زهرا سادات گوهری

تاریخ عضویت:

اسفند 1401

زهرا سادات گوهری

بلاگر
@zahragohari

280 دنبال شده

367 دنبال کننده

                علاقه‌مند کتاب خواندن، طراحی و هنر،ادیت زدن.
در تلاش برای نویسنده شدن(نویسنده‌ی خیلی مبتدی).
در تلاش برای بیشتر و بیشتر خواندن.

🇮🇷،🇵🇸...🙂
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اول از همه باید بگم که خوشحالم آثار شارلوت برونته رو با کتابی شروع کردم که همه می‌گن ضعیف‌ترین اثرشه، و خوشحالم که آثار مهمش رو زودتر از پروفسور نخوندم.
من کلا انتظار چندانی از کتاب نداشتم به خاطر اینکه در حد جین ایر، ویلت و ... ازش تعریف نشنیده بودم. و یادداشت‌های بهخوان رو هم خوندم و در کل دستگیرم شد که با یه شاهکار رو به رو نیستم.
ـ
داستان شخصیت‌های باورپذیری داشت. یعنی به عنوان یه داستان که شخصیت اصلی آقا بود و نویسنده خانم، خیلی خوب کار رو درآورده بود. یه ایراداتی داشت ولی مشخص بود که شخصیت‌پردازی داستان خوبه. همه‌ی شخصیت‌ها احساسات و خصوصیات خاص خودشون رو داشتن و از این لحاظ داستان مشکل خاصی نداشت. من یه بار جایی خوندم که اگه می‌خواین ببینین شخصیت‌پردازی یه اثر خوب از کار دراومده، باید بین گفت‌و‌گو و کلمات هر شخصیت، فرقی ببینید. و من یه بار اشتباها شخص گوینده‌ی جمله‌ای رو اشتباه فهمیدم، ولی هرچی فکر می‌کردم برام عجیب بود که اون شخصیتی که در ذهنم بود این کلمات رو گفته باشه!
-
توصیفات کتاب طبق روال عادی کتاب‌های کلاسیک بیش از حد و خوب بود. بیش از حد به خاطر اینکه حتی شخصیت‌های نه چندان مهم رو با دقت توصیف میکرد، و خوب به خاطر اینکه نثر نویسنده در این بخش‌ها خیلی جذاب، دقیق و دوست‌داشتنی بود.
-
روال خود داستان، و سیر داستانی‌ای که شخصیت طی کرد، حقیقتا زیادی یکنواخته. یعنی اتفاقات داستان قابل پیش‌بینی‌ان. و وقتی مقدمه رو میخوندم دیدم خود شارلوت برونته که در زمان حیاتش هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به این نکته اشاره کرده و گفته که ناشران مطالب خیالی و شاعرانه‌تر رو ترجیح می‌دن. و میخواسته داستانش عین زندگی واقعی باشه و شخصیت اصلی همه چیز رو با زحمت به دست بیاره. 
اما باید به این نکته هم دقت کرد که با توجه به قواعدی که ما الان از داستان نویسی می‌دونیم، تعلیق و کشش داستانی جز عناصر مهمی‌ان که هر داستانی باید داشته باشه. و برای همین، پروفسور داستان چندان خوبی نیست. از نظرم اثر ارزشمندیه. به خاطر توصیفات و شخصیت‌ها‌. ولی نویسنده چندان پر و بال نداده و قناعت کرده به اینکه تموم داستان یکنواخت و ملال آور باشه، مثل زندگی واقعی. و نظر شارلوت برونته درباره‌ی کتابش قابل تأمل بود برای من. اما در کل، پروفسور کتابی نبود که نظرم رو جلب بکنه و تا مدت‌ها بهش فکر کنم. یه اثر عادی بود. ولی فکر می‌کنم برای شروع آثار شارلوت برونته، کتاب خوبی رو انتخاب کردم.
      

