. هرچه نزدیک‌تر مراقب‌تر.
من ذات محبت و عشق را با مراقبت می‌فهمم. بروز جدی  قرابت و محبت را در مراقبت پیدا می‌کنم و در مراقبت، قرابت را. مراقبت از امنیت، لطافت، سلامت، موفقیت و... کسی که دوستش داری. و نه حتی اینکه الزاما او ناتوان از انجام آن فعل باشد. بلکه این رسالت بودن در یک سر ارتباط است. تلاشی فارغ از نتیجه. نبض تپنده رابطه است. اشتیاق و رنج ناگفتنی. لبه باریک خوف و رجا. لحظه ترجیح به پاخاستن بر در خود فرو رفتن. جایی که آدم می‌تواند از خود سابقش، خودی که می‌شناخت و می‌شناسند، جدا شود و پوست بیندازد و بیرون بیاید و با خود جدیدی ملاقات کند که موجود دیگری شده. غریبه‌ای آشنا که نمی‌دانستی وجود دارد. 
من هر قدر کسی را بیشتر دوست داشته باشم بین جملات ساده روزمره‌ام بیشتر «مراقب خودت باش» را می‌شنود. چشم می‌گردانم ببینم کجا دست‌هایش یخ کرده، آن‌گوشه‌ای که عدم کفایتش بالا زده کجاست، آن‌جا که طفل درونش به محبت بیشتری نیاز دارد و هزار موقعیت دیگر... که هرطور شده خودم را برسانم. مثل سربازی که  نوبت دیده‌بانی‌اش شده. 
یک‌بار به کسی که خیلی دوستش داشتم و دلم را چلانده بود با گلایه گفتم:« من فکر می‌کردم تو مراقبمی.» و این نهایت چیزی بود که می‌توانستم بابتش روی کسی حساب کرده باشم و در نبودش زمین خورده باشم و دلخور شده باشم. گفتم و اشک‌هایی که تا پیش از آن نگه داشته بودم یک‌جا ریخت.
برایم نوشت:« مراقبت بودم. همه مراقبت‌ها دیدنی نیست.»
انگار راست می‌گفت. 
اسم کتاب را که دیدم شیفته‌اش شدم. موضوعش را که خواندم از شوق نزدیک بود جیغ بکشم. شوق حاصل از صحبت درباره موضوعی که خیلی مبتلایش بودم و مجرای فهم‌ام از بعضی چیزها بود: «مراقبت»
روایت‌ها دقیق اند. صادقانه و متنوع اند. غمگین و شاد اند. و از بخش‌های ناگفتنی مراقبت می‌گویند که گفتن‌شان ساده نیست و نگفتن‌شان هم. 
از همراهی با روایت‌ها و راویانشان لذت بردم.

      

13

        دست کم هفته‌ای شش‌بار بواسطه رفت‌وآمدهای شرق به غربم اسمش را به زبان آورده بودم. اما برایم یک‌ اسم بی معنی مثل هزار اسم دیگر و تصویری مبهم و رنگ‌پریده بر حاشیه اتوبان صدر بود. یک اسم عام نه اسم خاص! 
او را شناختم. با بنت‌الهدی. بنت‌الهدی را با یکی از دوستان‌شان و دوست‌شان را با دوست صمیمی‌ام. چون آن دوست‌شان مادربزرگ دوست صمیمی‌ام بود!
کتاب را با اشک تمام کردم. حالا دیگر محمدباقر صدر برایم یک اسم و یک تصویر نبود. معلم دلسوز بزرگ و نابغه‌ای بود که دوستش داشتم و غم‌اش دلم را سوزانده‌بود. آن قسمت خاص از قلبم که داغ‌های گرم زنده می‌جوشند...
کتاب به لحاظ فرمی چیز عجیبی ندارد و ترجیح می‌دادم برخی‌ روایت‌هایش دقیق‌تر و و یک‌دست‌تر باشد. اسم این مرد اما آنقدر بزرگ‌ هست که وصف خودش و روزگارش جای هرچیزی را پر کند. کتاب، به‌عنوان قطره‌ای که قصد نشان دادن دریا داشته باشد گزینه خوبی برای شروع شناخت این مرد است. جمع و جور و بی‌دردسر.
شاید حالا آن پل همیشه شلوغ، حقیقتا برایم پل گذار باشد... یک اسم خاص: پلِ صدر! 
و البته 
پشت این نام گرامی بنویسید «شهید»
      

