زهرا سادات گوهری

زهرا سادات گوهری

بلاگر
@zahragohari

272 دنبال شده

309 دنبال کننده

                علاقه‌مند کتاب خواندن، طراحی و هنر،ادیت زدن.
در تلاش برای نویسنده شدن(نویسنده‌ی خیلی مبتدی).
در تلاش برای بیشتر و بیشتر خواندن.

🇮🇷،🇵🇸...🙂
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نظر دادن درباره‌ی کتاب‌هایی که بر اساس واقعیت نوشته شدن، خیلی سخته. اینکه بخوای درباره‌ی اتفاقی که یه نفر رو نابود کرده یا باعث شده به زندگی امیدوار بشه نظر بدی، و بگی ازش خوشم نیومد یا اومد.حقیقتا من سعی می‌کنم نظر واقعی‌م رو درباره‌ی کتاب‌ها بنویسم، منتهی نوشتن درباره‌ی این کتاب سخته. کتاب خیلی ضعیفی بود، اما حس بدی داره که بخوام درباره‌ی شکنجه کردن یه نفر امتیاز بدم.🫠 ولی با این حال، امتیاز رو میدم، اما به پیرنگ و واقعه‌ی وحشیانه‌ی داستان نه! بلکه به قلم نویسنده و توانایی‌ش درباره‌ی به تصویر کشیدن این حادثه امتیاز می‌دم.

این کتاب بر اساس واقعیت نوشته شده. داستان مردی به نام آلن دومونی هست که طی اتفاقاتی، مردم یک روستا بهش برچسب خائن بودن می‌زنن و حسابی شکنجه‌ش می‌کنن(در حالی که مقام سیاسی داره) و همه‌ی این کارها به ناحق انجام می‌شه.
کتاب چیز خاصی نداره غیر این مسئله که کل حوادث بر اساس واقعیت بوده. فقط همین. شخصیت پردازی ها به شدت ضعیف بود، مثلا از آلن فقط این رو می‌دونستیم که یه مرد خوب و مهربون و درستکار بود که توسط افرادی که همیشه بهشون کمک می‌کرد، آسیب دید و شکنجه شد. در حالی که اگه قصد نویسنده پیاده کردن این واقعه به شکل یه داستان درست و حسابی بوده، باید خواننده رو به شخصیت آلن نزدیک‌تر می‌کرد. احساسات و عواطف و افکار این شخصیت رو بهتر به تصویر می‌کشید. اما این کتاب انگار صرفا در حال توصیف یه سری واقعه بود و بس. برای همین، داستانش تاثیر خاصی روی آدم نمی‌ذاره، یه سری جنایات رو پشت سر هم ردیف شده می‌خونی. حتی احساس خاصی غیر انزجار و ناراحتی درت بیدار نمی‌شه که اون هم کوتاه مدته. من فکر میکنم نویسنده باید ارتباط بهتری با خواننده برقرار می‌کرد و این اتفاقات رو به نحو بهتری روایت می‌کرد. اما اگه قصد نویسنده صرفا این بوده که به شکل خلاصه و داستانی این واقعه رو تعریف بکنه، خوب عمل کرده.

ترجمه‌ای که من خوندم یه ترجمه‌ی بد بود از انتشارات ارمغان گیلار، تنها دلیلی که این ترجمه رو، تازه اون هم به صورت پی‌دی‌اف خوندم این بود که هیجان زیادی برای خوندنش داشتم. چون خلاصه‌ش رو خونده بودم، یعنی خلاصه‌ی کل حادثه رو، و می‌تونم بگم خوندن کتاب با خوندن خلاصه‌ی حادثه برای من فرقی نداشت! البته خلاصه حالم رو جدا بد کرده بود، برای همین خوندن کتاب خیلی آسون بود برام، فکر می کنم یکی از دلایلی که کتاب تاثیر زیادی روم نداشت این بود که از قبل آماده بودم برای خوندنش🥲
      

9

        یادداشتی بر کل کتاب نام باد (هر سه بخش جلد اول)

