سیده زینب موسوی

سیده زینب موسوی

کتابدار بلاگر
@szm_books

54 دنبال شده

647 دنبال کننده

                یک عدد پژوهشگرِ فنی‌خواندهٔ فنی‌مانده که سرکی به علوم پایه و علوم انسانی کشیده است 😎😄

فارغ‌التحصیلِ 
....دکترای علوم شناختی (دانشگاه شهید بهشتی)
....کارشناسی و ارشد برق (دانشگاه صنعتی شریف)
              
https://virgool.io/@m_15404805
szm_books

یادداشت‌ها

نمایش همه
        با وجود چندین تجربهٔ خوبی که از آثار ایمی هارمون داشتم، بازم دلم نمی‌خواست این کتاب رو بخونم چون از توضیح داستانش خوشم نمی‌اومد: دختری لباس پسرونه می‌پوشه و می‌ره تا برای استقلال آمریکا بجنگه، این وسط عاشق هم می‌شه و...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من با اینکه یه دختر کارهایی انجام بده که به زعم خیلی‌ها پسرونه‌ست مشکلی ندارم و خیلی از کتاب‌هایی که می‌خونم و دوست دارم پر از این دختراست.
ولی خب، این نقش پسرها رو بازی کردن در مجموع اصلا پسندم نیست، البته که بستگی داره نویسنده چطور تونسته باشه جمعش کنه.

سر همین بود که رغبتی برای خوندن این کتاب نداشتم، ولی بعد از تعریف یکی از دوستان تصمیم گرفتم برم سراغش. مخصوصا از این جهت که به تازگی یه کتاب دیگه حول و حوش همون بازهٔ تاریخی آمریکا تموم کرده بودم و می‌خواستم به پیشنهاد خواهرم (در واقع به اصرار خواهرم 😄) تئاتر موزیکال «همیلتون» رو هم ببینم که باز مربوط به همون بازه‌ست (هنوز این یکی رو تموم نکردم! تا اینجا بد نبود، ولی خب، اینکه برای نقش جرج واشنگتن و ارون بِر و لافایت و تامس جفرسون از افراد سیاه‌پوست استفاده کنی به نظرم واقعا مسخره‌ست 🙄).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب هم اولش خوب شروع شد. شخصیت اصلی یه دختر پرتلاش بود که با نظراتش آدم رو به خنده مینداخت :)
ولی هر چی گذشت داستان برام یکنواخت‌تر شد...

اول اینکه مدل عاشقانه‌ش رو دوست نداشتم. چون یه طرف ماجرا مردی بود که حدود یه سال و نیم پیش زنی که عاشقش بود رو از دست داده بود و من کلا از این‌طور عاشقانه‌ها خوشم نمیاد و البته این یه نظر کاملا شخصیه 😅 
غیر از اون به نظرم بعضی صحنه‌ها اصلا به فضای داستان نمی‌اومد و حتی به مدل ایمی هارمون هم نمی‌خورد، نمی‌دونم‌ اینا دقیقا چی بودن اون وسط!

و خب، از یه جایی به بعد رسما هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد و همین شد که بعد از چند دقیقه خوندن حوصله‌م سر می‌رفت و می‌ذاشتمش کنار و در نتیجه،‌ تموم کردنش خیلی بیشتر از کتاب‌های دیگه‌ای که از این نویسنده خوندم طول کشید.
در واقع اینجا، خیلی کم پیش اومد که با اشتیاق به خوندن ادامه بدم، یا احساساتم سر صحنه‌ای خیلی درگیر بشه یا تیکه‌ای رو رنگی کنم و این بحثا، چیزایی که تو کتاب‌های دیگهٔ نویسنده خیلی بیشتر اتفاق می‌افتاد.
البته باز یکی دو فصل آخر به نظرم بهتر بود و باعث شد کتاب رو با حس بهتری تموم کنم و با اطمینان بیشتری بهش ۳ بدم!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بخش‌های تاریخیش هم خیلی وقت‌ها باعث می‌شد یه همچین حالتی داشته باشم: 🙄😒
وقتی که اینقدر با شور و حرارت در مورد آزادی حرف می‌زدن و اینکه این سرزمین با همه جا متفاوته و این بحث‌ها، با خودم می‌گفتم جدا؟ اون‌وقت نظرتون در مورد رنگین‌پوست‌ها چیه؟

البته نویسنده چند جا به قضیهٔ بردگی اشاره می‌کنه و اینکه تا سال‌ها بعد از جنگ برده‌داری همچنان در آمریکا رواج داشته. ولی خب هیچ‌جا هیچ اشاره‌ای به سرخ‌پوست‌ها نمی‌کنه که جالب بود...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خودم یه چند تا ایراد تو ترجمه دیدم ولی دوستانی که با هم کتاب رو خوندیم بیشتر از این‌ها ازش ناراضی بودن و می‌گفتن اشکالات ویرایشیش هم کم نبوده.

سانسور ترجمه ولی در مجموع خوب بود، یعنی بدون اینکه بخواد خیلی به داستان لطمه بزنه صحنه‌های جنسی رو حذف کرده بود. با این حال مدل داستان طوریه که به نظرم برای نوجوون مناسب نیست...
      

8

        با توجه به عنوان و مرورهای دوستان کمابیش می‌دونستم با چه داستانی طرفم و پایان ماجرا از اول مشخص بود.
با این حال، اواخر کتاب واقعا دلم گرفته بود و برای شخصیت کارآگاه خیلی غصه خوردم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زبون رئیس پلیس ناحیه روایت میشه، ماجرای قتل فجیع یه دختربچهٔ ۸-۹ ساله که زندگی بهترین مأمور این جناب رئیس رو به خاطر یه قول دست‌نیافتنی برای همیشه تغییر می‌ده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، من یه مقدار از خودم ناامیدم چون به هیچ‌وجه این برداشت‌های روان‌شناسانهٔ یه سری از دوستان رو از این داستان نداشتم 😅
البته که برام کتاب جذاب و پرکششی بود و احساساتم رو درگیر کرد، ولی خب، الان دقیقا چه چیز عمیقی رو در مورد این دنیا و در مورد آدم‌هاش می‌خواست بهمون بگه؟ 🤔
مخصوصا بحثم سر این «ساختارشکن» بودنشه که چون مقادیری لودهنده‌ست بعد از هشدار افشا در موردش توضیح می‌دم.

قبلش فقط بگم که من نسخهٔ صوتی رو گوش دادم و خیلی راضی بودم. کلا من اجرا و صدای آقای قناعت‌پیشه رو دوست دارم 👌🏻 صدای بازرس ماتئی هم طوری بود که همون اول ازش خوشم اومد و البته همین باعث شد سرنوشتش برام دردناک‌تر باشه :(

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا! ⚠️

حرفی که تو کتاب تکرار می‌شه و تو عنوان هم اومده اینه که می‌خواد داستانی خلاف معمول رمان‌های پلیسی و جنایی تعریف کنه، وقتی که برخلاف انتظار، کارآگاه پیروز نمی‌شه و نمی‌تونه قاتل رو دستگیر کنه...

ولی چرا؟ اول طوری به نظر می‌رسه انگار کارآگاه اشتباه کرده (رئیس پلیس هم البته یه سری حرف‌های فلسفی‌طور می‌زنه که بعضی‌هاش به نظرم نامفهوم می‌اومد). ولی خب مسئله اصلا این نیست که کارآگاه نابغهٔ ما برعکس رمان‌های پلیسی عادی نتونسته با کنار هم گذاشتن شواهد مسئله رو حل کنه، بلکه یه تصادف، صرفا یه تصادف، باعث می‌شه به جواب نرسه.
کارآگاه برای کشف قاتل تله می‌ذاره و اتفاقا قاتل به دام این تله می‌‌افته، ولی لحظهٔ آخر، وقتی دیگه قرار بوده دستگیرش کنن، این فرد قبل از رسیدن به محل، تصادف می‌کنه و می‌میره! 
و کارآگاه و رئیس پلیس و بقیه هیچ‌وقت متوجه این موضوع نمی‌شن (راهی هم برای دونستنش نداشتن) و در نتیجه همه فکر می‌کنن کارآگاه اشتباه کرده. خودش ولی کوتاه نمی‌آد و همچنان منتظر به دام افتادن قاتل می‌مونه و این انتظار دیوونه‌ش می‌کنه :(
مدت‌ها می‌گذره و رئیس پلیس به صورت تصادفی به ماجرای قاتل پی می‌بره (اینجا دلم می‌خواست اون زنیکهٔ خرفت مزخرف رو خفه کنم 🤬) و می‌ره ماجرا رو به کارآگاه می‌گه ولی دیگه کار از کار گذشته و عقل ازدست‌رفتهٔ کارآگاه دیگه برنمی‌گرده...

