نفیسه نوری

نفیسه نوری

کتابدار بلاگر
@nafisnuri

63 دنبال شده

218 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اول... دوست خوب می‌تواند برای هرکسی معنای متفاوتی داشته باشد... 
در طول خواندن این کتاب هرجا که احساس کردم چیزی به من اضافه شده در دلم قدردان هدیه‌دهندگانش بودم... 
یکی از تعاریف دوست خوب برای من کسی است که به پیشرفت تو و به بزرگ‌ شدن تو و حتی به سیر مطالعاتی تو فکر می‌کند... (من چند دوست خیلی خیلی خوب دارم)
این چندمین کتاب مربوط به عکاسی بود که از دوست خوبم هدیه گرفتم...

دوم... چقدر فرم کتاب را دوست داشتم، کمی طول کشید تا بپذیرم و بهش عادت کنم.
تا یک جایی گیج میزدم از تنوع متون. مخصوصا که به نظرم بخش‌های کتاب به اندازه‌ی کافی خوب تفکیک نشده بودند... صفحه آرایی می‌توانست بیشتر از این‌ها کمک کننده باشد. اما وقتی فرم برایم جا افتاد دیدم که چقدر همه چیز درست و به جا و به اندازه است. 
- سال‌شمار زندگی: که شامل اتفاقات و رویدادهای مهم زندگی‌اش هستند.
- بخش‌های مصاحبه: که بیشتر نظرات او درمورد مسائل تخصصی مربوط به عکاسی مستند و خبری و تاریخ عکاسی ایران هستند.
- پاراگراف‌های کوتاه: برای من شبیه به حکمت‌های زندگی و عکاسی بود. و این بخش‌ها را خیلی دوست داشتم...
- بنفشه‌ده: که خاطرات خود آقای هوشمندزاده بود که در بیشترشان در سفرهای بنفشه‌ده اتفاق افتاده بودند... انگار که فرصتش را داری یواشکی خود خود او را تماشا کنی...


سوم... بهمن جلالی را دوست دارم... هرکسی که عکس را این همه دوست داشته باشد دوست دارم...
      

24

        «آفرین...»
تقریبا هر کدام از روایت‌ها را که شروع کردم، بعد از چند سطر که موضوع روایت و نوع مراقبت را متوجه می‌شدم در دلم میگفتم «آفرین...» آفرین به این انتخاب‌ها، آفرین به چیدمان روایت‌ها، آفرین به این نگاه جامع به مفهوم مراقبت... 
درود بر خانم ستوده... مجموعه‌های قبلی یعنی «هفته‌ی چهل و چند» و «پروژه‌ی پدری» هم برایم خیلی عزیز هستند، اما این یکی واقعا چیز دیگری بود... شاید چون مراقبت موضوع اصلی زندگی من هم هست، بدون اینکه بیمار یا انسان ناتوانی در اطرافم داشته باشم، نه فرزندی، نه والدین ناتوانی، نه حتی یک گربه... بدون اینکه لزوما مسئول مراقبت از کسی باشم، مراقبت موضوع اصلی زندگی من است و این روزها شکست خورده ترینم...
آخرین صفحه را که خواندم، کتاب را بستم، چند ثانیه نگاهش کردم و بدون فکر بوسیدم و محکم بغلش کردم... انگار تنها کاری که از دستم بر‌می‌آید برای تشکر همین باشد...

به نظرم شما هم مثل من وقتی خواستید بخریدش، همان اول دوتا بخرید چون حتما حین خواندنش افراد زیادی را در اطرافتان به یاد می‌آورید که جای این کتاب عزیز در آغوششان خالیست...
      

88

        مواجهه‌‌ی خیلی عجیبی با کتاب داشتم.
یکی دو ماهی بود که کتاب را هدیه گرفته بودم و گذاشته بودمش کنار تخت تا نوبتش بشود.
راستش خیلی هم تمایل نداشتم سراغش بروم، در ذهنم اینطور بود که «ای بابا مهران مهاجر خیلی زیادی عجیبه، من نمیفهممش، حوصله هم ندارم که تلاش کنم برای فهمیدن چیز به این سختی...»

