هیچوقت حس خوبی به این کتاب نداشتم...
همیشه سعی کردم از چیزهایی که همهی عالم بهش هجوم میارن فاصله بگیرم...
همیشه دوست داشتنِ دوستنداشتنیها برام جالبتر و با ارزشتر بوده انگار...
(این یه جور بیماری و نقصه؟ نمیدونم... احتمالا...)
غافل از اینکه دقیقا همین ویژگی توی کتاب منتظرم نشسته تا باعث بشه عاشق تمام کاراکترها بشم...
الان دیگه سونیا و نازنین دوستای خوبم هستند... دوستانی که مثل من به دوست داشتنِ دوست نداشتنیها علاقهی خاصی دارند :))))
و اوِه... این عزیز دوست نداشتنی که ترجیح میدم اینجا چیز زیادی ازش ننویسم...
ایشالا این شب عیدی خدا همهی مریضا رو شفا بده...