حلما آقاسی

حلما آقاسی

@Helly

14 دنبال شده

17 دنبال کننده

            «تو شعر می‌خونی چون عضوی از نژاد بشر هستی. چون نژاد بشر، سرشار از شور و عشق و احساسه! پزشکی، قانون، بانک داری، این چیزها برای حفظ و ادامه‌ی بقای زندگی لازم هستن.
_اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟
_این‌ها چیزهایی‌ان که ما به خاطرش زنده‌ایم و نفس می‌کشیم.»
. انجمن شاعران مرده، کلاین بام

و من، معلم و نویسنده آینده... 🍃
          

یادداشت‌ها

        نکته اول اینکه حدس میزنم توضیحات این کتاب در بهخوان اشتباه نوشته شده است، چون همین کتاب به قلم همین نویسنده و به مترجمی همین مترجم در دستان من است و حال حاضر که کتاب را کامل خوانده ام میتوانم با اطمینان اعلام کنم حتی یکی از جملات کتاب هم به توضیحات داخل بهخوان مرتبط نیست! ( الان توضیحات درست شد😁)
نکته دوم اینکه بنظرم نویسنده ذهن بسیار خلاق و خاصی داشته است تا به چنین موضوعی برای نوشتن داستانی معمایی فکر کرده است، اما شاید برای به پایان رساندن داستان آنقدر ماهر نبوده است. البته شاید پایان تنها برای من غیر قابل قبول باشد، اما هیجانی که در طول کل داستان کتاب موقع ورق زدن هر کاغذ و یواشکی خواندن کتاب در کلاس های مدرسه به جان خریدم، از نظر من به پایان ناگهانی اش نمی ارزید. انگار که نویسنده موقع رسیدن به فصل آخر به صورتی ناگهانی خسته میشود و تصمیم میگیرد در دو صفحه کل نتیجه داستان را به بریزد و با همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید، داستان را تمام کند، که این پایان برای من اصلاً قابل قبول نبود! 
اما درباره خود موضوع کتاب...! 
توبی پسرک ۱۱ ساله ای بود که پدر و مادرش زمانی که به مسافرتی در میان دریا رفته بودند، غیب می شوند و همه بر این باورند که آن ها مرده اند اما توبی هنوز گوشه ای از دلش امید دارد که جایی میان مردم شهر پدر و مادرش را پیدا کند و به همه اثبات کند آن ها هنوز زنده اند. توبی بین فامیل هایش رد و بدل میشود و پیش هرکدام از آن ها دست کم یک ماه میماند و بعد از یک ماه به فامیل بعدی تحویلش میدهند، چون به قول خودش همیشه دردسر به دنبال او راه می افتد! وقتی توبی پیش آخرین فامیلش، یعنی عمو مونتروز که یک کاراگاه است فرستاده میشود، ماجراهایی رخ میدهد که هیچ یک از افراد کوی کاراگاه فکرش را هم نمیکردند... 
موضوع کلی داستان واقعا جذاب و نفس گیر بود و دل کندن از کتاب، کاری بسیار سخت! اما نکات منفی دیگری هم غیر از پایانش در کتاب به چشم می آمد، مثل اینکه نویسنده با اضافه کردن معما هایی کوچک و ریز که مثل تبلیغ های تلویزیون ناگهانی وارد ماجرا میشدند داستان را به هم میزد و در آخر هم به صورت کامل حلشان نمیکرد. این یک ایراد بزرگ در نویسندگی است، که متوجه نمیشوم نویسنده گرامی این کتاب، چرا از دانستن این عیب بزرگ محروم مانده بود! 
دومین مشکل بزرگی که کتاب داشت، زمان و شخص و شمار فعل ها بود. برای مثال در یک صفحه ماجرایی در حال رخ دادن است و ما متن را به صورت سوم شخص میخوانیم، که ناگهان نوع نوشتار گونه ای میشود که انگار به اول شخص تغییر پیدا کرده است! که شاید این ایراد فاحش از ترجمه کتاب است، اما اگر از نویسنده باشد، واقعا برایش متأسفم! 
در آخر، پیشنهاد میکنم بعد از خواندن بهترین کتاب های معمایی سراغ این کتاب را بگیرید، اما حتما برای یکبار هم که شدن بخوانیدش تا با نویسنده های این چنینی هم آشنا بشوید. 
      

