حلما آقاسی

تاریخ عضویت:

مرداد 1403

حلما آقاسی

@Helly

75 دنبال شده

116 دنبال کننده

                «تو شعر می‌خونی چون عضوی از نژاد بشر هستی. چون نژاد بشر، سرشار از شور و عشق و احساسه! پزشکی، قانون، بانک داری، این چیزها برای حفظ و ادامه‌ی بقای زندگی لازم هستن.
_اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟
_این‌ها چیزهایی‌ان که ما به خاطرش زنده‌ایم و نفس می‌کشیم.»
. انجمن شاعران مرده، کلاین بام

و من، معلم و نویسنده‌ٔ آینده... 🍃
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        هر زمان که دلش میگرفت، از جهان و آدم های اطرافش گِله داشت، دلش تنگ بود، گریه داشت یا عاصی بود، به سمت او پناه میبرد. وقت هایی که «مامان» پیشش نبود، تا ذره ای بغض گلویش را میگرفت دستش به سمت تلفن میرفت و با شنیدن صدای مامان اشک میریخت. گریه میکرد و گریه میکرد. حرف زدن لازم نبود. مامان حتی از پشت تلفن هم مراقبت کردن را بلد بود. 
مراقب ها بلدند در بزنگاه ها سر برسند؛ مراقب ها همیشه چاره ای برای مشکلات دارند و آدم ها را ناامید نمیکنند، مراقب ها مراقبت کردن را از عمیق ترین نقطهٔ قلبشان پرورانده اند و در کارشان چیره شده اند، مراقب ها بدون آن که خودشان بدانند مراقبت میکنند و رنج میکشند. مراقب ها بلدند سختی ها را به نعمت تفسیر کنند و در اوج غم، لبخند بزنند... 
برای کسانی که مراقب هستند، رها کردن برخی چیزها در مسیر مراقبت با وجود سختی بسیاری که دارد آبِ خوردن شده است. مراقبت ها تصمیم گرفته اند هرگز یکجا بند نشوند و دائم در حال مراقبت از چیزی یا کسی باشند.
«ما ایوب نبودیم» دردناک است. سیزده نفر دست به قلم برده اند و از تجربهٔ مراقب بودن یا نبودن شان نوشته اند. از رنج، از غم، از  صبوری...! 
برعکس فردی که با دیدن کتاب در دست من میگفت «تو چرا اینو میخونی؟» من میگویم همه باید این کتاب را بخوانند و ارزش واقعی دوست داشتن را بدانند. محبت و مراقبت ریشه هایشان در هم تنیده است و این را یک مراقب میتواند بفهمد. ما جهان را تنها از دیدِ خودمان میبینیم؛ شاید از دید فردی که همیشه در کیسهٔ مامان کانگورویش جهان را اَمن میدیده است. اما اگر از کیسه بیرون بیاییم و خودمان بچه کانگورویی را در کیسهٔ مان جا بدهیم شاید تازه بفهمیم گردن کشیدن، سرک کشیدن، نظارت و مراقبت از چیزی چه معنایی دارد. 
شاید باید ایوب بشویم. شاید باید مراقبت کردن را یاد بگیریم و ماهم از قصه های پنهان و امیدها و یأس های قصهٔ مراقبت مان بنویسیم... 
      

