زهرا سادات گوهری

زهرا سادات گوهری

بلاگر
@zahragohari
عضویت

اسفند 1401

284 دنبال شده

376 دنبال کننده

                علاقه‌مند کتاب خواندن، طراحی و هنر،ادیت زدن.
در تلاش برای نویسنده شدن(نویسنده‌ی خیلی مبتدی).
در تلاش برای بیشتر و بیشتر خواندن.

🇮🇷،🇵🇸...🙂
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بسم الله الرحمن الرحیم 

عمو مونتاگ داستان پسریه به اسم ادگار که با یکی از اقوامشون به اسم °عمو مونتاگ° رابطه‌ی نزدیکی داره. عمو مونتاگ، عموی ادگار نیست ولی همه، به خصوص ادگار صداش می‌زنن عمو مونتاگ! اون معلوم نیست کدوم فرد از اقوام ادگاره، هیچکس نمیدونه چندسالشه. ولی ادگار عاشق اینه بره خونه‌ش و به داستان‌های اون گوش بده. داستان‌های ترسناکی که فقط یک ذهن مریض یا خلاق می‌تونه خلقشون بکنه. این کتاب داستان یکی از روزهایی رو روایت می‌کنه که ادگار، به خونه‌ی عمو مونتاگ می‌ره تا عمو مونتاگ براش داستان تعریف بکنه.
عمو مونتاگ داستان‌های عجیب غریبی تعریف می‌کنه، درباره‌ی افرادی که اتفاقات ترسناکی براشون افتاده. توی خونه‌ی عمو مونتاگ اشیا عجیبی پیدا میشه. همچنین، عموی ادگار ادعا می‌کنه تموم داستان‌هاش واقعیه‌. ولی اون راست میگه، یا نه؟ به نظر ادگار خیلی بعیده.
___
این کتاب در واقع متشکل از چندین داستان کوتاه و یه داستان بلنده که این داستان‌های کوتاه توسط یکی از شخصیت محوری داستان بلند تعریف می‌شن. یعنی عمو مونتاگ. در پایان هر فصل و داستان، ما واکنش شخصیت اصلی یعنی ادگار رو به داستانی که شنیده می‌بینیم. 
این مجموعه داستان ها واقعا جالب بودن. اگه بخوام بگم چه حسی میدادن، باید بگم یه چیزی بود توی مایه‌های انیمیشن‌های ترسناک که درسته شما رو نمیترسونن، ولی برای مخاطب کودک یا نوجوانی که زیاد فیلم ترسناک ندیده یا کلا به این موضوعات علاقه نداره، می‌تونه ترسناک باشه. یه جورهایی حس و حال انیمیشن‌های °خانه‌ی هیولا°،‌°خانواده‌ی آدامز°، و ... کتابی با حس و حال گوتیک و وحشت برای نوجوان.
کتاب تعلیق خوبی داشت. داستان‌های هیجان انگیزی داره و به شکلی هست که دلتون بخواد بفهمید چی میشه. خود شخصیت‌ها از نظرم عمق خاصی نداشتن ولی با این حال جالب بودن. طوری بود که بشه باهاشون کنار بیای. 
و اینکه من به شخصه یاد کتاب مجموعه داستان برام استوکر از همین نشر افتادم که اون هم متشکل از داستان‌های کوتاه جذاب و ترسناک بود. البته خب در مقایسه با عمو مونتاگ، قطعا توی سطح بالاتری بود ولی کتاب عمو مونتاگ برای مخاطبی مناسبه که بیشتر دنبال هیجانه و سن زیادی هم نداره.
ترجمه‌ی نشر پیدایش از نظرم زیاد جالب نبود. قابل قبول بود ولی یه ایراد خیلی بزرگ داشت و اون هم این بود که مکالمه‌ها دائم شکلشون تغییر میکرد. یه جا عامیانه بود، یه جا ادبی بود. ولی مثل اینکه این مجموعه دو جلد دیگه هم داره که نشر پیدایش چاپشون کرده و برای همین، تصمیم گرفتم ادامه‌شم اگر پیدا کردم بخونم:)
در کل کتاب جالبی بود.