2

        آغاز سرینیتی برایم با تعجب بسیار همراه بود. از کسی درخواست معرفی کتاب کرده بودم و این کتاب را معرفی کرد. وقتی اسم کتاب را گفت، فکرم به هزار جا رفت تا به خانه رسیدم و در طاقچه کتاب را دیدم. با دیدن جلد کتاب، دوست داشتم همان لحظه از فکر خواندن کتاب دست بکشم و سراغ کتاب دیگری بروم، اما با خیال خواندن کتابی معمولی، سرینیتی را شروع کردم. 
تا اواسط کتاب، مطمئن بودم این کتاب در فهرست کسل کننده ترین و نچسب ترین کتاب های جهان جای خواهد گرفت و تنها، امید نوشتن یک نقد کاملا منفی وادارم میکرد تا کتاب را ادامه بدهم. 
اما یکهو همه چیز تغییر کرد!!! در یک بزنگاه به خودم آمدم و دیدم کتابی که با بی حوصلگی منتظر تمام شدنش بودم را با نفسی در سینه حبس کرده و ذوق و شوق ورق میزنم تا از سرنوشت کتاب سر در بیاورم.
سرینیتی داستان یک شهر کوچک ۱۸۵ نفره ایده آل است. شهری بدون دزدی، بیکاری، فقر، تبعیض، دروغ و هرچیز که «بد» نامیده می شود؛ شهری که تمام امکانات رفاهی برای یک زندگی راحت و آسوده را دارد. همه چیز در شهر طبیعی و عادی میگذرد. بچه ها هر روز به مدرسه می روند و مثل همیشه یاد میگیرند که دروغگویی کار بدی است و صداقت، باعث موفقیت در زندگی میشود. هر روز با همین روال طبیعی میگذرد تا یک روز، چند تا از بچه ها متوجه میشوند که خودِ سرینیتی یک دروغ است...! 
در ابتدا کتاب، نوع روایت ماجرا بشدت گیج کننده بود، اما پس از ادامه روند داستانی، خواننده ناخودآگاه با نوع روایت هم کنار می آید و همراه با کتاب میشود. راوی هر فصل یکی از نوجوان هاییست که در عملیات کشف رمز و راز های سرینیتی دستی دارد و با طرز تفکر هر یک از آن ها آشنا میشویم. 
بعد از تمام کردن جلد اول کتاب، همانطور که برای خواندن جلد دوم عجله داشتم تا از ماجرای جذاب سرینیتی سر در بیاورم و با خودم نویسنده را بخاطر موضوع خاص و نابی که به سراغش رفته است تحسین میکردم، علامت سوال بزرگی در ذهنم برای مشهور نشدن این کتاب ایجاد شده بود! برایم سوال بزرگی ایجاد شده بود که چرا کتاب هایی امثال این کتاب، که با موضوعی قابل توجه نوشته شده اند، آنقدر به گوش کسی آشنا نیستند و کمتر کسی اسمشان را شنیده است. با همین نگاه پرسشگرانه و به دنبال جواب جلد دو و سه را هم خواندم و نقطه ضعف قابل توجهی پیدا نکردم! برای همین دوست دارم به «همه» توصیه کنم که این کتاب هیجان انگیز و جذاب را بخوانند و پا به دنیای عجیب سرینیتی بگذارند... 
      