47

        من سفرنامه خوان نبودم. از زمانی که برای اولین بار سفرنامه نوشتم و بعد از آن نوشتن سفرنامه برایم به بخشی اجباری از سفر تبدیل شد، با اتفاقات و روایات سفر، مأنوس شدم. انگار که تا تجربه نباشد، لذت خواندنِ توصیفات دیگری از سفر را نمیتوانی بچشی. 
کاش میشد تمام کاغذهای این کتاب را برای همیشه در وجودم نگه دارم، کاش میشد هر روز بارها و بارها به سراغش می آمدم و همراه با مهزاد الیاسی راهی قونیه میشدم و مثنوی میخواندیم، به کابل میرفتیم و از صبر مردمانش متحیر میشدیم، به دماوند میرفتیم تا از زندگی بِبُریم و نور امید را پیدا کنیم، در مون پلیه باهم قدم بزنیم و از آشفتگی فرانسه بگوییم؛ کاش میشد همه چیز را رها کرد و با یک کوله رفت. سفر کرد به مقصدی نامعلوم. سفر به جایی برای رسیدن. سفر برای فهم معنای زندگی، و فهم چرایی دانستن معنای زندگی! 
این سفرنامه خاص است، چون ما شاهد گزارش هایی از سفر به شهرهایی متفاوت نیستیم. ما دربارهٔ مکان های دیدنی، هتل های کشور های متفاوت و زیبایی هایشان نمی خوانیم. جستارهای شخصی مهزاد الیاسی «سفر» را وصف میکنند و ما با انسان ها سر و کار داریم.من همراه با او از زندگی بُریدم، به دنبال امید گشتم، شاد و سرخوش شدم و اشک ریختم. بین کتاب از تسلط نویسنده بر آیات قرآن و شُعَرای متفاوت و شکسپیر و غیره لذت میبردم و دوست داشتم تمام مطالب را در ذهنم جا بدهم تا روزی، در جایی که نمی دانم، به خاطر بیاورم شان و نجات پیدا کنم. 
«و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد» مرگ را زنده میکند و از گذرا بودن همه چیز خبر میدهد.
به قدری  از خواندن کتاب لذت بردم که قرار است در تمام سفرهایی که میروم یار وفادارم بماند و یادآوری کند مقصدی برای رفتن وجود ندارد، عجله ای برای رسیدن نیست...! 
و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد، تا ابد در قلب من جای خواهد داشت و بارها و بارها میخوانمش. از جملات ذوق آورندهٔ کتاب دوباره سرِ ذوق می آیم و با قسمت های دردناکش اشک میریزم. من قرار است بارها سفر کنم، سفر کنم به مقصدی نامعلوم، برای رقم خوردن اتفاقاتی نامعلوم، که هیچ کس نمی داند مقصد بعدی سفر چیست و ممکن است روزی قطار به جایی ببردت که هرگز اسم و نشانی از آن نشنیده بودی... 
      

25

        یکبار که با دوستی در کتابفروشی قدم میزدیم و اسامی کتاب ها را می خواندیم، اسم این کتاب من را جذب خودش کرد. مقدمهٔ اولش را خواندم و با خودم گفتم که این کتاب قطعاً یک کتاب ناب است. اما وقتی بعد از چند ماه صبر کتاب را گرفتم و خواندم، نظری کاملاً متفاوت دارم. 
من به چند دلیل قبل از خواندن کتاب، از آن خوشم آمد. ایدهٔ نوشتن کتابی با زاویه دیدی متفاوت از جانب بابالنگ دراز جدید بود، و بنظر جالب می آمد. ایرانی بودن کتاب هم برایم موضوعی عجیب و جذاب بود. اینکه نویسنده ای ایرانی چنین ایده ای داشته باشد و کتابش کند. منِ عاشق جودی تصمیم خودم را گرفته بودم تا یکبار ماجرا ها را از نگاه بابالنگ دراز ببینم... 
یک ستاره به کتاب دادم، بابت همین ایدهٔ خلاقانه. چون این ایده در ادامهٔ کتاب متلاشی و نابود شد. 
بابالنگ دراز در این کتاب، کاملاً با بابالنگ دراز جین وبستر تناقض داشت. این بابالنگ دراز یک آدم شیفته بود. کسی که عشق جلوی چشم هایش را گرفته بود و چشم دیدن وقت گذراندن جودی با دوستانش را هم نداشت! 
 وجود یک بابالنگ دراز که شباهتی به بابالنگ دراز واقعی ندارد تنها ایراد کتاب نیست. کتاب با وجود ایرانی بودنش، با تلاش بر اینکه سبک ادبیات انگلیس/آمریکا باشد نوشته شده است و از فرهنگ ایران بسیار به دور بود. از نظرم اگر یک نویسندهٔ ایرانی قصد دارد کتابی بنویسد، نباید سعی کند خودش را جای فردی از کشور دیگری بزند و از مسائلی بنویسد که وجودشان در کتاب، تنها برای تقلید از فرهنگ کشورهای دیگر است.( فرهنگ خوب نه)
خلاصه اینکه، این کتاب را نخوانید. حتی ارزش یکبار خواندن برای نوشتن یک نقد منفی هم ندارد! 
      