پ.ن:این عکس ضمیمه شده، حس و حال کتاب رو بهم منتقل می‌کنه. حس و حال راهروی خونه‌ی عمو مونتاگ.
      

14

        من به این کتاب امتیاز نمی‌دم.
حالا دلیلش چیه؟
دلیلش اینه که خلاصه شده خوندمش!
به نظرم اینکه بیای نسخه‌ی خلاصه شده ی یه کتاب رو بخونی مثل اینه که کنار نویسنده بشینی و اون درباره‌ی داستانی که میخواد به تازگی بنویسه بهت توضیحاتی بده. توضیحات مفصل. ولی باز هم به پای نتیجه‌ی آخر داستان نمی‌رسه. حتی ترجمه‌ی کتاب‌ هم خوب بود ولی باز هم میگم، من دوست نداشتم خلاصه شده بخونم. برای همین سعی میکنم نسخه‌ی کاملش رو بعدا بخونم. کلا کتاب‌هایی که از مجموعه‌ی کلاسیک‌های خلاصه‌ شده‌ی نشر افق خوندم رو تصمیم دارم بعدا به طور کامل بخونم. مثل تصویر دوریان گری  و ...
کلیت داستان جالب بود. ولی میگم، این خلاصه بودن همیشه به شخصیت پردازی ها آسیب می‌زنه و اتفاقاتی که برای رخ دادنشون هزار صفحه به کار گرفته شده رو توی سیصد و پنجاه صفحه خلاصه می‌کنه، خب هیچ انتظاری نمی‌ره جز اینکه فکر کنی نویسنده حوصله‌ش سررفته اومده یه چیزی نوشته واسه دست گرم کنی. به نظرم این نسخه از کتاب به درد نوجوانان میخوره. من هم خودم نوجوانم و یه جورهایی فکر می‌کنم که نسخه‌ی کاملش شاید واسه‌م سنگین باشه ولی خب علاقه‌مندم که بشینم نسخه‌ی کامل کتاب رو بخونم چون حس می‌کنم اون خیلی پربارتره. چندتا از کتاب‌های دیکنز رو که خلاصه خوندم فکر کردم خب چرا معروف شده واقعا؟ چیز خاصی که نداشت صرفا چندتا پیچش داستانی داشت... الان می‌فهمم که دیکنزی که می‌شناختم با دیکنز اصلی که هر رمانش هزار صفحه ست خیلی فرق داره:/
      

36

        اولین بار نیست که درباره‌ی خوانش‌پریشی می‌شنوم. کلاس پنجم که بودیم، معلممون درباره‌ی دانش آموزی گفت که توی همه‌ی درس‌ها خوب بود. ولی دیکته‌ش اصلا خوب نبوده. و کم کم متوجه می‌شن که در نوشتن کلمات مشکلات زیادی داره. همه‌ی درس‌هاش خوب بوده غیر دیکته. ولی راستش رو باید بگم، تا قبل این کتاب هیچ توجهی به این مسئله نداشتم.

کتاب معمولی‌ای بود برای من. اگه چندسال پیش میخوندم، دیوانه‌وار دوستش می‌داشتم و می‌رفت توی فهرست کتاب‌های محبوبم. ولی الان؟ حقیقتش نه. من تلاش نویسنده رو تحسین میکنم که به یه موضوع جدید پرداخته:خوانش‌پریشی. وقتی خودم رو جای اَلی میذاشتم و تصور میکردم که نمیتونم بخونم و بنویسم، خیلی حس بدی میگرفتم. این کتاب خیلی خوب به این مسئله می‌پردازه. از این لحاظ دوستش داشتم. چون باعث شد به موضوعی فکر کنم که اگه این کتاب نبود، توجه زیادی بهش نمی‌کردم.
ولی شخصیت‌ها زیادی اغراق‌آمیز بودن. مثل شی یا آلبرت. رفتارهای عجیبی نشون می‌دادند.
داستان هم علیرغم موضوع جذابش کلیشه‌ای پیش می‌رفت. شاید هم مشکل از ترجمه بود که نتونستم اونطوری که باید ازش لذت ببرم.
ولی در کل خیلی راحت خوان بود. موضوعش هم جالب بود. یعنی کتابی بود که ارزش یک بار خوندن رو داشته باشه تا متوجه بشیم که قرار نیست همه‌ی آدم ها عین همدیگه باشن! و خیلی‌ها هستن که نمی‌خونن، نمی‌نویسن و این ارتباطی به خودشون نداره. بلکه اختلال دارن.
در کل کتاب به شدت معمولی‌ای بود. همین. 