4

        شروع کردن این کتاب برای من تبدیل به رنجی عظیم و اعصاب خردکن شده بود. بارها و بارها کتاب را باز کردم و بعد از خواندن چند فصل آغازین کتاب، کنارش گذاشتم. تا اینکه چند روز پیش دوباره در میان کتابخانه ام پیدایش کردم و تصمیم گرفتم این بار تا آخر کتاب را بخوانم. 
کتاب «تکه هایی که من شدند» داستان مشکلات و شادی های جید که نوجوانی سیاه پوست است را روایت میکند؛ او در تلاش است تا با دنیایی که انگار قصد شکست دادن او را دارد،مبارزه کند. جید فکر میکند زندگی اش از صد ها تکه ساخته شده اند که با هم در تضاد هستند. رنه واتسون در این کتاب به خوبی دغدغه های یک دختر نوجوان سیاه پوست را بیان است. مجموعه ای از تلاش ها، امید ها، رفاقت ها، ناعدالتی ها و نگاه های نژاد پرستانه، تکه های به هم دوخته ای که بارها جدا میشوند و دوباره به هم وصل میشوند. 
این کتاب، کتابی نیست که تنها درباره سیاه پوست های فقیر نوشته شده باشد. نویسنده کتاب به اقشار متفاوت جامعه اشاره میکرد و ما هم شاهد خواندن وضعیت سیاه پوست ها و سفید پوست های پولدار بودیم، هم شاهد وضعیت سیاه پوست های فقیر و سفید پوست های فقیر؛ گذاشتن این چهار قشر در کنار هم، کار بسیار دشوار و در عین حال برای خواننده جذاب و شوق آور است. 
کتاب، نه تنها که به شروع نه چندان دل چسبش می ارزید، که از نظرم ارزش چندین و چند بار خواندن را دارد، چون بسیاری از نکاتش را با نگاهی مختص کتابی رمان نمیتوانی پیدا کنی! 
      

1

        مرگ کسانی که دوستشان داریم از آن اتفاق هاییست که تا قبل از آن که از نزدیک تجربه اش نکنیم، نمیتوانیم هیچگاه از بزرگی این مصیبت درکی داشته باشیم. 
فیپ دختر سیزده ساله ایست که از برادرش صحبت میکند. همان برادری که حتی یک ساعت قبل از مرگش هم پیش او بود، اما بعد دیگر میک هارته ای وجود نداشت. فیپ از تمام احساستش میگوید؛ آنقدر دقیق میگوید که حرف هایش با تک تک وجودتان لمس میشود و شما را به عمق ماجرا میکشد. فیپ بی وقفه درگیر خاطره هایش با میک است، به دعوا هایشان فکر میکند، به حسرت های در دلش و تمام آن لحظاتی که با هم می خندیدند. یک وقت هایی آن چنان غرق در خاطرات میک و فیپ میشدم، که خودم را کنار آن ها میدیدم و همه چیز برایم وقعی بودند... 
باربارا پارک شخصیت ها را طوری طراحی کرده است که حتی بعد از بستن کتاب آن چنان فکر و ذهن درگیر کتاب میشود که تا مدتی آن ها را کنار خودمان تصور میکنیم. 
این کتاب از آن کتاب هاییست که بعض آدم را میشکند و از یک جایی به بعد، اشک هایت هستند که داستان را همراهی میکنند. 


      

2

        احساسات دنیا را می سازند، به دنیا رنگ و رو میبخشند و زندگی را تبدیل به ماجراجویی شگفت انگیزی میکنند. تا قبل از این کتاب، از بیماری آسپروگر هیچ نمیدانستم. گاهی در ته دلم به خیلی ها «بی احساس» گفته بودم و ازاینکه احساسات را درک نمیکنند، رنج میبردم، اما هیچگاه به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری این چنینی هم وجود دارد.
کیتلین، به بیماری آسپروگر مبتلا است و احساست و عواطف برایش معنا ندارند. دنیای او دنیایی سیاه و سفید، بدون ذره ای رنگ است. این کتاب، داستان کیتلینی است که به تازگی برادرش، یعنی تنها دوستش را در حادثه تیراندازی ای در مدرسه از دست داده است. کیتلین در غم از دست دادن برادرش غرق شده است و سردرگم است. و این سردرگمی، برایش اتفاقات تازه ای را رقم میزند. 
کتاب، کتابی بسیار قوی بود. نوشتن داستان دخترکی بدون هیچ درکی از احساسات، پر از احساس است و به زیبایی موضوع کتاب، اضافه میکند. تنها نکته منفی کتاب، جدا نکردن دیالوگ شخصیت ها از متن روایت داستان است، که باعث گیج شدن خواننده میشد. من در بسیاری از صفحات کتاب، تشخیص اینکه الان چه کسی صحبت میکند گیجم میکرد! 
اگر با احساسات تان در حال سر و کله زدن هستید، یا کسی را به تازگی از دست داده اید، یا نوجوان( یا بزرگسال نوجوان خوان) هستید و به خواندن کتاب هایی با شخصیت های *خاص* علاقه دارید، بی شک این کتاب مخصوص شماست.
      