22

        در این جلد، آنه هفده ساله شده است و پذیرش اینکه خیالبافی هایش کمتر از قبل شده اند کمی سخت است. 
نکته ای که باعث  میشود که من عاشق این جلد بشوم تجربه های جذاب معلمی آنه است که با تک تک شان یاد تجربیات مشابه مونتگمری در دفتر خاطراتش می افتادم و بیش از قبل دلم برای معلم شدن پر میزد. ارتباط آنهٔ معلمی که مسئولیت پذیر شده است با دانش آموزان اونلی خیلی زیبا بود و از خواندن ماجراهایش در مدرسه و با دانش آموزانش لذت میبردم. 
جذابیت این جلد را تصمیم عجیب ماریلا تکمیل می کند؛ قبول کردن دوقلوی یکی از اقوام دورشان که فوت کرده است! دیوی با شیطنت هایش گرین گیبلز را پر از اتفاقات تازه میکند و خودش را در دل خواننده طوری جا میدهد که مدام منتظر خرابکاری های بعدش اش بمانیم. 
یکی از دغدغه های آنه در این جلد تشکیل یک انجمن اصلاح برای جزیره بود، که ماجراهای جذابی را رقم میزد و سرگرم کننده بود.
این جلد جدید است و هیچ اقتباسی ندارد، برای همین اتفاقاتش تازگی داشتند و برایم جذاب بود که از روزمرگی و اتفاقات یک «آنه شرلیِ هفده ساله»  بخوانم. 
در آخر، این جلد را خیلی دوست دارم اما بیشتر بزرگ شدن آنه میترسم... :( 
      

38

        من همیشه آنه را دوست داشتم. دخترکِ مو قرمز و پرحرفی که مردم از دست زیاد حرف زدن هایش عاصی می شوند و اغلب در خیالات خودش سِیر میکند. من آنه را دوست داشتم، چون به قولی، زبان مشترک «پرحرفی» را هر دو بلد بودیم و از این راه، باهم ارتباط میگرفتیم. 
«آنی شرلی در گرین گیبلز» که جلد اول مجموعهٔ آنی شرلی است، داستان آغاز زندگی جدید آنه در گرین گیبلز را میگوید، داستان آمدنش از یتیم خانه و ماندنش کنار ماریلا و متیوی مهربان... 
هربار میخواستم سراغ کتاب آنه شرلی بروم، چیزی من را متوقف میکرد؛ شاید میترسیدم این دخترک خیالباف با یکریز حرف زدن هایش در کتاب-که به صورت نوشته شده باشد- من را کلافه کند و آن رابطهٔ دوستی قبلی مان به هم بخورد. اما پس از خواندن یادداشت روزانه های مونتگمری، بلافاصله به سراغ آنهٔ عزیزم آمدم و از تک تک جمله هایش لذت بردم. 
من انیمیشن آنه شرلی را بارها و بارها دیده ام. تک تک قسمت هایش را حفظ شده ام و همین موجب این شده بود که حتی سِیر خیلی اتفاقات داستان را بدانم.( البته میزانی تغییر هم وجود داشت.) مثلا زمانی که آنه روی تختش زار میزد، من صحنهٔ انیمیشنش را بخاطر می آوردم که چه اتفاقی برایش افتاده. اما این اتفاق از جذابیت این کتاب برای من کم نکرد، و عاشقانه تر از قبل، آنه را دوست دارم. 
در آخر، هرکسی باید کتاب این دختر پرشور و خیالباف را بخواند و در تمام مدت خواندن کتاب، از حرف زدن ها و خیالبافی هایش لذت ببرد. 
پ.ن: قصد دارم برای هر جلد از آنه شرلی یک نقد جداگانه بنویسم. 
      