اما امروز صبح بعد از اینکه یک یادداشت برای کتاب دیگری نوشتم و کمی بهخوان را بالا پایین کردم، نگاهم بهش افتاد، همینجوری که داشتم یک وری نگاهش می‌کردم گفتم «بذار بخونیمش/ببینیمش بره، کنار تخت خلوت بشه یه ذره...»
اما الان که خواندم و دیدمش فکر می‌کنم حالاحالاها جایش زیر سرم است و دیگر دلم نمی‌خواهد منتقلش کنم توی کتابخانه...

کتاب، کتاب عکس است. یعنی یک صفحه مقدمه دارد بعد در هر صفحه یک عکس هست و یک عنوان و تاریخ... و همین.

و ماجرا از مقدمه شروع شد.
توصیف جهان از نگاه مهران مهاجر، کلماتش درمورد عکس و بُعد و کادر دلم را برد...
«این عکس‌ها از آسمان می‌آغازند، به زمین می‌رسند و در زمین می‌سُرند و دست آخر می‌خزند درون دوربین. اما تمام نمی‌شوند. انگار می‌خواهند از چارچوب اتاق تاریک هم بگریزند.»

بعد با این حالِ خوش وارد عکس‌ها شدم... و زیبایی...
برای من این مجموعه زیبایی خالص بود، در ظاهر موضوعات بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده هستند، عنوان عکس‌ها یک همچین چیزهایی است: طناب سبز و کاغذ، در، میز و سیم، آجر... 
من اما وقتی به عکاس فکر می‌کردم و سعی می‌کردم حال و احوالش را موقع گرفتن عکس‌ها (موقع کشف زیبایی در جزئیات ساده‌ی جهان) تصور کنم قند در دلم آب می‌شد... 
یادم افتاد که عکس‌ها چقدر شبیه به خود او هستند، آرام و لطیف و محترم... به نظرم دیدن زیبایی و لطافت در سیم برق یا انعکاس بطری آب معدنی در شیشه‌ی قطار کار هرکسی نباید باشد...خلسه‌ای که بعضی عکس‌ها دارند به طرز خوشایندی شیرین‌ است...

دیدنشان در نمایشگاه با ابعاد درست حسابی و چاپ بهتر حتما تجربه‌ی خیلی دلچسب‌تری می‌شد... اما همین مواجهه‌ی کوچک هم دلم را روشن کرد، باعث شد احساس کنم دنیا جای خیلی زیباتریست از آنچه که تصور می‌کردم... هنر یک همچین چیزی باید باشد احتمالا...
      

68

16

        کتاب شامل ده مجموعه عکس از عکاسان مختلف است. و نویسنده‌ی کتاب برای هرکدام از مجموعه‌ها یک روایت نوشته. یک پاراگراف به ازای هر عکس...

برای من بیشتر مجموعه عکس‌ها زیبا و دوست داشتنی بودند. و تقریبا هیچ قسمتی از متن را دوست نداشتم. شاید هم اساسا از ماهیت کتاب و اضافه کردن چیزهای نامربوط پای عکس‌های مردم خوشم نیامده است. احتمالا اگر می‌گفتند این متن‌ها را خود عکاس‌ها اضافه کرده‌اند برایم قابل پذیرش‌تر بود.

به نظرم دلیل اینکه ایده‌ی کتاب را دوست ندارم می‌تواند این باشد که ناخوداگاه خودم را می‌گذارم جای عکاس‌ها و می‌بینم هیچ خوشم نمی‌آید یک نفر عکس‌هایم را بردارد بگذارد کنار هم و برایشان تفسیر شخصی‌اش را بنویسد و چاپ کند.

