سیده زینب موسوی

تاریخ عضویت:

مرداد 1401

سیده زینب موسوی

کتابدار بلاگر
@szm_books

60 دنبال شده

708 دنبال کننده

                یک عدد پژوهشگرِ فنی‌خواندهٔ فنی‌مانده که سرکی به علوم پایه و علوم انسانی کشیده است 😎😄
فارغ‌التحصیلِ 
....دکترای علوم شناختی (دانشگاه شهید بهشتی)
....کارشناسی و ارشد برق (دانشگاه صنعتی شریف)
              
https://virgool.io/@m_15404805
szm_books

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این کتاب رو اولین بار در جریان سفر اربعین سال ۴۰۱ به صورت صوتی گوش دادم.
امسال گفتم بذار متنش رو بخونم و خب این‌دفعه بیشتر باهاش ارتباط گرفتم. 
حس می‌کنم اون بار اول تمرکز لازم برای گوش دادن بهش رو نداشتم.

به هر حال این بازخوانی تجربهٔ خوبی بود. 
نثر این کتاب واقعا قشنگه و ماجرا رو در قالب روایت‌های کوتاه نقل کرده که دوست داشتم (بعضی‌هاش اصلا یه حالت خاصی داشت، مثلا من تو این تیکه قلبم فروریخت و همین‌طور چند لحظه به اون صفحهٔ خالی که فقط همین دو جمله رو داشت خیره شدم: مسلم سرگردان در کوچه‌های کوفه می‌رفت. نمی‌دانست کجا می‌رود... آخ خدا...).

خیلی از روایت‌ها هم اصولا به گوش کسی که اهل روضهٔ سیدالشهدا باشه آشناست ولی این‌طوری پشت هم خوندن از کل ماجرا، از ابتدای هلاکت معاویه تا نهایت کار اسرا، لطف دیگه‌ای داره...


پ.ن.: آخر کتاب یه واژه‌نامه هست که خودم تازه وقتی بهش رسیدم به وجودش پی بردم! البته برای من کم پیش اومد تو فهم کلمه‌ای مشکل داشته باشم ولی به هر حال یه چند تایی بود. خواستم بگم حواستون باشه اگه به کلمه‌ای برخوردید که معنیش رو نمی‌دونستید حتما اول یه سری به این واژه‌نامه بزنید.
      

3

        این دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم (گوش دادم).
اصولا وقتی با اولین کتاب یه نویسنده ارتباط خوبی برقرار نکرده باشم به ندرت پیش میاد سراغ دومی برم! 
ولی در این مورد، دوستانی که جفت کتاب‌ها رو خونده بودن («در» و این)، بهم اطمینان دادن که این یکی واقعا فرق داره و بهتره. 
و خب واقعا به نظرم خیلی بهتر بود. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان کتاب در بحبوبهٔ جنگ چهانی دوم می‌گذره و راوی یه دختر ۱۴-۱۵ ساله‌ست.
دختر ما به شدت باباییه و کلا تو زندگی کسی بهش نه نگفته و همیشه هر چی خواسته براش فراهم بوده. 
ولی ناگهان پدرش، یه ژنرال ارتش مجارستان، بدون هیچ توضیحی بهش می‌گه باید بره به یه مدرسهٔ شبانه‌روزی.
اونم نه هر مدرسه‌ای. یه مدرسهٔ خشک مذهبی که رسما برای تمام لحظات زندگی دانش‌آموزاش برنامه داره و مسئولانش نمی‌ذارن کسی خارج از برنامه نفس بکشه.
و گینا، همون دخترک نازپرورده‌مون، باید با همچین محیطی کنار بیاد. تازه ماجرا وقتی بیخ پیدا می‌کنه که می‌فهمیم قضیه فقط قوانین سفت و سخت یه مدرسهٔ دخترونه نیست، بلکه پای مرگ و زندگی آدم‌ها وسطه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب گفتم که این کتاب رو از «در» واقعا بیشتر دوست داشتم. 
داستان جدا کش و قوس بیشتری داشت و طوری بود که از گوش دادن بهش خسته نمی‌شدم.
ابعاد تاریخی ماجرا هم جالب بود (البته من این کتاب رو بیشتر یه کتاب مدرسه‌ای می‌دونم تا یه کتاب تاریخی).
ولی به نظرم نویسنده بعضی موارد رو خوب درنیاورده بود و کارش مقادیری اغراق داشت. 

و مهم‌ترینش مربوط می‌شه به شخصیت ابیگیل (من اینجا چیزی رو لو نمی‌دم، اصلا حرفم اینه که همه چیز اینقدر تابلوئه که خواننده همون اول متوجه می‌شه کی به کیه، بنابراین توضیحاتی که در ادامه میاد اصولا به نظرم افشاکننده نیست).
همون اوایل متوجه می‌شیم که ابیگیل یه شخصیت مرموزه که تو بزنگاه‌ها به دانش‌آموزای بدبخت مدرسه کمک می‌کنه. رسما هر کاری هم از دستش برمیاد و از همه چیز هم خبر داره. 
کسی هم نمی‌دونه این آدم در واقع کیه (ابیگیل در واقع یه مجسمه‌ست که هر کی هر خواسته‌ای داره به صورت نامه تو دستش می‌ذاره و اون خواسته هم به طرز معجزه‌آسایی عملی می‌شه. ولی خب کسی نمی‌دونه چه کسی پشت این قضیه‌ست و ابیگیل هم با یادداشت‌هایی که براشون می‌ذاره تهدید می‌کنه اگه کسی بخواد دنبالش بگرده دیگه از کمک خبری نیست و این بحثا. در نتیجه بچه‌ها پذیرفتن که صرفا در حد همون مجسمه ببیننش).