6

Zahra Golzari

Zahra Golzari

1403/7/26

        از روزهای دبیرستان و کلاس‌های تاریخ، تا خواندن این کتاب چیزی قریب به هفت سال فاصله‌ست. وجه اشتراک هردوی این‌ها سمیه طباطبایی است. نویسنده کتاب و معلم تاریخ ما، که سر کلاس‌هایش صفحات کتاب‌هایمان پر از حاشیه‌نویسی‌های بدخط اما مهم از نکاتی می‌شد که پشت سر هم و فشرده، در سیر زمانی تاریخی که پیش می‌آمدیم گفته. تاریخ اسلام یا تاریخ غرب. هنوز کتاب‌های تاریخ‌ام را نگه داشته‌ام.
یک بخش مهم ماجرا این است که او، قصه گفتن بلد است و با سرعت و حافظه مخصوص خودش، و هیجان فراموش‌نشدنی‌اش، می‌تواند مخاطب را همراه کند و حتی دچار سرریز اطلاعاتی کند! 
بعد از شهادت سیدحسن نصرالله، تازه به سراغ این کتاب آمدم. این‌کتاب، مثل کلاس‌های حضوری سمیه طباطبایی، ضرباهنگ تندی دارد. ساده و صریح و شفاف و سریع، بدون لفاظی‌های بیهوده، اصل مطلب را به مخاطب منتقل می‌کند و آنقدر دقیق و مرتب و گیرا این کار را می‌کند که حس جزوه‌‌نویسی‌های سر کلاسش را در من زنده کرد. احساس اینکه دلم بخواهد دوباره آن را از سر تا ته بخوانم و نوت برداری کنم... 
کتاب، مرور سریع و کاملی است از مسیر پر فراز و نشیبی که حزب الله لبنان طی کرد و حزب الله شد. تصویر نسبتا روشنی از وضعیت سیاسی-اجتماعی لبنان نشان می‌دهد. از تنوع و تکثر مذهبی و جنگ‌های داخلی گرفته تا درگیری مستقیم با اسرائیل و قطع‌نامه‌ها و آن‌چیزهایی که قدرت چانه زنی حزب الله در مجامع بین الملل را افزایش داد. 
حزب اللهی که روی دست‌های سید حسن نصرالله قد کشید و ثمر داد...
و پایان ماجرا هنوز باز است... 
تا بعد چه پیش آید!
      

15

        همان‌قدری که شوق خواندنش را داشتم، از خواندنش طفره می‌رفتم. نزدیک شدن به جزئیات  مصور و مشروح این رنج، من را می‌ترساند. نفسم را تنگ می‌کرد و من را یاد ترس‌ها و امیدهای زیادی می‌انداخت. امیدهایی که گاهی زیر آوار زمان گم شده‌بودند و گاهی هم ثمر داده‌بودند.
یک‌جایی بالاخره کنجکاوی و اشتیاقم غلبه کرد و... نتوانستم زمین بگذارمش!
آن جزئیات آزاردهنده‌ از واقعیتی که اغلب سخت درباره‌اش حرف می‌زنیم، و البته که سخت است، جایی زیر پوسته روزها زندگی می‌کند، کسانی را می‌گریاند، می‌خنداند، روزی می‌رساند... چه ما موجودیتش را به رسمیت بشناسیم و چه انکارش کنیم. 
از همین حیث پرداخت به موضوع نازایی و صحبت از شرم و خشم و امید و ناامیدی‌های این مسیر در بستری زنانه، بی روتوش و سانسور، حتما برآمده از شجاعت و جسارت نویسنده کتاب است که تن به چنین مبارزه‌ای داده و با شرح آن خودش را به چالش کشیده. 
و به قول خودش:
«آدم وقتی به جنگ  می‌رود نمی‌داند کشته می‌شود یا زنده برمی‌گردد.  این را هم نمی‌داند که حتی اگر زنده برگردد دیگر آدم قبل از جنگ نیست، اما اغلب آدم قوی‌تری است... نوشتن این خاطرات برای من شبیه جنگ بود...»
لحن و روایت کتاب، سریع و ملموس و روان است و شما را با خودش در اتاق‌ها و کلینیک‌ها و شیرخوارگاه همراه می‌کند. و شفافیت و صداقتش آنقدری هست که رنجش را باور کنیم و زیر پوستمان حس...در سفری که پایانش باز است و کسی جز او، سرانجام داستانش را نمی‌داند...
      