حرفم اینه که کارآگاه قصه چیزی کم نداشته و اتفاقا تلهٔ هوشمندانه‌ای برای به دام انداختن قاتل گذاشته (هرچند، شاید با ریسک بالا و کمی غیرانسانی)، ولی خب به خاطر یه تصادف به هدفش نمی‌رسه.
الان این خیلی ساختارشکنانه است؟ 🤔 درسته کارآگاه نتونست قاتل رو پیدا کنه ولی من با خوندن مرورها و بعد توضیحات اولیهٔ رئیس پلیس انتظار داشتم قضیه طوری پیش بره که واقعا با شواهد موجود نشه کلا حدسی در مورد قاتل زد و به همون موضوع برسیم که ذهن ما از درک خیلی از روابط این دنیا عاجزه، ولی خب اینطور نبود به نظرم...
      

23

        اینقدر خوب شروع شد و خوب داشت پیش می‌رفت که گفتم چه خوب! بالاخره داره از این جناب موراکامی خوشم میاد! ولی افسوس... 

تو نیمهٔ دوم کتاب نویسنده موضوعی رو کشید وسط که واقعا خشکم زد و به شدت مشمئز شدم. تازه اینجا بود که رفتم به صفحهٔ کتاب تو استوری‌گرف نگاهی انداختم و دیدم بله! اخطار incest (زنای با محارم) داره، در حد گرافیکی (این بالاترین حد یه اخطار تو استوری‌گرفه و به مواردی اشاره داره که موضوع تو کتاب با جزئیات پرداخته شده).

قطعا اگه قبل از شروع کتاب این اخطار رو دیده بودم هیچ‌وقت سراغش نمی‌رفتم، چون این موضوع در واقع یکی از خط قرمز‌هام تو کتاب‌هاست و به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد کتابی بخونم که به چنین چیزی اون هم با این جزئیات پرداخته باشه (باز تو کتاب‌های دیگه‌ای که باهاش برخورد داشتم قضیه کاملا ناآگاهانه بود و با این حال بازم بدم اومد، اون‌وقت اینجا هم اصل رابطه یه درجه فجیع‌تر بود و هم با آگاهی کامل، دو طرف بهش ادامه می‌دادن 😐). 

البته که سانسور ترجمهٔ فارسی خیلی زیاده و مسئله تو کتاب اصلی به خاطر توصیفات جزئی بسیار فجیع‌تره، ولی خب تو ترجمه هم در حدیه که خواننده کاملا متوجه می‌شه اینجا چه اتفاقی افتاده (تا جایی که با یکی از دوستان مقایسه کردیم سانسور دو تا ترجمه، خانوم گرکانی و آقای غبرایی، اونقدرها هم فرقی با هم ندارن).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

همون‌طور که گفتم کتاب خیلی جذاب شروع شد.
از یه طرف پسری رو داشتیم که تصمیم می‌گیره در آستانهٔ ۱۵ ساله‌شدن از خونه فرار کنه،
و از طرف دیگه گزارش ارتش آمریکا از یه ماجرای عجیب، از هوش رفتن دسته‌جمعی تعدادی بچه‌مدرسه‌ای تو یه روستای دورافتادهٔ ژاپن، سال‌ها پیش و در جریان جنگ جهانی دوم.
این دو تا خط داستانی موازی با هم پیش می‌رن تا اینکه دومی بعد از یه مدت تبدیل می‌شه به ماجرای آقای ناکاتا، پیرمرد عجیبی که یکی از اون بچه‌ها بوده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من واقعا هر دو خط داستانی رو دوست داشتم تا اینکه خط داستانی کافکا، همون پسر فراری، رسید به ماجرایی که بالاتر بهش اشاره کردم. 
تا قبل از اون واقعا داشتم از نوع جزئی روایت ماجراهایی که کافکا از سر می‌گذروند لذت می‌بردم، یه طور خاصی بود و بعضی انیمه‌های میازاکی رو یادم مینداخت. ولی بعدش...

خط داستانی آقای ناکاتا رو هم تقریبا تا آخر دوست داشتم و همچنین خود شخصیت این پیرمرد رو.

ولی ته داستان کلا به نظرم اینقدر بی‌معنی جمع شد که با خودم گفتم واقعا که چی؟! 
طوری بی‌معنی بود که رفتم تو نت گشتم ببینم ملت چه توضیح‌ها و تفسیرهایی براش ارائه دادن.
دو تا از این تفسیرها رو خوندم، که تو یه سری موارد شبیه هم بودن و تو یه سری دیگه متناقض هم، و اینطوری بودم که خدایی الان اینا رو از کجای داستان برداشت کردید؟ 🤔

با این وجود، حس می‌کنم اگه اون قضیهٔ مشمئزکننده رو پیش نمی‌کشید و یه ذره فقط یه ذره بهتر اتفاقات رو توضیح می‌داد به خاطر حس عجیب و غریب انیمه‌طوری که داشت هنوز می‌تونستم دوستش داشته باشم، ولی با این وضع...

به هر حال، همین‌جا برای بار دوم! تصمیم گرفتم با آقای موراکامی خداحافظی کنم و امیدوارم دوباره وسوسه نشم یه کتاب دیگه از نویسنده رو بخونم 🙄 (بار اول بعد از اولین کتابی بود که از ایشون گوش دادم، یعنی «شکار گوسفند وحشی» که یه مرور هم براش نوشتم. بعد باز به خاطر اینکه این نویسنده همیشه جلوی چشمم بود، «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» رو که داستانی نیست گوش دادم و با کمال تعجب خودم، دوستش داشتم. اینجا بود که تصمیم گرفتم یه شانس دیگه به آقای موراکامی بدم 😏 و با تعریف‌های دوستان این کتاب کافکا رو برای این کار انتخاب کردم که این شد نتیجه‌ش...).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

از نسخهٔ صوتی البته خیلی راضی بودم. اجراها جدا قشنگ بود و صداگذاری‌ها به شخصیت‌ها واقعا می‌اومد. ترجمه رو هم اصولا مقایسه نکردم ولی حداقل مدل صوتیش خوب و روون بود. در مورد سانسور هم که گفتم نسبتا زیاد بود ولی در بیشتر موارد می‌تونستی بفهمی چی به چیه. بنابراین، کلا به نظرم برای نوجوون‌ها مناسب نیست. البته، در واقع به نظرم برای هیچ‌کس مناسب نیست، ولی خب 🚶🏻‍♀️
      

16

        دن کیشوت (یا در واقع دن کیهوته!) از اون کتاب‌هاییه که اگه صوتی نداشت تقریبا بعید بود هیچ‌وقت فرصت کنم برم سراغش. 
و گوش دادن به همین نسخهٔ صوتیش هم یک سال طول کشید.
نه چون دوستش نداشتم، بلکه چون مدل کتابش به نظرم همین‌طوری آهسته و پیوسته خوندنه و منم کم‌کم در کنار صوت‌های دیگه بهش گوش می‌دادم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستانش هم اینقدر معروف هست که فکر کنم نیاز به تکرار نداشته باشه، یه نجیب‌زادهٔ روستایی اسپانیایی بر اثر افراط تو خوندن کتاب‌های پهلوانی خل می‌شه و به سرش می‌زنه لباس رزم بپوشه و یه پهلوان سرگردان بشه!
و همه چیز این حرکتش مضحک و خنده‌داره، از خود لاغرمردنیش گرفته، که فکر می‌کنه همه رو حریفه، تا اسب پوست و استخونش، که به نظر این نجیب‌زاده رخشیه برای خودش 😄

این نجیب‌زادهٔ ما با حرف‌های عجیب و غریبش یکی از هم‌ولایتی‌های ساده‌ش رو هم از راه به در می‌کنه تا به عنوان مهتر باهاش همراه بشه، و این کسی نیست به جز جناب سانچو :)

این‌طوری می‌شه که یکی از بانمک‌ترین جفت‌های ادبیات سفرشون رو به سمت ماجراجویی‌ها آغاز می‌کنن!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان در واقع تو دو جلد و با فاصله زمانی حدود ده سال نوشته شده، که خودش ماجرای جالبی داره که بماند.
و به نظرم این دو جلد واقعا با هم متفاوت بودن.