نام باد برای من از اون کتاب‌هایی بود که صرفا شنیده بودم خوب هستن و هیچ خلاصه‌ای ازش نمی‌دونستم. جز اینکه درباره‌ی یه مهمون‌خونه و صاحبشه. و من هم هیجان‌زده شدم.
 می‌دونم ربطی نداره، ولی یادمه که توی سنین کودکی یه بازی ای بود(خیللی سال پیش!) درباره‌ی یه مهمون‌خونه‌ی جادویی. که صاحبش کوتوله شده بود و الان نوبت تو بود که به سفارش مشتری‌ها رسیدگی کنی، و غذاهای عجیب غریبی داشت، و حس و حال قصه‌های پریان رو می‌داد به آدم. من هم نمی‌دونم چرا فکر کردم نام باد هم باید همچین حس و حالی داشته باشه(😶‍🌫️🫠) و با همچین پیش فرضی خوندمش.
ولی وقتی کتاب رو باز کردم، متوجه شدم نه بابا، اینطورها هم نیست. داستان اصلا یه چیز دیگه بود. اصلا اون‌شکلی نبود که فکر می‌کردم🫠😂 و اوایل هیچی متوجه نمی‌شدم و این یکم توی ذوق آدم می‌زد. 
بعد داستان راه افتاد و بعد دیدم که چندان هم مربوط به اون مهمون خونه نبود. داستان درباره‌ی خاطرات مهمون‌خونه‌دار بود، درباره‌ی کوت، یا در اصل، کوئوت. داستان کودکی و نوجوانی یه پسر خیلی پراستعداد، باهوش، زخم‌دیده، بدبخت، بیچاره، درس‌خون، پرتلاش، موفق. الان فکر می‌کنید این‌ها همه‌ش کلیشه‌ست که-
ولی مسئله این جاست که با وجود شخصیت بی عیب و نقص کوئوت، داستان انقدر جذابیت و هیجان داشت که نخوام به همچین چیزی فکر کنم، و شخصیت پردازی های دیگه هم باعث می‌شد که داستان جذاب‌تر بشه.
خلاصه داستان رو بدون هیچ انتظاری خوندم. البته که درباره‌ی کل محتوای داستان تصور دیگه‌ای داشتم،ولی نه نقد خوبی ازش شنیده بودم و نقد بدی. در واقع ازش چیزی نشنیده بودم😂 و این باعث می‌شد داستان رو بدون ناراحتی پیش ببرم. 
البته کتاب دنیا پردازی عجیبی داشت. اسامی مکان‌ها و همچنین خصوصیات مکان ها (اشاره‌م به دانشگاه هست) یکم پیچیده بودن. مثلاً درباره‌ی درس‌هاشون و ... ولی با این حال جالب بودن و باعث می‌شد دلت بخواد درباره‌شون بیشتر بدونی. (یه ستاره فقط برای همین کم کردم.)
و احساسات شخصیت‌ها به نحو خوبی توصیف شده بود. روابطشون هم همین‌طور. من پا به پای کوئوت عصبی می‌شدم، خوشحال می‌شدم، ناراحت می‌شدم و گریه می‌کردم، می‌ترسیدم و تلاش می‌کردم. و این بخش از نقاط مثبت کتاب بود.
فقط یه چیزی هست که برام عجیبه، و حس می‌کنم بهش اشاره کنم بهتر باشه. شباهت کتاب جادوگر با نام باد. داخل کتاب جادوگر یه قلدر داشتیم، نام‌گذاری داشتیم(قضیه‌ی اینکه هرچیزی یه اسم داره)، یه مدرسه‌ی جادویی داشتیم، یه بچه‌ی بدبخت و به شدت با استعداد داشتیم. و راتفوس هم همه‌ی این‌ها رو داشت. حس می‌کنم احتمال اینکه راتفوس از لوژووان الهام گرفته باشه، زیاده. ولی چون در مورد این موضوع مطمئن نیستم و احتمالش هست که تصادفی باشه(سبک نوشتاری داستان به شدت متفاوت بود، نام باد قوی‌تر بود از این لحاظ) امتیازی کم نمی‌کنم.
در هر صورت، این پنج ستاره برای تو. امیدوارم جلد دومت رو هم بخونم.
      

12

        حقیقتش خیلی تلاش کردم نمره‌ی بیشتری بدم، ولی نشد. این کتاب کتابی نبود که انتظاراتم رو برآورده بکنه. خیلی از این کتاب انتظار داشتم و منتظر بودم که تبدیل به یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوندم بشه، اما...
داستان کتاب، ایده، و ... همه‌ی اینها خوب بودن، ولی به شکل درست اجرا نشدن و در سطح یه رمان مبتدی نوجوان باقی موندن. یه رمانی که حتی من که به عنوان یه نوجوان خوندمش، برام مبتدی و سطح پایین بود! یعنی این کتاب فقط برای شروع کتاب‌خوانی مناسبه، و بس. 
داستان جلد اول که نمی‌دونستم چیه و پیش‌زمینه‌ای ازش نداشتم، برام قابل حدس بود و پیچش داستانی جالبی برام نداشت. جلد دوم به نسبت از همه‌ی جلدها بهتر بود(از نظر من). 
ولی داستان جلد سوم به شدت یکنواخت بود. چند تا پیچش داستانی جالب داشت، ولی در هر سه جلد، شخصیت پردازی به شدت ضعیف بود. رفتارهای شخصیت ها هر جلد عوض میشد. اون هم تنها برای اینکه خواننده غافلگیر بشه. ولی هیچ پیش زمینه‌ای برای این تغییرات وجود نداشت. حتی اگه شخصیت‌ها خاکستری بودن می‌شد باهاش کنار اومد، ولی یه شخصیت سفید در عرض دو فصل تبدیل به یه شخصیت خیلی سیاه می‌شد. یا بالعکس. 
حقیقتش به نظر تنها شخصیتی که من از این کتاب به خاطر خواهم سپرد، جارونه. تنها شخصیتی که حداقل شخصیت پردازی بهتری داشت. و اون هم به خاطر زاویه‌ی دید اول شخص و ارتباط نزدیک خواننده با این شخصیت بود.
من به داستان‌هایی که غیر از غافلگیری هیچ عنصر دیگه‌ای ندارن، علاقه‌ای ندارم، به خصوص اگه اون داستان فانتزی باشه. و این داستان هم جز همین دسته بود. از لحاظ ادبی و نوشتاری، ضعیف و از لحاظ هیجان، خوب. برای همین فقط به کسایی که تازه میخوان فانتزی رو شروع کنن و سن نسبتا کمی دارن پیشنهادش می‌کنم، چون این داستان اصلا حول محور جادو نمیچرخه (در واقع جادو در این داستان وجود نداره) و برای همین می‌تونه گزینه‌‌ی خوبی باشه. من هم اگه چند وقت پیش می‌خوندمش، شاید بیشتر دوستش می‌داشتم. و در غیر این صورت(اگه تازه فانتزی رو می‌خواید شروع کنید و سنتون کمه) پیشنهادش نمی‌کنم.