18

        مدت زیادی بود که دوست داشتم این کتاب را بخوانم. شوق و ذوق چندانی برای خواندنش نداشتم و تنها دلیلم برای خواندنش دانستن علت معروف شدن این کتاب، در ژانر خودش بود. اما بعد از خواندن فصل اول کتاب، هر آنچه که درباره کتاب فکر کرده بودم را کنار گذاشتم و دودستی کتاب را چسبیدم. مجذوب کتاب شدم و شب چشم هایم را بر هم نبستم تا کتاب را تمام کنم. بعد از مدت ها، این کتاب حس قدیمی و نابی را به من تقدیم کرد؛ نیمه شب و چشمان تار و سوسوی نور چراغ قوه... 
«بخش دی» داستان ایمی برنز دانشجوی سال سوم پزشکی است، که قرار است یک شب کامل را در بخش دی، که بخش بیماران روانی است سپری کند و وحشت بسیاری از این موضوع دارد. گذراندن یک شب کامل با بیماران روانی، وحشت را درون آدم شعله ور میکند، چه برسد به اینکه ایمی دلایل دیگری هم برای هراس از بخش دی دارد. دلایلی که هیچکس نباید به آن ها پی ببرد. 
بنظرم یکی از نکات مثبتی که داستان داشت، فلش بک هایی بود که به گذشته ایمی اشاره میکردند و رفته، رفته موضوع را برای خواننده شفاف تر میکردند. 
*لحظه ای خودتان را جای ایمی تصور کنید. شما قرار است شبی را در بخش بیماران روانی یک بیمارستان به سر ببرید. از لحظه ای که وارد بخش میشوید، در با قفل مخصوصی بسته میشود و اگر به هر دلیلی کد از یاد شما برود، دیگر راه خروجی ندارید. هرلحظه ممکن است یکی از بیماران به سرش بزند که شما را بکشد، و چه کسی میداند که این شب، شما چه اتفاقاتی را تجربه خواهید کرد...! 
این کتاب پیشنهاد ویژه میشود برای تمام طرفداران ژانر معمایی_جنایی! با خواندن این کتاب برای لحظاتی، نفس خود را در سینه حبس کنید و فقط دستان تان را که تند و تند کاغذ های کتاب را ورق میزنند تماشا کنید. 
      

33

        لحظه به لحظه، با ویکتور فرانکل توی اردوگاه آشویتس زندگی کردم. شریک درد ها و رنج هایی که کشیده است شدم. مرگ را تجربه کردم و درست آن هنگام که امید از میان دستانم فرار کرده بود، پیدایش کردم. 
کتاب «انسان در جستجوی معنا» تنها یک کتاب پر از خاطرات دردناک نیست. ویکتور فرانکل با بازگو کردن خاطرات عجیب، دردناک و اشک آور دوران اسارتش در اردوگاه های کار اجباری، قصد نتیجه گیری از آن ها را دارد. بخشی از کتاب، که مربوط به بخش پس از خاطرات، یعنی نتیجه گیری میشود، در رابطه با شیوه جدید روان درمانی دکتر فرانکل در روان پزشکی به نام «لوگو تراپی» صحبت میکند. که برای کسانی مثل من، که حوصله خواندن مطالب پیچیده و محکم روان درمانی را ندارند، کمی حوصله سر بر است، اما به باقی مطالب کتاب می ارزد. 
بخش اول کتاب، بسیار دردناک است. پس به هیچ عنوان به کسانی که طاقت خواندن مرگ هزاران آدم، بر اثر اتفاقات وحشتناک را ندارند، توصیه نمیشود. 
اگر معنای زندگی را گم کردید، اگر در جستجوی معنای زندگی هستید، اگر امید هایتان را باد با خود برده است، این کتاب به قطع به شما پیشنهاد میشود، چون بعد از خواندنش به زندگی از دید دیگری نگاه می اندازید، اهداف زندگی تان پررنگ تر میشوند و با تمام احساسات تان، طور دیگری مقابله میکنید.
      

