زهرا سادات گوهری

تاریخ عضویت:

اسفند 1401

زهرا سادات گوهری

بلاگر
@zahragohari

279 دنبال شده

343 دنبال کننده

                علاقه‌مند کتاب خواندن، طراحی و هنر،ادیت زدن.
در تلاش برای نویسنده شدن(نویسنده‌ی خیلی مبتدی).
در تلاش برای بیشتر و بیشتر خواندن.

🇮🇷،🇵🇸...🙂
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        این مجموعه واقعا جذابه. خیلی از اتفاقاتی که میفته غیرمنطقی به نظر میاد، و این داستان به طور کلی داستان تعقیب و گریز چند تا بچه از دست یه خلافکاره، ولی قلم نویسنده اونقدر زیباست که تموم ایرادات رو می‌پوشونه. حتما پیشنهادش می‌کنم. شخصیت‌پردازی کتاب خیلی خوبه، تعلیق، هیجان، همه به اندازه‌ن. لمونی اسنیکت یه نابغه‌ست:) قلمش به معنای واقعی کلمه شایسته‌ی اینه که تحسینش کنی. اینکه چه‌طور می‌تونه یه داستان غیرمنطقی رو طوری جلوه بده که به واقعی بودن یا نبودنش شک کنی. و واقعا دوست دارم بدونم که بودلرها زمانی وجود داشتن؟... واقعا سه تا بچه‌ی بدون سرپرست، این همه ماجرا از سر گذروندن و واقعا یه عده به °تو° و °بیرون° اعتقاد داشتن؟ جواب این سوالات رو شاید یه زمانی گرفتم...
ولی الان که فکر می‌کنم جلد هفتم این مجموعه رو نخوندم! خیلی به ذهنم فشار آوردم و تموم چیزهایی که به ذهنم رسید، وقایع کتاب‌های هشتم الی آخر بودن! و از اونجا که این کتاب رو نداشتم و از کتابخونه می‌گرفتم، و این دفعه هم که رفتم این جلد رو نداشت، متوجه شدم اصلا جلد هفتم این کتاب رو نخوندم! و الان تازه فهمیدم چرا نمی‌دونستم V.F.D چیه، چرا انقدر همه چیز کتاب بعد یه مدت مبهم شده بود...
ولی بعد مدت‌ها شانس بهم رو کرد و نسخه‌ی پی‌دی‌اف رو داخل طاقچه پیدا کردم، اون هم بی‌نهایت! تنها مشکلش اینه ترجمه‌ی نشر قدیانیه، که قبلا از مترجمش، چند اثر دارن شان رو خونده بودم، و ترجمه‌شون چنگی به دلم نزد، واسه همین دعا دعا می‌کنم که مشکل اون کتاب‌ها از خود نویسنده بوده باشه و نه مترجم. چون بدجوری دلم برای بودلرها تنگ شده و رسما معتاد این مجموعه شدم! یه روزی باید نسخه‌ی چاپی نشر ماهی رو بگیرم. ولی چاپ نشر ماهی به شدت کمیابه! در هر صورت من این مجموعه رو باید بخرم🙂‍↔️
      

12

        موقع خواندنش حس خاصی نداشتم. گویا خنثی شده بودم و فقط خواندم که تمام شود. 
اما تا اواسط کتاب اینگونه بود.
نیمه‌ی دومش غم بود. غم و زیبایی. دنیا از زبان پسربچه‌ای که دیگر پسربچه نیست، پسربچه‌ای که مثل یک کبوتر دست و بالش را بسته‌اند تا دیگر نتواند پرواز و رویابافی کند. نتواند بال‌های کوچکش را تکان تکان دهد و اوج بگیرد...
الان این کتاب برای من محبوب نبود، بهترین نبود، ولی جز کتاب‌هایی بود که تاثیر عجیبی بر رویم گذاشت.
تنها مشکلم منطقی نبودن برخی بخش‌های کتاب بود، توضیحاتی که نویسنده نمی‌داد، مثلا دوست داشتم درباره‌ی پرتغالی و انگیزه‌اش برای انجام آن کارها بیشتر بدانم... ولی واقعیت این است دیگر به جزئیات کتاب‌ها نمی‌خواهم اهمیتی بدهم. ترجیح میدهم فقط بخوانم.
بخشی از کتاب که دلم میخواست با آب طلا مینوشتمش:
- مهم نیست، او را می‌کشم.
-بچه، این چه حرفی است که می‌زنی، پدرت را بکشی؟
-بله، این کار را می‌کنم، شروعش هم کرده‌ام. کشتن به معنای این نیست که هفت تیر بیوک جونز را بردارم و درق! نه، با دوست نداشتنش، او را در قلبم می‌کشم. و یک روز خواهد مرد.
      

14

        فکر می‌کنم جدیدا نمی‌تونم چیزی بنویسم و متن‌ها، داستان‌ها، و مرورهایی که می‌نویسم، بهم حس ناکافی بودن می‌دن. برای همین حس می‌کنم قراره این مرور هم حس ناکافی بودن به من بده ولی برام اهمیتی نداره، چون اون‌قدری خوب بود‌ که براش یادداشت بنویسم هرچند خوب از آب درنیاد.
اوایل می‌خواستم رهاش‌ کنم، چون کتاب طرف خانه‌ی سوان باعث شده بود فکر کنم همه‌ی کتاب‌ها باید سخت‌خوان باشن و وقتی با اون حجم اطلاعات اول کتاب روبه‌رو شدم، سریع بستمش. ولی بعد دوباره برداشتم و شروعش کردم و احتمالا این جز تصمیمات خوب زندگی‌م بوده.
داستان از زبان اسکوت فینچ روایت می‌شه، یه دختربچه‌‌. یکی از زیبایی‌های کتاب همین زاویه‌ی دیدش هست که باعث شده داستان •ادایی• و •شعاری• نباشه.
اوایل داستان اتفاق خاصی نمی‌افتاد، حداقل نه مرتبط به اون خلاصه‌ای که من از کتاب به یادم بود(کتاب رو نخونده بودم و منظورم مرورهایی هست که خوندم). ولی با این حال خوندنش جذاب بود. خوندن اینکه دنیا از زاویه‌ی یه دختر هشت ساله چه شکلیه. دوستش داشتم. شخصیت‌ها مقوایی نبودن، بلکه تک تک اعمال و رفتارشون قابل تامل بود. حتی شخصیت‌های فرعی.
در کلام پایانی؛ این کتاب چیزهای زیادی به من یاد داد. مسائل ارزشمندی رو بهم آموخت. دوستش داشتم و اسکوت، جم، دیل، اتیکوس، خانم مودی، و همه و همه رو به یاد خواهم داشت و در یک جایی از ذهنم همیشه هستن.
و ... و اولین کتابی بود که موقع خوندنش می‌ترسیدم صفحه‌ی بعدی رو که ورق زدم، زنده نباشم. اولین کتابی بود که سعی میکردم کلماتش رو توی ذهنم فرو ببرم تا با هر صدایی که می‌شنوم تکون نخورم. اولین کتابی بود که مثل خیلی از شخصیت‌های موردعلاقه‌م توی داستان‌ها، در شرایطی خوندم که وحشت‌زده بودم. خیلی وحشت‌زده. و اونجا بود که فهمیدم توی شرایط هیجان انگیز بودن همیشه هم زیبا و رمانتیک نیست.
همین.
      