حالا نویسنده اینقدر به صورت غیرمنطقی یه شخصیت رو از دید این بچه‌ها بزدل و مضحک نشون می‌ده که قشنگ از اول تابلو می‌شه ابیگیل همین ایشونه. 
یعنی شما فرض کنید این دخترا از یه آدمی که به شدت مهربون و دل‌گنده و متواضعه بدشون میاد و دااااائم دستش میندازن!
گینا شخصیت اصلی که رسما ازش متنفره! نه که بدش بیادا! نه! ازش متنفره! یعنی من هر چی تلاش می‌کردم بفهمم چطور می‌شه از این آدم متنفر باشی عقلم به جایی قد نمی‌داد. 
مثلا یه صحنه پیش می‌اومد اینقدر برخورد این آدم خوب بود که من دلم غنج می‌زد، بعد برداشت این خانوم از همون صحنه این بود که اَه چقدر این آدم مزخرفه، اون‌وقت من: 😐😐😐 (یعنی نمی‌دونید چقدر سر این صحنه‌ها حرص خوردم!)

همینه که می‌گم نویسنده اغراق داشت. 
یعنی یه طوری نوشته بود که این دختر به صورت کاملا غیر منطقی از این شخصیت بدش بیاد که وقتی بفهمه ابیگیل همین ایشونه مثلا خیلی براش عجیب باشه. 

البته تو یه سری رفتارهای دیگهٔ این دخترا هم اغراق وجود داشت به نظرم (مثلا نوع برخوردشون با گینا اون اوایل. من نمی‌فهمیدم چطور این همه دختر کلهم اجمعین می‌تونن اینقدر مزخرف و سنگدل باشن. یعنی فرض کنید مزخرف بودن چند نفر منطقی و قابل‌قبوله ولی نه مزخرف بودن کل یه کلاس. حالا بماند).  
همچنین رابطهٔ عاشقانهٔ بین دو تا شخصیت هم یه گیر و گورهایی داشت (اینجا من جدا نمی‌فهمیدم فاز یکیشون چیه که اون یکی رو با وجود دوست داشنش پس می‌زنه).

با این حال، همون‌طور که گفتم در مجموع دوستش داشتم و داستانش برام پرکشش بود و بعضی جاهاش تأمل‌برانگیز...


پ.ن.: بنا به نظر یه سری از دوستان اتفاقا این بحث روابط بین دخترا و معلم‌ها و اینا خیلی هم منطقی بوده. چون این دوستان خیلی بیشتر از من با نوجوون‌جماعت سر و کار داشتن قطعا نظرشون اینجا در اولویته، ولی 🫠
      

38

        این کتابم ناتموم رها کردم، شد سومین کتاب رهاشدهٔ ۴۰۴.
نظرم هم همون چیزیه که بچه‌های هم‌خوانی قبل از من گفتن.
اینکه ایدهٔ کتاب خیلی خوب بود و شروع جذابی داشت.
ولی هر چی گذشت جذابیتش کم و کم‌تر شد، چون نویسنده به وضوح برای کش اومدن داستان اطلاعات نمی‌داد، اونم جایی که این کار واقعا منطقی نداشت (و به نظرم با توجه به فضای داستان تا حد خوبی حتی غیرممکن بود، چون در دنیایی که صدای ذهنت شنیده می‌شه نمی‌تونی تا این حد به مسائل مهم و عجیبی که درگیرت کردن فکر نکنی!). یعنی این اطلاعات ندادن در حد بسیار رواعصاب‌بودن ادامه پیدا کرد.
بعد هم که یه سری بحث‌های رومخ در مورد کشتن یا عدم کشتن آدم‌ها پیش اومد و باز کش دادن و کش دادن بی‌جهت...
تا اینکه حدود ۷۰ درصد از کتاب گذشته دیدم واقعا دیگه تمایلی به ادامه دادنش ندارم. 
از بچه‌هایی که تموم کردن پرسیدم و دیدم در ادامه هم همینه و جواب‌هایی که به معماهای کتاب داده اصلا جالب نبودن و دیگه مطمئن شدم که باید بذارمش کنار (بعد که خلاصهٔ ادامه‌ش رو خوندم و از بچه‌ها هم در موردش پرسیدم قشنگ اینطوری شدم: 😐😐😐 بس که به نظرم مسخره بود).
خلاصه که جدا ناراحتم از وقتی که براش گذاشتم...