جلد اول برای خود من خیلی خنده‌دارتر بود، طوری که بارها موقع گوش دادن بهش با صدای بلند قهقهه می‌زدم و حتی یه بار از شدت خنده پهلوم گرفت و بازم نمی‌تونستم‌ نخندم 😅 (برای همین بود که این جلد رو تا می‌تونستم تنهایی گوش می‌دادم تا ملت فکر نکنن خلم 😂).
ولی جلد دوم با وجود طنز کمتر انگار پخته‌تر بود 🤔

تو جلد اول کلی داستان فرعی داشتیم (یعنی مثلا می‌رسیدن یه جایی و یکی شروع می‌کرد به تعریف کردن)، که خب من چندان علاقه‌ای بهشون نداشتم و پایان‌بندی بعضی‌هاشون به نظرم به شدت ساده‌انگارانه بود.
ولی این داستان‌ها تو جلد دوم خیلی کمتر شده بودن و بیشتر کتاب به همون شخصیت‌های اصلی اختصاص داشت که از این جهت واقعا بهتر بود.
البته یه جاهایی این جلد دوم به نظرم انفکاک شخصیت‌پردازی داشت، مثلا سانچو یهو خیلی حکیم شد! 

وسط ماجراها هم سروانتس گاهی خودش و بیشتر از زبون شخصیت‌ها کلی مسائل اخلاقی و اجتماعی رو مطرح می‌کرد که بعضی‌هاش خوب بود و مخصوصا مربوط بودنش به همین زمانهٔ خودمون برام جالب توجه بود (با توجه به خیلی خیلی قدیمی بودن کتاب!).

جلد دوم یه بدی داشت، اونم سوءاستفادهٔ بسیار رومخ امثال دوک و دوشس از دن کیشوت بود. نمی‌دونم سروانتس اینجا منظور خاصی داشته یا نه، شاید می‌خواسته کلا به خوش‌گذارانی‌های بی‌مورد نجیب‌زاده‌ها اشاره کنه و اینکه مردم عادی بازیچهٔ دست این قشر هستن، ولی طوری شده بود که انگار دیگه یه ماجرای «واقعی» مثل چیزایی که تو جلد اول داشتیم وجود نداشت و همه چیز نمایش مضحک این دو تا آدم مزخرف برای سر کار گذاشتن دن کیشوت و تفریح کردن خودشون بود.
مخصوصا من به خاطر بلاهایی که سر سانچوی بنده خدا آوردن از دست این دو آدم سه نقطه خیلی حرص خوردم 🤬
چون دن کیشوت و سانچو با وجود همهٔ دیوونگی‌هاشون واقعا آدم‌هایی خوبی بودن و برای همین این‌طوری سر کار رفتنشون واقعا ناراحتم می‌کرد.


یه نکتهٔ دیگه هم که مربوط به هر دو جلده نوع توصیف نویسنده از مسلمون‌ها و اعرابه 😐
یعنی بلااستثناء هر بار اسمی ازشون می‌اومد من اینطوری بودم: 🙄😐😒
می‌دونم سروانتس در جنگ با مسلمون‌ها شرکت داشته و حتی مدتی اونجا اسیر بوده و سختی‌های زیادی کشیده ولی این حد از خودبرترپنداری دیگه واقعا رومخه! البته که چیز عجیبی نیست و دنیای ما از این خودحق‌‌پنداری اروپایی‌ها کم نکشیده (آخه لامصبا یه نگاه به تاریخ درخشان خودتون بندازید بعد همهٔ بقیه رو وحشی و بربر بدونید!).

توصیفات اغراق‌آمیز از زیبایی بانوان و عشق‌های جگرسوز هم تو این دو جلد کم نیست که خب با یه 🙄 ردش می‌کردم و می‌ذاشتمش به حساب خیلی قدیمی بودنش :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

حالا آیا خوندن این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
راستش به نظرم اصلا طوری نیست که بگم اگه نخونیدش حتما چیزی رو از دست دادید (نظر شخصی اینجانب 😅).
بحث‌های جالبی داشت ولی مثلش تو کتاب‌های دیگه هم پیدا می‌شه و اصلا یکتا نبود به نظرم.
ولی اگه اهل کتاب صوتی هستید می‌تونید بهش به عنوان یه گزینهٔ فرح‌انگیز کنار بقیهٔ کتاب‌ها نگاه کنید. چون اجرای آقای رضا عمرانی از این کتاب عاااااالیه (هر چی بگم کم گفتم!). اصلا فکر می‌کنم یه بخشی از جذابیت و طنز کتاب برای خود من مدیون همین اجرا بود. لحن‌ها به شدت جذاب انتخاب شده بودن و طوری بود که بعضی وقت‌ها همین که دن کیشوت با اون لحن خاص می‌گفت سانچو! من خنده‌م می‌گرفت 😄 (اول از مدل صحبت خود سانچو خوشم نیومد ولی یه کم که پیش رفت دیدم نه خیلی بهش میاد).

خلاصه که من خیلی با اجرای صوتیش حال کردم، فقط حیف که دیباچه‌ها رو نداشت و اون‌ها رو‌ خودم از روی کتاب خوندم. پاورقی‌ها رو هم قاعدتا نداشت ولی خب به نظرم اینجا آدم اونقدر چیز خاصی رو از دست نمی‌ده. 

نظرم در مورد ترجمه هم بسیار به نظرم در مورد اجرای صوتی وابسته‌ست (چون اینجا دیگه لازم نبود خودم برای خوندن بعضی جملات سنگین انرژی صرف کنم)، ولی در کل خیلی خوب بود (قطعا از ترجمهٔ قبلی که از آقای قاضی خوندم‌، یعنی قلعهٔ مالویل، بهتر بود! طوری که تو اون کتاب ترجیح دادم به ترجمهٔ انگلیسی پناه ببرم!).
      

31

        مطمئن نبودم برای این کتاب مرور بنویسم یا نه، ولی آخرش نتونستم در برابر جملاتی که ناخودآگاه تو ذهنم شکل می‌گرفتن مقاومت کنم...

و چرا برای نوشتن مرورش شک داشتم؟ چون این کتاب ترجمه نشده و از اونجایی که معلوم هم نیست ترجمه بشه بعیده کس دیگه‌ای اینجا بتونه بره سراغش...
(من اصولا چیزی از صنعت ترجمه نمی‌دونم، ولی چون دیدم خیلی از کتاب‌هایی که خودم دوست دارم ترجمه نشدن و از اون طرف کلی چرت و پرت شونصد بار ترجمه شده، صرف خوب بودن و معروف بودن یه کتاب رو نمی‌تونم شانسی برای ترجمه شدنش بدونم. امتیاز این کتاب هم تو گودریدز با بیشتر از ۳۰۰ هزار رأی بالای ۴/۴ه و به چند زبان هم ترجمه شده، ولی با توجه به اینکه کتاب قدیمی‌تر همین نویسنده هم حتی تو ایران ترجمه نشده باعث می‌شه به مورد توجه قرار گرفتن این یکی هم چندان امیدی نداشته باشم.)