41

        نارنیا، من هیچ‌وقت تو را نخواهم دید. هیچ وقت در کایرپاراول قدم نخواهم زد و هیچ‌گاه چراغی که در جنگل‌هایت روشن و نشانه‌ای از دنیای خودمان است، را نمی‌بینم.
اما از تو سپاسگزارم. به خاطر جادویی که در کودکی به من هدیه دادی. به خاطر شور و شعفی که در دخترکی هفت ساله ایجاد کردی و باعث شدی تا آرزو کند در نارنیا را بیابد. اکنون از آن روزها سالیانی گذشته و آن دخترک، برای آخرین بار صفحات آخرین نبردت را مرور می‌کند.
نارنیای عزیز، می‌دانستم قرار است با چه چیزی رو به رو شوم، ولی نمی‌دانستم قرار است داستان این‌گونه پیش برود. فکر نمی‌کردم پایان داستان چنین کوبنده باشد. فکر می‌کردم تو داستانی هستی که برای کودکان نوشته شده‌ای، نه بزرگسالانی که دنبال حماسه هستند.
می‌دانم که برای کودکان بودی، و می‌دانم که داستانی بودی که چندان عمق نداشت، ولی برای من پر از رمز و راز بودی و به خاطر اینکه در کودکی‌ام به من و خیلی از کودکان دیگر موهبت لذت بردن از داستان لوسی، ادموند، پیتر و سوزان و شیر و کمد و جادوگر سفید را دادی، ممنونم. ممنونم که منبع اقتباسی برای فیلم‌سازان شدی تا خیلی از انسان‌ها با تو آشنا شوند و به سوی کتاب‌هایت بیایند. و متاسفم که تو را زودتر نخواندم. 
امیدوارم روزی در جنگل‌هایت قدم بزنم. شمشیر در دستم بگیرم و برایت بجنگم.
اما آن موقع به سرزمین اسلان خواهم آمد، نه به نارنیا. 
و در آخر،
نارنیا! نارنیا! نارنیا! برخیز. عشق بورز. بیندیش. سخن بگو. درختانت متحرک باد، جانورانت سخنگو، آب‌هایت مقدس.


پ.ن: اولین بار است که برای انتشار فیلمی بر اساس یکی از داستان‌های محبوبم متاسفم. متاسفم که قرار است اقتباس جدید این کتاب از نتفلکیس منتشر شود. معلوم نیست باید منتظر چه چیزی باشیم. در هر صورت اقتباس های قدیمی این کتاب به شدت زیبا و وفادار به داستان بودند و تغییرات ایجاد شده هم مفید و جذاب بود.
      

46

        به نام خدا
° اعجوبه ° اولین فیلم سینمایی همراه با زیرنویسی بود که در شش سالگی ام دیدم. برای همین این فیلم، همیشه اهمیت خاصی برایم داشته. بعد آن هم، بارها و بارها دیدمش و برایم داستانی جذاب داشت. حدودا نه ساله بودم که کتابش را به شکلی جالب هدیه گرفتم. اولین بار که کتاب را شروع کردم، صادقانه بگویم، اصلا یادم نیست چه حس و حالی داشتم. در واقع اصلا یادم نیست، فقط آخرهای کتاب را یادم است که با لبخند خواندمش.
ـ
آن موقع نمی‌دانستم چرا آنقدر دنیای کتاب شگفتی را دوست دارم. داستانی حول محور چند شخصیت نوجوان که با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنند، و آگوست(آگی)، که از بقیه مشکلات خاص‌تری دارد. چون قیافه‌ی خاصی دارد. او یک پسربچه‌ی عادی است، با قیافه‌ای غیرعادی. و مردم هم بیشتر به قیافه‌ی غیرعادی‌اش توجه می‌کنند تا شخصیت عادی‌اش. آگی به خاطر قیافه‌اش همواره طرد می‌شود، و مدرسه هم نرفته است. کل چهار کلاس ابتدایی را در خانه خوانده و برای دبیرستان، به مدرسه‌ای معمولی می‌رود. مدرسه‌ای با بچه‌هایی معمولی. این تصمیم خانواده‌ی آگوست همه را تحت تاثیر قرار می‌دهد. و قطعا مدرسه هم برای آگوست بهشت نخواهد بود. بلکه پر از بچه‌هایی است که با آگوست، روابط صمیمانه‌ای ندارند. از او متنفرند و معتقدند دست زدن به آگوست، موجب این می‌شود که مرضی به نام •طاعون• بگیرند! و او را هیولا و هزاران چیز دیگر خطاب می‌کنند. 
در حالی که آگوست نه مبتلا به طاعون است و نه هیولاست! بلکه پسربچه‌ای عادی‌ست. ولی تنها خانواده‌اش متوجه این مسئله‌اند. در واقع، هیچ‌کس تا به حال آنقدر به اگوست نزدیک نبوده که متوجه شود زیر چهره‌ی غیرمعمولش، شخصیتی دوست‌داشتنی و مهربان دارد.
اما آگوست چگونه می‌تواند با بچه‌ها کنار بیاید؟ چگونه می‌تواند کاری کند تا مردم، به جای قیافه‌ی غیرعادی‌اش، خود واقعی او را ببینند، نه عیب و ایرادات صورتش را؟
ـ
فکر می‌کنم یکی از دلایلی که این کتاب و فیلم را دوست دارم، این است که شخصیت‌های قابل باوری دارد. همه‌ی شخصیت‌ها دغدغه‌هایی دارند، و اینکه نویسنده چند زاویه‌ی دید را ارائه می‌دهد و خود را تنها به آگوست محدود نکرده. ما با دیگر شخصیت‌ها هم همراه می‌شویم و متوجه می‌شویم که تنها آگوست نیست که قربانی بیماری‌اش شده. بلکه بقیه هم تحت تاثیر این موضوع هستند. البته برخی از زاویه‌های دید، همانند زاویه‌ دید جاستین، به نظرم چندان ضروری نبود و می‌شد داستان از دید فرد دیگری روایت شود. اما با این حال، باز هم کتاب شخصیت‌های خوب و دوست‌داشتنی‌ای داشت. مسائلی هم که به آنها پرداخته شده تنها محدود به بیماری آگی نمی‌شود، و ما در مورد مشکلات دیگر شخصیت‌ها هم می‌خوانیم. در مورد احساسات آنها و مشکلاتی که در کنار بیماری یکی از عزیزانشان (آگی) دارند، گفته شده است.
همچنین کتاب علیرغم اینکه در ظاهر حجمش زیاد است، بسیار خوش‌خوان است و می‌توانید آن را سه چهار روزه ـ و اگر کار دیگری نداشته باشید و سرعتتان هم زیاد باشد یکی دو روزه! - تمام کنید. این کتاب، چه برای کودک، چه برای نوجوان، چه برای بزرگسال، و در کل هر سنی، می‌تواند جذاب باشد. زیرا مفاهیم و درون‌مایه‌ی آن تنها به رده‌ی سنی نوجوان (علیرغم اینکه کتاب برای نوجوانان است) محدود نمی‌شود. احتمالا این کتاب را باز هم بخوانم. شاید چند سال دیگر!