جالبه که از این کتاب سه تا ترجمه هم موجوده! اینطور وقت‌ها هر بار بیشتر از قبل به این نتیجه می‌رسم که صنعت ترجمه کلا با من مشکل داره 😩😅

هر سه جلد ترجمهٔ پرتقال (با عنوان «چاقو و ایستادگی» برای جلد اول) تو فیدی‌پلاس موجوده و برای همین در حین خوندن یه نگاهی بهش انداختم. از نظر رسوندن مفهوم و اینا خوب بود و من اشکالی از این جهت توش ندیدم. 
ولی لحن نویسنده رو اصلا خوب انتقال نداده بود (شخصیت اصلی سواد آنچنانی نداره و کتاب پر از غلط املایی و دستوری و این‌هاست ولی تقریبا هیچ‌کدوم تو ترجمه نیومده). یکی دو صفحه از ترجمهٔ هوپا رو هم که دیدم از این جهت فرقی نداشت. 
طبق معمول با اینم مشکل داشتم که کلمات خاصی که تو انگلیسی با حرف بزرگ مشخص شدن (Noise) اینجا بدون هیچ نشون خاصی آورده شده بود (ترجمه‌شده به صدا). از این جهت ترجمهٔ هوپا باز بهتر بود چون کلمهٔ جایگزین خاص‌تری انتخاب کرده بود (ولوله) که به مفهوم به‌کاربرده‌شده تو داستان هم بیشتر می‌اومد.
      

16

        نمی‌تونم بگم هیچ‌جا حوصله‌م سر نرفت، و اگر صوتی نبود قطعا مقادیر این حوصله‌سررفتن‌ها بیشتر هم می‌شد.
با این حال حس خاصی داشت. 
این همه تلاش و خستگی‌ناپذیری و استقامت عجیب و قشنگ بود. 
البته که بعضی وقت‌ها می‌گفتم ولش کن دیگه، خودت رو به کشتن می‌دی!
ولی در عین حال نمی‌تونستم تحسینش نکنم.
و باز از اون طرف نگم این همه رنج کشیدن آخه برای چی؟

تا حدی هم می‌دونستم چی می‌شه (به نظرم یه بار قبلا خلاصه‌ش رو خونده بودم)، ولی سرانجام کار خود پیرمرد رو نمی‌دونستم یا یادم نبود. 
برای همین هم آخرش یه بغضی گلوم رو گرفت که برای لو نرفتن داستان نمی‌گم از خوشحالی بود یا ناراحتی! (شایدم هر دو! کسی چه می‌دونه!) 
فقط اینکه رابطهٔ پیرمرد با پسرک رو خیلی دوست داشتم، خیلی شیرین بود 🥺

اجرای صوتیش هم عالی بود، مخصوصا تیکه‌های صدای پیرمرد که حرف نداشت.

پ.ن.: کتاب رو تقریبا تو دو جلسه پیاده‌روی تموم کردم. تو پیاده‌روی دوم کتف راستم خیلی درد می‌کرد، نمی‌دونم چرا، و داشتم خیلی افتان و خیزان پیش می‌رفتم. یهو کمرم رو راست کردم و گفتم چته؟ این پیرمرد این همه درد رو تاب آورد، تو از پس همچین چیزی برنمیای؟
      

25

        محور داستان این کتاب یه قضیه‌ست که نمی‌دونم چقدر صحت داره ولی خودم زیاد شنیده بودم. 
وقتی اسرای کربلا به مجلس یزید برده می‌شن، یه نصرانی بعد از اطلاع از نسبشون با تعجب به یزید عتاب می‌کنه که من چندین نسل با پیامبرمون (گویا حضرت داوود) فاصله دارم و با این حال بسیار مورد احترام مردمم هستم، تو چطور پسر دختر پیغمبرت رو کشتی و اهل‌بیتش رو به اسارت گرفتی؟

نویسنده همین قضیه رو دست‌مایه‌ای برای این رمان کوتاه قرار داده و از زبان ملازم و محافظ این مرد نصرانی ماجرای ناپدید شدنش رو تعریف می‌کنه. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

دو تا اشکال دارم بهش.

یکی اینکه اول کتاب دو بخش آورده با عنوان «مقدمهٔ مترجم عربی» و «مقدمهٔ مترجم فارسی» که با خوندنش یه لحظه حس کردم شاید واقعا چیزی که اینجا اومده یه گزارش واقعیه و نه یه رمان.
که خب به نظر نمی‌رسه این‌طور باشه. شاید بگید معلومه دیگه، اسمی هم که از این به اصطلاح «مترجم»ها نیاورده. ولی خب، اصلا چه نیازی بود به آوردن همچین چیزی اونم با این اوصاف که دقیقا برای کتاب‌هایی که واقعا ترجمه شدن آورده می‌شه؟

دوم اینکه به نظرم بهتر بود به جای پرداختن به یه سری حواشیِ به نظر من بی‌اهمیت یه مقدار به اصل ماجرا بیشتر می‌پرداخت. می‌تونست توصیفات بیشتری از کاروان اسرا و ماجرای حمل سر مبارک امام بده و به جای اشارات نصفه‌نیمه به اون مجلس یزید (که جدا بریده‌بریده بودنش بعضی جاها حرصم رو در می‌آورد) با جزئیات بیشتری بهش بپردازه. 

یه چیزی هم بود که من قبلا اشاره‌ای بهش نشنیده بودم، ماجرای پیراهن حضرت یحیی. 
یه کسایی دنبال این پیراهن بودن که از بعضی توصیفاتشون حس کردم یهودی هستن، شایدم به طور خاص به این اشاره کرده باشه ولی به خاطر نداشتن نسخهٔ متنی امکان بررسیش رو ندارم. به هر حال مقادیری به نظرم عجیب رسید و نفهمیدم کلا منظور نویسنده از آوردن این تیکه چی بود 🤔

از اجرای نسخهٔ صوتی هم راضی بودم (البته همون اول با شنیدن صدای راوی، آقای سعید اسلام‌زاده، فهمیدم ایشون همون راوی کتاب آونگ فوکو هستن و ناخودآگاه دائم ذهنم سمت اون کتاب می‌رفت!)