15

        حقیقتش من این کتاب رو اردیبهشت خوندم، ولی براش مروری ننوشتم. و چون کتابی بود که از خوندنش لذت بردم، تصمیم گرفتم یه مرور هرچند ناقص و پیش‌پاافتاده، بنویسم براش:)
کتاب از اون دست کتاب‌هایی بود که خیلی با هیجان از کتابخونه قرضش گرفتم. وقتی هم شروعش کردم، نمی‌تونستم ولش کنم. همزمان با یه کتاب دیگه در حال خوندنش بودم و لذت زیادی داشت خوندن فرانکشتاین.هرچند، هرچند،
به شدت وحشتناک بود. تصاویرش خیلی مریض و عجیب بودن. یعنی نمی‌دونم چی توی سر تصویرگرش میگذشته! خیلی حس بدی میدادن بهم. جدا از ترسناک بودن و اینا که مهم نیست زیاد، سبکشم دوست نداشتم!
از اون طرف نثر خود کتاب هم خیلی خوب بود، طوری که جدا کتاب رو دوست داشتم و حس نزدیکی میکردم باهاش. ولی در عین حال وحشتناکی بود، مثل تصاویرش! نوعی وحشت اعصاب خردکن توی تک تک صفحات کتاب به چشم میخورد.
در کل هم ادبیات گوتیک رو دوست دارم و هم احساس عجیبی بهم میدن. شاید این نوع ادبیات باید هم اینطوری باشه. 
      

