یادداشت محمدجواد شاکر آرانی

        سینا دادخواه اخیرا توییت کرده بود: «دلم معاشرت ادبی می‌خواد. حظ بردن از کلمه. دقت در جزئیات جملات و روح داستان‌ها. یاد قبلنام افتادم. لذت داشت اون جستجوها و گفتگوها.» حکایت من شده. معتاد شدم به کلمه‌هایی که دهه هشتاد فت و فراوان بودند و الآن انگار غیب‌شان زده. هم‌شهری داستان آن موقع‌ها، ناداستان، سان، رمان‌ها و داستان کوتاه‌ها و جستارها و روایت‌هایی که ده پانزده سال پیش، در هر گوشه و کناری، سبز می‌شدند و این سال‌ها وسط خزان باید ردشان را گرفت. اما من طبق معمول دیر کرده‌ام و الآن پیدا کردم‌شان؛ آرشیو «ناداستان» و «سان» و «داستان» و «حوالی» و رمان‌های ایرانی نشر چشمه را دور خودم جمع می‌کنم و کنار جستارها و ناداستان‌های دهه هشتاد، معتادوارانه می‌خوانم‌شان که تخدیر نوستالژی همیشه خوب جواب می‌دهد. معاشرت و محفل و جمع فعلا برایم دست‌وپا زدن و شب‌نشینی و زندگی بین ادبیات ده پانزده سال پیش ایران شده.

«یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم» از همان اسمش جذب می‌کند. اسم درباره شهر، محتوا و توصیف‌ها و تعبیرها هم درباره شهر. قصه هم در دل شهر. آن هم شهری که با توصیف و تعریف دقیق‌نشده و خیلی شهودی من از شهر، فقط در این گوشه دنیا، روی همین تهران سوار می‌شود. فرم کتاب همان تک‌گویی راوی حرافی‌ست که فکرش شاخه به شاخه سیر می‌کند و دست برنمی‌دارد از آسمان را به ریسمان بافتن. واقع و خیال هم خلط می‌شود و خودت باید گلیم فهمت را از این شوربا بیرون بکشی. هرچند چهار بخش کتاب، چهار راوی مختلف دارد، اما هر چهار راوی از نظر فرم روایت شبیه‌اند؛ حراف، خیال‌پرداز، درگیر گذشته، و مایل به نازک و محو کردن مرز خیال و واقع.
      
1.3k

27

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.