بنابراین، احتمالا حرف‌هایی که اینجا می‌زنم حدیث نفسی بیش نیست 😅
به هر حال...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب یه داستان تاریخی خانوادگیه، با چاشنی معمای یه ماجرای جنایی (توجه کنید که فانتزی نیست 😅).
ماجراها از سال ۱۷۸۹ شروع می‌شن، چند سالی بعد از جنگ استقلال آمریکا.
جسد یه مرد تو رودخونهٔ یخ‌زده پیدا می‌شه، مردی که به نظر می‌رسه بعد از کتک‌خوردن‌های بسیار به دار آویخته شده، مردی که متهمه چند وقت پیش به ربکا فاستر، همسر کشیش شهر، تجاوز کرده...
مارتا، قابله و شفاگر شهر، برای بررسی جسد فراخونده می‌شه، مارتایی که خودش زخم‌های دوستش ربکا رو درمان کرده و می‌دونه تنها متهم این ماجرای هولناک هم این مرد مقتول نیست..‌

همه چیز هم در واقع حول محور مارتا می‌چرخه، یه زن پنجاه و چهار ساله، با یه شخصیت محکم که همه ازش حساب می‌برن و در عین حال دوستش دارن. 
مارتا که خودش یه مادر و همسره و قابله بودنش باعث شده بیشتر از هر کس به قدرت خاموش این جنس به ظاهر ضعیف پی ببره.
کتاب اصلا با این نقل قول شروع می‌شه:
And She knows, because She warns him, and Her instincts never fail, That the Female of Her Species is more deadly than the Male.
مونث‌های این گونه از مذکرهاش به مراتب خطرناک‌تر و کشنده‌تر هستن...

و نکتهٔ جالب اینجاست که مارتا یه شخصیت واقعی تاریخیه! 
در همین سال‌ها زن قابله‌ای به اسم مارتا بَلرد وجود داشته که برخلاف عرف زمانه خوندن و نوشتن بلد بوده و اینطوری با ثبت تجربیات ریز و درشتش تونسته جای پایی از خودش تو تاریخ به جا بذاره و موندگار بشه، فقط و فقط به خاطر همین کلمات روی کاغذ...
زندگی‌نامه‌ای هم که ازش توسط یه نویسندهٔ دیگه بر اساس همین خاطرات نوشته شده جایزهٔ پولیتزر رو برده، و این تیکه از اواخر این زندگی‌نامه که خانوم لاهون تو یادداشت آخر کتاب آورده بود واقعا قشنگ بود:
Martha did not leave a farm, but a life, recorded patiently and consistently for twenty-seven years. No gravestone bears her name though perhaps there still grow clumps of chamomile or feverfew escaped from her garden.

البته که خود این کتاب رودخانهٔ یخ‌زده یه «رمان» تاریخیه و قطعا پر از خیال‌پردازی. نویسنده کلی هم در این رابطه تو یادداشت آخر کتاب توضیح داده، مثلا یکی از انحرافات از جریان اصلی وقایع فشرده‌تر کردن اتفاقات بوده، طوری که همه تو بازهٔ زمانی چند ماههٔ این کتاب جمع بشه.

همچنین نمی‌دونم چه مقدار از جزئیات زندگی خانوادگی مارتا واقعی بودن، ولی چیزی که اینجا پرداخته شده بود واقعا دوست‌داشتنی بود.
روابط زناشویی به شدت عاشقانه بود که خب باعث می‌شد فکر کنم یعنی تو ۵۰ و خرده‌ای سالگی هم آدما می‌تونن با هم اینطوری باشن؟ 🥹
مدل توصیفات از مادری و عواطف مادرانه هم خیلی قشنگ بود و چند تا از این قسمت‌ها رو تو کتابم رنگی کردم...

کلا یه مدلْ پیر شدن خواستنی بود، طوری که با خودم می‌گفتم منم دلم می‌خواد اینطوری پیر بشم :)
(با توجه به اینکه نویسنده خودش مادر چهار تا پسر بزرگه که همچنان داره عاشقانه با همسرش زندگی می‌کنه، حس می‌کنم خیلی از این توصیفات برگرفته از تجربیات خودشه، در واقع تو یادداشت آخر کتاب هم به موضوع اشاره کرده که به خاطر همین زندگی خانوادگی خوب اصلا نمی‌تونه در مورد ازدواج‌های «بد» بنویسه 🙂)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اینجا باید در مورد صحنه‌های متعدد زایمان هم صحبت کنم!
با توجه به پیشهٔ مارتا، تو این کتاب چندین مورد صحنهٔ زایمان داریم که با جزئیات توصیف شدن و به نظرم عالی بودن! 
من البته نه خودم تجربهٔ این موضوع رو داشتم و نه از نزدیک شاهدش بودم، ول این صحنه‌ها به نظرم خیلی واقعی اومد (و با توجه به یادداشت آخر نویسنده فکر می‌کنم می‌تونم به دانسته‌هاش در این زمینه تا حد خوبی اعتماد کنم). این صحنه‌ها بدون رمانتیک‌بازی و حذف کردن سختی‌ها بزرگی این عمل طبیعی رو به زیبایی هر چه تمام‌تر نشون می‌داد. و اصلا من تو همون صحنهٔ زایمان اول اول کتاب عاشق مارتا شدم! 

می‌دونید قشنگی نگاه این کتاب به جنس مونث چی بود؟ اینکه نشون می‌داد زن‌ها چقدر می‌تونن قوی و تأثیرگذار باشن، بدون اینکه بخواد ابعاد مادرانه و زنانه‌شون رو انکار کنه.

البته این رو باید بگم که توصیف صحنهٔ تجاوز و ماجراهای بعدش واقعا دردناک بود و اصلا به خاطر همین قضیه اولش شک داشتم این کتاب رو شروع کنم یا نه..‌.
ولی همون‌طور که از این یادداشت برمیاد، در نهایت از انتخاب این کتاب خیلی راضی‌ام.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بعد جنایی و معمایی کتاب هم اونقدری نبود که دلم می‌خواست، هر چند، اون مقداری که داشت واقعا خوب بود (و تا حد خوبی منطبق بر واقعیت).

منم در اصل دنبال یه جنایی/تریلر تاریخی بودم که بعد از گشتن‌های بسیار و زیر و رو کردن چند تا لیست، آخرش با کمک فیلتر‌های استوری‌گرف به این کتاب برخوردم :)
و بیشتر از قبل به این نتیجه رسیدم که چقدر از این سبک خوشم میاد و دلم می‌خواد بازم ازش بخونم.

(کلا دیگه میلم به جنایی «خالی» نمی‌کشه! اگه از این جنایی/معمایی‌های مخلوط! تو دست و بالتون دارید ممنون می‌شم پیشنهاد بدید :) ماجراجویی/تاریخی هم می‌پذیرم 😄 همین الان هم یکی دو تا کتاب اینطوری تو فهرست انتظارم دارم، یکیش کتاب Code Name Hélène اثر همین نویسنده.)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بعد تاریخی کتاب هم برام سوال‌‌های مختلفی ایجاد کرد که دلم می‌خواد بعدا دنبالشون کنم، نکات جالبی هم داشت.

مثلا اینکه فهمیدم سال‌ها قبل از الغای رسمی بردگی تو کل آمریکا، تو ایالت ماساچوست سیاه‌پوست‌ها آزادانه زندگی می‌کردن. البته اینجا صرفا یه اشاره‌ای به این موضوع می‌کنه، ولی بر اساس توضیحات نویسنده از بررسی یادداشت‌های مارتا برمیاد که حداقل رفتارهای این زن قابله در برابر این افراد نژادپرستانه نبوده (یه زن دکتر سیاه‌پوست هم اینجا هست که واقعا شخصیت مرموز و عجیب و جالبی داره).
به مسئلهٔ سرخپوست‌ها خیلی تو کتاب پرداخته نمی‌شه، ولی لحن کلی، حاکی از طرفداری و دلسوزی شخصیت‌های اصلیه. با این حال، من نمی‌تونستم این فکر رو از مغزم بیرون کنم که این زمین‌هایی که الان توش ساکن هستن به چه قیمتی به دست اومده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت اینکه واقعا این کتاب رو دوست داشتم و از اون موارد معدودی بود که به علت علاقهٔ زیاد به شخصیت اصلی موقع خوندن کتاب براش با صدای بلند ابراز احساسات می‌کردم (مثلا به کسی که اذیتش می‌کرد با صدای بلند فحش می‌دادم 😂). کلا کتابی که بتونم شخصیت‌هاش رو دوست داشته باشم در نظرم جایگاه ویژه‌ای داره و این موضوع قطعا در مورد این کتاب صدق می‌کرد :)
      

18

        امتیاز دادن به این مجموعه واقعا برام سخت بود.
از یه جنبه‌های دلم می‌خواست بهش ۵ بدم و از یه جنبه‌هایی ۲! در نتیجه به حد وسط اکتفا کردم...