20

        سر تموم شدن این مجموعه همون حسی رو داشتم که سر تموم شدن هری پاتر و کتاب‌هایی که بی‌نهایت دوستشون دارم. انگار یه بخشی از قلبت پیش شخصیت‌ها می‌مونه و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون بخش رو پس بگیری. موقع خوندن آخرین کلماتش حس می‌کنی دلت می‌خواد بزنی زیر گریه و دیگه نخونی‌. دلت می‌خواد تا ابد این مجموعه ادامه پیدا بکنه. و این کتاب، پایانش خیلی بدتر با احساسات آدم بازی می‌کنه. چون که خیلی از سوالات بی‌جواب می‌مونه. طوری که شما خودتون توی ذهنتون باید ادامه‌ی داستان رو تصور کنید و جواب‌های خودتون رو بگیرید. از اون طرف نویسنده کارهای عجیبی با شخصیت‌هایی که ازشون متنفریم انجام می‌ده. طوری که دلتون می‌خواد برای اون شخصیت‌ها اشک بریزید!
اولین دفعه‌ای که این مجموعه رو خوندم با چند جلد آخر نتونستم ارتباط خاصی برقرار کنم. یکی از دلایلش فکر می‌کنم بازی‌های کلامی نویسنده و بی‌جواب گذاشتن معماها بوده باشه. اول اینکه خیلی جاها نویسنده از حروف v.f.d استفاده می‌کنه و یه سری کلمات رمزی و شعر هم توی این کتاب پیدا می‌شه که برگردوندنشون به زبان فارسی، کار سختیه. که ترجمه‌ی نشر ماهی از این لحاظ خیلی خوب بود. من موقع خوندن کتاب، تازه متوجه یه سری از این مسائل توی متن می‌شدم، و از اون طرف وقتی سنم کمتر بود،‌ علاقه‌ای به معماهای بی‌جواب نداشتم! در واقع ماجراهای ناگوار، اولین، اولین تجربه‌ی من از یه داستان تلخ بود که همه‌ی سوالاتت پاسخ داده نمی‌شن و تو می‌مونی و یه دهن باز و چشم‌های گشاد! برای همین شاید نتونستم اون چند جلد آخر رو اونطوری که باید و شاید دوست داشته باشم. ولی می‌خوام بگم که الان همه‌شون رو دوست دارم. خیلی خیلی خیلی دوست دارم. این مجموعه جز کتاب‌های مورد علاقه‌ی من می‌مونه. خیلی از چیزهایی که من از سه تا بودلر یاد گرفتم، از کتاب‌های درسی یاد نگرفتم.چیزهایی مثل شجاع بودن نه، چیزهایی مثل اینکه چجوری میشه توی بدترین شرایط دوام آورد. چه‌جوری می‌شه لبخند بزنی حتی وقتی که کل دنیا به کامت تلخ شده. این کتاب به من یاد داد قرار نیست همه چیز خوب پیش بره. قرار نیست که دنیا پر از مکان‌های امن دوست‌داشتنی باشه، و توی هر نقطه‌ای از دنیا، هیچ راهی، هیچ راهی برای فرار از بدی‌ها، پلیدی‌ها و غم‌ها نیست. چون بالاخره راهشون رو به زندگی آدم پیدا می‌کنند. و شاید مفهوم این کتاب همین بود. اینکه هیچ جای دنیا °جهان آرام نیست°. شخصیت‌های کتاب با اینکه خیلی اوقات اغراق‌آمیز بودند ولی دوست‌داشتنی بودند. مثلا عجیب بود که سانی کوچولو اون همه باهوش باشه. ولی درعین حال انقدر داستان و شخصیت‌ها دوست‌داشتنی بودند، و قلم نویسنده زیبا بود، که این چیزها چندان به چشم نمی‌اومد. قلم نویسنده خیلی خوب بود. توی اکثر کتاب‌ها راوی یا یه شخصیته، یا دانای کله، یا سوم شخص. ولی این کتاب خیلی عجیب بود. راوی‌ش انگار تلفیقی از همه‌ی این‌ها بود. در عین حال که در اتفاقات حضور نداشت، درشون حضور داشت! می‌دونید چی می‌گم؟ راوی یه بخش جدانشدنی از قصه بود که بدون اون، داستان تا این حد جذاب نمی‌شد. خیلی جاها، به خصوص سرفصل‌ها، از روش‌های مختلفی می‌گفت کتاب رو نخونید! پر از بدبیاریه و پشیمون می‌شید! و یه راوی واقعا دوست‌داشتنی بود. کسی که نقش زیادی در داستان داشت، و در عین حال نقشی نداشت. کسی که در داستان بود، و در داستان نبود. و اینکه در اون حد تاثیر این راوی زیاده که در سریال اقتباسی هم حضور داره!
گاهی اوقات آدم دو به شک می‌شه که نکنه این داستان ها واقعی باشن؟ نکنه این‌ها صرفا خیال‌پردازی‌های یه ذهن مریض خلاق نباشن؟ و این حالت برای من ایجاد شد. یه موقع‌هایی اطمینان می‌کنم که V.F.D قطعا وجود داره، و مشتاق پذیرش اعضاییه که می‌خوان با پلیدی‌ها بجنگن، و آتش‌های‌ ظالمانه رو خاموش کنند. و حتی اگر بودلر ها وجود نداشته باشند، و همچین شخصیت‌هایی هیچ وقت زندگی نکرده باشن، باز هم برای من واقعی‌اند. اون ها در اعماق قلبم لونه کرده‌اند. 
و جا داره بگم از دوستی که کتاب رو بهم برای اولین بار و وقتی که هشت سال بیشتر نداشتم قرض داد ممنونم. و جا داره بگم از لمونی اسنیکت ممنونم. یا هرکس که پشت نقاب لمونی اسنیکته. دانیل هندلر، و هرکس دیگه ای. از نویسنده‌ای ممنونم که باعث شد داستان موردعلاقه‌م رو پیدا کنم، و شخصیت‌های موردعلاقه‌م رو.

به امید دیدار دوباره با بودلرها بین صفحات کتاب!
      