در مورد ترجمه: ترجمه‌ی نشر افق واقعا خوب نبود. استفاده‌ی زیادی از علامت تعجب شده بود که به شخصه از دیدن این همه علامت تعجب کلافه می‌شدم،‌ چون به متن هم آسیب زده بود. معمولی‌ترین جملات و عبارات هم علامت تعجب داشتند. البته این مسئله چندان مهم نیست، با این حال، استفاده‌ی زیاد از یک علامت، گاهی اوقات باعث کلافگی خواننده می‌شود. بعد از آن هم برخی از کلمات به حالتی ایرانی درآمده‌اند. نمی‌دانم چطور این را بگویم، اما مثلا اسم فامیل مدیر مدرسه که شخصیتی فرعی نبود و در داستان نقش داشت، ترجمه شده بود. یا اینکه مکالمات به نحو عجیبی مثل مکالمات چند فرد ایرانی بود! بار اول که کتاب را خواندم این مسائل چندان در چشمم مهم نبودند و حتی متوجهشان

وقتی هم که فایل پی‌دی‌اف ترجمه‌ی انتشارات پیدایش از این کتاب را کمی در طاقچه خواندم، دیدم که در این ترجمه استفاده‌ی چندانی از علامت تعجب نشده و ترجمه هم بهتر و وفادارتر به متن اصلی است. در مورد دیگر ترجمه‌ها هم اطلاعی ندارم، ولی فکر می‌کنم ترجمه‌ی نشر پیدایش بهتر باشد.