اما به هرحال انتخاب عکس‌ها را دوست داشتم. تنوع مجموعه‌ها جالب بود. صفحه‌آرایی بد نیست اما می‌توانست بهتر باشد.


کتاب را به همراه چند مجموعه عکس دیگر هدیه گرفته‌ام و جای تک تکشان روی چشم‌هایم هستند.
صفحه‌ی اول این یکی برایم نوشته: خیالت راحت باشد، اسم عکاس‌ها آمده‌
      

22

        کتاب را از بوکسل خریدم، با آپشن دریافت حضوری...
صبح پیاده رفتم تا انقلاب، کتاب را از کتابفروشی تحویل گرفتم، دو قدم بالاتر در کافه‌ای نشستم، چیزکی سفارش دادم و کتاب را به معنای واقعی در یک نشست خواندم...

راحت بود، گیرا بود و لبخند داشت...
لبخند داشتن همیشه مرا خوشحال می‌کند.
یک چیز دیگر که خیلی خوشحالم می‌کند عکس است، دیدن عکس، گرفتن عکس و حرف زدن درباره‌ی عکس‌ها...

بعد از دانشگاه دیگر پیش نیامده بود که بنشینم و کسی برایم از عکس حرف بزند...
حالا نشسته بودم توی کافه، یک چیز خنک با طعم فندوق می‌خوردم و آقای هوشمندزاده داشت با لبخند برایم از مناسبات دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم حرف میزد و گاهی به فراخور موضوع گریزی هم به علاقمندی مشترکمان میزد... عکس.
 
آقای هوشمندزاده جمعه را گذاشته بود برای خودکشی، من پنجشنبه را گذاشتم برای چیل کردن...


پ.ن
۱- شب که برگشتم خانه دیدم دلم برای کتاب تنگ شده... یکبار دیگر خواندمش...

۲- چرا جلد کتاب انقدر دوست نداشتنیه؟
      

60

        می‌دانی حارصه چیست، پسرم؟ یک کلمه‌ی قدیمی عربی است. هم‌خانواده با حرص، حریص، احتراص و محترص. الان برایت توضیح می‌دهم پسرم. می‌دانی که به شتر می‌گویند کشتی صحرا. این حیوان مبارک می‌تواند سه هفته‌ی تمام، بی‌آن‌که چیزی بخورد یا بیاشامد، تشنه و گرسنه،پیوسته در بیابان راهپیمایی کند. یعنی این‌قدر حیوان مقاومی است. اما یک جور خار بیابانی هست که شترها عاشق آنند. تا چشمشان به این خار می‌افتد، آن را با دندان می‌کنند و شروع می‌کنند به جویدن. خارها دهان شتر را زخمی می‌کنند و خون از زخم‌ها جاری می‌شود. هرچه طعم تیغ و شوری خون بیشتر با هم قاطی می‌شود، شتر لذت بیشتری می‌برد. خلاصه هرچه بیشتر می‌بلعد، خون بیشتری می‌آید و هرچه خونریزی شدیدتر می‌شود، شتر ولع بیشتری پیدا می‌کند. از خون خودش سیر نمی‌شود و اگر جلویش را نگیرند از فرط خونریزی می‌میرد. حارصه یعنی این. همانطور که گفتم،کلماتی مثل حرص و احتراص و حریص هم از همین ریشه است.
داستان خاورمیانه هم همین است، پسرم. مردمانش در طول تاریخ یکدیگر را کشته‌اند بی‌آنکه بدانند خون خود را می‌ریزند. آن‌ها هم از خون خود سرمست می‌شوند.
      

14

باشگاه‌ها

هری‌پاترخوانی باشگاه پنج‌عصری‌ها

6 عضو

Harry Potter and the chamber of secrets

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

نفیسه نوری پسندید.

39

نفیسه نوری پسندید.

24

نفیسه نوری پسندید.

30

نفیسه نوری پسندید.

4

نفیسه نوری پسندید.

34