20

        زمان خواندنش بیش از حد طولانی شد، و با وجود علاقهٔ زیادم به کتاب، آخر هایش با دیدن جلدش آه عمیقی میکشیدم... 
برای منی که خاطره، و خاطره نویسی را دوست دارم، خواندن یادداشت روزانه های یک فرد( یادداشت هایی که محرمانه هستند، و روزی از قلب یک آدم تبدیل به کلمه شده اند و سِیر گذر زندگی را نشان میدهد.) خیلی لذت بخش بود. در تمام زمان طولانی ای که مشغول خواندن این کتاب بودم، اغراق نکرده ام اگر بگویم بیش از کل سال دفتر یادداشت نویسی ام را باز کرده ام و در آن خاطراتم را ثبت کرده ام. انگار جادوی کلمات مونتگمری سِحر دیر باز کردن آن دفتر را برایم شکسته بود. 
این کتاب، یادداشت های شخصی لوسی ماد مونتگمری است. شخصی که قلمش لطیف و دلنشین است و علاوه بر کتاب هایش، خواندن یادداشت روزانه هایش هم حس زندگی میدهند. سِیر زندگی مونتگمری از اواخر چهارده سالگی اش در این کتاب به قلم خودش منتشر شده است.( مونتگمری از نه سالگی یادداشت روزانه مینوشته است و خود را مقید کرده بوده است که حتی روزی اگر حرفی برای نوشتن نداشت آب و هوا را گزارش بدهد، اما وقتی چهارده ساله بود تصمیم می گیرد تمام آن یادداشت ها را بسوزاند و بعد ها از این کار خیلی پشیمان میشود.)
دلیل آن نیم ستاره ای که ندادم، واضح است قلم مونتگمری یا نوع نوشتار کتاب نیست! موضوع این است که زندگی هر انسانی در برهه های متفاوت کسل کننده میشود، پس زمانی که زندگی خودت هم کسل کننده باشد، طبیعتاً حال و حوصلهٔ خواندن زندگی کسالت بار یک فرد دیگر را هم نداری... 
یکی از دلایلی که من دلم با برگ برگ خاطرات مونتگمری غنج میرفت، شباهت زیادم به مونتگمری بود که از این بسیار لذت میبردم. یقین دارم که در موقعیت های زیادی دوباره به سراغ این کتاب خواهم آمد، و بارها و بارها میخوانمش... 
پ.ن: این کتاب پیشوازی بود برای شروع کردن دنیای آنه شرلی. و خوشحالم که این همه سال، آنه شرلی را نخواندم تا بعد از این کتاب به سراغش بروم. چون صفحات آخر خاطرات مونتگمری، درست زمانی بود که در حال نوشتن آنه شرلی بود و احساسات و نظراتش درمورد کتابی که نوشته اش، دیدگاه و زاویه دیدم را نسبت به آنه شرلی عزیز قطعاً عمیق تر خواهد کرد... 
      

24

        «واتسون های عجیب و غریبِ دیوانه»
وقتی کسی وارد چرخهٔ کتاب نخواندن میشود، سخت کتابی پیدا میشود که سفت و سخت بچسبد و آدم را وادار به خواندنش کند. خانوادهٔ دیوانه و بامزهٔ واتسون، با قدرت های جادویی شان من را از این چرخه بیرون کشیدند و گذاشتند دو روز با ماجراهایشان زندگی کنم. 
داستان با مادر و پدر و خواهر و برادری که قلدری و شیطنت های بی اندازهٔ بزرگ ترین پسر خانوادهٔ واتسون، بایرون آزارشان میدهد شروع میشود. پسری که به ناچار تصمیم میگیرند برای مدتی به پیش مادربزرگش در بیرمنگام بفرستند. 
داستان از زبان کنی( کنت برنارد) پسر خنگ و دیوانهٔ کتاب است، که با نوع روایتش از ماجرا ها میشود ساعت ها قهقهه زد.
نویسنده، قصدش نوشتن کتابی دربارهٔ ظلم و آزار و اذیت ها در حق سیاه پوست ها بوده است، که نتوانسته است به خوبی هدفش را در کتاب به نمایش بدهد و فقط در بخش پایانی کتاب شاهد نمونه ای از این اتفاق ها هستیم.
اگر به شخصیت های دیوانه علاقه دارید و از خواندن بخشی از ماجراهای یک خانوادهٔ عجیب غریب لذت میبرید، این کتاب مخصوص شماست! :)
پ.ن: ولی گمان نکنم این یادداشت کوتاه من را از چرخهٔ ننوشتن بیرون بکشد... 
      