•
      

52

        من وقتی با بازی تاج و تخت آشنا شدم، هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشتم که قراره با چه داستانی رو‌به‌رو بشم. فکر می‌کردم یه داستان گوگولی مگولیه درباره‌ی چندتا اژدها که پرواز می‌کنن و صاحب شون که یه خانم مونقره‌ایه‌(دنریس.) در همین حد هیچ ایده‌ای درباره‌ش‌ نداشتم. وقتی سریال رو شروع کردم، یکم شوکه شدم چون با تصوراتم خیلی خیلی متفاوت بود. ولی باز هم جذاب بود. اینطوری نبود که از دیدنش پشیمون بشم. یه داستان کاملا متفاوت بود. یه فانتزی‌ای بود که خیلی عجیب بود. خبری از سحر و جادویی که مداما دم دست شخصیت‌ها باشه و باعث بشه از مخمصه‌ها خلاص بشن، نبود. خبری از شاهزاده‌ی سوار بر اسب و  کمک‌های ناگهانی و... نبود. شخصیت‌ها خیلی عادی می‌مردن. کشته می‌شدن. همه‌شون خاکستری بودن. حتی اون خوب‌ها، وقتی انتظار نداشتی یه حرکت مزخرف می‌زدن. و داستان بیشتر از جادو، بر روی یک چیز تمرکز داشت: بازی تاج و تخت، سلطنت، خیانت‌ها، روابط وحشتناک، اتحادها، سرزمین‌ها، و در کل... درباره‌ی تاج و تخت بود. اسمش نشون می‌ده چجوریه:)
-
خلاصه‌ی داستان اینه: 
داستان رو تقریبا همه می‌دونیم. داستان ند استارک، فرمانروای شمال وستروس ئه. وستروس یه قاره‌ی خیالیه که از هفت قلمرو تشکیل شده. و وینترفل (مقر فرماندهی شمال) هم همین‌طور خیالیه. ند همراه همسرش، کاتلین استارک و بچه‌هاش و یه پسر نامشروعش در وینترفل زندگی می‌کنه.
داستان از جایی شروع میشه که پادشاه کل وستروس، رابرت باراتیون که قبل پادشاهی و این حرف‌ها، دوست صمیمی ند استارک بوده، وزیرش، جان آرین رو از دست می‌ده و به شمال می‌ره تا از ند درخواست بکنه که وزیرش بشه، و به کینزلندیگ(مقر پادشاهی)بیاد
 و ند علیرغم میل درونی‌ش، قبول می‌کنه. و اتفاقاتی میفته که...
از اون طرف هم خط داستانی دنریس تارگرین رو داریم، یه دختربچه ی سیزده ساله که کل زندگی‌ش تحت سلطه‌ی برادرش، ویسریس، تنها خانواده‌ای که داشته بوده. خاندان تارگرین توسط رابرت باراتیون سرنگون شدن(که این قضیه برمی‌گیرده به علاقه‌ای که رابرت به خواهر ند استارک، لیانا استارک داشته. اما ریگار تارگرین، برادر دنریس و ویسریس، لیانا رو دوست داشته و طبق شایعات، لیانا رو می‌دزده. و طی یه نبرد، رابرت، ریگار رو می‌کشه، البته لیانا هم می‌میره. و بعد اون اتفاق رابرت با زن دیگه ای ازدواج می‌کنه. ) تنها چیزی که دنریس می‌دونه اینه که فردی به اسم غاصب -رابرت باراتیون- هست که باعث و بانی آواره شدن خودش و برادرشه. ویسریس هم که دائما میخواد از رابرت انتقام بگیره، دنریس رو به رهبر قبیله‌ی دوتراک می‌فروشه، به کال دروگو. تا در ازاش از کال دروگو، ارتش بگیره. و اگه بخوام بیشتر از این بگم، خلاصه به شدت طولانی می‌شه.😅 ولی در همین حد بدونید که شخصیت‌های خیلی خیلی بیشتری هم داریم که هر کدوم نقش خودشون رو دارن و داستان صرفا به دنریس و ند و ... محدود نمی‌شه! مثل جان اسنو، کاتلین استارک، تیریون لنیستر و...
ـ
شخصیت‌ها به شدت عالی بودن. هرکس خصوصیات خاص خودش رو داشت. بیاید صادقانه به قضیه نگاه کنیم، شاید ۹۹ درصد جذابیت داستان‌های مارتین، به شخصیت‌های متفاوت و جذابیه که داره. هرکس عیب و ایرادهایی داره. گاهی اوقات اون نکته و خصوصیت خیلی خوب و مثبت شخصیت‌ها، عامل بدبختی و آوارگی‌شون می‌شه. و بهتر از همه اینکه مارتین تبعیض قائل نمیشه و هرکی رو دلش بخواد می‌کشه. داستان شخصیت اصلی نداره، همه یه نقش مهم دارن. خیلی خوب به شخصیت‌ها پرداخته شده طوری که اون‌ها براتون واقعی می‌شن، با درد و غم‌ها و ناراحتی‌هاشون ناراحت می‌شید، با خوشحالی‌هاشون شاد می‌شید-البته اگه خوشحالی ای باشه- و درکشون می‌کنید. چون یه مشت شخصیت درب و داغون و همه چیز تموم که همه چیز رو می‌دونن و باهوش ترین فرد روی کره‌ی زمینن، نیستن! شخصیت‌ها هم خوبی‌ها و هم بدی‌هایی دارن. مثل آدم‌های واقعی. گاهی اوقات خطا می‌کنن، گاهی اوقات مضحک ترین و خنده‌دار ترین اشتباهات رو انجام می‌دن، اشتباهاتی که منجر به مرگ یا بدتر از اون می‌شه! شخصیت‌ها به تمام معنا خاکستری‌ان. و از نظرم خیلی‌ها توی سریال به خوبی نمایش داده نشده بودن. خیلی از شخصیت‌ها داخل کتاب جذاب‌تر بودن.
-
دنیا‌پردازی هم جالب بود. پر از مکان‌ها و اسامی و خاندان های مختلف. بیشتر روی خاندان‌ها مانور می‌ده. من خودم به شخصه بین اون همه مکان و شخصیت، خاندان استارک رو دوست داشتم،‌ و  بین مکان‌ها وینترفل رو. شخصیت‌های موردعلاقه‌م هم همه شون استارک بودن. راب، جان، آریا، و به خصوص ادارد(ند)، تنها شخصیت سالم داستان! و دایروولف ها رو هم دوست داشتم. ولی از خط داستانی دنریس چندان خوشم نمی‌اومد. اژدهایان رو هم دوست داشتم، ولی خط داستانی دنریس برام چندان جالب نبود، شخصیت بدی نیست، منتها از دوتراکی‌ها به شدت بدم می‌اومد.
-
و یه چیز دیگه درباره‌ی مسائلیه که باعث میشه برخی فکر کنند با یه داستان اروتیک طرف هستن. بله، داستان همچین چیزهایی داره، ولی نسبت به سریال بهتره. اگه ترجمه بخونید شاید براتون قابل تحمل تر باشه. ولی اگه فکر میکنید خوشتون نمیاد و حالتون بهم میخوره، نخونید کتاب رو. البته شخصیت‌ها و داستان انقدر جذاب هست که این مسائل رو نادیده بگیریم. اما خب یه سری از وقایع بسیار مهم داستان مربوط به همین چیزها می‌شن که برای همین، هرکسی خوشش نمیاد از کتاب.
ـ
ترجمه‌ی غیررسمی‌ کتاب، یعنی ترجمه‌ی خانم مشیری و گروه وینترفل، خیلی بهتر از دیگر ترجمه هاست. چون هم سانسور نداره و هم ترجمه‌ی بهتریه، از لحاظ غلط املایی و نگارشی...
ترجمه‌ی خانم شیرزادی متاسفانه خیلی اشتباه ویراستاری و نگارشی داره. شاید اگه همچین اشتباهاتی نداشت، به عنوان یه ترجمه‌ی رسمی قابل قبول بود. سانسور هم که قطعا داره، ولی نسبت به ویدا بهتره و جایی که باید، منظور رو می‌رسونه.
ترجمه‌ی ویدا که افتضاحه. سانسور و اسامی اشتباه! 

خلاصه، همین. پیشنهادش می‌کنم و خیلی جذابه. یکی از معدود کتاب‌هایی که وادارم کرد دنبالش کنم، فن آرت ها رو ببینم، ادیتها و ...
      

