یادداشت مها

مها

مها

1403/10/13

        این کتاب شامل ۱۳ جستار من باب مراقبت است. سعی شده عنصر تنوع در موضوع روایت‌ها حفظ شود؛ به عنوان مثال از موضوع مراقبت از کودک دارای اوتیسم و مادر مبتلا به سرطان گرفته تا مراقبت از درخت‌های بلوط جنگل 
‌های زاگرس.
از وجوه جالب کتاب برای من، سعی‌ آن در شکستن آن تقدس و جایگاهی که برای فرد مراقب قائلیم، بود. اینکه «مراقب» واقعا چه احساساتی را تجربه می‌کند، چه تغییراتی می‌کند و چه فکرهایی در سرش جریان دارد.

این کتاب را خیلی دوست داشتم و شاید در موقعیت درستی خواندمش. با روایت‌ها همدردی می‌کردم و قلبم فشرده می‌شد. مراقبت دست‌آوردهایی در پی دارد که غیرقابل انکاره و تو بعد از آن با من قبلی متفاوتی. 

از سوررئال‌ترین تصاویر زندگی‌ام، تصویر به خاک سپردن پدربزرگمه. اشک‌هایم خشک شده، گوشی دستمه و با facetime دارم به دایی‌ام که آن سر دنیاست مراسم خاکسپاری را نشان می‌دهم، همزمان از کسانی که می‌آیند و بهم تسلیت می‌گویند تشکر می‌کنم و در عین حال با اشاره به آن یکی دایی‌ام می‌گویم که به پسری که سعی در پر کردن قبر دارد بگوید که:«سنگ و کلوخ‌ها را پرت نکند، بی‌احترامیه.»
آن لحظه حس کردم این من نیستم، من باید نتوانم روی پاهایم بایستم و از مردم گریزان باشم. این قدرت از کجا می‌آید؟ چطور توانستم؟ هنوز نمی‌دانم، اما شاید مراقبت هم نقش به سزایی داشته..
      
832

54

(0/1000)

نظرات

خوندن این یادداشت و تصویر خاکسپاری پدربزرگتون (خداوند بیامرزاد)، منو یاد تصویر برادرم انداخت...
با تلفنی، راهی بیمارستان شدم، وقتی گفتم کجاستو دنبالش میگشتم، ماموری اومد دنبالم گفت بیا بریم، کلید انداخت درب اتاقی رو باز کرد. من وارد سردخونه شدم ولی درک نمیکردم... کشویی کشید بیرون و گفت بیا برادرت، و من با جنازه برادرم روبرو شدم... جنازه ای که هنوز گرم بود و چشماش هنوز نور داشت... از شدت بیتابی، شب دوباره رفتم سردخونه و دیگه چشماش نور نداشت...
خودم بردمش کالبدشکافی و با دستای خودم، پاهای بیجونشو گذاشتم رو میز... . خودم بردمش غسالخونه و بالاسرش وایستادم... .
بعد رفتم زیر تابوتشو گرفتم، بالا سر قبرش وایستادم، رفتم تو قبرش، اومدم بیرون نشستم. تلقینو که خوندن منم زیر لب میخوندم و بعدش... با دستای خودم رو صورت خوشگل و ماهش خاک ریختم... انقده آروم بود که منم بهش غبطه خوردم...
ولی بعدش دیگه عوض شدم‌ همه چی عوض شد
من این کتابو نخوندم ولی به شدت قبول دارم که: ما ایوب نبودیم.
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...
1

1

مها

مها

1403/10/17

خدا برادر عزیز شما هم بیامرزد. خیلی ممنون که نوشتین، تصویر خیلی تکان‌دهنده‌ای بود. آدم باورش نمی‌شه که واقعا از سرگذرونده. اما به قول شما همه چی بعدش عوض میشه. 

1