6

        زمانی که متوجه شدم جی کی رولینگ ایدهٔ نوشتن هری پاتر را از این کتاب پیدا کرده است، به سرعت کتاب را در طاقچه گرفتم، و ظرف یک ساعت تمامش کردم. 
خب، کتاب پر است از کلیشه، و حرف هایی که شاید برای ۸، یا نهایتاً ۹ ساله ها جذاب باشد.(البته در صورتی که هری پاتر را نخوانده باشند.)
شباهت های این کتاب، با هری پاتر بسیااار زیاد است، و میتوانم با قاطعیت بگویم اگر قرار بود خلاصه ای کوتاه شده از مجموعهٔ هری پاتر، با کمی تغییر در روند کلی داستان، و اضافه کردن یک عالمه کلیشهٔ چرت و پرت تهیه کرد، این کتاب همان خلاصه میشد! ( البته قصد توهین به جی کی رولینگ عزیز را ندارم!!! )
کتاب دربارهٔ پسری است که با نمرات بسیار بدش از مدرسه اخراج شده است، و نامه ای مرموز به پدر و مادرش، که از دستش بسیار عاصی هستند میرسد، که خبر از وجود مدرسه ای شبانه روزی میدهد که دیوید را قبول، و تربیت میکنند. مادر و پدر دیوید بدون کوچک ترین تحقیقی، دیوید را مدرسه میفرستند!( شخصیت پردازی کتاب بشدت ضعیف بود، و منِ خواننده نمیتوانستم مادر و پدر بی فکر دیوید را درک کنم، یا کم ترین داده ای از حس شان نسبت به اینکه پسرشان را به مکانی نا آشنا فرستادند بدانم.)
دیوید زمانی که سوار قطاری به مقصد مدرسه جدید و مرموزش است، با دختری به نام جیل، و پسری به نام جفری آشنا میشود!( درست عین هری پاتر! یک دختر، و دو پسر، که در قطار با هم آشنا میشوند و قول میدهند که هر اتفاقی افتاد کنار هم بمانند...! ) نکتهٔ عجیب تر داستان، این است که جفری، با توصیف کوتاهی که ازش شده است، یک عینک فلزی گرد دارد...! 
زمانی که جفری، دیوید، و جیل به مدرسه میرسند، متوجه میشوند که این مدرسه یک مدرسه عادی نیست، و همه چیز در آن غیرطبیعی هستند! 
یک سری از نکات منفی کتاب، که از توضیحاتم مشخص است؛ کتاب، نسخهٔ چرت شده ای از هری پاتر است، و به عنوان کسی که هری پاتر را خواندم، و بشدت دوستش دارم، کتاب قابل تحملی نبود. دومین مشکل، شخصیت پردازی ضعیف است، که با توجه به این که نویسنده دوست داشته کتاب را به سرعت تمام کند، کمی قابل درک است. سومین مشکل من، غیر منطقی بودن داستان است! ( همان طور که دوست عزیزی دربارهٔ این کتاب میگفت.😁) درست است که نویسنده قصد داشته از زیاده گویی طفره برود، اما با گیج کردن خواننده، از هدفش دور شده بود. 
در آخر، جذابیت کتاب به نوعی خوب بود، و نقطهٔ اوجش آن قدری قوی بود که من را از خواندنش منصرف نکند.( هرچند پایان کتاب بسیار ضعیف بود:| )
به کسانی که دوست دارند بیش از قبل، به قلم زیبای جی کی رولینگ افتخار کنند، پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانند، و بعدش به سراغ دوباره خواندن هری پاتر بروند، و کیف کنند😁
      

19

        مدت زیادی بود که بخاطر «لوئیس سکر» دوست داشتم «تاول» را بخوانم، اما انگار روی این کتاب طلسمی خوانده شده بود، که خوانده شدنش را به تعویق می انداخت. با تلاش های بسیار، کتاب را شروع کردم، و از خواندنش لذت بردم...! 
نوشتن کتابی با موضوع «بچه مثبت ها» برای کسی مثل من، که از مثبت بودن بیزار است، و درکی از بچه های زیادی مثبت و منضبط ندارد، موضوعی متفاوت بود و من را به خواندنش ترغیب میکرد. 
تامایا از آن دسته دانش آموزانی است که هیچوقت قانونی را زیر پا نگذاشته است. از آن هایی که حتی یک دفعه هم تصور نقض کردن قانون در ذهن شان نمیگنجد. یک روز تامایا، دختری که همیشه بهترین است و هیچ کار اشتباهی ازش سر نمیزند، وارد جنگل ممنوعه کنار مدرسه میشود و به لجن عجیبی دست میزند، که موجب شیوع یک بیماری میشود... 
«تاول» ماجرای جدیدی دارد، و این میتواند نکتهٔ مثبتی برایش به حساب بیاید، اما تعریف همزمان دو روایت در کتاب، من را کلافه میکرد و دوست داشتم تنها روایت ماجرای تامایایی که در جنگل است را بخوانم. 
به عنوان کسی که با انتظار بسیار بالا به سراغ کتاب رفتم، با قطعیت میتوانم بگویم که این اثر قابل مقایسه با «ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر» لوئیس سکر نیست، اما در جای خود، برای یکبار خواندن گزینه خوبی است:)
      