26

        این جلد رو هم مثل جلدهای قبلی دوست داشتم. پر از ماجراجویی‌، هیجان، اتفاقات عجیب غریب و جادو!
مثل همیشه لوییس هرچی مطلب توصیف به درد نخور و... بود رو دور انداخته بود و یه داستان شسته رفته، بدون هیچ توضیحات اضافی تحویلمون داده بود که باعث می‌شد هیجانت برای خوندن بیشتر بشه و برعکس اجلاد قبلی، از این بابت چندان هم ناراحت نیستم! با اینکه فکر می‌کردم اگه لوییس کتاب رو برای بزرگسالان می‌نوشت، چه تفاوت‌هایی پیدا می‌کرد. وقتی به این مسئله و توصیفات بی‌پایان کتاب‌های کلاسیک فکر کردم، به این نتیجه رسیدم: نه، خیلی هم خوبه!
شخصیت‌های داستان رو هم دوست داشتم. کاسپین، لوسی، ادموند و حتی یوستس. وجود یوستس به نظرم نیاز بود، چون داستان رو از اون جو سیاه و سفید درآورده بود. یه بچه‌ی رو مخ که افتاده تو سپاه آدم خوب‌ها. و همچنین بخش‌های مربوط به خاطرات یوستس! حقیقتا دلم براش سوخت. ولی باز هم دوستش نداشتم. به خاطر اینکه در اوایل داستان، وقتی به نارنیا اومد، یکی از آرزوهای من رو زندگی می‌کرد ولی مداما غر می‌زد. و شخصیت‌های موردعلاقه‌م، در کتاب، لوسی و در فیلم، لوسی و کاسپین هستن. 
اون قسمتی که به پایان دنیا مربوط می‌شد، اینکه دنیا تخته، با وجود اینکه خب از لحاظ منطقی درست نبود ولی خیلی دوستش داشتم:))) کلا این پایان دنیا حس عجیب و دوست‌داشتنی‌ای به من می‌ده. داخل کتاب دریای زمین هم بود و اونجا هم حس عجیبی بهم می‌داد.
اما پایان داستان من رو به شدت یاد پیترپن انداخت. فکر می‌کنم... فکر می‌کنم که در داستان‌ها هر وقت بزرگ می‌شی، باید قید رویاهای کودکی‌ت رو بزنی. حس می‌کنم نارنیا نماد اون رویاهاست. قید خیال‌پردازی‌هات رو و اون‌ها رو فراموش می‌کنی.
و ... همین.
امیدوارم لوسی و ادموند رو داخل جلدهای بعدی هم ببینم. دلم برای بچه‌های خانواده‌ی پِوِنسی؛ تنگ می‌شه:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

23

        نظر دادن درباره‌ی کتاب‌هایی که بر اساس واقعیت نوشته شدن، خیلی سخته. اینکه بخوای درباره‌ی اتفاقی که یه نفر رو نابود کرده یا باعث شده به زندگی امیدوار بشه نظر بدی، و بگی ازش خوشم نیومد یا اومد.حقیقتا من سعی می‌کنم نظر واقعی‌م رو درباره‌ی کتاب‌ها بنویسم، منتهی نوشتن درباره‌ی این کتاب سخته. کتاب خیلی ضعیفی بود، اما حس بدی داره که بخوام درباره‌ی شکنجه کردن یه نفر امتیاز بدم.🫠 ولی با این حال، امتیاز رو میدم، اما به پیرنگ و واقعه‌ی وحشیانه‌ی داستان نه! بلکه به قلم نویسنده و توانایی‌ش درباره‌ی به تصویر کشیدن این حادثه امتیاز می‌دم.

این کتاب بر اساس واقعیت نوشته شده. داستان مردی به نام آلن دومونی هست که طی اتفاقاتی، مردم یک روستا بهش برچسب خائن بودن می‌زنن و حسابی شکنجه‌ش می‌کنن(در حالی که مقام سیاسی داره) و همه‌ی این کارها به ناحق انجام می‌شه.
کتاب چیز خاصی نداره غیر این مسئله که کل حوادث بر اساس واقعیت بوده. فقط همین. شخصیت پردازی ها به شدت ضعیف بود، مثلا از آلن فقط این رو می‌دونستیم که یه مرد خوب و مهربون و درستکار بود که توسط افرادی که همیشه بهشون کمک می‌کرد، آسیب دید و شکنجه شد. در حالی که اگه قصد نویسنده پیاده کردن این واقعه به شکل یه داستان درست و حسابی بوده، باید خواننده رو به شخصیت آلن نزدیک‌تر می‌کرد. احساسات و عواطف و افکار این شخصیت رو بهتر به تصویر می‌کشید. اما این کتاب انگار صرفا در حال توصیف یه سری واقعه بود و بس. برای همین، داستانش تاثیر خاصی روی آدم نمی‌ذاره، یه سری جنایات رو پشت سر هم ردیف شده می‌خونی. حتی احساس خاصی غیر انزجار و ناراحتی درت بیدار نمی‌شه که اون هم کوتاه مدته. من فکر میکنم نویسنده باید ارتباط بهتری با خواننده برقرار می‌کرد و این اتفاقات رو به نحو بهتری روایت می‌کرد. اما اگه قصد نویسنده صرفا این بوده که به شکل خلاصه و داستانی این واقعه رو تعریف بکنه، خوب عمل کرده.

ترجمه‌ای که من خوندم یه ترجمه‌ی بد بود از انتشارات ارمغان گیلار، تنها دلیلی که این ترجمه رو، تازه اون هم به صورت پی‌دی‌اف خوندم این بود که هیجان زیادی برای خوندنش داشتم. چون خلاصه‌ش رو خونده بودم، یعنی خلاصه‌ی کل حادثه رو، و می‌تونم بگم خوندن کتاب با خوندن خلاصه‌ی حادثه برای من فرقی نداشت! البته خلاصه حالم رو جدا بد کرده بود، برای همین خوندن کتاب خیلی آسون بود برام، فکر می کنم یکی از دلایلی که کتاب تاثیر زیادی روم نداشت این بود که از قبل آماده بودم برای خوندنش🥲
      

21

        یادداشتی بر کل کتاب نام باد (هر سه بخش جلد اول)