پ.ن: به نظرم کتاب یک شب فاصله از این نویسنده بهتره. خیلی بهتر.
      

24

        بسم الله الرحمن الرحیم 

مستاجر وایلدفل هال... یا زنی که مجبور شد خودش را از منجلاب بدبختی‌ها و دشواری‌ها نجات دهد... زنی که علیرغم تمام سختی‌هایی که کشیده بود؛ باز هم مقاوم و استوار ماند؟!...
_________
حرف زدن راجع به این کتاب سخت است. خیلی سخت! اولین بار که در کتابخانه دیدمش چشمانم برق زد"اوه، یه کتاب کلاسیک... اون هم از نوع قطورش!". با خودم گفتم که لابد این کتاب هم مثل کلاسیک‌های دیگر_غیر موارد معدود_ است که فقط می‌خوانی‌شان تا خوانده شوند. و سرت را بالا بگیری و بگویی من این کتاب را خوانده‌ام! بله، خیلی‌ها به این دلایل کتاب‌کلاسیک می‌خوانند. اولش فکر کردم که آن برونته قلم کسالت‌آوری دارد_با توجه به مطالبی که درباره‌ی کتاب اگنس‌گری شنیده بودم_ اما باز هم دلم می‌خواست این کتاب را بخوانم. و خدا را شکر که خواندمش! 
من کلاسیک‌خوان قهاری نیستم. ولی معدود کتاب‌های کلاسیکی که خوانده‌ام را خیلی دوست داشته‌ام. و هر وقت هم که می‌شنوم "کلاسیک"، یکی از اولین اسامی‌ای که داخل ذهنم می‌آید، خواهران برونته است. پیش از این تنها بلندی‌های بادگیر را از این سه خواهر خوانده بودم، تک‌کتاب امیلی برونته... ولی می‌توانم بگویم که قلم آن برونته را هم دوست داشتم، خیلی خیلی دوست داشتم. و خوشحالم که قبل این از شارلوت کتابی نخوانده بودم، تا انتظاراتم از خواهر کوچکش زیاد نشود.
خلاصه‌ی داستان، مربوط می‌شود به مرد جوانی به اسم گیلبرت مارکهام. گیلبرت از آن جوان‌هایی‌ست که غرق خوشی‌ها و آرزوهای آن دوره هستند، و به همسایه‌ی نزدیکشان، الیزا میلوارد دل بسته است. تا اینکه خبر می‌رسد عمارت وایلدفل هال که مدتی پیش متروکه و بی‌سکونت رها شده، صاحب جدیدی پیدا کرده. خانم هلن گراهام، و پسر کوچکش، آرثر. (در واقع آرتور).
خانم گراهام زنی خشک و رسمی است، علاقه‌ای به معاشرت با دیگران ندارد، و گویی او و پسرش در حفاظی قرار دارند که آنها را از دیگران جدا می‌کند. گیلبرت در ابتدا چندان علاقه‌ای به خانم گراهام ندارد، تا اینکه به رسم همیشگی کتاب‌های کلاسیک، یک دل نه صد دل به خانم گراهام دل می‌بندد! اما خانم گراهام شبیه دیگر زنان نیست، او مرزی دور خود کشیده که نمی‌گذارد هر کسی به آسانی از آن عبور کند... و با هرکسی تعامل ندارد. نمی‌گذارد مردی دلش را به دست آورد، یا زنی تلاش کند تا با او هم‌صحبت شود.
و به همین خاطر هم شایعات پشت سرش وجود دارد، شایعاتی‌ هولناک. و این شایعات و اتفاقات دیگری باعث می‌شوند گیلبرت در علاقه‌ و دلبستگی و حمایت خود از خانم گراهام شک کند.
 اما طی اتفاقاتی، دست‌نوشته‌ها و خاطرات قدیمی خانم گراهام به دست گیلبرت می‌رسد. و داستان از این جا شروع می‌شود. از جایی که گیلبرت می‌فهمد شایعات پشت سر خانم گراهام شاید حقیقت نداشته باشند، و شاید پای مسائلی دردناک‌تر و هولناک‌تر در میان باشد...