25

        بسم الله الرحمن الرحیم 

هزارتوی پن را با انتظار نسبتا کمی شروع کردم، زیرا می‌دانستم از روی فیلمی به همین نام نگاشته و اقتباس شده و به عنوان کتابی که با توقع کم آغاز کردم، بسیار سطح بالاتر بود.
 
داستان در بحبوحه‌ی جنگ داخلی اسپانیا رخ می‌دهد. دختری به نام اوفلیا، همراه مادر باردارش، و همراه مردی که مجبور است پدر خطابش کند-در حالی که برای اوفلیا نمادی از گرگ در داستان‌هاست- و سربازان این مرد(این مرد یعنی ویدال، یک فرمانده است) به مکانی در میان جنگل و کنار آسیابی قدیمی نقل مکان می‌کنند. زیرا ویدال به دنبال شورشی‌هاییست که در جنگل پنهان شده‌اند. از آن طرف، شخصیت‌های مهم‌ دیگری هم داریم. مرسدس، خائن و برادر شورشی‌ای که در قالب یک خدمتکار در آن خانه‌ی کنار آسیاب حضور دارد، دکتر فری‌یِرا، مردی خوش‌قلب اما کمک‌کننده به شورشی‌ها که باز هم در حال خیانت به ویدال است، فان که یک موجود جادویی و داناست، و حتی خود ویدال، مردی خشک، ترسناک، وحشت‌آور، مغرور و به دنبال شورشی‌ها. اوفلیا که عاشق داستان‌های پریان است.

داستان از آن داستان‌هایی‌ست که اگر کودکی‌تان به خواندن قصه‌های پریان گذشته باشد و عاشق افسانه‌ها، پری‌ها، جنگل‌ها، و در یک کلام جادو باشید؛ شما را از همان خطوط آغازین غرق خود می‌کند. همان اتفاقی که برای من افتاد. اما هرچه صفحات جلوتر می‌روند و شما بیشتر می‌خوانید، بیشتر متوجه این مسئله می‌شوید که این کتاب چندان هم به قصه‌های پریان شباهت ندارد. بلکه دنیایی تاریک و ترسناک را دربرگرفته! هرچه کتاب جلوتر می‌رود، خشونت آن هم بیشتر می‌شود،‌ و این برای من که بیشتر کتاب‌های کورنلیا فونکه را خوانده‌ام، بسیار عجیب بود، بسیار عجیب. زیرا اگر کورنلیا فونکه و قلمش را بشناسید، می‌دانید که حتی با وجود اتفاقات تلخ داستان، پرتوهای نور امید را می‌توان میان داستان‌هایش دید و همه چیز به کام شما پیش می‌رود و داستان‌هایش معمولا ساده پیش می‌روند و چندان خطرناک نیستند!!
اما عجیب بود که کورنلیا فونکه توانسته همچین داستانی را چنین بر کاغذ بیاورد.. البته این کتاب از فیلم اقتباس شده، ولی با این حال حتی قلم نویسنده هم تغییر کرده بود! اینکه فونکه توانست چنین قلم خود و احساسی که بعد از خواندن آن به خواننده دست می‌دهد را تغییر دهد، به من نشان داد که واقعا اشتباه فکر نمی‌کرده‌ام و فونکه یکی از بهترین نویسنده‌هایی‌ست که تا به حال کتاب‌هایش را خوانده‌ام. 
هرچه کتاب به پایانش نزدیک‌تر می‌شد، حس می‌کردم چیزی روی قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌آورد و مجبورم می‌کند دیگر ادامه ندهم. زیرا اتفاقاتی به وقوع می‌پیوستند که نه تنها ربطی به قصه‌های پریان نداشتند، بلکه در تضاد با آنها بودند. گویی رنگ‌های درخشان و زیبای ابتدای کتاب کمرنگ شده و جای خودشان را به تاریکی داده بودند. به خلاء، به ناامیدی که هیچ گاه تمام نمی‌شود.
شخصیت‌پردازی کتاب به شدت قوی و عالی بود، دقیقا احساسات آنها را مانند احساس آدم‌های واقعی درک می‌کردم. گویی آنها چند شخصیت عادی نبودند و انسان‌هایی بودند که در کتاب زندانی شده‌اند تا نقش خود را در آن ایفا کنند. از مردی سنگدل همانند ویدال گرفته تا دخترکی معصوم مانند اوفلیا، انگیزه‌هایشان، ترس‌هایشان، و احساساتشان را می‌شد درک کرد.