کتاب با پیش‌‌درآمدی از پایان خوش داستان شروع می‌شه و بعد برمی‌گردیم به اول ماجرا، جایی که نفرین کل ایران‌زمین رو فرا گرفته، خورشید دم غروب از حرکت ایستاده، از آسمون خاکستر می‌باره و زمین زیر گنداب‌هایی پر از مارهای آدم‌خوار فرو رفته...
در چنین وضعیتی مردم همه چیز رو از چشم جم، پادشاه ایرانشهر، می‌بینن و چندین گروه تا به حال تلاش کردن پادشاه رو بکشن...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اول اینکه این کتاب یه فانتزی ایرانی واقعی بود.
یعنی این‌طور نبود که مثل خیلی از فانتزی‌های دیگه صرفا نویسنده‌ش ایرانی باشه و اگه اسم نویسنده رو حذف کنی از لحاظ فضای داستان و شخصیت‌ها هیچ فرقی با فانتزی‌های خارجی نداشته باشه. خودم با توجه به اینکه به اندازهٔ کافی از آثار دسته‌اول فانتزی‌های آمریکایی می‌خونم، ترجیح می‌دم ایرانی‌هایی که می‌رم سراغشون حداقل تا حدی واقعا ایرانی باشن و این موضوع تو این کتاب برام یه نقطهٔ قوت بود.

داستان هم از همون اول درگیرم کرد و فضای ایرانی-اساطیریش رو جدا دوست داشتم. نثر کتاب هم واقعا زیبا و چشم‌نواز بود.
ولی یه سری گیر و گورهای داستانی نذاشت این لذت کامل بشه...

البته که من سعی می‌کنم تو داستان‌های مبتنی بر اساطیر، حد آستانهٔ انتظار منطق رو پایین بیارم، چون اصولا افسانه‌ها به شدت بی‌منطق هستن 😅 برای همین اینجا هم به منطق خیلی از وقایع جادویی کاری ندارم. 
ولی حس می‌کنم پرداخت داستانی بعضی قسمت‌ها واقعا می‌تونست بهتر باشه...

کتاب البته پر از صحنه‌های زیبا و بحث‌های جالبه، مثل اشاره به قدرت کلمات و قصه‌ها، موندن برای ساختن وطن یا رفتن برای جستجوی یه زندگی بهتر، نقش مشترک مردم و رهبران تو ویران یا آباد کردن زمین و مواردی از این دست، که واقعا از خوندنشون لذت بردم.
ولی به هر حال خالی از اشکال هم نبود که بعد از هشدار افشا در موردشون توضیح دادم (هر چی فکر کردم دیدم نقدهام رو به جز با اشاره به جزئیات نمی‌تونم مطرح کنم).
البته که با وجود این مشکلات خوندنش رو توصیه می‌کنم و به نظرم نوجوون‌ها و بزرگسالان هر دو می‌تونن از این داستان ایرانی لذت ببرن.

(این کتاب تو سه جلد منتشر شده ولی راستش به نظرم در واقع یه جلد و یه داستان واحده و من به نسخه‌های مجزا صرفا امتیاز دادم و مرورم رو برای این نسخه نوشتم).


🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ از اینجا به بعد داستان رو لو می‌ده ⚠️

یکی از مشکلات اصلی کتاب از نظرم مسئلهٔ زمان و سن آدم‌هاست.
نویسنده تا جایی که یادمه به سن اکثر شخصیت‌ها هیچ اشاره‌ای نمی‌کنه و بسیاری از بازه‌های زمانی با عبارات گنگی مثل «سال‌ها» توضیح داده شده.
خب، این موضوع به خودی خود شاید مشکل مهمی نباشه.
ولی وقتی بارها در طول کتاب خواننده رو گیج می‌کنه، دیگه نمی‌شه نادیده‌ش گرفت.

مثلا اول کتاب شخصیتی به اسم ماندانا معرفی می‌شه که دریادار و فرماندهٔ نیروی دریایی ایرانه. مدل توصیف از این شخصیت طوریه که من خودم حداقل حس یه آدم میانسال رو بهش داشتم.
بعد جلوتر می‌بینیم که شهربانو پریچهر داستانی رو تعریف می‌کنه که توش حرفی از پدربزرگ این خانوم مانداناست، چیزی که شهربانو خودش تجربه‌ش کرده و به یادش می‌آره ولی ماندانا نه. و من اینجا جدا تعجب کردم و با خودم گفتم مگه اختلاف سنی این دو نفر چند ساله؟! (اینجا خودش یه مشکل جدایی هم داشت، اینکه چطور می‌شه نوه اصصصلا در جریان نژاد واقعی پدربزرگ نباشه؟ این واقعا چیزی نیست که با هیچ حد از سانسور پادشاه در عرض فقط دو نسل به طور کلی فراموش بشه...).

یا مثلا پسر جوونی داریم به اسم راستان که عاشق دریادار مانداناست و من چون فکر می‌کردم ماندانا میانساله به نظرم رسید این عشق مدل عشق سرباز به فرمانده‌ست ولی بعد جلوتر می‌بینیم که نه، این دو تا انگار تقریبا هم‌سن هستن و راستان مثل پسر ماندانا نیست! (بماند که سن راستان هم گفته نشده، فقط یه جا می‌گه هم‌سن اوشیدره و اوشیدر تو کتاب عاشق یه دختر ۱۵ساله‌ست پس نمی‌تونه خیلی هم مسن باشه! (فکر کنم سن این دختر از معدود مواردی هست که تو کتاب اومده!).

یا مثلا زنی داریم به اسم آستیا که هم‌سن پریچهره (که توجه کنید پدربزرگ ماندانا رو یادشه و معلوم نیست چند سال عمر کرده)، ولی طوری توصیف می‌شه و آخرای کتاب عاشق به مرد حداکثر میان‌سال می‌شه که به من حس یه زن ۴۰ ساله رو می‌داد.

از این موارد بازم هست و من اینجا این دو سه مورد رو به عنوان مثال آوردم. مسئله اینجاست که ذهن ما سن‌ و زمان رو مثل دنیای خودمون تحلیل می‌کنه و اگه قراره تو کتابی این موارد با دنیای عادی ما فرق بکنه (که به هر حال تو سبک فانتزی امکان‌پذیره) نویسنده باید درست بهش بپردازه.

همین موضوع رو در مورد زمان رخداد وقایع و اینکه مثلا چقدر از نفرین گذشته می‌شه مطرح کرد.

مثلا گفته می‌شه «سال‌ها»ست که چیزی نروییده و درخت‌ها خشک شدن و از دام‌ها خبری نیست.
خب، با این اوصاف این آدما از کجا چیزی برای خوردن پیدا می‌کردن؟ نویسنده فقط چند بار به صورت مبهم به میوه‌های باقی‌مونده رو شاخه‌های درخت‌ها اشاره می‌کنه. الان واقعا همچین چیزی برای سیر کردن شکم این همه آدم در عرض چندین سال کافیه؟ کلا این موضوع غذا یکی از نکات بسیار مبهم برای من تو کل داستان بود..‌.