اما در مورد احساس من نسبت به کتاب...
اول از همه آن برونته هم مثل خواهرش امیلی در بلندی‌های بادگیر، یک زاویه‌ی دید عجیب را انتخاب کرده بود! و آن زاویه‌ی دید، ششصد صفحه نامه‌ی بدون کم و کاستی و همراه با جزییات فراوان از طرف مردی جوان به شوهر خواهرش بود! که چندین صفحه‌ی ناقابل هم متعلق به فردی دیگر بودند، خاطرات زنی دیگر. و این زاویه‌ی دید عجیب بود. و صادقانه بگویم، اگر برونته زاویه‌ی دید دیگری را انتخاب می‌کرد، بهتر می‌نمود. چون عجیب است که مردی بعد سال‌ها همچین خاطراتی را، همراه جزئیات گفت‌وگو ها، به خاطر بیاورد. اما خاطرات هلن را خیلی‌ دوست داشتم. و قطعا هم بهتر از آب درآمده بود، به هرحال از آنجایی که نویسنده زن است، خاطرات و احساسات یک زن را هم بهتر به تصویر خواهد کشید. اما زاویه‌ی دید به نحوی نبود که باعث شود کمتر از چهار ستاره را به این شاهکار بدهم.
در میانه‌ی داستان به این فکر افتادم که شاید اگر هلن گراهام در دنیای مدرن زندگی می‌کرد، یک فمینیست می‌بود. و وقتی که درباره‌ی داستان تحقیق کردم، متوجه شدم که خیلی‌ها از این کتاب به عنوان داستانی فمینیستی یاد می‌کنند. البته هلن و اعتقاداتش تفاوت خیلی زیادی با این روش زندگی داشتند، ولی شخصیت او به طرز جالبی با همه‌ی شخصیت‌های کلاسیک مونثی که می‌شناسم تفاوت داشت. با کاترین در بلندی‌های بادگیر، الیزابت بنت در غرور و تعصب، الینور و ماریان در عقل و احساس... شخصیت هلن شخصیتی متمایز و خاص بود. شخصیتی قوی، با اعتقادات و باورهایی قوی. هلن به مقدسات باور زیادی داشت و هرجای داستان که در تنگنا قرار می‌گرفت، از خدا طلب کمک می‌کرد. در کتاب هم اشارات زیادی به انجیل و مقدسات مسیحیان می‌شود... و برایم جالب بود که این باورها شباهت زیادی به باورهای مسلمانان هم داشت!
 و علاوه بر آن، اینکه هلن عقلش را به احساسش برتری داده بود، برای من خواننده مورد احترام و جالب بود. اینکه نویسنده به خوبی نشان داده بود چگونه سختی‌های زندگی کاری کردند تا دختری که زمانی آرزوهای دور و دراز، شخصیتی احساساتی و خوشحال داشت، تبدیل به زنی منطقی، عاقل و مجرب شود. 
شخصیت‌پردازی کتاب هم به شدت قوی بود. و انتقال احساسات! پابه‌پای گیلبرت و هلن غمگین می‌شدم، می‌خندیدم، عصبی می‌شدم، شوکه می‌شدم. و این را به خاطر زیباتر شدن یادداشتم نمی‌گویم... بلکه واقعا این چنین بود! موقع خواندنش، لذت زیادی می‌بردم. به شدت زیاد. زیرا شخصیت هلن و ماجرایش آنقدر غمگین و در عین حال پرکشش بود که نتوانم کنارش بگذارم. و همچنین نمی‌خواستم بیشتر بخوانم، از ترس تمام شدن، یا شاید هم از بابت اینکه تمام سلول های بدنم به خاطر رفتار شخصیت‌های‌ منفی حرص و جوش می‌خوردند. موقع خواندن پنجاه صفحه‌ی آخر، جدا قلبم تند تند می‌زد و مانده بودم که این داستان به کجا ختم خواهد شد... از آنجا که خواهر دیگر آن برونته، امیلی، عشق را موجودی سیاه و هیولایی وحشتناک به تصویر کشیده بود،  امید زیادی نداشتم خواهرش هم مثل او از عشق تصویری دردناک نساخته و خواننده را ناراحت نکند، و در تمام مدت هیجان‌زده بودم تا ببینم قصه‌ی هلن به کجا ختم خواهد شد. حالا برای اینکه بفهمید آن برونته هم مثل خواهرش بود یا خیر، خودتان کتاب را بخوانید و این مسئله را کشف کنید:)
و اما دوباره درباره‌ی زاویه‌ی دید، از نظرم ششصد صفحه برای یک نامه خیلی زیاد باشد. دوست داشتم بدانم هالفرد بعد خواندن آن ششصد صفحه چه حالی داشته. درباره‌اش به رز چه چیزی گفته. 
و خلاصه که این کتاب تجربه‌ی شیرین و در عین حال متمایز از تجربه‌های دیگر کلاسیک‌خوانی بود. و الان هم به شدت مشتاقم تا بروم سراغ کارهای شارلوت برونته، و اگنس‌گری از آن برونته. ای‌کاش امیلی‌هم کتاب دیگری می‌نوشت. ای‌کاش آن برونته آنقدر زود جانش را از دست نمی‌داد تا باز هم می‌نوشت... و از نوشته‌های‌خاص و زیبایش لذت می‌بردیم! حیف که این‌ها همه آرزوست.
      

41

        خب. این جلد هم تموم شد و باید بگم که واقعا زیبا بود، علیرغم اینکه به نظرم فیلمش تا حدودی بهتر عمل کرده بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این عقیده رو پیدا نکنم، اما خب... دلیلش رو هم می‌گم.
اول از همه بگم که کتاب واقعا روایت دلنشینی داره و اون زاویه‌ی دید دانای کل به خوبی کارش رو انجام می‌ده، یه موقع هایی حس می‌کردم که مثل این فیلم‌های قدیمی، یه بچه‌ی هفت هشت ساله‌ام  و داخل یه خونه‌ی بزرگ و دنج و گرم نشستم کنار شومینه و دست‌هام رو دور زانوهام حلقه کردم و نویسنده که روی صندلی گهواره‌ای نشسته، داره داستان رو برام تعریف می‌کنه. واقعا همچین حسی داشت:)
و خب... می‌دونید، یه داستان تمام و کمال بود. منظورم این نیست که شخصیت پردازی و ... بی‌نقص و تمام و کمال بود. منظورم یه چیز دیگه‌ست. منظورم اینه که نارنیا همون حسی رو در انسان بیدار می‌کنه که موقع خوندن قصه‌های پریان بیدار می‌شه. می‌دونی که جادو و نارنیا توی دنیای خودمون وجود ندارن، اما هر قسمت داستان یه کاری می‌کنه که ته دلت بهشون باور پیدا کنی. شاید برای همین نارنیا جز دسته‌ی فانتزی کودکه. برای‌ اینکه همون کاری رو می‌کنه که افسانه‌ها و قصه‌های قدیمی انجام می‌دن!:)
حالا از این‌ها بگذریم، با وجود تموم تعریف‌هام از کتاب، فیلم هم‌سطح، یا شاید حتی بهتر از کتاب عمل کرده بود. اول از همه که شخصیت "کاسپین" داخل فیلم بهتر بود، داخل کتاب انگار نقش چندان خاصی نداشت، علیرغم اینکه بقیه برای رسیدنش به تاج و تخت کلی تلاش می‌کردن، انگار فقط نظاره‌گر بود. اما داخل فیلم شخصیت پخته‌تر و معقول‌تری داشت و چندان منفعل نبود.