داستان‌هایی که ابتدای بعضی از بخش‌ها می‌آمدند خواندنی و جالب بودند، اما به پایان کتاب که رسیدند، مرا به شدت گیج کردند. از ابتدای کتاب هر داستان را که می‌خواندم ربط آن را با داستان اصلی متوجه می‌شدم، ولی یکی از آنها، یعنی داستان گارسیس، از نظرم اضافی بود و مرا به شدت گیج کرد. اگر گارسیس تبدیل به قورباغه شده و اوفلیا نابودش کرده بود، پس چگونه در ابتدای کتاب هم حضور داشت و با ویدال گفت و گو می‌کرد؟ این برایم ناپیدا ماند. و اگر ساحره آنقدر داستان دور و درازی داشت، چگونه گارسیس او را کشته بود؟ این‌ها معماهایی بودند که برایم باقی ماندند.
ولی در کل این کتاب را دوست داشتم و دیدن فیلم آن هم در اولویتم است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

        انجمن ادبی و پوست سیب زمینی گرنزی، داستان زن جوانی به نام جولیت هست که نویسنده‌ی موفقیه. یک روز از طرف مردی غریبه به نام داسی آدامز، نامه‌ای به دست جولیت می‌رسه. داسی در این نامه درباره‌ی نویسنده‌ای به نام چارلز لمب صحبت می‌کنه و نامه‌نگاری جولیت و داسی از این نقطه آغاز می‌شه. 
داسی در نامه‌ها ذکر می‌کنه که در جزیره‌ای به نام گرنزی زندگی می‌کنه. اعضای این جزیره در دوران جنگ جهانی دوم و در زمان حکومت نظامی که نباید تردد می‌کردن، به طور اتفاقی انجمن ادبی رو تشکیل می‌دن. انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی. و اینطوریه که نامه‌نگاری بین جولیت و کل اعضای انجمن شروع می‌شه! بعد یه مدتی، جولیت تصمیم میگیره به جزیره بره و دوستانی که از طریق نامه‌ها و کتاب‌ها پیدا کرده رو از نزدیک ببینه.
-
متن کتاب خوشخوان و جالبه. یعنی می‌شه توی یکی دو روز تمومش کرد-اگر کاری نداشته باشید-. داستانش هم داستان جالبیه. علیرغم اینکه داستان درباره‌ی جنگ جهانی دوم و تاثیرات ناگوار بعد از اونه، با یه داستان شاد و امیدوارکننده رو به رو هستیم. 
یکی از مشکلات بزرگ من با کتاب شخصیت‌پردازی‌ بود. واقعیت اینه که فکر می‌کنم بین نامه‌های افراد مختلف، هیچ تفاوتی وجود نداشت. انگار همه مثل هم بودن. البته بعضی اوقات هم تفاوت‌های آشکاری وجود داشت ولی در کل شخصیت‌پردازی داستان چندان خوب نبود.
-
این کتاب، یه داستان نامه‌محور داره. نامه‌هایی که از افراد مختلف به هم می‌رسند. این کار نویسنده رو یکم سخت می‌کنه. چون مجبوره حتی اطلاعاتی که اومدنشون داخل نامه غیرعادی هست ولی خواننده باید بدونه رو داخل نامه‌ها بگنجونه. اینجا هم همچین مشکلی وجود داشت. اطلاعاتی که شخصیت‌ها باید از جنگ می‌دادن. ولی یکی از نکات مثبت این بود که نویسنده این اطلاعات رو خوب در داستان گنجونده بود.
-
یه مشکل دیگه این بود که حس میکردم داستان چندان هم قدیمی نیست، انگار حس یه داستان مدرن از سال ۲۰۰۰ به بعد میداد! البته داستان بعد جنگ جهانی دوم روی میده، ولی باز هم یه مشکلاتی از این دست داشت. مثلا از چیزهایی مثل همجنس‌گرایی و ...صحبت شده بود.
-
کتاب با فیلم (تا جایی که یادمه) تفاوت‌های فاحشی داره. هر دو شون خوبن ولی از یه سری لحاظ ها فیلم شخصیت هایی رو حذف کرده که به نظرم کار چندان بدی هم نبوده. چون باعث شده روی شخصیت های مهم تری زوم بکنه. ولی به نظرم اگر به کتاب وفادار می‌بود، بهتر بود.
-
کتاب بی عیب و نقصی نبود، ولی خوب بود و ارزش یک بار خوندن رو داشت.
      