سوال‌هایی شبیه به این رو می‌شه در مورد مکان هم مطرح کرد.
ببینید خودِ خود خورشید دم غروب از حرکت ایستاده! و تصور من از همون ابتدا این بود که مشکل اصلی هم همینه. بعد ما اینجا افرادی رو داریم که از ایران مهاجرت می‌کنن تا به سرزمین‌هایی برن که این مشکلات رو نداشته باشه. ولی چطور آخه؟ چطور می‌شه خورشید یه جا ایستاده باشه و یه جا در حال حرکت باشه؟ 😅 درسته داستان اساطیریه ولی وقتی میاد در قالب رمان باید بالاخره یه حدی از منطق رو داشته باشه دیگه... بماند که تو کل داستان چندین مورد از زیر گنداب رفتن «جهان» حرف می‌زنه و من جدا همیشه برام سوال بود پس اون‌هایی که رفتن دقیقا کجا رفتن و چرا اونجاها مشکلی نداره؟ 
البته که اینجا نویسنده بحث‌های جالبی رو بین کسایی که تصمیم به مهاجرت می‌گیرن و کسایی که با وجود همهٔ سختی‌ها حاضر به ترک وطن نمی‌شن آورده که خب مسئلهٔ مبتلابه این روزهای ما هم هست. هر چند که من در نهایت از توجیه کار مهاجران خوشم نیومد (نویسنده مشخصا طرفدار کسایی بود که موندن ولی بازم... ببخشید دیگه من یه مقدار تو زمینهٔ مهاجرت دیدگاه‌های خشکی دارم و به این راحتی‌ها با همچین کاری کنار نمیام 😅).


و می‌رسیم به قضیهٔ جم، شاه ایران...
گفتم که یه عدهٔ کثیری نفرین رو تقصیر جم می‌دونستن و بعضی از این افراد هم اعتقاد راسخ داشتن که با کشتن جم نفرین برداشته می‌شه، و من تو تماااام کتاب این برام سوال بود که چرا؟!
دقیقا این افراد چطور و از چه طریقی این رابطهٔ علی معلولی بین جم و نفرین رو کشف کردن؟ 
اینقدر کتاب به این سوال جواب نداد که واقعا اعصابم خرد شد.
و وقتی که جواب داد هم جوابش قانع‌کننده نبود.

اینطوری که آخر کتاب سر و کلهٔ دو تا ایزد پیدا می‌شه که به جم می‌گن این بلا به خاطر کشتار بی‌رحمانه و بی‌رویهٔ جانوران سرشون اومده. من اینجا اینطوری بودم که همین؟ این چه ربطی به رفتار اون مخالفان داشت؟ (نمی‌گم کشتار حیوون‌های بدبخت خوبه، مخصوصا به اون وضع فجیعی که تو کتاب توصیف می‌شه، مسئله ربطش به رفتار مخالف‌هاست، چون هیچ‌جا هیچ حرفی در مورد حیوون‌ها از این آدما نمی‌شنویم).

ما از اون مخالف‌ها صرفا در چند مورد محدود یه اشارهٔ مبهم به «ظلم و ستم» جم رو داریم. در صورتی که از همهٔ بقیهٔ کتاب برمیاد که جم شاید حیوون‌ها رو قلع و قمع می‌کرده ولی رفتارش با مردم خودش خوب بوده. 
تنها چیزی که کتاب از ستم جم به ما نشون می‌ده به سیاه‌چال انداختن آدم‌هاییه که «بعد» از نفرین بهش سوءقصد کردن و من نمی‌دونم جدا یه پادشاه باید با کسی که به روش شمشیر می‌کشه چه رفتاری داشته باشه؟

در نتیجه من همه‌ش منتظر بودم نویسنده یه دلیلی رو کنه که نشون بده این دوستان مخالف چطور به همچین یقینی رسیده بودن که کشتن جم نفرین رو برطرف می‌کنه. چون اینکه شما از ستم پادشاهی شکایت داشته باشید یه چیزه (که گفتم ما توصیفی ازش برای قبل نفرین تو‌ این کتاب نداریم) و اینکه با این حد از «یقین» اعتقاد داشته باشید با کشتن پادشاه خورشید دوباره شروع به حرکت می‌کنه یه چیز دیگه.
مسئله وقتی حادتر می‌شه که می‌بینیم یکی از این حمله‌کنندگان یه دختر پونزده‌ساله‌ست که تا قبل از این مثل یه پدر جم رو دوست داشته و قراره عروس پسرخونده‌ش بشه. دقیقا این وسط چه اتفاقی افتاد که باعث شد این دختر نوجوون خودش یه خنجر برداره و تو پهلوی پادشاه ایران فرو کنه؟ کتاب هیچ‌گونه توضیحی در این رابطه نمی‌ده... (کلا شخصیت این دختر به شدت رومخم بود و قهر و آشتیش با اوشیدر به نظرم درست پرداخته نشده بود...)

و من اصلا کاری ندارم که تو افسانه‌ها در مورد جم چی اومده و چطور فرّ ایزدی رو از دست داده. چون بقیهٔ ماجراهای این کتاب رونوشتی از افسانه‌ها نبود که بگیم در مورد این یکی هم توضیح بیشتری نیاز نیست و به همون افسانه‌ها مراجعه کنید...

و بعد خود کتاب در خلال هفت خوان به ما نشون می‌ده که چطور نفرین در واقع نتیجهٔ عملکرد توأمان مردم و شاه بوده و چطور با کارهایی که این‌ها همزمان ولی تو مکان‌های متفاوت انجام می‌دادن نفرین قدم به قدم برداشته می‌شده.
خب با این حساب چطور باز این مخالف‌ها تا همون آخر کار روی حرف خودشون ثابت‌قدم بودن که راه برداشته‌شدن نفرین «کشتن» پادشاهه؟ 

البته من کلا این جنبهٔ نقش مشترک مردم و مسئولین! رو دوست داشتم واقعا. نویسنده هم اتفاقا تو یادداشت آخر کتاب به طور خاص به این نکته اشاره می‌کنه و می‌گه می‌خواسته برخلاف داستان‌های اساطیری که توش همیشه یه قهرمانی هست که می‌آد همه رو نجات می‌ده مردم رو هم در این نجات دخیل کنه. 
البته یه سری جاها به نظرم به مردم به شکل یه تودهٔ بی‌فکر که کارها رو خراب می‌کنه نگاه می‌شد و این حس رو بهم منتقل می‌کرد که انگار فقط همین شخصیت‌های اصلی که اسم‌هاشون رو می‌دونیم خوب و درستکار هستن و «جمعیت» با بدی‌ها و خرده‌شیشه‌هاش کار رو خراب کرده...


یه موضوع دیگه هم هست که اصولا سلیقه‌ایه، ولی با توجه به اینکه همزمان با این کتاب داشتم مجموعهٔ دیوآباد رو می‌خوندم و ایرانی‌های اونجا خیلی به خالق یکتا (Creator) اشاره می‌کردن بیشتر به چشمم اومد، اینکه انتظار داشتم از اهورامزدا بیشتر بشنوم.
ولی به جای اهورامزدا اینجا چهار تا ایزد داریم که نگهبان جنبه‌های مختلف حیات تو زمین هستن (این تیکه‌ها به شدت من رو یاد سریال آب‌پریا انداخت 😅). البته که این ایزدها هم از داستان‌های اساطیری ایران گرفته شدن ولی کلا بدم نمی‌اومد به الهیات این ایزدها و رابطه‌شون با اهورامزدا بیشتر پرداخته بشه 😄
      

16

        کل این جلد سوم از مجموعهٔ خانوادهٔ تیبو در واقع «کتاب» هفتم از این مجموعه‌ست، با عنوان «تابستان ۱۹۱۴»، که البته تو این جلد هم تموم نمی‌شه و تا اواسط جلد چهارم ادامه داره. جایزهٔ نوبل هم بعد از نوشتن این کتاب (تابستان ۱۹۱۴) به روژه مارتن دوگار داده شده. در نتیجه می‌شه گفت داستان هنوز تا اینجای کار کامل نیست و احتمالا به خاطر زیاد شدن حجم کتاب، ناشر نسخهٔ فارسی تصمیم گرفته از وسط نصفش کنه 🤷🏻‍♀️
به هر حال در مورد همون مقداری که تو این جلد دیدیم نظر می‌دم.