هشدار فاش شدن(همون اسپویل)🔺️
خب، یه چیز عجیب برام این بود که داخل کتاب هیچ خبری از رابطه‌ی عاطفی بین کاسپین و سوزان نبود! البته تا حدودی به نظرم منطقی بود. چون رابطه‌ی پیچیده و عجیب‌غریبی داشتن که چندان بهش‌ پرداخته نشده بود، و داخل فیلم سوم هم که سوزان رسما نقش خاصی ایفا نمی‌کرد، و همه‌ی این‌ها باعث شدن که در اون حد هم نبود همچین احساسی در داستان، چیز عجیب غریبی نباشه. 
و امان از دست این خواهر برادر های، هعی، خواهر برادرهای نازنین لوسی پونسی که ده ها هزار بار سرشون به سنگ می‌خوره و باز هم حرف‌های این دختر رو باور نمی‌کنن:/// خوشحالم که لااقل ادموند ذره‌ای بهش باور داشت.

خلاصه... همین دیگه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

        جلد دوم مجموعه، یکم کسل‌کننده شروع می‌شه، ولی هرچی جلوتر می‌ره، هیجان انگیزتر می‌شه.
از نکات مثبت می‌شه به روان بودن قلم نویسنده اشاره کرد، و اینکه غافلگیری‌های (پلات توییست) خوبی داشت نسبتا. 
اما نکات منفی‌... خب باید بگم که به شخصه دوست داشتم روابط پیچیده‌تر و ... عمیق‌تر باشن! دوست داشتم نویسنده روی این دسیسه‌چینی‌ها و توطئه‌هایی که برای برکناری شاهزاده انجام می‌شد، و خیلی چیزهای دیگه، رابطه‌ی جارون و دوستانش، رودین، توبیاس، فینک، ایموجین و... بیشتر مانور بده.
دنیاپردازی‌ش هم ایراداتی داشت. به شخصه دوست داشتم درباره‌ی کارتیا بیشتر بدونم. 
ولی باز هم نسبت به جلدهای قبلی بهتر بود. طوری بود که امتیاز بیشتری بهش بدم. در کل برای رده‌ی سنی نوجوان کتاب خوبی می‌تونه باشه. و غافلگیری های خوبی هم داشت. و با وجود شخصیت‌پردازی متوسط، از شخصیت جارون خوشم اومد.
ترجمه‌ش هم نسبتا خوب بود... 
جلد سه رو که خوندم، امتیاز واقعی‌م رو بهش می‌دم:)
      

23

        بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

بخش دوم جلد اول رو دوست داشتم.
این بخش درباره‌ی دانشگاه رفتن کوئوته، و به آرزویی که در کودکی داشت، بالاخره می‌رسه!
کوئوت شخصیت عجیبی بود. کلا شخصیت پردازی های این کتاب رو دوست داشتم. 
ولی، یه مشکل اساسی داستان از‌ نظرم اسامی به شدت زیاد و موضوعات پیچیده‌ی مربوط به درس‌های کوئوت بود که توضیح چندان زیادی درباره‌شون داده نمی‌شد!
ولی غیر از اون‌ها، نوع روایت داستان رو خیلی دوست داشتم. خیلی خیلی. در واقع قلم راتفوس خیلی‌ جذاب بود. و اینکه وقتی وقایع‌نویس دست از نوشتن برمی‌داشت، حس می‌کردم منم توی اون مهمون‌خونه و در حال گوش دادن به داستان بودم. و انگار یه شوک ناگهانی بهم وارد می‌شد، چون داستان گذشته قطع و به زمان حال برمی‌گشت.  واقعا اینطوری بود که با خودم می‌گفتم: فقط یه فصل دیگه!
با وجود دنیا پردازی عجیب و غریب پیچیده‌ش، که متاسفانه توضیحات کمی راجع به عناصر تخیلی اون دنیا داده بود، از صحنه‌پردازی‌ها خوشم اومد. 
و فکر نمی‌کردم توی این کتاب مجبور باشم استادهای رومخ و بچه‌قلدرهای نوجوون زورگوی پولدار رو تحمل کنم و فکر می‌کردم قراره از خوندن تجربه‌های کوئوت توی آرشیو لذت ببرم، که استاد هیم و آمبروز عزیز (خیلی عزیز☺) از راه رسیدن.
یه بخش‌هایی‌ش خیلی خوب بود. مخصوصا اونجایی که کوئوت سر کلاس هیم درس داد. موقع خوندنش می‌خندیدم!😂 خیلی خیلی خوب بود. و جواب دادن‌هاش به آمبروز که خیلی عالی‌تر بود.