پ.ن: ای کاش همه‌ی معلم‌ها مثل آقای دنیلز بودن.
      

13

        اول از همه باید بگم که من ارادت خاصی به این گل‌گلی های نشر افق دارم که اون‌هایی که خوندم تا الان برام دوست‌داشتنی بودن! پس وقتی که اوژنی گرانده رو میون قفسه‌های کتابخونه دیدم، صبر نکردم و برش داشتم. 
من تجربه‌ی خاصی از خوندن ادبیات فرانسوی نداشتم، چون بین آثار کلاسیک، بیشتر آثار انگلستان رو می‌خونم، ولی اوژنی گرانده شروع خوبی برای خوانش آثار فرانسوی بود. قبل خوندن، یادداشت‌ها رو نگاه کردم. و باید بگم که ⁵⁰/⁵⁰ بودم‌. نه اونقدر بدم اومد، و نه عاشقش شدم!
این کتاب چند ایراد داره و چند نکته‌ی قوت. که اول به نکات مثبت کتاب می‌پردازم.
یکی از چیزهای خوب این کتاب، فضاسازی دقیق و درست از زندگی خانواده‌ی گرانده و در کل شخصیت‌های داستان بود. فضاسازی کتاب به خوبی انجام شده بود، و حقیقتا برای منی که هیچ تصوری از فرانسه‌ی قدیم و ... نداشتم، توصیفات کتاب کمک‌کننده بودن.
نکته‌ی بعدی تعلیق جالب داستان بود. یکی از نکات خوب و در عین حال منفی داستان، سرگذشت شارل گرانده بود که حقیقتا خودم تا آخر کتاب هم می‌خواستم بدونم چی شده، و هم از اینکه کل ماجراها در دو خط خلاصه شد، خوشم نیومد. اگر نویسنده سعی میکرد ماجراهای این پسر در هندوستان رو، لابه‌لای‌ فصولی قرار بده که مربوط به اوژنی بود، فکر میکنم داستان خیلی جالب میشد. از اون طرف تعلیقی که از این بابت ایجاد شد خوب بود. اینکه تا آخر کتاب نمیدونستیم این پسر کجاست و چه‌کار می‌کنه.
و نکات منفی...
شخصیت‌پردازی کتاب خوب بود. منتها، منتها، تک‌بعدی و اغراق‌آمیز بود. شخصیت‌ها به عنوان شخصیت‌های داستانی خوب بودن. ولی رفتارشون به نحوی بود که دائم یادآوری میشد این‌ها صرفا شخصیتند، نه آدم واقعی. برای مثال، رفتار آقای گرانده به شدت عجیب و غریب بود. یا حتی خود اوژنی که اون حجم از لطافت و مهربونی رو داشت. شخصیت‌های اصلی، زیادی سیاه و سفید بودند.
و اینکه داستان توضیحات زیادی داره که می‌تونه خسته‌کننده باشه. هم درباره‌ی شخصیت‌ها، هم درباره‌ی مکان وقوع رویدادها، و غیره.  و اینکه داستان به‌شدت تلخه که البته این چیز منفی‌ای نیست. ولی اگر دنبال یه چیز خوشایند میگردید، سراغ اوژنی گرانده نیاید. این کتاب داری حجم زیادی از ناامیدی، دلشکستگی، بدبختی، خساست و ... هست که می‌تونه ناراحت‌تون کنه.
در کل، کتاب خوبیه برای گذران وقت.
پ.ن:تصویر پایین که می‌بینید، من رو به شکل عجیبی یاد اوژنی میندازه. چراشو نمی‌دونم.
      