16

Zahra Golzari

Zahra Golzari

1403/1/10

        این کتاب را درحالی خواندم که در آن چاردیواری آشنا، موسوم به «خانه»، نیستیم بلکه کیلومترها هم از آن دوریم. درحالی خواندم که وسط دید و بازدید و جمع‌های پرتعدادتر از خانواده همیشگی خودمان، دنبال گوشه‌ای و کنجی می‌گشتم تا بتوانم آن را با تمرکز و در حریمی ورق بزنم و دست آخر نیمه شب، پناهنده ماشین خاموش‌مان شدم و دور از «خانه»، اتاقک ماشین حالا اتاق شخصی من بود. و این‌ها، تجربه من از لمس  ساحتی به نام خانه را، که با خواندن این کتاب همراه بود، متمایز می‌کرد. 
برای من، که همیشه و هرجا با دیدن خانه‌ها و تماشای جزئیاتشان و تصور قصه آدم‌های هر خانه جیغ‌های بی پایان کشیده‌ام، این کتاب مقدمه‌ای برای رسیدن به اصل جنس بود! ؛) 
دسته‌بندی‌های ارائه شده از بخش‌های مختلف هر خانه و کارکرد آن‌ها در برساخت معنای جدیدی از بودن و فهم جهان، دستاویز بیشتری برای خیال‌پردازی‌های بی‌پایانم درباره اجزای هر خانه می‌داد و این را دوست داشتم. 
این کتاب، بی که صاحب اثرش بخواهد، همدلی دل‌گرم ‌کننده‌ای بود با لحظات جیغ و فریادهایم هنگام دیدن هر خانه از فرط اشتیاق توأم با ناتوانی ام از درک قصه‌ها و غصه‌های ساکنانش... 
این کتاب خانه را فهمیده و در  راستای کمک به فهم جدیدی از اهمیت اجزای آن در زیست روزمره گام مهمی برداشته. 
من که کامم شیرین شد :)
      

48

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

Zahra Golzari پسندید.
آنا کارنینا
          آنا کارنینا شاید سومین رمان روسی بود که خواندم و برخلاف تصورم و برخلاف آنچه که می‌گویند، خواندنش آن‌قدرها هم سخت نبود و از نظر نثر، وجود جزییات  شخصیت‌های متعدد و... تفاوت چندان زیادی با دیگر کلاسیک‌ها (اروپایی یا آمریکایی) نداشت.
 
گرچه یک تفاوت جالب وجود داشت، آن هم آشنا شدن با فضای روسیه تزاری بود. تا قبل از این هر کتاب کلاسیکی خوانده‌بودم به آمریکا و اروپای قرن هجده و نوزدهم محدود می‌شد و  به همین ترتیب خواندن یک کلاسیک روسی و دیدن تفاوت کشورها جالب بود. روسیه سرد، پهناور با شهرهای متعدد و نظام دیوان‌سالاری پیچیده و شغل‌های متعدد است. در حالی که انگلیس، فرانسه و حتی آمریکا فضای متفاوتی دارند. (از آن عجیب‌تر که آنچه از روسیه خوانده بودم به کتاب‌های مثل 1984 و قلعۀ حیوانات محدود می‌شد و به همین خاطر همه چیز در مورد روسیه در ذهنم پیچیده و عجیب شده بود.)

نکتۀ جالب توجه دیگر  این بود که قبل از این نظریات مارکسسیستی زیادی خوانده‌بودم، از طرفی بارها تاریخ روسیه، چه روسیه تزاری، چه شوروی را مطالعه کرده بودم اما هیچ تصویر دقیقی از این نظریات و تاریخ نداشتم. خواندن آنا کارنینا (و احتمالاً به طور کلی رمان‌های روسی) کمک می‌کرد که آنچه به صورت نظری خوانده‌ام، شکلی از واقعیت پیدا کند. مثلاً وقتی در نظریات در مورد بروکراسی صحبت می‌شد، تصویر دقیقی از آن نداشتم؛ در حالی که در این کتاب، شغل «الکسی کارنین» و برادرزنش «اوبلونسکی» کاملاً فضای اداری روسیه تزاری را روشن می‌کرد. از طرفی نظریات «لوین» برای ادارۀ بهتر زمین و استفادۀ بهتر از کارگر، برایم جالب بود و شکل‌گیری نظام مارکسیستی پس از آن را روشن می‌کرد. شاید برای کسانی که درگیر نظریات جامعه‌شناسی نیستند این موارد به نظر خسته‌کننده بیاید و ارتباطی با روند کلی داستان پیدا نکند در حالی که برای کسی مثل من حتی گاهی جالب‌تر از روند حوادث داستان بود. از طرفی شرح دقیق آنچه در ذهن لوین می‌گذشت و محدود نکردن شخصیت‌ها به روابط فردی و عاشقانه و به تصویر کشیدن مشغله‌های کاری آن‌ها (که بخش بسیار مهمی از زندگی است) جذب‌کننده و حتی آموزنده بود.