و خب ترجمه‌ش خوب بود. یعنی به نظر من خوب بود. ترجمه‌ی آذرباد رو نخوندم، نمی‌دونم چجوریه. ولی ترجمه‌ی نشر بهنام خوبه و به نظرم اگه حق کپی‌رایت هم داشت، خیلی عالی می‌شد.
نظر مفصل‌تری برای بخش آخرش میذارم:))

پ‌.ن: موفق شدم کل شب رو بیدار بمونم و تمومش کنم. و این کتاب یکی از عبادت های‌ من در سحرگاه ماه رمضان بود 😂 
پ.ن۲: به نظرم این عکس حس کتاب رو تا حد خوبی نشون میده. 
      

25

        بسم الله الرحمن الرحیم 

اسب و پسرک او، یعنی جلد سوم نارنیا، به کلی با جلدهای قبلی متفاوت هست و یه‌جورهایی در دسته‌ی فانتزی والا قرار میگرفت! با توجه به امتیازی که به جلدهای‌ قبل دادم، این امتیاز کمی سوال‌برانگیز و عجیبه:)))
این جلد از لحاظ دنیا پردازی نسبت به جلدهای قبلی جذاب‌تر شده بود. و شخصیت‌هایی که نارنیا رو با اون‌ها می‌شناسیم، پیتر، سوزان، ادموند و لوسی هم نقش فرعی‌ای در داستان ایفا کردن. 
داستان طبق معمول سریع و ساده پیش می‌رفت، و اینکه گره‌ی پایانی داستان، صرفا برای مخاطب کودک جذابه، و من زیاد ازش تعجب نکردم.(نمیفهمم چرا باید حدس بزنم؟)
ولی مسئله ی ذهن درگیر کن، شباهت کالرمن به آسیا و شباهت نارنیا و آر‌کن‌لند به غرب و اروپا بود. این چیزی نبود که قابل تشخیص نباشه... از اونجایی که لوییس از نمادها زیاد استفاده می‌کنه، این یکی هم مشخصا ذهنم رو درگیر کرد و برای همین امتیاز کمتری دادم. امیدوارم اینطوری نبوده باشه. چون تصویری که از کالرمن ارائه داده بود به شدت تحقیرآمیز و بد بود و سرزمینی بودن که با خشونت فرمانروایی می‌کردن و.. و در عین حال نارنیا به شدت خوب نمایش داده شده بود(که البته هست😄، من منظورم از لحاظ نمادهاست).
و آها... داستان مثل همیشه صاف و ساده پیش می‌رفت. اما سوالاتی از قبیل <<سوزان از کالرمن برنگشت؟>> و <<پیتر کل این مدت داشت با غول ها می‌جنگید؟>> توی ذهنم مونده :))) جدی سوزان کجا بود؟
و دوست داشتم بدونم واکنش پیرمرد و ترخون  بعد دیدن رفتن شستا چی بود😂
 ولی با وجود کل ایرادات‌ش دوستش داشتم، مثل جلدهای‌ قبلی و جذابیت اون‌هارو داشت. شخصیت آراویس برام جذاب و دوست‌داشتنی بود، و اینکه از اون کتاب‌هاییه که خیلی سریع تموم میشه. 
من خودم نصفه‌شب و داخل نور کم اتاقم می‌خوندمش، و از اون ‌کتاب‌هایی شد که بعدها با شنیدن اسم ماه رمضان یادش میفتم:)😅 

به هرحال، نارنیا همیشه دوست داشتنیه. با وجود ایرادات.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