64

        اول از همه باید بگم که خوشحالم آثار شارلوت برونته رو با کتابی شروع کردم که همه می‌گن ضعیف‌ترین اثرشه، و خوشحالم که آثار مهمش رو زودتر از پروفسور نخوندم.
من کلا انتظار چندانی از کتاب نداشتم به خاطر اینکه در حد جین ایر، ویلت و ... ازش تعریف نشنیده بودم. و یادداشت‌های بهخوان رو هم خوندم و در کل دستگیرم شد که با یه شاهکار رو به رو نیستم.
ـ
داستان شخصیت‌های باورپذیری داشت. یعنی به عنوان یه داستان که شخصیت اصلی آقا بود و نویسنده خانم، خیلی خوب کار رو درآورده بود. یه ایراداتی داشت ولی مشخص بود که شخصیت‌پردازی داستان خوبه. همه‌ی شخصیت‌ها احساسات و خصوصیات خاص خودشون رو داشتن و از این لحاظ داستان مشکل خاصی نداشت. من یه بار جایی خوندم که اگه می‌خواین ببینین شخصیت‌پردازی یه اثر خوب از کار دراومده، باید بین گفت‌و‌گو و کلمات هر شخصیت، فرقی ببینید. و من یه بار اشتباها شخص گوینده‌ی جمله‌ای رو اشتباه فهمیدم، ولی هرچی فکر می‌کردم برام عجیب بود که اون شخصیتی که در ذهنم بود این کلمات رو گفته باشه!
-
توصیفات کتاب طبق روال عادی کتاب‌های کلاسیک بیش از حد و خوب بود. بیش از حد به خاطر اینکه حتی شخصیت‌های نه چندان مهم رو با دقت توصیف میکرد، و خوب به خاطر اینکه نثر نویسنده در این بخش‌ها خیلی جذاب، دقیق و دوست‌داشتنی بود.
-
روال خود داستان، و سیر داستانی‌ای که شخصیت طی کرد، حقیقتا زیادی یکنواخته. یعنی اتفاقات داستان قابل پیش‌بینی‌ان. و وقتی مقدمه رو میخوندم دیدم خود شارلوت برونته که در زمان حیاتش هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به این نکته اشاره کرده و گفته که ناشران مطالب خیالی و شاعرانه‌تر رو ترجیح می‌دن. و میخواسته داستانش عین زندگی واقعی باشه و شخصیت اصلی همه چیز رو با زحمت به دست بیاره. 
اما باید به این نکته هم دقت کرد که با توجه به قواعدی که ما الان از داستان نویسی می‌دونیم، تعلیق و کشش داستانی جز عناصر مهمی‌ان که هر داستانی باید داشته باشه. و برای همین، پروفسور داستان چندان خوبی نیست. از نظرم اثر ارزشمندیه. به خاطر توصیفات و شخصیت‌ها‌. ولی نویسنده چندان پر و بال نداده و قناعت کرده به اینکه تموم داستان یکنواخت و ملال آور باشه، مثل زندگی واقعی. و نظر شارلوت برونته درباره‌ی کتابش قابل تأمل بود برای من. اما در کل، پروفسور کتابی نبود که نظرم رو جلب بکنه و تا مدت‌ها بهش فکر کنم. یه اثر عادی بود. ولی فکر می‌کنم برای شروع آثار شارلوت برونته، کتاب خوبی رو انتخاب کردم.
      

24

        حقیقتش من این کتاب رو اردیبهشت خوندم، ولی براش مروری ننوشتم. و چون کتابی بود که از خوندنش لذت بردم، تصمیم گرفتم یه مرور هرچند ناقص و پیش‌پاافتاده، بنویسم براش:)
کتاب از اون دست کتاب‌هایی بود که خیلی با هیجان از کتابخونه قرضش گرفتم. وقتی هم شروعش کردم، نمی‌تونستم ولش کنم. همزمان با یه کتاب دیگه در حال خوندنش بودم و لذت زیادی داشت خوندن فرانکشتاین.هرچند، هرچند،
به شدت وحشتناک بود. تصاویرش خیلی مریض و عجیب بودن. یعنی نمی‌دونم چی توی سر تصویرگرش میگذشته! خیلی حس بدی میدادن بهم. جدا از ترسناک بودن و اینا که مهم نیست زیاد، سبکشم دوست نداشتم!
از اون طرف نثر خود کتاب هم خیلی خوب بود، طوری که جدا کتاب رو دوست داشتم و حس نزدیکی میکردم باهاش. ولی در عین حال وحشتناکی بود، مثل تصاویرش! نوعی وحشت اعصاب خردکن توی تک تک صفحات کتاب به چشم میخورد.
در کل هم ادبیات گوتیک رو دوست دارم و هم احساس عجیبی بهم میدن. شاید این نوع ادبیات باید هم اینطوری باشه. 
      

