یادداشت سیده زینب موسوی

        این دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم (گوش دادم).
اصولا وقتی با اولین کتاب یه نویسنده ارتباط خوبی برقرار نکرده باشم به ندرت پیش میاد سراغ دومی برم! 
ولی در این مورد، دوستانی که جفت کتاب‌ها رو خونده بودن («در» و این)، بهم اطمینان دادن که این یکی واقعا فرق داره و بهتره. 
و خب واقعا به نظرم خیلی بهتر بود. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان کتاب در بحبوبهٔ جنگ چهانی دوم می‌گذره و راوی یه دختر ۱۴-۱۵ ساله‌ست.
دختر ما به شدت باباییه و کلا تو زندگی کسی بهش نه نگفته و همیشه هر چی خواسته براش فراهم بوده. 
ولی ناگهان پدرش، یه ژنرال ارتش مجارستان، بدون هیچ توضیحی بهش می‌گه باید بره به یه مدرسهٔ شبانه‌روزی.
اونم نه هر مدرسه‌ای. یه مدرسهٔ خشک مذهبی که رسما برای تمام لحظات زندگی دانش‌آموزاش برنامه داره و مسئولانش نمی‌ذارن کسی خارج از برنامه نفس بکشه.
و گینا، همون دخترک نازپرورده‌مون، باید با همچین محیطی کنار بیاد. تازه ماجرا وقتی بیخ پیدا می‌کنه که می‌فهمیم قضیه فقط قوانین سفت و سخت یه مدرسهٔ دخترونه نیست، بلکه پای مرگ و زندگی آدم‌ها وسطه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب گفتم که این کتاب رو از «در» واقعا بیشتر دوست داشتم. 
داستان جدا کش و قوس بیشتری داشت و طوری بود که از گوش دادن بهش خسته نمی‌شدم.
ابعاد تاریخی ماجرا هم جالب بود (البته من این کتاب رو بیشتر یه کتاب مدرسه‌ای می‌دونم تا یه کتاب تاریخی).
ولی به نظرم نویسنده بعضی موارد رو خوب درنیاورده بود و کارش مقادیری اغراق داشت. 

و مهم‌ترینش مربوط می‌شه به شخصیت ابیگیل (من اینجا چیزی رو لو نمی‌دم، اصلا حرفم اینه که همه چیز اینقدر تابلوئه که خواننده همون اول متوجه می‌شه کی به کیه، بنابراین توضیحاتی که در ادامه میاد اصولا به نظرم افشاکننده نیست).
همون اوایل متوجه می‌شیم که ابیگیل یه شخصیت مرموزه که تو بزنگاه‌ها به دانش‌آموزای بدبخت مدرسه کمک می‌کنه. رسما هر کاری هم از دستش برمیاد و از همه چیز هم خبر داره. 
کسی هم نمی‌دونه این آدم در واقع کیه (ابیگیل در واقع یه مجسمه‌ست که هر کی هر خواسته‌ای داره به صورت نامه تو دستش می‌ذاره و اون خواسته هم به طرز معجزه‌آسایی عملی می‌شه. ولی خب کسی نمی‌دونه چه کسی پشت این قضیه‌ست و ابیگیل هم با یادداشت‌هایی که براشون می‌ذاره تهدید می‌کنه اگه کسی بخواد دنبالش بگرده دیگه از کمک خبری نیست و این بحثا. در نتیجه بچه‌ها پذیرفتن که صرفا در حد همون مجسمه ببیننش).

حالا نویسنده اینقدر به صورت غیرمنطقی یه شخصیت رو از دید این بچه‌ها بزدل و مضحک نشون می‌ده که قشنگ از اول تابلو می‌شه ابیگیل همین ایشونه. 
یعنی شما فرض کنید این دخترا از یه آدمی که به شدت مهربون و دل‌گنده و متواضعه بدشون میاد و دااااائم دستش میندازن!
گینا شخصیت اصلی که رسما ازش متنفره! نه که بدش بیادا! نه! ازش متنفره! یعنی من هر چی تلاش می‌کردم بفهمم چطور می‌شه از این آدم متنفر باشی عقلم به جایی قد نمی‌داد. 
مثلا یه صحنه پیش می‌اومد اینقدر برخورد این آدم خوب بود که من دلم غنج می‌زد، بعد برداشت این خانوم از همون صحنه این بود که اَه چقدر این آدم مزخرفه، اون‌وقت من: 😐😐😐 (یعنی نمی‌دونید چقدر سر این صحنه‌ها حرص خوردم!)

همینه که می‌گم نویسنده اغراق داشت. 
یعنی یه طوری نوشته بود که این دختر به صورت کاملا غیر منطقی از این شخصیت بدش بیاد که وقتی بفهمه ابیگیل همین ایشونه مثلا خیلی براش عجیب باشه. 

البته تو یه سری رفتارهای دیگهٔ این دخترا هم اغراق وجود داشت به نظرم (مثلا نوع برخوردشون با گینا اون اوایل. من نمی‌فهمیدم چطور این همه دختر کلهم اجمعین می‌تونن اینقدر مزخرف و سنگدل باشن. یعنی فرض کنید مزخرف بودن چند نفر منطقی و قابل‌قبوله ولی نه مزخرف بودن کل یه کلاس. حالا بماند).  
همچنین رابطهٔ عاشقانهٔ بین دو تا شخصیت هم یه گیر و گورهایی داشت (اینجا من جدا نمی‌فهمیدم فاز یکیشون چیه که اون یکی رو با وجود دوست داشنش پس می‌زنه).

با این حال، همون‌طور که گفتم در مجموع دوستش داشتم و داستانش برام پرکشش بود و بعضی جاهاش تأمل‌برانگیز...


پ.ن.: بنا به نظر یه سری از دوستان اتفاقا این بحث روابط بین دخترا و معلم‌ها و اینا خیلی هم منطقی بوده. چون این دوستان خیلی بیشتر از من با نوجوون‌جماعت سر و کار داشتن قطعا نظرشون اینجا در اولویته، ولی 🫠
      
226

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.