پ.ن.: متوجه نشدم چرا اسم «جالوت» رو برای این مرد نصرانی انتخاب کرده بود، مگه جالوت یه شخصیت منفی تو کتاب مقدس نیست؟ 😶‍🌫️
      

29

        اولین باری که توضیح داستان این کتاب رو دیدم اصلا جذبش نشدم، در نهایت هم از سر نداشتن گزینه رفتم سراغش و اینکه خب، بالاخره اثر سندرسون بود دیگه :)
و نگم که چطور عاشقش شدم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
 
اینجا با یه سیارهٔ خشک و صخره‌ای طرفیم که انگار مأمن آخرین انسان‌هاست و همین‌ها هم با حملهٔ مداوم موجودات فضایی ناشناس، در معرض نابودن کامل قرار دارن،
و دختری که همون اول داستان با خیانت پدرش از جامعه طرد می‌شه و حالا تنها و تنها آرزوش اینه که خلبان جنگنده بشه و به همه نشون بده پدرش یه بزدل خیانت‌کار نبوده، آرزویی که دست‌نیافتنی به نظر می‌رسه چون هیچ‌کس تو نیروی نظامی‌شون حاضر نیست به دختر یه خائن شانسی بده...
 
جالبه، ولی خب قضیه واقعا خیلی بیشتر از این حرف‌هاست که از این توضیح کوتاه برمیاد.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
 
این مجموعه در واقع هفت جلده! چهار جلد اصلی و سه جلد فرعی، که البته شاید عنوان «فرعی» برای این جلدها مناسب نباشه چون به نظرم چیزی از جلدهای اصلی کم ندارن. به ترتیب:
۱. به سوی آسمان
۲. چشم‌انداز ستاره
۲.۱. Sunreach
۲.۲. Redawn
۳. سیتونیک
۳.‍۱. Evershore
۴. Defiant
 
اونایی که انگلیسی نوشتم هنوز ترجمه‌ش چاپ نشده و در مورد اسم فارسی‌شون مطمئن نیستم (ولی خب می‌دونم که در دست چاپه). البته یه داستان کوتاه هم هست که مربوط می‌شه به ساااال‌ها قبل از ماجراهای جلد اول که خیلی داستان جالبیه و خوندنش به فهم ماجراهای جلد سوم به بعد کمک می‌کنه، ولی خب نمی‌دونم اصلا به ترجمه‌ش فکر کردن یا نه.
 
جلدهای اصلی از زاویه‌دید شخصیت اصلی یعنی اسپنزاست، که وسط‌هاش (و در مورد جلد چهارم آخراش)، زاویه‌دیدهای دیگه‌ای هم برای تکمیل داستان آورده شده.
جلدهای فرعی، که در واقع با سرعنوان Skyward Flight منتشر شده، هر کدوم از زاویه‌دید یکی از اعضای گروه پرواز به سوی آسمانه (نمی‌دونم به طور تخصصی به جای واژهٔ Flight باید اینجا از چه کلمه‌ای استفاده کنم!)، اف.ام.، آلانیک و یورگن (خودم به شخصه عااااشق این جلد سومم، عالیه عالی 🤧).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
 
همون‌طور که از وصف فضای داستان برمیاد، این مجموعه در واقع برخلاف بیشتر کتاب‌های سندرسون علمی-تخیلیه، ولی خب، به نظرم از حدود جلد سوم به بعد یه مقدار بعضی جنبه‌هاش به فانتزی تنه می‌زنه.
 
و یکی از پررنگ‌ترین عناصر تو این کتاب‌ها طنزه :)
اصولا تو همهٔ آثار سندرسون رگه‌هایی از طنز پیدا می‌شه، یعنی بسیار کم پیش میاد کتابی ازش بخونم و چندین جا پقی نزنم زیر خنده 😄
ولی خب طنز در مورد بعضی کتاب‌ها به طور خاص یکی از ویژگی‌های اصلیه، و این مجموعهٔ به سوی آسمان یکی از اون‌هاست (آلکاتزار هم یکی دیگه‌ست و تا حد خوبی عصر دوم مه‌زاد).
البته که این تنها ویژگی این مجموعهٔ دوست‌داشتنی نیست، ولی خب واقعا حضور پررنگی تو همهٔ جلدها داره و چون تا زمان نوشتن این مرور هنوز سراغ ترجمه‌ش نرفتم نمی‌دونم مترجم چقدر تونسته این بخش‌ها رو خوب منتقل کنه (اصولا انتقال طنز از یه زبان به زبان دیگه به نظرم یکی از سخت‌ترین ابعاد ترجمه‌ست).
 
ما اینجا یه هوش مصنوعی وراج و خل و چل 😂 داریم که با حرف‌ها و واکنش‌هاش آدم از خنده روده‌بر می‌شه 😄
و بعد شخصیت‌های بسیاااار دوست‌داشتنی، که خب اینم البته یکی از ویژگی‌های معمول کتاب‌های سندرسونه.
 