26

        سر تموم شدن این مجموعه همون حسی رو داشتم که سر تموم شدن هری پاتر و کتاب‌هایی که بی‌نهایت دوستشون دارم. انگار یه بخشی از قلبت پیش شخصیت‌ها می‌مونه و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون بخش رو پس بگیری. موقع خوندن آخرین کلماتش حس می‌کنی دلت می‌خواد بزنی زیر گریه و دیگه نخونی‌. دلت می‌خواد تا ابد این مجموعه ادامه پیدا بکنه. و این کتاب، پایانش خیلی بدتر با احساسات آدم بازی می‌کنه. چون که خیلی از سوالات بی‌جواب می‌مونه. طوری که شما خودتون توی ذهنتون باید ادامه‌ی داستان رو تصور کنید و جواب‌های خودتون رو بگیرید. از اون طرف نویسنده کارهای عجیبی با شخصیت‌هایی که ازشون متنفریم انجام می‌ده. طوری که دلتون می‌خواد برای اون شخصیت‌ها اشک بریزید!
اولین دفعه‌ای که این مجموعه رو خوندم با چند جلد آخر نتونستم ارتباط خاصی برقرار کنم. یکی از دلایلش فکر می‌کنم بازی‌های کلامی نویسنده و بی‌جواب گذاشتن معماها بوده باشه. اول اینکه خیلی جاها نویسنده از حروف v.f.d استفاده می‌کنه و یه سری کلمات رمزی و شعر هم توی این کتاب پیدا می‌شه که برگردوندنشون به زبان فارسی، کار سختیه. که ترجمه‌ی نشر ماهی از این لحاظ خیلی خوب بود. من موقع خوندن کتاب، تازه متوجه یه سری از این مسائل توی متن می‌شدم، و از اون طرف وقتی سنم کمتر بود،‌ علاقه‌ای به معماهای بی‌جواب نداشتم! در واقع ماجراهای ناگوار، اولین، اولین تجربه‌ی من از یه داستان تلخ بود که همه‌ی سوالاتت پاسخ داده نمی‌شن و تو می‌مونی و یه دهن باز و چشم‌های گشاد! برای همین شاید نتونستم اون چند جلد آخر رو اونطوری که باید و شاید دوست داشته باشم. ولی می‌خوام بگم که الان همه‌شون رو دوست دارم. خیلی خیلی خیلی دوست دارم. این مجموعه جز کتاب‌های مورد علاقه‌ی من می‌مونه. خیلی از چیزهایی که من از سه تا بودلر یاد گرفتم، از کتاب‌های درسی یاد نگرفتم.چیزهایی مثل شجاع بودن نه، چیزهایی مثل اینکه چجوری میشه توی بدترین شرایط دوام آورد. چه‌جوری می‌شه لبخند بزنی حتی وقتی که کل دنیا به کامت تلخ شده. این کتاب به من یاد داد قرار نیست همه چیز خوب پیش بره. قرار نیست که دنیا پر از مکان‌های امن دوست‌داشتنی باشه، و توی هر نقطه‌ای از دنیا، هیچ راهی، هیچ راهی برای فرار از بدی‌ها، پلیدی‌ها و غم‌ها نیست. چون بالاخره راهشون رو به زندگی آدم پیدا می‌کنند. و شاید مفهوم این کتاب همین بود. اینکه هیچ جای دنیا °جهان آرام نیست°. شخصیت‌های کتاب با اینکه خیلی اوقات اغراق‌آمیز بودند ولی دوست‌داشتنی بودند. مثلا عجیب بود که سانی کوچولو اون همه باهوش باشه. ولی درعین حال انقدر داستان و شخصیت‌ها دوست‌داشتنی بودند، و قلم نویسنده زیبا بود، که این چیزها چندان به چشم نمی‌اومد. قلم نویسنده خیلی خوب بود. توی اکثر کتاب‌ها راوی یا یه شخصیته، یا دانای کله، یا سوم شخص. ولی این کتاب خیلی عجیب بود. راوی‌ش انگار تلفیقی از همه‌ی این‌ها بود. در عین حال که در اتفاقات حضور نداشت، درشون حضور داشت! می‌دونید چی می‌گم؟ راوی یه بخش جدانشدنی از قصه بود که بدون اون، داستان تا این حد جذاب نمی‌شد. خیلی جاها، به خصوص سرفصل‌ها، از روش‌های مختلفی می‌گفت کتاب رو نخونید! پر از بدبیاریه و پشیمون می‌شید! و یه راوی واقعا دوست‌داشتنی بود. کسی که نقش زیادی در داستان داشت، و در عین حال نقشی نداشت. کسی که در داستان بود، و در داستان نبود. و اینکه در اون حد تاثیر این راوی زیاده که در سریال اقتباسی هم حضور داره!
گاهی اوقات آدم دو به شک می‌شه که نکنه این داستان ها واقعی باشن؟ نکنه این‌ها صرفا خیال‌پردازی‌های یه ذهن مریض خلاق نباشن؟ و این حالت برای من ایجاد شد. یه موقع‌هایی اطمینان می‌کنم که V.F.D قطعا وجود داره، و مشتاق پذیرش اعضاییه که می‌خوان با پلیدی‌ها بجنگن، و آتش‌های‌ ظالمانه رو خاموش کنند. و حتی اگر بودلر ها وجود نداشته باشند، و همچین شخصیت‌هایی هیچ وقت زندگی نکرده باشن، باز هم برای من واقعی‌اند. اون ها در اعماق قلبم لونه کرده‌اند. 
و جا داره بگم از دوستی که کتاب رو بهم برای اولین بار و وقتی که هشت سال بیشتر نداشتم قرض داد ممنونم. و جا داره بگم از لمونی اسنیکت ممنونم. یا هرکس که پشت نقاب لمونی اسنیکته. دانیل هندلر، و هرکس دیگه ای. از نویسنده‌ای ممنونم که باعث شد داستان موردعلاقه‌م رو پیدا کنم، و شخصیت‌های موردعلاقه‌م رو.