12

        یک روز صبح، که در مدرسه روز طولانی و کسل کننده ای را در پیش داشتم، در حالی که کتاب هایی که میخواندم در طاقچه بودند و به آن ها دسترسی نداشتم، به صورت اتفاقی کوتاه ترین کتابی که میتوانستم پیدا کنم را انتخاب کردم و تا آخر روز، تمامش کردم. 
شروع کتاب، شروعی نه چندان جذاب بود، و اگر انتخاب دیگری داشتم، قطعاً کتاب را کنار میگذاشتم. در اواسط کتاب، کم کم توانستم با رفتار و احساسات لی باتس ارتباط بگیرم، و بعد، عاشق نامه هایش به آقای هنشاو شدم. 
لی باتس  که به تازگی پدر و مادرش طلاق گرفته اند و با مادرش زندگی میکند، مجذوب تکلیف مدرسه شان میشود؛ که نوشتن نامه ای به نویسندهٔ مورد علاقه شان است. بعد از جواب دادن آقای هنشاو به لی باتس، رابطهٔ عمیقی بین آن ها شکل میگیرد... 
شخصیت پردازی این کتاب بی نظیر است( البته از بورلی کلیری انتظاری غیر از این هم نمیرفت.😉) در نزدیکی های پایان کتاب، نزدیک بود حتی با حرف های عادی لی باتس هم زیر گریه بزنم، و بشدت زیادی احساساتش را درک میکردم.
در آخر، معلم ها و نویسندگان آینده کسانی هستند که به قطع ملزم به خواندن این کتاب هستند، تا توانایی درک خیلی ها را داشته باشند...

      

12

        این کتاب را به عجیب ترین شکل ممکن، زمانی که از آخرین لحظاتم در کتابفروشی ای کوچک استفاده میکردم و قاطعانه با آشفتگی بسیار در تلاش انتخاب کتاب بودم، پیدایش کردم. 
من با تمام وجودم عاشق «شهر فراموشی» شدم. موقع خواندن کتاب وسط کلاس ها از جملات زیبای کتاب جلوی خودم را میگرفتم تا شوقش را برای خودم نگه دارم و عنوان زیبای فصل هایش را میان معادله های ریاضی جار نزنم! 
این کتاب داستان خاطرات است، و برای منی که مدتی است از فراموش کردن حس و حال نوجوانی ام میترسم و از هر کلمه ای برای ثبت احساساتم استفاده میکنم تا در آینده نوجوانان را بفهمم، بی نظیر بود. ماجرا با رفتن به شهر ایون تاون و آغاز جدیدی برای الودی شروع میشود. رفتن به شهری جدید تا خاطرات تلخ گذشته را فراموش کنند و زندگی جدیدی داشته باشند. اما هر شروع جدیدی با سختی های بسیار همراه است! 
خواهر دوقلوی الودی دیگر مثل همیشه با او صمیمی نیست. او دیگر خاطرات گذشته را به یاد نمی آورد و به این نتیجه رسیده است که برای شروعی تازه، نیاز تمام گذشته را فراموش کرد. 
با وجود اینکه این کتاب تبدیل به یکی از کتاب های موردعلاقه ام شد، و بی اندازه دوستش دارم، متاسفانه کتاب چند نکته منفی هم دارد؛ 
۱. ژانر کتاب، چیزی بین واقع گرا و فانتزی است، و خواننده را بشدت گیج میکند.
۲. دومین مشکل کتاب، این است که پی رنگ درستی ندارد و گره اصلی داستان را در ۳۰ صفحه آخر کتاب متوجه میشویم، که این عذاب بزرگی است.
۳. آخرین مشکل کتاب این است که زیاده گویی های بسیاری دارد،( هر چند که من از همان ها هم لذت میبردم!) و نیازمند صبر بالایی برای خواندنش است. 
در آخر، با وجود تمام نکات منفی، قطعا این کتابی است که تمام دوستدارن خاطرات، و آن هایی که اهمیت ساختن خاطره را میدانند باید بخوانند و لذت ببرند! 

      