نام باد برای من از اون کتاب‌هایی بود که صرفا شنیده بودم خوب هستن و هیچ خلاصه‌ای ازش نمی‌دونستم. جز اینکه درباره‌ی یه مهمون‌خونه و صاحبشه. و من هم هیجان‌زده شدم.
 می‌دونم ربطی نداره، ولی یادمه که توی سنین کودکی یه بازی ای بود(خیللی سال پیش!) درباره‌ی یه مهمون‌خونه‌ی جادویی. که صاحبش کوتوله شده بود و الان نوبت تو بود که به سفارش مشتری‌ها رسیدگی کنی، و غذاهای عجیب غریبی داشت، و حس و حال قصه‌های پریان رو می‌داد به آدم. من هم نمی‌دونم چرا فکر کردم نام باد هم باید همچین حس و حالی داشته باشه(😶‍🌫️🫠) و با همچین پیش فرضی خوندمش.
ولی وقتی کتاب رو باز کردم، متوجه شدم نه بابا، اینطورها هم نیست. داستان اصلا یه چیز دیگه بود. اصلا اون‌شکلی نبود که فکر می‌کردم🫠😂 و اوایل هیچی متوجه نمی‌شدم و این یکم توی ذوق آدم می‌زد. 
بعد داستان راه افتاد و بعد دیدم که چندان هم مربوط به اون مهمون خونه نبود. داستان درباره‌ی خاطرات مهمون‌خونه‌دار بود، درباره‌ی کوت، یا در اصل، کوئوت. داستان کودکی و نوجوانی یه پسر خیلی پراستعداد، باهوش، زخم‌دیده، بدبخت، بیچاره، درس‌خون، پرتلاش، موفق. الان فکر می‌کنید این‌ها همه‌ش کلیشه‌ست که-
ولی مسئله این جاست که با وجود شخصیت بی عیب و نقص کوئوت، داستان انقدر جذابیت و هیجان داشت که نخوام به همچین چیزی فکر کنم، و شخصیت پردازی های دیگه هم باعث می‌شد که داستان جذاب‌تر بشه.
خلاصه داستان رو بدون هیچ انتظاری خوندم. البته که درباره‌ی کل محتوای داستان تصور دیگه‌ای داشتم،ولی نه نقد خوبی ازش شنیده بودم و نقد بدی. در واقع ازش چیزی نشنیده بودم😂 و این باعث می‌شد داستان رو بدون ناراحتی پیش ببرم. 
البته کتاب دنیا پردازی عجیبی داشت. اسامی مکان‌ها و همچنین خصوصیات مکان ها (اشاره‌م به دانشگاه هست) یکم پیچیده بودن. مثلاً درباره‌ی درس‌هاشون و ... ولی با این حال جالب بودن و باعث می‌شد دلت بخواد درباره‌شون بیشتر بدونی. (یه ستاره فقط برای همین کم کردم.)
و احساسات شخصیت‌ها به نحو خوبی توصیف شده بود. روابطشون هم همین‌طور. من پا به پای کوئوت عصبی می‌شدم، خوشحال می‌شدم، ناراحت می‌شدم و گریه می‌کردم، می‌ترسیدم و تلاش می‌کردم. و این بخش از نقاط مثبت کتاب بود.
فقط یه چیزی هست که برام عجیبه، و حس می‌کنم بهش اشاره کنم بهتر باشه. شباهت کتاب جادوگر با نام باد. داخل کتاب جادوگر یه قلدر داشتیم، نام‌گذاری داشتیم(قضیه‌ی اینکه هرچیزی یه اسم داره)، یه مدرسه‌ی جادویی داشتیم، یه بچه‌ی بدبخت و به شدت با استعداد داشتیم. و راتفوس هم همه‌ی این‌ها رو داشت. حس می‌کنم احتمال اینکه راتفوس از لوژووان الهام گرفته باشه، زیاده. ولی چون در مورد این موضوع مطمئن نیستم و احتمالش هست که تصادفی باشه(سبک نوشتاری داستان به شدت متفاوت بود، نام باد قوی‌تر بود از این لحاظ) امتیازی کم نمی‌کنم.
در هر صورت، این پنج ستاره برای تو. امیدوارم جلد دومت رو هم بخونم.
      

23

        حقیقتش خیلی تلاش کردم نمره‌ی بیشتری بدم، ولی نشد. این کتاب کتابی نبود که انتظاراتم رو برآورده بکنه. خیلی از این کتاب انتظار داشتم و منتظر بودم که تبدیل به یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوندم بشه، اما...
داستان کتاب، ایده، و ... همه‌ی اینها خوب بودن، ولی به شکل درست اجرا نشدن و در سطح یه رمان مبتدی نوجوان باقی موندن. یه رمانی که حتی من که به عنوان یه نوجوان خوندمش، برام مبتدی و سطح پایین بود! یعنی این کتاب فقط برای شروع کتاب‌خوانی مناسبه، و بس. 
داستان جلد اول که نمی‌دونستم چیه و پیش‌زمینه‌ای ازش نداشتم، برام قابل حدس بود و پیچش داستانی جالبی برام نداشت. جلد دوم به نسبت از همه‌ی جلدها بهتر بود(از نظر من). 
ولی داستان جلد سوم به شدت یکنواخت بود. چند تا پیچش داستانی جالب داشت، ولی در هر سه جلد، شخصیت پردازی به شدت ضعیف بود. رفتارهای شخصیت ها هر جلد عوض میشد. اون هم تنها برای اینکه خواننده غافلگیر بشه. ولی هیچ پیش زمینه‌ای برای این تغییرات وجود نداشت. حتی اگه شخصیت‌ها خاکستری بودن می‌شد باهاش کنار اومد، ولی یه شخصیت سفید در عرض دو فصل تبدیل به یه شخصیت خیلی سیاه می‌شد. یا بالعکس. 
حقیقتش به نظر تنها شخصیتی که من از این کتاب به خاطر خواهم سپرد، جارونه. تنها شخصیتی که حداقل شخصیت پردازی بهتری داشت. و اون هم به خاطر زاویه‌ی دید اول شخص و ارتباط نزدیک خواننده با این شخصیت بود.
من به داستان‌هایی که غیر از غافلگیری هیچ عنصر دیگه‌ای ندارن، علاقه‌ای ندارم، به خصوص اگه اون داستان فانتزی باشه. و این داستان هم جز همین دسته بود. از لحاظ ادبی و نوشتاری، ضعیف و از لحاظ هیجان، خوب. برای همین فقط به کسایی که تازه میخوان فانتزی رو شروع کنن و سن نسبتا کمی دارن پیشنهادش می‌کنم، چون این داستان اصلا حول محور جادو نمیچرخه (در واقع جادو در این داستان وجود نداره) و برای همین می‌تونه گزینه‌‌ی خوبی باشه. من هم اگه چند وقت پیش می‌خوندمش، شاید بیشتر دوستش می‌داشتم. و در غیر این صورت(اگه تازه فانتزی رو می‌خواید شروع کنید و سنتون کمه) پیشنهادش نمی‌کنم.

پ.ن: به نظرم کتاب یک شب فاصله از این نویسنده بهتره. خیلی بهتر.
      