و باز مثل مجموعه‌های دیگه، اینجا هم بعد از جلد اول یهو ابعاد دنیایی که باهاش طرفیم به طور نمایی رشد می‌کنه و معنای همه چیز عوض می‌شه...
این دنیا اینقدر بزرگ هست که کار سندرسون هنوز باهاش تموم نشده (جدا من نمی‌فهمم مغز این مرد چطور می‌تونه دنیاهایی به این بزرگی با این پتانسیل بسازه 🤯).
 
البته که باز اینجا هم در خلال داستان با سوال‌های مهم اخلاقی مواجه می‌شیم، سوال‌هایی که با بزرگ شدن دنیای شخصیت‌ها بزرگ‌تر و مهم‌تر می‌شه...
 
خلاصه که با خوندن این مجموعه (و بازخوندنش!) بسی خندیدم و دلم غنج زد و هیجان‌زده شدم و به فکر فرو رفتم و لذت بردم :)
      

59

        پل یه پسر نوجوون نیویورکیه که تو خواب و بیداری می‌بینه در واقع ارباب تاریکی یه دنیای دیگه‌ست و در این نقش، کارهای وحشتناکی ازش سر می‌زنه و انگار این صحنه‌ها نه زاییدهٔ یه ذهن مشوش که نشونه‌هایی از حقیقته...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من اصولا خیلی با کمیک (داستان مصور ) حال نمی‌کنم و تا الان خیلی کمیک‌های کمی خوندم (اگه اون داستان‌های مجلهٔ دوست تو بچگی رو حساب نکنیم 😄).
بنابراین فکر می‌کنم قضاوتم در مورد کمیک‌ها احتمالا خیلی عادلانه نیست و قطعا اصلا حرفه‌ای نیست.

این یکی هم بد نبود ولی به نظرم سوراخ‌های زیادی داشت و کلی سوال بی‌جواب باقی گذاشت.
یعنی حس می‌کنم اگه همین طرح داستان به صورت یه رمان معمولی نوشته می‌شد، با تجربه‌ای که از سندرسون دارم، احتمالا چیز خیلی جذابی از آب در می‌اومد (مطمئن نیستم ولی به نظرم حرفش بود که دقیقا می‌خواد همین کار رو بکنه، البته با تفاوت‌های با سیر داستان تو این کتاب).

به هر حال، پایان کتاب برام پر از سوال بود و البته کلیت داستان اینقدر جذاب بود که دلم بخواد بدونم در ادامه چی می‌شه، که خب ادامه‌ای در کار نبود 😕

سندرسون یه مجموعهٔ کمیک دیگه هم داره به اسم شن سفید که از این خیلی منسجم‌تره و خط داستانی مشخص‌تری هم داره. ولی خب، از اونجایی که گفتم کلا خیلی با کمیک حال نمی‌کنم شن سفید رو هم اصولا خیلی کمتر از کتاب‌های دیگهٔ سندرسون دوست داشتم.

ولی اگه شما اهل کمیک باشید احتمال داره حتی از این کتاب هم خوشتون بیاد و ایضا از شن سفید.
هرچند که ترجمه نشده و نمی‌دونم کسی برنامه‌ای برای ترجمه‌ش داره یا نه 😅
      

12

        وقتی مرورهای بقیه رو می‌خونم و با ابراز شگفتی‌شون از عظمت این اثر مواجه می‌شم و به برداشت‌هایی که ازش داشتن برمی‌خورم با خودم میگم چطور شد که من چنین برداشت‌هایی نداشتم؟
دروغ چرا؟ اینطور کتاب‌ها باعث می‌شه از خودم بپرسم آیا من کندذهنم و یا لااقل اونقدر باهوش و نکته‌بین نیستم که بتونم مفاهیم عمیق پنهان‌شده در لایه‌های داستان رو درک کنم؟ 
قبول کنید که اصلا حس خوبی نیست و خب، غرورم معمولا اجازه نمی‌ده خیلی هم بهش پروبال بدم. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو این کتاب با یه کوری همه‌گیر و بی‌سابقه و، حداقل در ظاهر، بی‌دلیل طرفیم که هر روز آدم‌های بیشتری رو درگیر می‌کنه، به جز یه نفر. 
و ما اینجا ماجرای این انسان‌های مفلوک و درهم‌پاشیدن جامعه‌شون رو دنبال می‌کنیم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

وسط‌های داستان از دوستام پرسیدم این کتاب چرا اینقدر مسخره‌ست؟ می‌شه بگید هر چیزی «نماد» چیه تا شاید به نظرم قضایا یه مقدار معنا پیدا کرد؟
و خب دوستان گفتن بینایی نماد حکمت و داناییه.
گفتم خب الان چی شد یعنی؟ یهو با یه مریضی همه نادان شدن؟
که گفتن نه! نادان بودن علت بیماریه نه معلولش. یعنی کوری سراغ اونایی میاد که حکمت ندارن.
با این حساب من تو کل ۵۰ درصد باقی‌موندهٔ کتاب حواسم رو جمع کردم که ببینم آیا به هیچ نشونه‌ای برمی‌خورم مبنی بر اینکه چطور بین تمااااااام مردم شهر فقط زن دکتر دانا و حکیم بوده؟ 
می‌گفتم بالاخره «یه چیزی» باید باشه دیگه! نمی‌شه صرفا از حاصل کار نتیجه بگیریم چون ایشون کور نشده لابد حکیم بوده و بقیه نه! ولی خب به چنین توضیحی برنخوردم. 