22

        کلمه به کلمه نوشته های کتاب، با وجود خیلی از نوجوان ها قابل لمس شدن است. کتابی کوتاه، اما پر از حس هایی ناب. احساساتی که گاهاً دچارش میشویم و ناگهان از همه چیز دست میکشیم. «پسری با ۳۵ کیلو امید» داستان پسری به نام گرگوری است که به معنای واقعی کلمه از مدرسه متنفر است. متنفر است چون دوست دارد در زمینه هنر خودش فعالیت کند و ریاضی و فیزیک را اضافه میداند. گرگوری بیشتر اوقات خود را در کارگاه پیش پدربزرگش میگذراند و بیش از هر جایی در دنیا به آنجا احساس تعلق دارد. پدر و مادر او فکر میکنند او مشکل دارد و پیش پزشکان زیادی بردنش و همگی به نتیجه رسیده اند که مشکل تمرکز دارد، اما گرگوری خودش میداند که تنها مشکل او این است که انگیزه ای برای رفتن به مدرسه ندارد. انگیزه ای برای رفتن به جایی که همه او را به چشم تنبل ترین و بدترین دانش آموز مدرسه میبینند ندارد. 
نویسنده این کتاب، احساسات گرگوری را آنقدر دقیق و درست به وجود کاغذ های کتاب منتقل کرده بود که با خواندن بعضی جملاتش، حس میکردم این ها حرف هاییست که سال هاست درون من جای دارند اما هیچوقت نتوانستم راهی کاغذشان کنم. 
نمیدانم کوتاه بودن کتاب، نکته مثبتش بود، یا منفی. چون به شخصه دوست نداشتم کتاب تمام بشود و از همذات پنداری خودم با گرگوی لذت میبردم. اما برای کسانی که حال و حوصله خواندن کتاب های طولانی را ندارند، این کتاب میتواند یک انتخاب عالی باشد. 
این کتاب را قطعاً به تمام دانش آموزان و معلم ها پیشنهاد میکنم.
      

2

        کتاب بیهوشی کتاب خاصی است چون نویسنده فرآیند شکل گیری هویت را یک بار از اول نشان داده است. چیس که شخصیت اصلی داستان است، بعد از دست دادن حافظه اش به مدرسه بر میگردد و رفتار دوست های قدیمی اش برایش غیرقابل پذیرش میشود و کم کم خودش را از آن ها جدا میکند. او به گروه دیگری از بچه های مدرسه نزدیک میشود و سراغ سرگرمی های جدیدی میرود که پیش از آن حتی فکرش را هم نمیکرد که سراغشان برود. چیس جدید سعی میکند به اطرافیانش کمک کند و در آخر تبدیل به فردی میشود که با چیس قبلی تفاوت بسیار زیادی دارد. 
یکی از نکته های جذاب این داستان، نوع روایت حادثه است. حادثه داستان تنها از زبان چیس روایت نمیشود و ما احساس دوستان دیگر چیس را هم راجع به اتفاقات میشنویم. کسانی که روزی چیس قدیمی آن ها را آزار میداد و یا دوستانی که چیس را قهرمان تصور میکردند ولی هیچوقت فرصت دوستی شان نبود. احساسات تمام این بچه ها به طور کامل و قابل لمسی نوشته شده بود و میتوانستم احساسات هر یک از آن ها را دقیق درک کنم. 
حال و هوای کتاب، طوری بود که ما با بچه هایی که مورد آزار و اذیت قلدر ها  قرار میگیرند، آشنا میشدیم و متوجه میشدیم که چه حسی دارند و چه سختی هایی کشیده اند. و این آشنایی، موجب درک کودکانی که این مشکل را دارند، و در مرحله بعد کمک کردن به آن ها میشود. 
جذاب تر شدن ماجرای داستان بیهوشی وقتی شروع میشود که نویسنده داستان تنها به موضوع از دست دادن حافظه چیس اکتفا نمیکند و به داستان رگه هایی از نوع معما میبخشد. مدال افتخار پیرمردی در خانه سالمندان گم شده است و ماجرای این مدال، به داستان چیس گره میخورد... 
نویسنده فرصت جذابی به چیس داده است تا بتواند در ۱۳ سالگی هویت جدیدی بسازد و این باعث پیشرفت او هم میشود. که این موضوع در ذهن خواننده هم میتواند پنجره جدیدی ایجاد کند تا به فکر جذاب نویسنده، که ساخت هویتی جدید آن هم درست در نوجوانی است فکر کند. 
کتاب آنقدر جذاب و پرمفهوم بود که به معنای واقعی نقطه منفی ای در تمام داستان ندیدم که بنویسم. تمام دانش آموز ها و معلم ها، حتما باید این کتاب را در لیست کتاب هایی که خواهند خواند قرار بدهند.
      