24

        این جلد...
وای، این جلد.
اگه بخوام توصیفش کنم: سراسر ناامیدی، وحشت، ترس، ناراحتی.
این جلد از مجموعه‌ی ماجراهای ناگوار(ماجراهای بچه‌های بدشانس) رو نخونده بودم و برای همین نمی‌دونستم چی در انتظارمه. فقط می‌دونستم از این مجموعه نباید انتظار خوشحالی و شادی و پایان فرح بخش ـ‌فرح بخش در اینجا یعنی پایانی شاد برای بودلرهاـ داشت!
می‌تونم بگم این مجموعه جدا یه شاهکاره. این تنها مجموعه ایه که بعد گذشت چندسال هنوز دیدم نسبت بهش عوض نشده!(برعکس یه سری کتابهای دیگه).
و یه چیز عجیب درباره‌ی ترجمه‌ست. من این نسخه رو که مال نشر قدیانی هست، با یه دید خیلی خیلی منفی شروع کردم، چرا؟ به خاطر تجربه‌ی نه چندان خوبی که از کتاب های دارن شان با همین مترجم داشتم. ولی احتمال زیاد با خود قلم دارن شان ارتباط برقرار نکردم، چون این ترجمه خوب بود! بر خلاف همه‌ی تصورات منفی من.

دلم نمی‌خواد که یادداشت طولانی بنویسم. می‌خوام یه یادداشت خیلی مفصل برای جلد سیزدهم بنویسم. پس دیگه چیزی نمی‌گم.
پ.ن: خیلی خوشحالم که میتونم شنبه برم کتابخونه و اونجا یه گشتی بزنم و ادامه‌ی ماجرای بودلرها رو قرض بگیرم!✨ یکی از بدترین جنگ های روانی برای من بسته بودن کتابخونه بود.
پ.ن۲: یه نیم ستاره به دلیلی کم کردم که اگه بگم، داستان فاش میشه. در همین حد بدونید که یه بخشی از داستان برام گنگ و مبهم موند و برای همین...
پ.ن۳: از کتاب الکترونیکی متنفرم. متنفر!
      