در واقع مسئله از اونجا شروع شد که من اعتراض کردم این حد از سقوط در این زمان کوتاه صرفا به خاطر کور شدن واقعا توجیه‌پذیر نیست که جوابش این شد که کوری نماد داناییه. 
و بعد گفتم خب پس یعنی ملت کور که شدن یهو لامپ داناییشون خاموش شد و در لحظه خر شدن؟ که بحث رفت سر علت و معلول و باقی مواردی که بالاتر گفتم. 
(من البته اون موقع یه مشکل بزرگم نه با کورها که با بیناهای مسئول شهر بود)

نویسنده هم که لطف کرده بود و وسط تعریف داستان هی اظهارنظر می‌کرد و شاید بگم موقع گوش دادن به بیشتر این افاضات این‌طوری بودم که چی داری می‌گی برادر؟ چرا همین‌طور می‌بافی به هم؟

البته در خلال اعتراضاتم به کتاب، دوستان گفتن تو پس کلا با داستان‌های غیرواقعی‌طور و این چیزا مشکل داری! نویسنده اومده از این فضای غیر رئال استفاده کرده تا حرف‌هاش رو بزنه، داستان واقع‌گرایانه نمی‌خونی که اینقدر انتظار منطق داری. 
و من، یک عدد فانتزی‌خون قهار که اصلا بدون کتاب فانتزی و تخیلی خوندن روزم شب نمی‌شه، جدا با همچین استدلالی برای توجیه ابعاد غیرمنطقی داستان‌ها مشکل دارم...

نمی‌خوام بگم همهٔ داستان برام غیرقابل‌باور و مسخره بود ولی خب اینقدر از این جنبه‌ها داشت که بقیهٔ ابعادش رو تحت‌الشعاع قرار بده. 
در واقع موضوع جدا جالب بود، اینکه یه شهری یهو بدون هیچ توضیحی کور بشن می‌تونه ماجراهای خیلی جذاب و البته وحشتناکی رو به دنبال داشته باشه و باهاش می‌شه حرف‌های اخلاقی-فلسفی‌طور زیادی زد!
ولی خب، پیاده‌سازی این ایده اصلا پسندم نبود و کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که کلا از داستان‌های «نمادین» خوشم نمیاد.
به نظرم اینقدر راهکار برای اینکه صاف و مستقیم حرفت رو به زیبای هر چه تمام‌تر بگی وجود داره که نخوای درگیر این سطح از نمادپردازی بشی، خصوصا وقتی حالت آشکار ماجرا اینقدر ذهن دنبال منطق کسی مثل من رو آزار می‌ده :)

یعنی مثلا فرض کن آدم می‌تونه بگه کارخونهٔ اروک‌های‌سازی سارومان و اون همه دود و دم و نابود کردن درخت‌ها نماد صنعتی‌شدن جامعه‌ست (هر چند که فکر کنم خود تالکین این ارتباط رو انکار می‌کرد!) ولی به هر حال هر چی هست این قضیه بدون اینکه «نماد» در نظرش بگیری در بافت خود داستان معنی می‌ده. 
و یا مسئلهٔ دزدهای زمان موموی میشاییل انده.
ولی من همچین حرفی رو در مورد کوری نمی‌تونم‌ بزنم و بدون تلاش وافر برای «نمادین» در نظر گرفتن همه چیز، ماجراها و واکنش‌ها به نظرم به شدت کاریکاتوری و مسخره بودن.

یه نکته رو هم می‌ذارم بعد هشدار افشا.
قبلش فقط بگم که از اجرای آقای رضا عمرانی طبق معمول راضی بودم 👌🏻 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️ 

وقتی داشتم در مورد کتاب غر می‌زدم دوستان گفتن حالا صبر کن برسی به پایانش بعد قضاوت کن.
بعد من وقتی رسیدم به آخرش: 😐😐😐
الان So What?!
جدا برام بی‌معنی بود اینکه همون‌طور ناگهانی دوباره بیناییشون رو به دست آوردن...
      

32

        بچه که بودم (راهنمایی-دبیرستان اینا) خوراکم این کتابای کوچولوی کارآگاهی بود، کلی شرلوک هولمز و آگاتا کریستی خونده بودم. بعد دیگه کلا داستان جنایی از سرم افتاد 🫠
تا همین چند وقت پیش، که شروع کردم به خوندن جنایی‌های مخلوط! یعنی مثلا جنایی عاشقانه (مثل The Unknown Beloved) یا جنایی تاریخی (مثل The Frozen River) و واقعا از این سبک مخلوط خوشم اومد! (توجه کنید که هیچ‌کدوم از این دوتایی که گفتم ترجمه نشدن 🚶🏻‍♀️)
ولی خب هنوزم اصلا میلم به جنایی «خالی» نمی‌کشه 😅
این کتابم به اصرار خواهرم شروع کردم، رسما به زور داد دستم گفت بخون نظرت رو بگو 😄
می‌گفت داستان‌هاش «یه جوریه»، با جنایی‌های عادی فرق می‌کنه.