برخلاف آن‌چه می‌گفتند و تصور می‌کردم، یاد گرفتن اسم شخصیت‌ها چندان دشوار نبود، (گرچه هنوز هم نمی‌توانم خیلی از آن‌ها را تلفظ کنم) اما به طور کلی همه را می‌شناسم. توضیحات مترجم در مورد نحوۀ نامگذاری در روسیه هم جالب هم آموزنده بود هم به فهم بهتر نام شخصیت‌ها (و اینکه چرا  دو نام دارند.) کمک می‌کرد. در بخشی از داستان هم کمی گیج شدم و نسبتِ بعضی از شخصیت‌ها را فراموش کردم که با جست‌وجو کردن در اینترنت، به راحتی، نقشۀ روابط شخصیت‌ها را پیدا کردم و مشکل حل شد.

برخلاف تصورم داستان، حداقل در جلد اول، آن‌قدر ها هم در مورد شخصیتِ «آنا کارنینا» نبود و به جزییات زندگی همۀ شخصیت‌ها می‌پرداخت و به طور شگفت‌انگیزی از همۀ شخصیت‌های بیشتر از آنا خوشم می‌آمد. در پایان جلد یک با خودم فکر کردم «آنا کارنینا بیش از اندازه شبیه به اسکارلت اوهارایِ برباد رفته است، همان‌قدر دمدمی‌مزاج و بی‌فکر، گرچه آنا حتی توانمندی و قدرت اسکارلت را هم ندارد!» به طور کلی آنا (تا پایان جلد اول) شخصیتی نیست که دوستش داشته باشم. در حالی که تا اینجا شخصیتی مانند «لوین» را بسیار پسندیدم.

نکتۀ جالب دیگر، شرح جزییات زندگی زنانه از دیدگاه یک مرد بود. در بخشی از داستان تولستوی، احساس «کیتی» در یک جشن رقص را توصیف می‌کند و با جزییات توضیح می‌دهد که کیتی چقدر خوشحال است که همۀ لباس‌هایش، از سرآستین تا دستکش‌ها، همه در وضعیت خوبی هستند و توضیح چنین جزییاتی برای مردی که تاکنون لباسی زنانه نپوشیده، واقعا عجیب و جالب است. به همین ترتیب نویسنده در ادامۀ داستان هم به خوبی احساسات زنان قصه را توصیف می‌کند. گرچه اگر  خیلی عمیق به شخصیت‌ها نگاه کنیم، شخصیت‌های زن نوشته شده توسط او، با شخصیت‌هایی که جین آستین یا خواهران برونته طراحی کرده‌اند، تفاوت‌های چشمگیری دارند و بررسی همین تفاوت‌ها نیز به نوبۀ خودش جالب است.

هر چه هست، خواندن جلد اول کتاب آنا کارنینا، ترس دیرینۀ من از خواندن رمان‌های کلاسیک روسی را از بین برد و حتی باعث علاقه‌ام شد. و خوشحالم که این کتاب را دیرتر، بعد از خواندن خروارها نظریۀ جامعه‌شناسی و در میانۀ 28 سالگی، خواندم. شاید اگر زودتر سراغش می‌رفتم لذت کشف امروز را درک نمی‌کردم.
        