به امید دیدار دوباره با بودلرها بین صفحات کتاب!
      

26

        بسم الله الرحمن الرحیم 

هزارتوی پن را با انتظار نسبتا کمی شروع کردم، زیرا می‌دانستم از روی فیلمی به همین نام نگاشته و اقتباس شده و به عنوان کتابی که با توقع کم آغاز کردم، بسیار سطح بالاتر بود.
 
داستان در بحبوحه‌ی جنگ داخلی اسپانیا رخ می‌دهد. دختری به نام اوفلیا، همراه مادر باردارش، و همراه مردی که مجبور است پدر خطابش کند-در حالی که برای اوفلیا نمادی از گرگ در داستان‌هاست- و سربازان این مرد(این مرد یعنی ویدال، یک فرمانده است) به مکانی در میان جنگل و کنار آسیابی قدیمی نقل مکان می‌کنند. زیرا ویدال به دنبال شورشی‌هاییست که در جنگل پنهان شده‌اند. از آن طرف، شخصیت‌های مهم‌ دیگری هم داریم. مرسدس، خائن و برادر شورشی‌ای که در قالب یک خدمتکار در آن خانه‌ی کنار آسیاب حضور دارد، دکتر فری‌یِرا، مردی خوش‌قلب اما کمک‌کننده به شورشی‌ها که باز هم در حال خیانت به ویدال است، فان که یک موجود جادویی و داناست، و حتی خود ویدال، مردی خشک، ترسناک، وحشت‌آور، مغرور و به دنبال شورشی‌ها. اوفلیا که عاشق داستان‌های پریان است.