و خب، واقعا هم به نظرم «یه جوری» بود 😶‍🌫️
البته من با توجه به اینکه خیلی وقته به صورت حرفه‌ای جنایی نخوندم نمی‌تونم در مورد فرقش با بقیه قضاوت کنم.
با این حال، می‌تونم بگم بیشتر داستان‌هاش یه حالت خاصی داشت.
شاید مثلا یه حالت کلیداسرارطوری!
 
البته تا جایی که یادمه در واقع می‌شه همه‌شون رو همچنان در دستهٔ رئال/واقع‌گرایانه قرار داد، به جز آخری!
تو داستان آخری رسما پای ارواح وسط کشیده می‌شه و از این جهت به نظرم خیلی با بقیهٔ کتاب فرق داشت (البته اون وجههٔ کلیداسرارطوری تو یه سری داستان‌ها مثل «چشم خائن» باعث می‌شه همچین کامل رئال رئال هم نباشه!).
بعضی داستان‌ها هم طوری بود که احتمالا اگه ادامه پیدا می‌کرد یه چیز جالبی از توش در می‌اومد، مثل «آخرین ایستگاه».
بعضی از داستان‌ها هم همچین منطق چفت‌وبست‌داری نداشت، که شاید بشه به کوتاه بودن ربطش داد.

در کل ولی بد نبود، هر چند که اصولا اگه به خودم بود سراغش نمی‌رفتم 😅
خوندنش هم خیلی طول کشید و چون مجموعه داستان بود مشکلی نبود بینش خیلی فاصله بندازم. دیگه چند روز پیش در جریان روی آوردن به کتاب‌های چاپی این یکی رو هم بالاخره تموم کردم :)
      

15

        این کتاب رو از نمایشگاه کتاب پارسال خریدم (تا جایی که یادمه اون موقع هنوز نسخهٔ الکترونیکی نداشت و همین الان هم الکترونیکیش گویا فقط تو فراکتاب موجوده).
سر شرایط این روزها یادی از کتاب‌های چاپیم کردم و بعد از کمی بالاپایین‌کردن گزینه‌های موجود، دست گذاشتم رو این یکی.
و خب، برخلاف روال معمولم یه روزه هم تمومش کردم :)

واقعا کتاب دوست‌داشتنی و روونی بود. 
قصه سر احیای یه کارخونهٔ ورشکسته‌ست، کارخونهٔ تولید الکتروموتور جمکو. 
اینقدر اوضاعی که در ابتدای کتاب از این کارخونه توصیف می‌شه خرابه که اگر انجام نشده بود و الان از آینده در موردش حرف نمی‌زدیم قطعا کسی باور نمی‌کرد چنین مورد ناامیدکننده‌ای رو بشه دوباره به زندگی برگردوند. 
ولی خب شد و فرآیند برگشت این کارخونه به زندگی واقعا تو این کتاب، جذاب روایت شده. 

این چیزا رو که می‌خونیم به صورت ملموس و عینی می‌فهمیم که واقعا «کار نشد نداره»! 
می‌تونیم هی بشینیم بگیم نمی‌شه، نمی‌تونم، فلانی سنگ‌اندازی می‌کنه، مسئولین بدن و غیره،
یا می‌تونیم مثل این آدما واقعا و با تمام وجود تلاش کنیم! 
 
البته اینجا هم سنگ‌اندازی و اختلاس و این بند و بساطا پیدا می‌شه که موقع خوندنش با خودم می‌گفتم واقعا شما وجدان ندارید؟ بابا یه درصد احتمال نمی‌دید شاید قرار باشه اون دنیا بابت این مال مردم خوردن جواب پس بدید؟ 
ولی خب، مسئله اینجاست که قهرمان‌های این داستان واقعی تونستن با وجود تمام این مشکلات این کارخونه رو به اوج برسونن. 

من مدل چیدن روایت‌ها رو هم پسندیدم واقعا.
کتاب به ۱۹ تا فصل/آچار! و یه سخن پایانی تقسیم شده و ۱۱ تا راوی داره که به جز اولی، عکس بقیه آخر کتاب اومده (من به هر فصل که می‌رسیدم اول می‌رفتم عکس راوی رو آخر کتاب نگاه می‌کردم و بعد ادامه می‌دادم 🙂). 
بعد تقریبا آخر هر فصل با چند جمله به فصل بعد وصل شده و یه سیر زمانی قشنگی از این مسیر پیشرفت نشون می‌ده.

خلاصه که خوندنش تجربهٔ دلچسبی بود و حس خوب خستگی‌ناپذیری و توکل و کم نیاوردن و ما می‌توانیم با خوندن این کتاب به دل و جون خواننده می‌شینه.
قابل توصیه به همه هم هست به نظرم، از نوجوون تا بزرگسال. 
همه بخونید و لذت ببرید و به مردان و زنان پرتلاش این سرزمین افتخار کنید 😍


پ.ن.: اینجانب تو دانشگاه اصلا از درس‌های قدرت و کنترل خوشم نمی‌اومد، خصوصا قدرت 😅 ولی خب تو این کتاب اینقدر جالب در مورد الکتروموتورها و کاربردهای بسیار متنوعشون حرف می‌زنه که حتی منم به این بخش از رشتهٔ برق علاقه‌مند شدم 😄
      

22

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

هری پاتر و سنگ کیمیاالکاتراز در مقابل کتابداران شرورمومو

فانتزی‌های پیشنهادی یه فانتزی‌خون :)