40

Zahra Golzari پسندید.
بر باد رفته 2 (عاشقانه های کلاسیک)
        
در خانه ما یک نسخه برباد رفته خیلی قدیمی وجود داشت که همیشه توجه من را به خودش جلب می‌کرد، اما از آن کتاب‌های ممنوعه بود.  آن‌قدر که حتی در سال‌های دانشگاه هم مادرم همچنان احساس می‌کرد، مناسب سن من نیست. به همین خاطر تا میانه ۲۸ سالگی "اسکالت اوهارا" را فقط در کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی ملاقات کرده بودم. (بر باد رفته کتاب موردعلاقه "جیمز اسکات بل" نویسنده کتاب "طرح و ساختار رمان" بود. کتابی که با آن داستان‌نویسی یاد گرفتم و بی‌نهایت دوستش داشتم.)

زمانی بر باد رفته را خواندم که آن نسخه قدیمی گم شده بود و نشر افق این ترجمه جدید را با طرح گل‌گلی زده بود. چرا خریدمش؟ چون جلدش قشنگ و خوش‌دست است. به ترجمه اهمیتی می‌دادم؟ خیر. فقط می‌خواستم این کتاب را با همین طرح و اندازه داشتم باشم. الان هم پشیمان نیستم، چون ظاهر آن باعث شد لذت بیشتری از خواندنش ببرم.

اگر به خود کتاب برگردیم. "بر باد رفته" برای من "رویای نیمه شب تابستان" بود. وقتی تصور می‌کردم هیچ کتابی در جهان آن‌قدر جذاب نخواهد بود که به خاطرش بیداری بکشم، از راه رسید و من شب‌های متوالی تابستان بیدار ماندم و لحظه به لحظه زندگی اسکارلت را دنبال کردم. (حتی گاهی اوقات برنامه‌های روزانه‌ام را هم لغو کردم که ادامه داستان را بخوانم) از یک کتاب کلاسیک، انتظار نداشتم کاری کند که نتوانم زمین بگذارمش، ولی برباد رفته من را رها نمی‌کرد، می‌خواستم ببینم بعد از شروع جنگ چه بلایی سر اسکارلت می‌آید؟ فرزند ملانی بالاخره به دنیا می‌آید؟ اسکارلت برای زنده نگه داشتن زمین پدری‌اش چه می‌کند؟ و تک‌تک این صحنه‌ها برایم جذاب و نفس‌گیر بود.

اسکارلت اوهارا شخصیت جذابی نیست. تعجب می‌کنم اگر کسی دوستش داشته باشد. به شدت دمدمی‌مزاج و خودخواه است و هر چه می‌گذرد بدتر می‌شود ولی عجیب‌ است که دلم می‌خواست داستان او را دنبال کنم و از آن عجیب‌تر دلم می‌خواست بالاخره موفق شود؛ کارگاه چوب‌بری‌اش رونق پیدا کند، خانه‌ی بهتری بخرد و کاش بالاخره سر عقل بیاید! شاید اصلاً قرار نبود اسکارلت یک شخصیت جذاب و دوست‌داشتنی باشد، شاید قرار بود یک دختر دمدمی‌مزاج، لجباز و خودخواه بماند و ما به خاطر سرسختی‌اش دنبالش کنیم، از تصمیم‌های احمقانه‌اش عصبانی شویم و در نهایت برایش تأسف بخوریم.

در کنار اسکارلت، رت باتلر ایستاده است که شخصیتی کاملاً مشابه او دارد. همان‌طور که خودش بارها و بارها اقرار می‌کند "اسکارلت من و تو خیلی شبیه هم هستیم." با این تفاوت که رت در بخش‌هایی از داستان رفتارهای بزرگ‌منشانه از خود نشان می‌دهد. مثلاً وقتی مطمئن است که شکست خوردند و به ارتش جنوب می‌پیوندد. این رفتارهای بزرگ‌منشانه را از اسکارلت نمی‌بینیم. (شاید هم چون به او نزدیک‌تر هستیم بخش‌های تیره روحش را بیشتر لمس می‌کنیم.) هر چه هست همین رفتارهای کوچک باعث می‌شود، شخصیت رت به شدت جذاب و دوست‌داشتنی شود، مردی که دست به هر خطایی زده، اما در بزنگاه‌هایی همچنان تصمیم درست می‌گیرد و در انتهای داستان نیز شخصیت جدیدی پیدا می‌کند. شخصیت رت آن‌قدر خوب پرداخته شده که تعجب می‌کنم چرا با وجود او، نسل‌های متمادی از آقای دارسیِ داستان غرور و تعصب حرف می‌زدند.