24

        این کتاب را حاضرم برای بار سوم، چهارم، و دهم هم بخوانم. کلمات جین وبستر، آن چنان دل آدمی را غنج میبرند که با خواندن هر خط، در کلماتش فرو می رفتم و کامم با خواندن هر صفحه، شیرین تر از صفحه قبل میشد. حقا که جین وبستر، کسی که توانسته است جودی عزیز، و سالی را خلق کند خارق العاده است. 
من این کتاب را شاید حتی اندازه سر سوزنی از بابالنگ‌ دراز بیشتر دوست داشتم، شاید چون در دشمن عزیز جودی و سالی بزرگ تر شده اند و احساسات شان نسبت به تمام اتفاقات، فراتر از قبل تر هایشان است، شاید هم چون سالی آن چنان از لذت داشتن ۱۰۷ جوجه کوچک صحبت میکند که هر آدمی را ترغیب به زدن نوانخانه ای میکند و این آرزو را بر دل افراد به جای میگذارد. 
«دشمن عزیز» در ادامه داستان بابالنگ دراز است و نامه های سالی، دوست صمیمی جودی ابوت است که به پیشنهاد و درخواست جودی سرپرستی نوانخانه جان گریر را قبول کرده است. سالی رفته، رفته عاشق نوانخانه و یتیم های کوچکش میشود. به تک به تک آن ها عشق میورزد و برایشان هر کاری میکند تا شاد باشند و بتوانند از فرصت کودکی شان، ناب ترین تجربه ها را کسب کنند. سالی از اتفاقات نوانخانه و احساساتش برای جودی مینویسد.
 نوانخانه، پزشکی دارد که سالی او را دشمن عزیز خطاب میکند و تنفر شدیدی از او دارد، اما میان نامه هایی که به جودی مینویسد، کم کم احساسات دیگری از سالی رو میشود... 
 اگر عاشق جودی ابوت و بابالنگ دراز هستید و از خواندن نامه های جودی در کتاب بابالنگ دراز لذت بردید، به قطع باید دشمن عزیز را هم بخوانید و با تک به تک نامه های سالی زندگی کنید، اما اگر از کتاب بابالنگ دراز لذت نبردید( که متاسفم اگر چنین فردی وجود دارد!!) این کتاب به قطع مناسب شما نیست! 
پ.ن: دوست داشتم خیلی بهتر از این ها برای «دشمن عزیز» بنویسم و بتوانم دست کم مقداری از احساساتم را تبدیل به حروف کنم و صرف توصیف این کتاب کنم، اما حیف که قلمم در مقابل توصیف این کتاب کم آورده است و همین که این چند خط را دوام آورده است بنویسد، خودش در عجب مانده است! 
پ.ن: بابالنگ دراز و دشمن عزیز، تنها کلاسیک هایی هستند که قادر به خواندن شان هستم، وگرنه از کتاب های کلاسیک و پی رنگ های کند و حوصله سر بر متنفرم! 
      

23

        یکبار از کسی شنیدم« این ما نیستیم که کتاب ها را انتخاب میکنیم، این کتاب ها هستند که ما را پیدا میکنند» 
داستان من و این کتاب همین بود. خودش من را پیدا کرد و بعد همه چیز برایم جانی تازه گرفتند. 
از زمانی که هنوز وارد دنیای حروف نوشتنی نشده بودم، از «نامه» به عنوان رسانه ای برای تمام احساساتم، افکارم و اطلاع رسانی هایم به افراد دیگر استفاده میکردم. کمی بعدش که خواندن، و نوشتن را یاد گرفتم و با کلمات بیش از همیشه اُنس گرفتم دیگر نامه نویسی هایم بیشتر شدند و برای همه نامه مینوشتم. انواع مختلفی از نامه را اختراع کرده بودم و با دوستانم نامه بازی میکردیم. کم کم که بزرگتر شدم، برای هر پیامی که به زبان آوردنش برایم سخت بود سراغ دوست قدیمی، نامه میرفتم و کلماتی که در وجودم انباشته شده بودند را به درون کاغذ منتقل میکردم. «نامه نویسی» را دوست داشتم، و عاشق زمان هایی بودم که از کسی نامه ای میگرفتم. بخاطر عشق و علاقه ام به نامه نویسی، با تمام وجودم عاشق کتاب های نامه ای بودم و هنوز هم هستم.( مدتی بعد از آن که بابالنگ‌ دراز را خواندم، جودی شدم. از تمام اتفاقات روزم برای بابالنگ دراز می نوشتم و پایان نامه هایم از همان کلمات زیبای جودی استفاده می کردم. بابالنگ دراز و جودی، برای من تنها شخصیت های یک کتاب نیستند، من با هر دوی این ها زندگی کرده ام. برای بابالنگ دراز از تمام اتفاقاتم نوشتم و خیلی وقت ها تصور کرده ام نامه هایم را میخواند.) 
بعد از مقدمه ای طولانی، میخواهم بگویم من با تمام وجود عاشق این کتاب شدم. میخواهم بگویم مدت ها بود هیچ کتابی اندازه ۵ ستاره برایم قابل قبول نبود، اما این کتاب...! 
«همیشه برایت مینویسم» واقعی است، و همین واقعی بودنش، باعث میشود تو، تک به تک احساسات دو شخصیت اصلی کتاب، کیتلین و مارتین را  با وجود تفاوت فرهنگ، درک کنی. 
کیتلین یک دختر نوجوان آمریکایی، با همان دغدغه ها و مسائل نوجوانانه است. دنیای کیتلین، تنها به اندازه دوستی هایش، لباس های مد روز و همین دغدغه های روزمره ختم میشود. اما همه چیز( به معنای واقعی کلمه، همه چیز! ) با یک تکلیف مدرسه تغییر میکند. کیتلین برای تکلیف مدرسه که نامه نگاری با  یک فرد از کشوری دیگر است، با مارتین آشنا میشود. مارتین هم یک نوجوان است، اما یک نوجوان سیاه پوست اهل زیمبابوه. کیتلین و مارتین از روز های نوجوانی شان که نامه نگاری را شروع میکنند تا شش سال بعد که چالش هایشان بزرگتر و شناخت شان از شرایط هم بیشتر شده بود ادامه میدهند. «نامه» یک پیام مشابه را از قاره ای به قاره ای دیگر منتقل میکرد، اما نوع این پیام ها با هم تفاوت داشت. دغدغه های کیتلین، در مقایسه با دغدغه های مارتین، فرهنگ زندگی شان، اتفاقات روزمره، و... 
این کتاب، تا مقدار زیادی می تواند قدرت کلمه، و کلمات را نشان بدهد، که با وجود فاصله زیاد، می تواند چه حجمی از احساسات و اخبار را منتقل کند و رابطه ای عمیق بسازد. 
برای کسانی که عاشق کلمات اند، و از خواندن فرهنگ های متفاوت دو قاره لذت میبرند. برای آن ها که شوق دریافت نامه همیشه برایشان لذت بخش بوده و معنای صبر کردن برای جواب نامه را میفهمد. برای تمام کسانی که روزگاری نامه مینوشتند و از خواندن نامه هایی که زندگی دو نفر را تحت تأثیر قرار داده، و نجات داده است، لذت میبرند! 
      