22 کتاب

تو این لیست یه سری از بهترین فانتزی‌هایی رو که خوندم آوردم، که ان‌شاءالله با خوندن کتاب‌های بیشتر به روز میشه :) من خودم همهٔ خارجی‌ها رو زبان اصلی خوندم (غیر از مومو که زبان اصلیش آلمانیه! و داستان بی‌پایان که در واقع ترجمهٔ انگلیسیش رو خوندم)، ولی اینجا نسخهٔ ترجمه‌شده رو گذاشتم. موارد ترجمه‌نشده رو هم آوردم، خدا رو چه دیدی! شاید یه روزی ترجمه شدن :) البته یه سری از ترجمه‌شده‌ها هم تا الان فقط نسخهٔ چاپیشون اومده، اونم با قیمت بسیار بالا! و با وجود اینکه خیلی دوستشون دارم جدا نمی‌تونم توصیه کنم مثلا ۶۰۰ تومن پول بدید برای خرید فلان کتاب! امیدوارم هر چه زودتر نسخهٔ الکترونیکی و یا ارزون‌تر این موارد هم موجود بشه.... در مورد چند جلدی‌ها هم فقط جلد اول رو آوردم، که شامل این موارده: هری پاتر (۷ جلد)، آلکاتراز در مقابل کتابداران شرور (۶ جلد)، دروازه مردگان: قبرستان عمودی (۳ جلد)، ناجیان: پولاددل (۳ جلد، یه نکته: ترجمهٔ این مجموعه اصلا خوب نیست، تو مرورم درباره‌ش توضیح دادم)، The First Girl Child (۲ جلد)، شب زمستانی (۳ جلد)، A River Enchanted (۲جلد)، مه‌زاد: آخرین امپراطوری (۳ جلد)، مه‌زاد: آلیاژ قانون (۴ جلد، این در واقع عصر دوم مه‌زاده و باید بعد از سه جلد عصر اول خونده بشه!)، The Golem and the Jinni (۲ جلد)، ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه (۳ جلد)، آرشیو استورم‌لایت: طریق شاهان (فعلا ۴ جلد). البته توجه کنید که یه سری از اینا رو تو ترجمه چند قسمت کردن! مثلا طریق شاهان خودش در واقع یه جلده که ترجمه‌ش تو دو سه قسمت چاپ شده، و من وقتی میگم ۴ جلد یعنی ۴ جلد اصلی! 🔅🔅🔅🔅🔅 ترتیب کتاب‌ها «تقریبا» از آسان به سخته 😄 یعنی اون آخرهای لیست با فانتزی‌های پیچیده‌تری طرفیم :) البته این رتبه‌بندی اونقدرم دقیق نیست، مخصوصا موارد نزدیک به هم اونقدرها تفاوتی با هم ندارن. ولی مثلا تفاوت بین اول فهرست تا آخرش زیاده. بنابراین، برای کسایی که تازه می‌خوان فانتزی رو شروع کنن شاید کتاب‌های آخر لیست انتخاب خوبی نباشه 🤔 🔅🔅🔅🔅🔅 نکتهٔ دیگه اینکه تو این فهرست اصولا مخاطب بزرگسال مد نظر بوده، ولی یه سری از کتاب‌ها برای کودک و نوجوان کم سن و سال هم مناسبه. اینا در واقع در اصل کتاب نوجوانن، ولی کتاب نوجوانی که به نظرم برای آدم بزرگسال هم می‌تونه جذاب باشه، خودم که اصولا خیلی ازشون لذت بردم :) مثلا هری پاتر، آلکاتراز، مومو و داستان بی‌پایان. با این حال، اگه بزرگسالی هستید که اصولا با کتاب‌های نوجوان حال نمی‌کنید، شاید این دسته از کتاب‌ها براتون مناسب نباشه! البته که به نظرم خیلی اشتباه می‌کنید 😂 بقیهٔ موارد هم اگه بحث سانسور رو در نظر بگیریم برای نوجوون‌های بزرگتر هم مناسبه، ولی اونایی که ممکنه یه سری حساسیت‌هایی روش باشه به طور خاص این موارد هستن (من اصولا نسخهٔ ترجمه‌شدهٔ بعضی‌ها رو ندیدم و چیزی که میگم بر اساس نسخهٔ زبان اصلیه): ❗The First Girl Child ❗خرس و شباهنگ: بیشتر به خاطر صحنه‌های جلدهای بعدی ❗A River Enchanted ❗A Study in Drowning ❗پیکارگسل ❗مه‌زاد (عصر اول): یه مقدار خشونتش شاید زیاد باشه و فضای تاریکی داره (همون دارک 😄)، ولی از نظر صحنه‌های جنسی کاملا تمیزه. ❗مه‌زاد (عصر دوم): باز از لحاظ صحنه‌های جنسی تمیزه، خشونتش هم بالا نیست، ولی یه شخصیت فرعی هم‌جنس‌گرا داره... پرداختش خیلی کمه ولی بالاخره هست... 🔅🔅🔅🔅🔅 به اینم دقت کنید که اینطور نیست که از نظرم همهٔ این کتاب‌ها با هم برابر باشن، بعضیا خوبن، بعضیا خیلی خوبن و بعضیا عااااااالی هستن :) ولی خب همه‌شون طوری هستن که اگه کسی بگه فانتزی خوب می‌خوام بهش میگم اینا رو بخون :)

217

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.