داستان از آن داستان‌هایی‌ست که اگر کودکی‌تان به خواندن قصه‌های پریان گذشته باشد و عاشق افسانه‌ها، پری‌ها، جنگل‌ها، و در یک کلام جادو باشید؛ شما را از همان خطوط آغازین غرق خود می‌کند. همان اتفاقی که برای من افتاد. اما هرچه صفحات جلوتر می‌روند و شما بیشتر می‌خوانید، بیشتر متوجه این مسئله می‌شوید که این کتاب چندان هم به قصه‌های پریان شباهت ندارد. بلکه دنیایی تاریک و ترسناک را دربرگرفته! هرچه کتاب جلوتر می‌رود، خشونت آن هم بیشتر می‌شود،‌ و این برای من که بیشتر کتاب‌های کورنلیا فونکه را خوانده‌ام، بسیار عجیب بود، بسیار عجیب. زیرا اگر کورنلیا فونکه و قلمش را بشناسید، می‌دانید که حتی با وجود اتفاقات تلخ داستان، پرتوهای نور امید را می‌توان میان داستان‌هایش دید و همه چیز به کام شما پیش می‌رود و داستان‌هایش معمولا ساده پیش می‌روند و چندان خطرناک نیستند!!
اما عجیب بود که کورنلیا فونکه توانسته همچین داستانی را چنین بر کاغذ بیاورد.. البته این کتاب از فیلم اقتباس شده، ولی با این حال حتی قلم نویسنده هم تغییر کرده بود! اینکه فونکه توانست چنین قلم خود و احساسی که بعد از خواندن آن به خواننده دست می‌دهد را تغییر دهد، به من نشان داد که واقعا اشتباه فکر نمی‌کرده‌ام و فونکه یکی از بهترین نویسنده‌هایی‌ست که تا به حال کتاب‌هایش را خوانده‌ام. 
هرچه کتاب به پایانش نزدیک‌تر می‌شد، حس می‌کردم چیزی روی قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌آورد و مجبورم می‌کند دیگر ادامه ندهم. زیرا اتفاقاتی به وقوع می‌پیوستند که نه تنها ربطی به قصه‌های پریان نداشتند، بلکه در تضاد با آنها بودند. گویی رنگ‌های درخشان و زیبای ابتدای کتاب کمرنگ شده و جای خودشان را به تاریکی داده بودند. به خلاء، به ناامیدی که هیچ گاه تمام نمی‌شود.
شخصیت‌پردازی کتاب به شدت قوی و عالی بود، دقیقا احساسات آنها را مانند احساس آدم‌های واقعی درک می‌کردم. گویی آنها چند شخصیت عادی نبودند و انسان‌هایی بودند که در کتاب زندانی شده‌اند تا نقش خود را در آن ایفا کنند. از مردی سنگدل همانند ویدال گرفته تا دخترکی معصوم مانند اوفلیا، انگیزه‌هایشان، ترس‌هایشان، و احساساتشان را می‌شد درک کرد.

داستان‌هایی که ابتدای بعضی از بخش‌ها می‌آمدند خواندنی و جالب بودند، اما به پایان کتاب که رسیدند، مرا به شدت گیج کردند. از ابتدای کتاب هر داستان را که می‌خواندم ربط آن را با داستان اصلی متوجه می‌شدم، ولی یکی از آنها، یعنی داستان گارسیس، از نظرم اضافی بود و مرا به شدت گیج کرد. اگر گارسیس تبدیل به قورباغه شده و اوفلیا نابودش کرده بود، پس چگونه در ابتدای کتاب هم حضور داشت و با ویدال گفت و گو می‌کرد؟ این برایم ناپیدا ماند. و اگر ساحره آنقدر داستان دور و درازی داشت، چگونه گارسیس او را کشته بود؟ این‌ها معماهایی بودند که برایم باقی ماندند.
ولی در کل این کتاب را دوست داشتم و دیدن فیلم آن هم در اولویتم است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

24

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه
داستان دو شهرآبشار یختصویر دوریان گری

خدانگهدار، هزار و چهارصد و سه!

