اینجا مینویسم تا هیچوقت فراموش نکنم.
که صبح روز ۲۱ فروردین سال چهار از خواب بیدار شدم و قبل از اینکه از تخت خارج شوم، «قصر آبی» را توی طاقچه باز کردم و یک نفس تا آخر خواندم...
یک جایی از داستان، ولنسی که کاراکتر اصلی داستان است خیلی الکیالکی (واقعا باید بخوانیدش که بفهمید چقدر الکیالکی) در یک قدمی مرگ قرار میگیرد. و همسرش برای نجات او از جان مایه میگذارد... اول این فصل نویسنده میگوید قرار است اتفاقاتی بیفتند که زندگی این زوج به قبل و بعد از آن تقسیم شود.
دو ساعت بعد از اتمام کتاب پیامی به دستمان میرسد که زندگی دوستم و شوهرش به قبل و بعد از آن تقسیم میشود.
همینقدر عجیب، همینقدر شبیه به قصهها...
انشاالله که خیر است. حتما خیر است.
پن: داستان را مونتگمری نوشته... نویسندهی آنشرلی