26

        بسم الله الرحمن الرحیم 

مستاجر وایلدفل هال... یا زنی که مجبور شد خودش را از منجلاب بدبختی‌ها و دشواری‌ها نجات دهد... زنی که علیرغم تمام سختی‌هایی که کشیده بود؛ باز هم مقاوم و استوار ماند؟!...
_________
حرف زدن راجع به این کتاب سخت است. خیلی سخت! اولین بار که در کتابخانه دیدمش چشمانم برق زد"اوه، یه کتاب کلاسیک... اون هم از نوع قطورش!". با خودم گفتم که لابد این کتاب هم مثل کلاسیک‌های دیگر_غیر موارد معدود_ است که فقط می‌خوانی‌شان تا خوانده شوند. و سرت را بالا بگیری و بگویی من این کتاب را خوانده‌ام! بله، خیلی‌ها به این دلایل کتاب‌کلاسیک می‌خوانند. اولش فکر کردم که آن برونته قلم کسالت‌آوری دارد_با توجه به مطالبی که درباره‌ی کتاب اگنس‌گری شنیده بودم_ اما باز هم دلم می‌خواست این کتاب را بخوانم. و خدا را شکر که خواندمش! 
من کلاسیک‌خوان قهاری نیستم. ولی معدود کتاب‌های کلاسیکی که خوانده‌ام را خیلی دوست داشته‌ام. و هر وقت هم که می‌شنوم "کلاسیک"، یکی از اولین اسامی‌ای که داخل ذهنم می‌آید، خواهران برونته است. پیش از این تنها بلندی‌های بادگیر را از این سه خواهر خوانده بودم، تک‌کتاب امیلی برونته... ولی می‌توانم بگویم که قلم آن برونته را هم دوست داشتم، خیلی خیلی دوست داشتم. و خوشحالم که قبل این از شارلوت کتابی نخوانده بودم، تا انتظاراتم از خواهر کوچکش زیاد نشود.
خلاصه‌ی داستان، مربوط می‌شود به مرد جوانی به اسم گیلبرت مارکهام. گیلبرت از آن جوان‌هایی‌ست که غرق خوشی‌ها و آرزوهای آن دوره هستند، و به همسایه‌ی نزدیکشان، الیزا میلوارد دل بسته است. تا اینکه خبر می‌رسد عمارت وایلدفل هال که مدتی پیش متروکه و بی‌سکونت رها شده، صاحب جدیدی پیدا کرده. خانم هلن گراهام، و پسر کوچکش، آرثر. (در واقع آرتور).
خانم گراهام زنی خشک و رسمی است، علاقه‌ای به معاشرت با دیگران ندارد، و گویی او و پسرش در حفاظی قرار دارند که آنها را از دیگران جدا می‌کند. گیلبرت در ابتدا چندان علاقه‌ای به خانم گراهام ندارد، تا اینکه به رسم همیشگی کتاب‌های کلاسیک، یک دل نه صد دل به خانم گراهام دل می‌بندد! اما خانم گراهام شبیه دیگر زنان نیست، او مرزی دور خود کشیده که نمی‌گذارد هر کسی به آسانی از آن عبور کند... و با هرکسی تعامل ندارد. نمی‌گذارد مردی دلش را به دست آورد، یا زنی تلاش کند تا با او هم‌صحبت شود.
و به همین خاطر هم شایعات پشت سرش وجود دارد، شایعاتی‌ هولناک. و این شایعات و اتفاقات دیگری باعث می‌شوند گیلبرت در علاقه‌ و دلبستگی و حمایت خود از خانم گراهام شک کند.
 اما طی اتفاقاتی، دست‌نوشته‌ها و خاطرات قدیمی خانم گراهام به دست گیلبرت می‌رسد. و داستان از این جا شروع می‌شود. از جایی که گیلبرت می‌فهمد شایعات پشت سر خانم گراهام شاید حقیقت نداشته باشند، و شاید پای مسائلی دردناک‌تر و هولناک‌تر در میان باشد...

اما در مورد احساس من نسبت به کتاب...
اول از همه آن برونته هم مثل خواهرش امیلی در بلندی‌های بادگیر، یک زاویه‌ی دید عجیب را انتخاب کرده بود! و آن زاویه‌ی دید، ششصد صفحه نامه‌ی بدون کم و کاستی و همراه با جزییات فراوان از طرف مردی جوان به شوهر خواهرش بود! که چندین صفحه‌ی ناقابل هم متعلق به فردی دیگر بودند، خاطرات زنی دیگر. و این زاویه‌ی دید عجیب بود. و صادقانه بگویم، اگر برونته زاویه‌ی دید دیگری را انتخاب می‌کرد، بهتر می‌نمود. چون عجیب است که مردی بعد سال‌ها همچین خاطراتی را، همراه جزئیات گفت‌وگو ها، به خاطر بیاورد. اما خاطرات هلن را خیلی‌ دوست داشتم. و قطعا هم بهتر از آب درآمده بود، به هرحال از آنجایی که نویسنده زن است، خاطرات و احساسات یک زن را هم بهتر به تصویر خواهد کشید. اما زاویه‌ی دید به نحوی نبود که باعث شود کمتر از چهار ستاره را به این شاهکار بدهم.
در میانه‌ی داستان به این فکر افتادم که شاید اگر هلن گراهام در دنیای مدرن زندگی می‌کرد، یک فمینیست می‌بود. و وقتی که درباره‌ی داستان تحقیق کردم، متوجه شدم که خیلی‌ها از این کتاب به عنوان داستانی فمینیستی یاد می‌کنند. البته هلن و اعتقاداتش تفاوت خیلی زیادی با این روش زندگی داشتند، ولی شخصیت او به طرز جالبی با همه‌ی شخصیت‌های کلاسیک مونثی که می‌شناسم تفاوت داشت. با کاترین در بلندی‌های بادگیر، الیزابت بنت در غرور و تعصب، الینور و ماریان در عقل و احساس... شخصیت هلن شخصیتی متمایز و خاص بود. شخصیتی قوی، با اعتقادات و باورهایی قوی. هلن به مقدسات باور زیادی داشت و هرجای داستان که در تنگنا قرار می‌گرفت، از خدا طلب کمک می‌کرد. در کتاب هم اشارات زیادی به انجیل و مقدسات مسیحیان می‌شود... و برایم جالب بود که این باورها شباهت زیادی به باورهای مسلمانان هم داشت!
 و علاوه بر آن، اینکه هلن عقلش را به احساسش برتری داده بود، برای من خواننده مورد احترام و جالب بود. اینکه نویسنده به خوبی نشان داده بود چگونه سختی‌های زندگی کاری کردند تا دختری که زمانی آرزوهای دور و دراز، شخصیتی احساساتی و خوشحال داشت، تبدیل به زنی منطقی، عاقل و مجرب شود. 
شخصیت‌پردازی کتاب هم به شدت قوی بود. و انتقال احساسات! پابه‌پای گیلبرت و هلن غمگین می‌شدم، می‌خندیدم، عصبی می‌شدم، شوکه می‌شدم. و این را به خاطر زیباتر شدن یادداشتم نمی‌گویم... بلکه واقعا این چنین بود! موقع خواندنش، لذت زیادی می‌بردم. به شدت زیاد. زیرا شخصیت هلن و ماجرایش آنقدر غمگین و در عین حال پرکشش بود که نتوانم کنارش بگذارم. و همچنین نمی‌خواستم بیشتر بخوانم، از ترس تمام شدن، یا شاید هم از بابت اینکه تمام سلول های بدنم به خاطر رفتار شخصیت‌های‌ منفی حرص و جوش می‌خوردند. موقع خواندن پنجاه صفحه‌ی آخر، جدا قلبم تند تند می‌زد و مانده بودم که این داستان به کجا ختم خواهد شد... از آنجا که خواهر دیگر آن برونته، امیلی، عشق را موجودی سیاه و هیولایی وحشتناک به تصویر کشیده بود،  امید زیادی نداشتم خواهرش هم مثل او از عشق تصویری دردناک نساخته و خواننده را ناراحت نکند، و در تمام مدت هیجان‌زده بودم تا ببینم قصه‌ی هلن به کجا ختم خواهد شد. حالا برای اینکه بفهمید آن برونته هم مثل خواهرش بود یا خیر، خودتان کتاب را بخوانید و این مسئله را کشف کنید:)
و اما دوباره درباره‌ی زاویه‌ی دید، از نظرم ششصد صفحه برای یک نامه خیلی زیاد باشد. دوست داشتم بدانم هالفرد بعد خواندن آن ششصد صفحه چه حالی داشته. درباره‌اش به رز چه چیزی گفته. 
و خلاصه که این کتاب تجربه‌ی شیرین و در عین حال متمایز از تجربه‌های دیگر کلاسیک‌خوانی بود. و الان هم به شدت مشتاقم تا بروم سراغ کارهای شارلوت برونته، و اگنس‌گری از آن برونته. ای‌کاش امیلی‌هم کتاب دیگری می‌نوشت. ای‌کاش آن برونته آنقدر زود جانش را از دست نمی‌داد تا باز هم می‌نوشت... و از نوشته‌های‌خاص و زیبایش لذت می‌بردیم! حیف که این‌ها همه آرزوست.
      