66 کتاب

خب... وقتشه ببینم چقدر خوندم امسال... پیتر پن و داستان دو شهر رو از انتشارات دیگری خوندم... (پیترپن قدیانی و داستان دو شهر‌ افق) و خب بهترین‌ها هم که ...🥲 نامِ باد و کوئوت عزیز😁، شاه‌دزد، سیپیو و رفقاش که دلم براشون تنگ می‌شه:)💔 آبشار یخ و سولویگ و همراهانش که تا ابد دوستشون خواهم داشت🥲، بازی تاج و تخت و دسیسه‌چینی‌ها، و استارک‌های دوست داشتنی، راب، جان ‌که در حقش ظلم شد، آریا و ادارد...😭💔 حتی دنریس... که البته باید بگم سریالش رو هم دیدم و تنها سریالی بود که کامل شد... و علیرغم اینکه خیلی‌ها با کتابش حال نکردن، جز بهترین‌ها بود برای من!🥲 ربکا و مندرلی که بخشی از قلبم میون اتاق‌های بسیار اون عمارت بزرگ مونده... سایه‌ی باد و گورستان کتاب های فراموش شده و خولین کاراکسی که سرگذشتش هنوز باعث می‌شه قلبم بگیره:) دنیل، بئاتریس، کتابفروشی سمپره و خیابان‌های بارسلون... نارنیا و دنیای جادویی‌ش و کمد ... و چهار خواهر و برادر و کایرپاراول! ... مهمان دراکولا و فضای گوتیک و زیبایی که داشت... بارتیمیوس؛ و شهر لندن و کیتی و ناتانیل که دلم همیشه براشون تنگ می‌شه و حس می‌کنم دوباره پیششون برمی‌گردم و داستان عجیبشون رو باز هم می‌خونم... قصه‌های همیشگی، دوقلوهای بیلی و قصه‌های پریانی که همیشه دوستشون خواهم داشت... و این دومین باری بود که می‌خوندمش و قطعا باز هم می‌خونمش... کانر و گلدی‌لاکس عزیزم🥲🥲 آخرین روز خانم بیکسبی و اون همه هیجان و استرس... و هابیت خوانی‌ش برای شاگردهاش... زیبا صدایم کن و زیبایی که دلش می‌خواست با پدرش خوشحال زندگی کنن... داستان دو شهر؛ و شخصیت‌های خاکستری‌ش... انتقام، سیدنی کارتن... نیکلاس نیکلبی و اون همه بدبختی‌ای که تحمل کرده و دلم براش کباب شد..🥲 و عقل و احساس، و جین آستینی که در پردازش شخصیت‌هاش کم نمی‌ذاره، الینور و ماریانی که هنوز پایان داستانشون برام عجیبه... مانولیتوی عزیزم و مامان عجیب غریب و دست به کتکش...😂 بچه‌های خانم پرگرین؛ و ماجراجویی‌هاشون، جیک، اما، میلارد، اینوک، و ... سیلماریلیون، و سرزمین میانه‌ای که تاریخچه‌ای شگفت‌آور داشت... ارباب‌حلقه‌ها، یاران حلقه و نوروز ۱۴۰۳ و زمستونش که باهاشون سفر کردم... سم و آراگورن عزیز... پیتر پن و رویاهای کودکی‌ ای که فراموش شدن... دوریان گری، مردی که زیبا بود؛ ولی نه از درون... و همه و همه‌ی این‌ها، سال ۱۴۰۳ من رو تشکیل دادن. از همه‌ی این شخصیت‌ها ممنونم که باعث شدن توی روزهای مزخرف هزار و چهارصد و سه دووم بیارم!... و آره خلاصه؛ کتاب‌های امسال عجیب و خاص بودن. و دلم برای این کتاب‌ها تنگ خواهد شد. و انشاءالله که سال ۱۴۰۴ به شدت بهتر خواهم خوند...🙂 راستی گفتم حدود پنجاه تا کتاب هم خریدم ؟😁😁

27

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.