اینجا شاهد بحث‌های بی‌پایان ژاک و رفقای سوسیالیستش در رابطه با مسائل مختلف و به خصوص جلوگیری از وقوع جنگ هستیم، طوری که واقعا خیلی جاها کتاب حالت داستانیش رو از دست می‌داد و خوندنش حتی برای من به عنوان یک عدد سمپات سوسیالیسم 😄 هم سخت می‌شد :) 

ولی همین هم فراز و فرود داشت و بعضی بحث‌ها واقعا جالب بودن، هرچند سرنوشت محتومی که در انتظار این آدم‌ها بود باعث می‌شد همهٔ تلاش‌ها و بحث‌هاشون عبث به نظر برسه و هر چی به آخر کتاب نزدیک می‌شدم بیشتر صبرم رو‌ در برابرش از دست بدم. با خودم می‌گفتم وقتی می‌دونیم این جنب‌وجوش‌ها و حرف‌ها قرار نیست فایده‌ای داشته باشه چرا باید نویسنده این همه با جزئیات بهش بپردازه؟ 

البته که کتاب از تیکه‌های داستانی هم خالی نبود ولی این بخش‌ها درصد کمی رو به خودشون اختصاص داده بودن. قشنگ‌ترین بخش‌های داستانی هم به نظرم مربوط به تیکه‌های ژاک و ژنی بود. البته که من تو این تیکه‌ها یه مقدار حالت انکار و ناباوری داشتم چون به نظرم چیزی که اینجا از ژنی می‌دیدیم به هیچ‌وجه با شخصیتش تو کتاب‌های قبل قابل جمع نبود!

در مورد آنتوان هم که دیگه چیزی نگم 😒
همچنان در حوزهٔ شغلی پرتلاش و در حوزهٔ روابط جنسی داغون. اینقدر هم کلا نظریهٔ اخلاق حاکم بر زندگیش نسبت به خودش روادارانه‌ست که هر کاری هم می‌کنه تهش با دو ثانیه فکر می‌تونه همه چیز رو به نفع خودش تفسیر کنه و در قبال اون مسائلی که احیانا ممکنه به محکومیتش منجر بشه راه حلش پاک کردن صورت مسئله‌ست 🙄 
      

14

        ربکا از اون کتاب‌هاست که شما تقریبا آخرش رو از همون اول می‌دونید، چون راوی از زمان حال شروع و بعد خاطرات گذشته رو مرور می‌کنه. شاید اگه این ترتیب رو انتخاب نمی‌کرد هیجان بیشتری می‌داشت 🤔 
البته من بسته به داستان، بعضی وقت‌ها مشکلی با فهمیدن پایان کتاب ندارم (حتی وقتی توسط شخص سومی لو بره)، چون اون‌وقت نکتهٔ جالب این می‌شه که بدونی چطور شد که این‌طور شد؟ 

کتاب هم این‌قدر معروفه که فکر کنم خیلی‌ها یه حدودی از داستانش رو بدونن.
و مثلا خیلی‌ها قبل از من به این نکتهٔ «بی‌اسم» بودن راوی کتاب اشاره کردن، اینکه خواننده نمی‌دونه اسم این دختر چیه و چند سالشه، فقط ربکا، ربکا، ربکا...  به قول یکی از دوستان، اون زن «مثالی» که بعضی‌ها (خصوصا زن‌های دیگه)، می‌زنن تو سر بقیه! یه موجود کاااااامل از هر جهت، زیبا، بااستعداد، خون‌گرم و و و

البته که بعدا شاهد یه چرخش اساسی تو داستان هستیم و همه‌چیز یهو کن‌فیکون می‌شه. 
خودم از اینجا به بعدش رو خیلی بیشتر دوست داشتم و واقعا برام هیجان داشت. مخصوصا از این جهت خوب بود که بالاخره خودکم‌بینی بسیااااار رومخ راوی به آخر رسید (جدا خیلی جاها دلم می‌خواست کتکش بزنم).
البته که اینجا یه مقدار مشکل شخصیت‌پردازی و اغراق داشت به نظرم و یه سری بحث‌ها برام باورپذیر نبود.

توصیفات کتاب رو هم در مجموع دوست داشتم، می‌تونستی قشنگ خودت رو تو اون فضا تصور کنی. 
البته که این سبک زندگیِ همه‌چیز‌برات‌آماده‌ست‌شما‌فقط‌استفاده‌کنِ پولداری کلا رومخم بود تو داستان 🙄😄

کتاب رو هم با اجرای خانوم محبوب گوش دادم و راضی بودم 👌🏻
      

43

        چرا این کتاب تقریبا هیچ جذابیتی برام نداشت؟ 

به غیر از اون اوایل، خیلی کم پیش اومد که واقعا هیجان‌زده بشم و با علاقه داستان رو دنبال کنم...
با اینکه توضیح داستان خیلی برام جذاب بود: یه نفر داشته با خانواده‌ش خوش و خرم زندگی می‌کرده که یه شب یکی به زور اسلحه یه دارو بهش تزریق می‌کنه، از هوش می‌ره، و وقتی به هوش می‌آد کلا انگار تو یه دنیای دیگه‌ست، جایی که زنش دیگه زنش نیست و گویا هیچ‌وقت پسری هم نداشتن و خودش به جای یه استاد عادی فیزیک یه دانشمند برجسته‌ست...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، چرا ازش خوشم نیومد و به زور تمومش کردم؟ 
به خاطر اشکالات منطقیش؟ سبک نوشتاریش؟ اینکه شخصیت‌هاش به نظرم دوست‌داشتنی نبودن؟ 
نمی‌دونم! ولی فکر می‌کنم اگه نصفه رهاش می‌کردم و از یکی می‌خواستم بقیه‌ش رو برام تعریف کنه بهتر می‌بود 🚶🏻‍♀️

نویسنده پایهٔ تیکه‌های علمی کتابش رو روی مباحث کوانتومی چیده بود. 
خب، کوانتوم خودش اینقدر عجیب و غریب هست که بشه کلی داستان عجیب و غریب‌تر از توش درآورد (فقط برید بحث‌های علمی کوانتومی در مورد آگاهی رو بخونید 😅)، و منم تا یه جایی با این بعد داستان همراه بودم. ولی به نظرم یه چند تا اشکال اساسی داشت، مخصوصا اون اواخر، که بعد از هشدار افشا در موردشون توضیح می‌دم.

حرفی هم که داستان می‌خواست بزنه تا حدود زیادی شبیه به پیام اخلاقی کتابخانهٔ نیمه‌شبه.
من البته برخلاف خیلی‌ها اصلا از کتابخانهٔ نیمه‌شب خوشم نیومد و اون یکی رو هم فقط خوندم تا تموم بشه... ولی با این حال به نظرم این مادهٔ تاریک از کتابخانهٔ نیمه‌شب بهتر بود 🤔

سبک نوشتاری نویسنده هم رو مخم بود. اصولا نویسنده‌ها از بندهای تک‌جمله‌ای برای گفتن نکات مهم داستان استفاده می‌کنن، ولی آقای کراوچ همین‌طور بی‌جهت از این بندها و جمله‌ها ریخته بود تو داستانش. 
بعد یه چیزای بی‌خودی رو هم توصیف می‌کرد، مثلا الان زخم اصلاح صورت دکتری که خم شده تا معاینه‌ت کنه دقیقا چه اهمیتی داره؟! یه جوری بعضی چیزا رو توصیف می‌کرد که من انتظار داشتم جلوتر بخواد نکتهٔ خاصی در موردشون بگه! این توصیف‌ها وقتی اصل داستان یه ماجرای پرتنشه که می‌خوای بدونی تهش چی می‌شه جدا اذیت‌کننده‌ست. طوری شد که من تقریبا از یک‌سوم به بعد کتاب خیلی از توصیفات رو چشمی رد می‌کردم (کاری که تقریبا هیچ‌وقت در مورد هیچ کتابی انجام نمی‌دم!).

ترجمه رو هم درست بررسی نکردم ولی دوستم می‌گفت اشکال کم نداره. تا جایی هم که دیدم تقریبا تمام صحنه‌های جنسی رو سانسور کرده بود (همین باعث می‌شد یه سری جاها آدم حس بد کمتری داشته باشه، که خب من به خاطر زبان اصلی خوندن اینطور نبودم 🙄، دیگه حال ندارم در مورد این تیکه‌هاش چیزی بگم 😅).