35

        «تنفر!»
احساسات خالصانه و ناب هالینگ هودهود در میان تمام صفحات این کتاب موج میزند. هالینگ مطمئن است معلمش، خانم بیکر، کاملا بی دلیل از او متنفر است و قصد اذیت کردنش را دارد! 
من عاشق احساسات هالینگ شدم. هر جا که هالینگ با قطعیت میگفت:«خانم بیکر از من متنفر است!» دوست داشتم پیش هالینگ میبودم و میگفتم:«میفهمم! منم همین فکر رو میکردم هالینگ!» 
آن جا که هالینگ بعد از یک روز سخت در مدرسه به خانه میرفت و با خودش فکر میکرد امروز خانم بیکر با من یک کلمه هم حرف نزد، دوست داشتم از اعماق قلبم با او همدردی کنم و بگویم:«منم اینا رو تجربه کردم هالینگ!!»
با خواندن تک به تک احساسات هالینگ، آرزو میکردم کاش زودتر این کتاب را خوانده بودم! آرزو میکردم کاش زودتر میفهمیدم که گاهی فقط این حس ماست که فکر میکنیم شخصی از ما متنفر است.( البته در بعضی مواقع هم حقیقت دارد!)
من از گری دی اشمیت برای احساسات خالصانه هالینگ متشکرم، که اگر قلم او این احساسات را این چنین دقیق به من نشان نمیداد، خدا میداند سر دانش آموزان آینده ام و خودم چه بلایی می آمد! 
.................. 
«جنگ چهارشنبه ها» تنها داستان احساسات یک پسرک دبیرستانی حوصله سر بر نیست؛ 
سال ۱۹۷۶ است. جنگ ویتنام، وضعیت کسب و کار، خانواده، دوستی ها و... این ها اتفاقات مهمی هستند که در طول روند داستان در حال رخ دادن هستند و سبک روایت این اتفاقات بسیار متفاوت و جذاب است؛ ماجرای جنگ ویتنام، داستان های شکسپیر و زندگی هالینگ در هم گره خورده اند! با تمام این اتفاقات، داستان کاملاً پیوسته است و خواننده از روند داستان خسته نمیشود! و این نکته مثبتی است که خیلی از کتاب ها از داشتنش محروم هستند! 
.................. 
ودر آخر، من بخاطر احساسات ناب هالینگ، عاشق این کتاب شدم و با صدایی بلند که دوست دارم به گوش تمام دانش آموزان و معلمانی که *قطعاً* این احساسات را تجربه کرده اند( یا خواهند کرد) برسد بگویم:« جنگ چهارشنبه ها بخوانید!!!»






      

6

18

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.