باقی شخصیت‌های داستان هم پیچیده، جذاب و منحصر به فردند. اما تنها نقاط جذاب، شخصیت‌ها نیستند. زمان و مکان داستان، در دوره خاصی قرار دارد، در بحبوبه‌ جنگ داخلی آمریکا و این بار از زاویه دید اهالی جنوب. برخلاف آنچه در کتاب‌هایی مثل کلبه عمو تام خوانده‌ایم. قبل از خواندن بر باد رفته نمی‌فهمیدم چرا می‌گویند، آبراهام لینکلن و اهالی شمال آمریکا از آزادی برده‌ها اهداف صرفاً انسان‌دوستانه‌ای نداشتند و بیشتر منافعشان را دنبال می‌کردند. خواندن داستان از زاویه دید اسکارلت که دختری اهل جنوب است، ماجرا را برایم روشن می‌کند. پس از پایان جنگ و الغای برده‌داری، وضعیت برده‌ها بهبود پیدا نمی‌کند، بلکه همه چیز سخت‌ و پیچیده‌تر می‌شود. و دیدن این نزاع از زاویه دید سوم، جذاب‌تر است. زاویه دید سوم درک می‌کند، جنگ‌ داخلی آمریکا یک نزاع بر سر منافع بوده که طرف حقی نداشته و باعث به هدر رفتن جان و مال و زندگی گروه زیادی از مردم شده.

علاوه بر این، برباد رفته اولین کتابی بود که باعث شد عمق فاجعه یک‌ جنگ‌ داخلی را درک کنم. وقتی شهر به تدریج فتح می‌شد و راه گریزی از فاجعه وجود نداشت، وقتی اسکارلت به تارا برگشت و همه چیز نابود شده بود و وقتی برای ادامه زندگی ناچار شد با هم‌وطنِ پیش از این دشمن همراه شود. دنبال کردن و درک تک‌تک این لحظات بود که باعث می‌شد کنار گذاشتن کتاب برایم دشوار باشد.

همان‌طور که توضیح دادم من این نسخه را صرفاً به خاطر شکل و قیافه‌اش خریدم و به ترجمه توجهی نکردم. اما با ترجمه خوبی مواجه شدم. بخش‌های بسیار کمی از داستان به دلایل اخلاقی حذف شده بود (در حد چند کلمه) که در نسخه‌های دیگر وجود داشت. اگر به این نکات حساس هستید، این ترجمه برای شما مناسب نیست. اما گمان می‌کنم چنین ترجمه‌هایی باعث شود، کتاب‌های کلاسیک راحت‌تر از قفسه‌ کتاب‌های ممنوعه بیرون بیایند و ناراضی نیستم که می‌توانم با خیال راحت این نسخه را در قفسه کتابخانه متوسطه دوم بگذارم.

و در پایان، بر باد رفته برای من، گشوده شدن یک دروازه جدید بود. وقتی که تصور می‌کردم، ادبیات هر چه از شگفتی داشته نشان داده و از این به بعد همه چیز تکراری است و مارگارت میچل از راه رسید و جهان جدیدی را نشانم داد، جهانی که پیش از آن با هیچ کتاب کلاسیکی تجربه نکرده بودم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

Zahra Golzari پسندید.
معصومیت و تجربه: درآمدی بر فلسفه ادبیات کودک

اسامی کتاب‌های این ماه لو می‌دهند که پایان ترم از آنچه فکر می‌کنیم به ما نزدیک‌تر است. :) 
کتابی است نظری دربارهٔ مسائل مهم فلسفهٔ ادبیات کودک.
ایدهٔ عنوان کتاب هم برگرفته از بحث مفصلی است در ادبیات کودک که:  «اصالت با معصومیت کودکی است یا تجربهٔ بزرگسالی؟ »
 نویسنده‌، مباحثش را در فضایی بین علوم تربیتی، فلسفه و ادبیات کودک بیان می‌کند. ذهن منسجمی دارد، منطقی استدلال می‌کند و مسائل مهم ادبیات کودک و پارادوکس‌هایی را که در این رشته یقهٔ هر محققی را می‌گیرد، خوب و شسته‌رفته بیان می‌کند.
برای من که نظری کم خوانده‌ام کتاب خیلی مفیدی بود، ولی دامن نویسنده -مانند بسیاری از اهالی آکادمی- از پیچیده‌نویسی پاک نمانده بود و با اینکه نثر سالمی داشت، خیلی جاها برای بیان منظورش به تکلف می‌افتاد.