        _ بسم الله الرحمن الرحیم _

مدتی بود می‌خواستم سه‌گانه‌ی صعود را بخوانم. نمی‌دانم چرا. شاید به دلیل اینکه با یکی از داستان‌های فراموش‌
شده‌ام که در دوران کودکی نوشته بودم _تقریبا_همنام بود؟
اما از آن کتاب‌هایی بود که زیاد یافت نمی‌شوند. تا اینکه در کتابخانه دیدمش که تنها جلد دو و سه آن را داشت. با ناامیدی هربار که می‌رفتم به آن کتاب‌ها زل می‌زدم و فکر می‌کردم ای‌کاش زودتر جلد یکش را قرض بگیرم. تا اینکه روزی بالاخره جلد یک کتاب را هم دیدم و قرضش گرفتم و با خوشحالی شروع کردم به خواندن.
_
شاهزاده‌ی قلابی کتاب بدی نیست، اما نمی‌توان گفت که کتاب خیلی خوبی هم هست. برای من کتابی معمولی بود. ولی نمی‌توان از بعضی نکات جذاب آن گذشت...
اول از همه به نکات خوب آن اشاره می‌کنم. یکی از نقاط قوت کتاب‌ متن به شدت روانش است، از آنجایی که این سه‌گانه تا حدودی رمان فانتزیِ نوجوان محسوب می‌شود، طبیعی هم هست. نثر ساده و روان این کتاب کاری می‌کند که آن را در بدترین حالت در یک‌ هفته بخوانید:)!
شخصیت اول کتاب، یعنی سیج، شخصیت پردازی جالبی داشت. صادقانه بگویم، سیج از آن شخصیت‌هایی‌ست که خواننده حتی از حماقت‌هایش هم درس می‌گیرد. شخصیت‌های این مدلی کم هستند. در واقع شجاعت و جسارتی که شخصیت اصلی در مواقع حساس نشان می‌داد، برای من الهام‌بخش بود. 
داستان کتاب هم روند جذابی داشت...
اما از ایرادات آن نمی‌توان چشم‌پوشی کرد!
غیر از شخصیت اصلی، یعنی سیج، شخصیت‌ها چندان پایدار نبودند و آنطور که باید، به آنان پرداخته نشده بود. تغییرات ناگهانی آن‌ها غیر قابل باور بود و در نهایت باید بگویم که شخصیت‌ها برایم چندان باورپذیر نبودند، و روابط بینشان هم همین‌طور. ناپخته و خام بودند. و و همین‌طور احساساتشان ، مثل اینکه سیج درباره‌ی مرگ خانواده‌اش چیزی نمی‌گفت و احساساتش چندان قابل درک نبودند. در واقع با وجود اینکه نویسنده ما را با عقاید و خصوصیات سیج آشنا کرد، کمی در نشان دادن احساساتش، کوتاهی کرده بود.
و در مورد پیچش‌های‌ داستانی؛  چندان جذاب نبودند. در واقع خیلی از آن‌ها را از پیش حدس زده بودم و این از لذت خواندن کم کرده بود. به نظرم استفاده از زاویه‌ی دید اول شخص چندان خوب نبود. پیچش‌داستانی اصلی کتاب، شاید از زبان شخصی دیگر یا  زاویه‌ی دید سوم شخص بهتر و غیرمنتظره تر می‌شد.
و اینکه از کتاب نباید انتظار دنیا پردازی فوق العاده ای داشته باشید، زیرا کتاب بیشتر بر روی کارتیا و حوادث آن متمرکز است، و ما اطلاعات زیادی درباره‌ی کشورهای همسایه آن، سبک زندگی مردمش، و هر آنچه که در فانتزی مرسوم است نداریم. و البته این ضعف را نادیده می‌گیرم، زیرا کتاب، کتابی‌ست که مختص گروه سنی نوجوان است.
ولی پایان داستان برایم جذاب بود، و چگونگی رسیدن فرد برگزیده به تاج‌وتخت، و برایم تا حدودی یادآور نغمه ی آتش و یخ بود(البته قطعا نغمه را بیشتر دوست دارم). مثل کانِر، که یادآور لیلتل‌فینگر بود، یا شاهزاده‌ای که به دنبال تصاحب تاج و تخت است.
ولی بخش‌هایی از داستان بود که باعث می‌شد واقعا هیجان‌زده شوم. مثل زمانی که سیج وارد کاخ می‌شود. و همه‌ی اینها، به علاوه‌ی کلی کلنجار رفتن با خودم، باعث می‌شود امتیاز ۳ را به این کتاب بدهم‌.
البته شاید بعد خواندن دو جلد بعدی نظرم تغییر بکند:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

36

        بسم الله الرحمن الرحیم 


مجموعه‌ای از داستان های برام استوکر. 
خوندنش برام خیلی جالب بود، و خوشحالم که قبلش اثر معروف نویسنده یعنی "دراکولا" رو نخونده بودم، چون باعث شد انتظار خیلی زیادی ازش نداشته باشم. 
بعضی از قسمت‌ها انتقال حس خیلی خوبی داشت، قشنگ استرس و ترس رو منتقل می‌کرد، می‌تونستی خودت رو جای شخصیت ها تصور کنی. ولی بعضی از داستان‌هاش خیلی ضعیف بود. یا مضمون و طرح مشخصی نداشت. مشخص نبود که چه اتفاقی افتاد، دقیقا چی شد، و ... 
مثل داستان اول که اسمش هم‌نام کتابه، "مهمان دراکولا". که طرحش و کلیت داستان برای من مبهم و نامشخص بود.
اما از اون داستان هایی که عناصر ماورایی و خیالی داستان رو با اتفاقات روزمره ترکیب می‌کرد خوشم اومد. انگار یه مرز باریکی بین خیال و واقعیت بود که سعی می‌کرد ردش کنه. پایان های داستان‌هاش منطقی بودن. و جذاب. 
از بین همه ی داستان ها، "بانوی سرخ پوست" برام خیلی جذاب بود. 🫠🫠
در کل جالب بود.. دوست دارم با ادبیات وحشت و گوتیک بیشتر آشنا بشم :))) چون کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم این سبک برام جالبه.
 این کتاب هم برای این خوندم که یه آخر هفته م به دیدن و خوندن پرونده جنایی گذشت (و کمی هم از این پرونده های ماوراءالطبیعه و ..😂) و دنبال یه کتاب بودم که قشنگ وحشتم کامل بشه😵‍💫 
خب این کتاب هم تا حدی که می‌تونست این کار رو کرد. یک سری از داستان‌هاش ضعیف بودن ولی در کل، جذاب بود. و دراکولا از همین نویسنده قطعا توی‌ لیستمه برای خوندن...
همین:)

پ.ن: عکس بالا کمی حس کتاب رو منتقل می‌کنه، کمی!
      

22

        چی بگم؟ خودمم نمیدونم.
نمیخوام الکی به و به و چه چه بکنم از کتاب. چون صادقانه بخوام بگم، داستان اصلی کتاب برای من جذابیتی نداشت و این نوع روایت نویسنده بود که داستان رو جذاب می‌‌کرد...
اینکه چجوری به داخل روح و ذهن شخصیت اصلی داستان نفوذ می‌کرد و باعث می‌شد به شکل یک انسان واقعی ببینیش. انسانی که روح داره، جسم داره و صرفا یک تکه مقوا نیست... احساسات یه آدمیزاد واقعی رو داره ... و بعدش هم روایت و زاویه ی دید که انگار حس می‌کردی اون شخصیت امانت فروش جلوت نشسته و داستان رو برات تعریف می‌کنه. 
اگه داستان متاسفانه برام لو نمی‌رفت به خاطر اون شوک و پایان‌بندی جالبش امتیاز بیشتری می‌دادم. و همچنین یه جاهایی برام گنگ و مبهم بود..
 اولین کتابی بود که از‌ داستایفسکی خواندم و آخرینش نیست... و فکر می‌کنم کتاب مناسبی رو برای شروع انتخاب کردم.
نمیدونم موقع مناسبی هست برای خوندن آثار دیگه‌اش یا نه. ولی به هرحال، قراره یه روزی بخونمش. حالا الان یا چندسال دیگه...نمیدونم.
      