38

        این مجموعه واقعا جذابه. خیلی از اتفاقاتی که میفته غیرمنطقی به نظر میاد، و این داستان به طور کلی داستان تعقیب و گریز چند تا بچه از دست یه خلافکاره، ولی قلم نویسنده اونقدر زیباست که تموم ایرادات رو می‌پوشونه. حتما پیشنهادش می‌کنم. شخصیت‌پردازی کتاب خیلی خوبه، تعلیق، هیجان، همه به اندازه‌ن. لمونی اسنیکت یه نابغه‌ست:) قلمش به معنای واقعی کلمه شایسته‌ی اینه که تحسینش کنی. اینکه چه‌طور می‌تونه یه داستان غیرمنطقی رو طوری جلوه بده که به واقعی بودن یا نبودنش شک کنی. و واقعا دوست دارم بدونم که بودلرها زمانی وجود داشتن؟... واقعا سه تا بچه‌ی بدون سرپرست، این همه ماجرا از سر گذروندن و واقعا یه عده به °تو° و °بیرون° اعتقاد داشتن؟ جواب این سوالات رو شاید یه زمانی گرفتم...
ولی الان که فکر می‌کنم جلد هفتم این مجموعه رو نخوندم! خیلی به ذهنم فشار آوردم و تموم چیزهایی که به ذهنم رسید، وقایع کتاب‌های هشتم الی آخر بودن! و از اونجا که این کتاب رو نداشتم و از کتابخونه می‌گرفتم، و این دفعه هم که رفتم این جلد رو نداشت، متوجه شدم اصلا جلد هفتم این کتاب رو نخوندم! و الان تازه فهمیدم چرا نمی‌دونستم V.F.D چیه، چرا انقدر همه چیز کتاب بعد یه مدت مبهم شده بود...
ولی بعد مدت‌ها شانس بهم رو کرد و نسخه‌ی پی‌دی‌اف رو داخل طاقچه پیدا کردم، اون هم بی‌نهایت! تنها مشکلش اینه ترجمه‌ی نشر قدیانیه، که قبلا از مترجمش، چند اثر دارن شان رو خونده بودم، و ترجمه‌شون چنگی به دلم نزد، واسه همین دعا دعا می‌کنم که مشکل اون کتاب‌ها از خود نویسنده بوده باشه و نه مترجم. چون بدجوری دلم برای بودلرها تنگ شده و رسما معتاد این مجموعه شدم! یه روزی باید نسخه‌ی چاپی نشر ماهی رو بگیرم. ولی چاپ نشر ماهی به شدت کمیابه! در هر صورت من این مجموعه رو باید بخرم🙂‍↔️
      

16

        موقع خواندنش حس خاصی نداشتم. گویا خنثی شده بودم و فقط خواندم که تمام شود. 
اما تا اواسط کتاب اینگونه بود.
نیمه‌ی دومش غم بود. غم و زیبایی. دنیا از زبان پسربچه‌ای که دیگر پسربچه نیست، پسربچه‌ای که مثل یک کبوتر دست و بالش را بسته‌اند تا دیگر نتواند پرواز و رویابافی کند. نتواند بال‌های کوچکش را تکان تکان دهد و اوج بگیرد...
الان این کتاب برای من محبوب نبود، بهترین نبود، ولی جز کتاب‌هایی بود که تاثیر عجیبی بر رویم گذاشت.
تنها مشکلم منطقی نبودن برخی بخش‌های کتاب بود، توضیحاتی که نویسنده نمی‌داد، مثلا دوست داشتم درباره‌ی پرتغالی و انگیزه‌اش برای انجام آن کارها بیشتر بدانم... ولی واقعیت این است دیگر به جزئیات کتاب‌ها نمی‌خواهم اهمیتی بدهم. ترجیح میدهم فقط بخوانم.
بخشی از کتاب که دلم میخواست با آب طلا مینوشتمش:
- مهم نیست، او را می‌کشم.
-بچه، این چه حرفی است که می‌زنی، پدرت را بکشی؟
-بله، این کار را می‌کنم، شروعش هم کرده‌ام. کشتن به معنای این نیست که هفت تیر بیوک جونز را بردارم و درق! نه، با دوست نداشتنش، او را در قلبم می‌کشم. و یک روز خواهد مرد.
      

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه
داستان دو شهرآبشار یختصویر دوریان گری

خدانگهدار، هزار و چهارصد و سه!