پ. ن: آقای کتابدار که می‌خواست کتاب را امانت بدهد، گفت: تا سه آذر تمدید کردم، روز تولد خودم! این نرگس‌ها، اولین نرگس‌های امسال است و اولین کادوی تولد آقای کتابدار. :)
          
اسامی کتاب‌های این ماه لو می‌دهند که پایان ترم از آنچه فکر می‌کنیم به ما نزدیک‌تر است. :) 
کتابی است نظری دربارهٔ مسائل مهم فلسفهٔ ادبیات کودک.
ایدهٔ عنوان کتاب هم برگرفته از بحث مفصلی است در ادبیات کودک که:  «اصالت با معصومیت کودکی است یا تجربهٔ بزرگسالی؟ »
 نویسنده‌، مباحثش را در فضایی بین علوم تربیتی، فلسفه و ادبیات کودک بیان می‌کند. ذهن منسجمی دارد، منطقی استدلال می‌کند و مسائل مهم ادبیات کودک و پارادوکس‌هایی را که در این رشته یقهٔ هر محققی را می‌گیرد، خوب و شسته‌رفته بیان می‌کند.
برای من که نظری کم خوانده‌ام کتاب خیلی مفیدی بود، ولی دامن نویسنده -مانند بسیاری از اهالی آکادمی- از پیچیده‌نویسی پاک نمانده بود و با اینکه نثر سالمی داشت، خیلی جاها برای بیان منظورش به تکلف می‌افتاد.

پ. ن: آقای کتابدار که می‌خواست کتاب را امانت بدهد، گفت: تا سه آذر تمدید کردم، روز تولد خودم! این نرگس‌ها، اولین نرگس‌های امسال است و اولین کادوی تولد آقای کتابدار. :)


        