4

        معمولا کم پیش می آید که یک نقد کاملا منفی درمورد یک کتاب بنویسم. شاید میتوانستم بخاطر ایده کلی طرح داستان، امتیاز بالاتری به این کتاب بدهم، اما متاسفانه نویسنده ایده جذاب و جدیدش را در اواسط کتاب با مبهم نویسی و ذهن شلوغ خودش، خراب کرد. ذهنی که میتوانست با کمی مرتب تر شدنش، یک داستان بی نقص را پدید آورد. چیزی که در تمام کتاب آزارم میداد، نوع نوشتار نویسنده بود، که از یک اتفاق به اتفاقی دیگر میپرید و وقتی دوباره به سراغ آن اتفاق برمیگشت، خواننده دیگر جزئیات اتفاق قبلی را خوب بخاطر نداشت...! شاید این نوع نوشتار در ژانر کتاب های دیگر قابل قبول باشد،اما در ژانر کتاب جنایی_معمایی اصلا چنین چیزی قابل قبول نیست. نکته قابل توجه دیگر این کتاب، پایان نامفهوم و عجیبش است که خواننده را بشدت گیج میکند! همینطور محتوای کتاب، به هیچ وجه محتوای خوبی نیست و اصلا کتابی نیست که بخواهم به کسی معرفی کنم، چون طرفداران ژانر کتاب جنایی_معمایی میتوانند به راحتی سراغ کتاب دیگری بروند و از سطر های آغازین کتاب، تا آخرین جمله کتاب، لذت ببرند.
      

2

        اگر بگویم«ماهی روی درخت» زندگی ام را به نوعی عوض کرد، اغراق نکرده ام. اَلی مشکل خوانش پریشی دارد و در کلاس ها همیشه از خواندن متن فرار میکند و هر دفعه به بهانه ای توانسته است از خواندن در کلاس فرار کند و این راز را که او نمیتواند بخواند را نگه دارد. موقع خواندن این کتاب، گاهی بغض مهمان ناخوانده ام میشد و گاهی هم خودم را جای الی میدیدم. این داستان، داستان تفاوت هاست. تفاوت ها زمانی معنا میگیرند که تکه های پازل کنار هم چیده بشوند، همدیگر را کامل کنند و نشانمان بدهند که تمام این تفاوت ها برای ساختن اشتراک است!و چیزی که میتواند ارزش و جایگاه  آدم ها را مشخص کند این است که چطور از این ساختار جذاب مغز استفاده کنیم. نویسنده کتاب، سعی دارد در کتاب توضیح بدهد که توانمندی های متفاوت، هیچوقت باعث عملکرد ضعیف فرد نیستند و اگر فردی در زمینه ای ضعف دارد، قطعا در یک زمینه دیگر بسیار قوی است. و همین تفاوت ها هستند که داستان زندگی هر یک از ما را تغییر میدهند و با چاشنی منحصر به فرد خود، شخصیت ها را میسازند... 
!!خواندن این کتاب، برای تمام نوجوان ها، معلم ها و تمام بزرگسالانِ نوجوان خوان، ضروری است. گاهی نیاز به تلنگری داریم، تا دیدگاه مان را نسبت به اطرافیان مان تغییر بدهیم.
      

21

باشگاه‌ها

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.