امتیازی هم که دادم شاید سخت‌گیرانه باشه ولی خب، فکر کردم دیدم به کتابی که به سختی خوندمش و لذتی ازش نبردم بیشتر از این نمی‌تونم بدم، هر چند که قبول دارم می‌تونه برای خیلی‌ها جذاب باشه.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ ادامهٔ مرور به شدت لودهنده‌ست. ⚠️

خب، اول از همه قضیهٔ اون دارو.
من جدا متوجه نمی‌شم چطور می‌شه دارویی اثر مشاهده‌گری رو تو انسان از بین ببره ولی همچنان اون آدم بعد از مصرفش تماااام توانایی‌های یه انسان عادی رو داشته باشه 😐 حرف بزنه، فکر کنه، راه بره و... 
می‌شه به من بگید دقیقا چه چیزی تو این انسان هست که به عمل «مشاهده» و فروریختن تابع موجی منجر می‌شه؟

بماند که به هر چیزی «فکر» می‌کردن درِ همون دنیا براشون باز می‌شد 😐
در همین راستا اینم توضیح نداد که جیسون۲ چطور اینقدر راحت بین این دنیاها در رفت و آمد بود؟ جیسون اصلی رو بیهوش کرد و دقیق دقیق رسوندش به دنیای خودش و بعد باز قشنگ برگشت به دنیای جیسون اصلی؟ 

و بعد اون شونصد تا جیسونی که آخر کتاب پیدا شدن 😐
اینا در واقع کاملا کاملا همین جیسون اصلی بودن و فقط تو این کمتر از یه ماه اخیر به خاطر تصمیمات مختلف جدا شده بودن. با این اوصاف چرا این جیسون اینقدر «اصلی» نشون داده می‌شد و مثلا دنیلا اینطوری بود که نه این شوهرمه و فلان؟! در صورتی که تمام اون بدبختا ۱۵ سال با این زن زندگی کرده بودن و ازش بچه داشتن و بعد ربوده شده بودن. 
بماند که از نظر شخصیتی خیییلی با جیسون اصلی فرق داشتن! واقعا چه اتفاقی ممکنه تو چند روز افتاده باشه که به این حد از تفاوت منجر بشه؟
و بعد اگه قرار به این بوده که یهو سر و کله بیش از ۷۰ تا! جیسون اصلی پیدا بشه، آیا نباید همین اتفاق برای جیسون۲ هم می‌افتاد؟ 
کلا این بخش آخر دیگه از همه‌ش بدتر بود 🚶🏻‍♀️
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

هری پاتر و سنگ کیمیاالکاتراز در مقابل کتابداران شرورمومو

فانتزی‌های پیشنهادی یه فانتزی‌خون :)

22 کتاب

تو این لیست یه سری از بهترین فانتزی‌هایی رو که خوندم آوردم، که ان‌شاءالله با خوندن کتاب‌های بیشتر به روز میشه :) من خودم همهٔ خارجی‌ها رو زبان اصلی خوندم (غیر از مومو که زبان اصلیش آلمانیه! و داستان بی‌پایان که در واقع ترجمهٔ انگلیسیش رو خوندم)، ولی اینجا نسخهٔ ترجمه‌شده رو گذاشتم. موارد ترجمه‌نشده رو هم آوردم، خدا رو چه دیدی! شاید یه روزی ترجمه شدن :) البته یه سری از ترجمه‌شده‌ها هم تا الان فقط نسخهٔ چاپیشون اومده، اونم با قیمت بسیار بالا! و با وجود اینکه خیلی دوستشون دارم جدا نمی‌تونم توصیه کنم مثلا ۶۰۰ تومن پول بدید برای خرید فلان کتاب! امیدوارم هر چه زودتر نسخهٔ الکترونیکی و یا ارزون‌تر این موارد هم موجود بشه.... در مورد چند جلدی‌ها هم فقط جلد اول رو آوردم، که شامل این موارده: هری پاتر (۷ جلد)، آلکاتراز در مقابل کتابداران شرور (۶ جلد)، دروازه مردگان: قبرستان عمودی (۳ جلد)، ناجیان: پولاددل (۳ جلد، یه نکته: ترجمهٔ این مجموعه اصلا خوب نیست، تو مرورم درباره‌ش توضیح دادم)، The First Girl Child (۲ جلد)، شب زمستانی (۳ جلد)، A River Enchanted (۲جلد)، مه‌زاد: آخرین امپراطوری (۳ جلد)، مه‌زاد: آلیاژ قانون (۴ جلد، این در واقع عصر دوم مه‌زاده و باید بعد از سه جلد عصر اول خونده بشه!)، The Golem and the Jinni (۲ جلد)، ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه (۳ جلد)، آرشیو استورم‌لایت: طریق شاهان (فعلا ۴ جلد). البته توجه کنید که یه سری از اینا رو تو ترجمه چند قسمت کردن! مثلا طریق شاهان خودش در واقع یه جلده که ترجمه‌ش تو دو سه قسمت چاپ شده، و من وقتی میگم ۴ جلد یعنی ۴ جلد اصلی! 🔅🔅🔅🔅🔅 ترتیب کتاب‌ها «تقریبا» از آسان به سخته 😄 یعنی اون آخرهای لیست با فانتزی‌های پیچیده‌تری طرفیم :) البته این رتبه‌بندی اونقدرم دقیق نیست، مخصوصا موارد نزدیک به هم اونقدرها تفاوتی با هم ندارن. ولی مثلا تفاوت بین اول فهرست تا آخرش زیاده. بنابراین، برای کسایی که تازه می‌خوان فانتزی رو شروع کنن شاید کتاب‌های آخر لیست انتخاب خوبی نباشه 🤔 🔅🔅🔅🔅🔅 نکتهٔ دیگه اینکه تو این فهرست اصولا مخاطب بزرگسال مد نظر بوده، ولی یه سری از کتاب‌ها برای کودک و نوجوان کم سن و سال هم مناسبه. اینا در واقع در اصل کتاب نوجوانن، ولی کتاب نوجوانی که به نظرم برای آدم بزرگسال هم می‌تونه جذاب باشه، خودم که اصولا خیلی ازشون لذت بردم :) مثلا هری پاتر، آلکاتراز، مومو و داستان بی‌پایان. با این حال، اگه بزرگسالی هستید که اصولا با کتاب‌های نوجوان حال نمی‌کنید، شاید این دسته از کتاب‌ها براتون مناسب نباشه! البته که به نظرم خیلی اشتباه می‌کنید 😂 بقیهٔ موارد هم اگه بحث سانسور رو در نظر بگیریم برای نوجوون‌های بزرگتر هم مناسبه، ولی اونایی که ممکنه یه سری حساسیت‌هایی روش باشه به طور خاص این موارد هستن (من اصولا نسخهٔ ترجمه‌شدهٔ بعضی‌ها رو ندیدم و چیزی که میگم بر اساس نسخهٔ زبان اصلیه): ❗The First Girl Child ❗خرس و شباهنگ: بیشتر به خاطر صحنه‌های جلدهای بعدی ❗A River Enchanted ❗A Study in Drowning ❗پیکارگسل ❗مه‌زاد (عصر اول): یه مقدار خشونتش شاید زیاد باشه و فضای تاریکی داره (همون دارک 😄)، ولی از نظر صحنه‌های جنسی کاملا تمیزه. ❗مه‌زاد (عصر دوم): باز از لحاظ صحنه‌های جنسی تمیزه، خشونتش هم بالا نیست، ولی یه شخصیت فرعی هم‌جنس‌گرا داره... پرداختش خیلی کمه ولی بالاخره هست... 🔅🔅🔅🔅🔅 به اینم دقت کنید که اینطور نیست که از نظرم همهٔ این کتاب‌ها با هم برابر باشن، بعضیا خوبن، بعضیا خیلی خوبن و بعضیا عااااااالی هستن :) ولی خب همه‌شون طوری هستن که اگه کسی بگه فانتزی خوب می‌خوام بهش میگم اینا رو بخون :)

208

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.