6

Zahra Golzari پسندید.
قتل در قطار سریع السیر شرق
          می خواهید یک عصر تابستانی را به خواندن یک کتاب جنایی جذاب بگذرانید؟ قطعا کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق یکی از بهترین انتخاب هاست. چه طور ممکن است کتابی که سال 1934 نوشته شده است و حدود یک دهه دیگر صد ساله می شود، جزء بهترین آثار جنایی قرن باشد؟
کتاب "قتل در قطار سریع‌السیر شرق" نوشته آگاتا کریستی، یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین آثار نویسنده در سبک معمایی و جنایی است. این رمان در سال 1934 منتشر شد و در قالب یک داستان کارآگاهی پرتنش، به حل یک قتل اسرارآمیز در قطاری می‌پردازد. بستر وقایع تاریخی این داستان در اواخر دهه 1920 یا اوایل دهه 1930 میلادی قرار دارد، در دورانی که اروپا هنوز درگیر تبعات جنگ جهانی اول بود و تغییرات اجتماعی و سیاسی مهمی در حال وقوع بود.
پس از پایان جنگ جهانی اول در سال 1918، بسیاری از کشورهای اروپایی در بحران‌های اقتصادی و اجتماعی به سر می‌بردند. جنگ جهانی اول تأثیرات عمیقی بر جوامع مختلف داشت. در این دوران، بسیاری از مردم به دنبال بهبود وضعیت اقتصادی و اجتماعی خود بودند. در این زمان، حمل و نقل سریع و راحت مانند قطارهای سریع‌السیر، نمادی از پیشرفت تکنولوژیکی و رفاه بودند. در این داستان، قطار شرق سریع‌السیر به عنوان نمادی از دوران مدرن و سرعت در زندگی روزمره به کار می‌رود.
در این دوره، بسیاری از کشورها در حال بازسازی و تلاش برای برقراری روابط دیپلماتیک پس از جنگ بودند. این دوره، عصر برقراری روابط بین‌المللی جدید، به ویژه در اروپا و آسیا، بود. در داستان، شخصیت‌های مختلف با پیشینه‌های ملی و فرهنگی متفاوت از کشورهای مختلف در قطار حضور دارند، که این امر نشان‌دهنده تنوع جامعه بین‌المللی و روابط پیچیده میان کشورها است.
در دهه‌های 1920 و 1930، جهان در حال تغییرات عمده‌ای بود. در غرب، به ویژه در اروپا، انقلاب‌های اجتماعی، فرهنگی و صنعتی در جریان بود. رمان‌های آگاتا کریستی به‌طور خاص بازتاب‌دهنده این تغییرات هستند، جایی که شخصیت‌های مختلف اغلب با چالش‌هایی در مورد هویت و طبقات اجتماعی خود مواجه می‌شوند. در قتل در قطار سریع‌السیر شرق، این تغییرات اجتماعی و فرهنگی را می‌توان در شخصیت‌های مختلف مشاهده کرد، از جمله تفاوت‌های طبقاتی، عقاید و تاریخچه‌های خانوادگی که در تعاملات شخصیت‌ها نقش دارند.
در داستان، اشاره‌ای به قطار سریع‌السیر که در آن قتل رخ می‌دهد، وجود دارد. قطارها در این دوران به عنوان یک وسیله حمل و نقل پیشرفته و سریع شناخته می‌شدند که نمادی از پیشرفت تکنولوژی بودند. در دوران پس از جنگ جهانی اول، حمل و نقل سریع و موثر نقش مهمی در دنیای مدرن ایفا می‌کرد و باعث تسهیل ارتباطات بین کشورها و مناطق مختلف می‌شد.
در مجموع، داستان قتل در قطار سریع‌السیر شرق نه تنها یک معما و داستان جنایی جذاب است، بلکه بستر تاریخی و فرهنگی آن به وضوح نشان‌دهنده تحولات اجتماعی، سیاسی و تکنولوژیکی دوران پس از جنگ جهانی اول است. ترکیب این زمینه‌ها با داستانی هیجان‌انگیز و شخصیت‌های پیچیده، این رمان را به یکی از آثار برجسته کریستی و یکی از بهترین داستان‌های کارآگاهی تاریخ تبدیل کرده است.
هرکول پوآرو در استانبول از طریق تلگرافی به لندن فراخوانده می شود. او سوار بر قطار سریع السیر شرق شده و عازم لندن می شود. در میان راه، طوفان حرکت قطار را مختل کرده و آن را متوقف می کند. در این شرایط پوآرو متوجه ناهمگونی جمع مسافران قطار می شود.
زنان و مردان بسیاری در سنین مختلف، از طبقات اجتماعی گوناگون در قطار حضور دارند. توجه پوآرو بیش از همه به ساموئل راچت جلب می‌ شود که یک تاجر ثروتمند آمریکایی است. راچت از پوآرو می‌ خواهد که به عنوان محافظ شخصی او استخدام شود، ولی پوآرو نمی‌ پذیرد. مدتی بعد قتلی اتفاق می‌ افتد. جسد راچت با دوازده ضربه چاقو در کوپه اش پیدا می شود.
پوآرو شروع به تحقیق درباره قتل می‌ کند. او متوجه می‌ شود که راچت به ماجرای آدم ربایی و قتل دیزی آرمسترانگ که در گذشته رخ داده ارتباط دارد. دیزی دختر خردسال آقا و خانم آرمسترانگ بوده که به وسیله گانگستری به نام کاستی ربوده شد. کاستی در ازای آزادی دیزی پول زیادی طلب کرد و والدین دیزی نیز پول را پرداخت کردند، اما پس از این کار جسد فرزند خود را تحویل گرفتند.
مادر دیزی که در آن زمان باردار بود کودک نارس و مرده ای بدنیا آورد و خود درگذشت و پدرش نیز خودکشی کرد. مرگ دیزی و والدینش زندگی بسیاری از دوستان و آشنایان این خانواده را تحت تاثیر قرار داد و آسیب‌ های زیادی به آنها وارد کرد. در حالی که کاستی جنایتکار از چنگ عدالت گریخت و ناپدید شد. پوآرو متوجه می شود که راچت همان کاستی بوده که هویت خود را تغییر داده و به عنوان یک تاجر فعالیت می‌ کرد. 
اگر قبلا کتاب را نخوانده باشید یا یکی از اقتباس های متعدد سینمایی اش را ندیده باشید، بعید است حدس درستی درباره قاتل داشته باشید. 
از این جا به بعد را به خودتان می سپارم اما نکته شگفت انگیزی در انتهای کتاب هست. یک رفتار غیر منتظره از پوراو که همیشه طرفدار قصاص قاتل است. این جا وجه مسیحی بودن پوارو و در واقع خانم آگاتا کریستی خودش را نشان می دهد. پوارو در فاصله میان کشف قاتل با دیدار پلیس، با انجیل خلوت می کند تا راهی پیدا کند.

        

30