41

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه
داستان دو شهرآبشار یختصویر دوریان گری

خدانگهدار، هزار و چهارصد و سه!

66 کتاب

خب... وقتشه ببینم چقدر خوندم امسال... پیتر پن و داستان دو شهر رو از انتشارات دیگری خوندم... (پیترپن قدیانی و داستان دو شهر‌ افق) و خب بهترین‌ها هم که ...🥲 نامِ باد و کوئوت عزیز😁، شاه‌دزد، سیپیو و رفقاش که دلم براشون تنگ می‌شه:)💔 آبشار یخ و سولویگ و همراهانش که تا ابد دوستشون خواهم داشت🥲، بازی تاج و تخت و دسیسه‌چینی‌ها، و استارک‌های دوست داشتنی، راب، جان ‌که در حقش ظلم شد، آریا و ادارد...😭💔 حتی دنریس... که البته باید بگم سریالش رو هم دیدم و تنها سریالی بود که کامل شد... و علیرغم اینکه خیلی‌ها با کتابش حال نکردن، جز بهترین‌ها بود برای من!🥲 ربکا و مندرلی که بخشی از قلبم میون اتاق‌های بسیار اون عمارت بزرگ مونده... سایه‌ی باد و گورستان کتاب های فراموش شده و خولین کاراکسی که سرگذشتش هنوز باعث می‌شه قلبم بگیره:) دنیل، بئاتریس، کتابفروشی سمپره و خیابان‌های بارسلون... نارنیا و دنیای جادویی‌ش و کمد ... و چهار خواهر و برادر و کایرپاراول! ... مهمان دراکولا و فضای گوتیک و زیبایی که داشت... بارتیمیوس؛ و شهر لندن و کیتی و ناتانیل که دلم همیشه براشون تنگ می‌شه و حس می‌کنم دوباره پیششون برمی‌گردم و داستان عجیبشون رو باز هم می‌خونم... قصه‌های همیشگی، دوقلوهای بیلی و قصه‌های پریانی که همیشه دوستشون خواهم داشت... و این دومین باری بود که می‌خوندمش و قطعا باز هم می‌خونمش... کانر و گلدی‌لاکس عزیزم🥲🥲 آخرین روز خانم بیکسبی و اون همه هیجان و استرس... و هابیت خوانی‌ش برای شاگردهاش... زیبا صدایم کن و زیبایی که دلش می‌خواست با پدرش خوشحال زندگی کنن... داستان دو شهر؛ و شخصیت‌های خاکستری‌ش... انتقام، سیدنی کارتن... نیکلاس نیکلبی و اون همه بدبختی‌ای که تحمل کرده و دلم براش کباب شد..🥲 و عقل و احساس، و جین آستینی که در پردازش شخصیت‌هاش کم نمی‌ذاره، الینور و ماریانی که هنوز پایان داستانشون برام عجیبه... مانولیتوی عزیزم و مامان عجیب غریب و دست به کتکش...😂 بچه‌های خانم پرگرین؛ و ماجراجویی‌هاشون، جیک، اما، میلارد، اینوک، و ... سیلماریلیون، و سرزمین میانه‌ای که تاریخچه‌ای شگفت‌آور داشت... ارباب‌حلقه‌ها، یاران حلقه و نوروز ۱۴۰۳ و زمستونش که باهاشون سفر کردم... سم و آراگورن عزیز... پیتر پن و رویاهای کودکی‌ ای که فراموش شدن... دوریان گری، مردی که زیبا بود؛ ولی نه از درون... و همه و همه‌ی این‌ها، سال ۱۴۰۳ من رو تشکیل دادن. از همه‌ی این شخصیت‌ها ممنونم که باعث شدن توی روزهای مزخرف هزار و چهارصد و سه دووم بیارم!... و آره خلاصه؛ کتاب‌های امسال عجیب و خاص بودن. و دلم برای این کتاب‌ها تنگ خواهد شد. و انشاءالله که سال ۱۴۰۴ به شدت بهتر خواهم خوند...🙂 راستی گفتم حدود پنجاه تا کتاب هم خریدم ؟😁😁

23

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.