66 کتاب

خب... وقتشه ببینم چقدر خوندم امسال... پیتر پن و داستان دو شهر رو از انتشارات دیگری خوندم... (پیترپن قدیانی و داستان دو شهر‌ افق) و خب بهترین‌ها هم که ...🥲 نامِ باد و کوئوت عزیز😁، شاه‌دزد، سیپیو و رفقاش که دلم براشون تنگ می‌شه:)💔 آبشار یخ و سولویگ و همراهانش که تا ابد دوستشون خواهم داشت🥲، بازی تاج و تخت و دسیسه‌چینی‌ها، و استارک‌های دوست داشتنی، راب، جان ‌که در حقش ظلم شد، آریا و ادارد...😭💔 حتی دنریس... که البته باید بگم سریالش رو هم دیدم و تنها سریالی بود که کامل شد... و علیرغم اینکه خیلی‌ها با کتابش حال نکردن، جز بهترین‌ها بود برای من!🥲 ربکا و مندرلی که بخشی از قلبم میون اتاق‌های بسیار اون عمارت بزرگ مونده... سایه‌ی باد و گورستان کتاب های فراموش شده و خولین کاراکسی که سرگذشتش هنوز باعث می‌شه قلبم بگیره:) دنیل، بئاتریس، کتابفروشی سمپره و خیابان‌های بارسلون... نارنیا و دنیای جادویی‌ش و کمد ... و چهار خواهر و برادر و کایرپاراول! ... مهمان دراکولا و فضای گوتیک و زیبایی که داشت... بارتیمیوس؛ و شهر لندن و کیتی و ناتانیل که دلم همیشه براشون تنگ می‌شه و حس می‌کنم دوباره پیششون برمی‌گردم و داستان عجیبشون رو باز هم می‌خونم... قصه‌های همیشگی، دوقلوهای بیلی و قصه‌های پریانی که همیشه دوستشون خواهم داشت... و این دومین باری بود که می‌خوندمش و قطعا باز هم می‌خونمش... کانر و گلدی‌لاکس عزیزم🥲🥲 آخرین روز خانم بیکسبی و اون همه هیجان و استرس... و هابیت خوانی‌ش برای شاگردهاش... زیبا صدایم کن و زیبایی که دلش می‌خواست با پدرش خوشحال زندگی کنن... داستان دو شهر؛ و شخصیت‌های خاکستری‌ش... انتقام، سیدنی کارتن... نیکلاس نیکلبی و اون همه بدبختی‌ای که تحمل کرده و دلم براش کباب شد..🥲 و عقل و احساس، و جین آستینی که در پردازش شخصیت‌هاش کم نمی‌ذاره، الینور و ماریانی که هنوز پایان داستانشون برام عجیبه... مانولیتوی عزیزم و مامان عجیب غریب و دست به کتکش...😂 بچه‌های خانم پرگرین؛ و ماجراجویی‌هاشون، جیک، اما، میلارد، اینوک، و ... سیلماریلیون، و سرزمین میانه‌ای که تاریخچه‌ای شگفت‌آور داشت... ارباب‌حلقه‌ها، یاران حلقه و نوروز ۱۴۰۳ و زمستونش که باهاشون سفر کردم... سم و آراگورن عزیز... پیتر پن و رویاهای کودکی‌ ای که فراموش شدن... دوریان گری، مردی که زیبا بود؛ ولی نه از درون... و همه و همه‌ی این‌ها، سال ۱۴۰۳ من رو تشکیل دادن. از همه‌ی این شخصیت‌ها ممنونم که باعث شدن توی روزهای مزخرف هزار و چهارصد و سه دووم بیارم!... و آره خلاصه؛ کتاب‌های امسال عجیب و خاص بودن. و دلم برای این کتاب‌ها تنگ خواهد شد. و انشاءالله که سال ۱۴۰۴ به شدت بهتر خواهم خوند...🙂 راستی گفتم حدود پنجاه تا کتاب هم خریدم ؟😁😁

25

بریده‌های کتاب

نمایش همه

12

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.