48

        _بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم_

خب،چیز خاصی برای گفتن وجود ندارد. جز اینکه جادویی‌ترین چیزی که در جهان وجود دارد، نارنیاست. هنوز هم از جادوی نارنیا‌ شگفت‌زده می‌شوم، بعد تقریبا شش یا هفت سال، هنوز هم پر از زیبایی است. پر از معما و پر از شگفتی. پر از... پر از جادو.
هیچ چیز قرار نیست جای دنیای نارنیا را برای‌ من بگیرد. قرار است تا آخر عمر حسرت بخورم که کمد من یک کمد مزخرف غیر جادویی‌ست و به هیچ جا راه ندارد! حسرت بخورم که کل کمد‌های دنیای ما این‌گونه‌اند. خالی از جادو.
ولی هنوز یک بارقه‌ی امیدی دارم... چون داخل یک خانه... خانه‌ای که اصلا معلوم نیست وجود خارجی دارد یا خیر!... یک کمدی وجود دارد، کمدی که از جنس نارنیاست، وقتی بازش می‌کنی، واردش می‌شوی، اول از همه باید حواس‌جمع باشی در را نبندی. زیرا آدم عاقل هیچ‌وقت در کمد را روی خودش نمی‌بندد(*دوستانی که کتاب را خواندند دلیل استفاده از این نقل قول را می‌دانند*). بعد که واردش شدی، هی عقب عقب میروی و ناگهان می‌بینی یک چیزی دارد گونه‌هایت را قلقلک می‌دهد... دانه هایی سرد و نرم روی صورتت می‌نشینند... اوه خدای من! وارد نارنیا شدی! شاخه‌ی درختهای نارنیا و برفی که همیشه در نارنیا می‌بارد!
ولی آیا یک روزی این کمد را پیدا می‌کنیم؟
نمی‌دانم.
ازش فقط یکی در دنیا وجود دارد، همانی که از جنس خود نارنیاست...

پ.ن: به دومین یادداشت من که محاوره ای ننوشتم خوش آمدید🤦🏻‍♀️😅
      

41

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

نمایش همه
داستان دو شهرآبشار یختصویر دوریان گری

خدانگهدار، هزار و چهارصد و سه!

66 کتاب

خب... وقتشه ببینم چقدر خوندم امسال... پیتر پن و داستان دو شهر رو از انتشارات دیگری خوندم... (پیترپن قدیانی و داستان دو شهر‌ افق) و خب بهترین‌ها هم که ...🥲 نامِ باد و کوئوت عزیز😁، شاه‌دزد، سیپیو و رفقاش که دلم براشون تنگ می‌شه:)💔 آبشار یخ و سولویگ و همراهانش که تا ابد دوستشون خواهم داشت🥲، بازی تاج و تخت و دسیسه‌چینی‌ها، و استارک‌های دوست داشتنی، راب، جان ‌که در حقش ظلم شد، آریا و ادارد...😭💔 حتی دنریس... که البته باید بگم سریالش رو هم دیدم و تنها سریالی بود که کامل شد... و علیرغم اینکه خیلی‌ها با کتابش حال نکردن، جز بهترین‌ها بود برای من!🥲 ربکا و مندرلی که بخشی از قلبم میون اتاق‌های بسیار اون عمارت بزرگ مونده... سایه‌ی باد و گورستان کتاب های فراموش شده و خولین کاراکسی که سرگذشتش هنوز باعث می‌شه قلبم بگیره:) دنیل، بئاتریس، کتابفروشی سمپره و خیابان‌های بارسلون... نارنیا و دنیای جادویی‌ش و کمد ... و چهار خواهر و برادر و کایرپاراول! ... مهمان دراکولا و فضای گوتیک و زیبایی که داشت... بارتیمیوس؛ و شهر لندن و کیتی و ناتانیل که دلم همیشه براشون تنگ می‌شه و حس می‌کنم دوباره پیششون برمی‌گردم و داستان عجیبشون رو باز هم می‌خونم... قصه‌های همیشگی، دوقلوهای بیلی و قصه‌های پریانی که همیشه دوستشون خواهم داشت... و این دومین باری بود که می‌خوندمش و قطعا باز هم می‌خونمش... کانر و گلدی‌لاکس عزیزم🥲🥲 آخرین روز خانم بیکسبی و اون همه هیجان و استرس... و هابیت خوانی‌ش برای شاگردهاش... زیبا صدایم کن و زیبایی که دلش می‌خواست با پدرش خوشحال زندگی کنن... داستان دو شهر؛ و شخصیت‌های خاکستری‌ش... انتقام، سیدنی کارتن... نیکلاس نیکلبی و اون همه بدبختی‌ای که تحمل کرده و دلم براش کباب شد..🥲 و عقل و احساس، و جین آستینی که در پردازش شخصیت‌هاش کم نمی‌ذاره، الینور و ماریانی که هنوز پایان داستانشون برام عجیبه... مانولیتوی عزیزم و مامان عجیب غریب و دست به کتکش...😂 بچه‌های خانم پرگرین؛ و ماجراجویی‌هاشون، جیک، اما، میلارد، اینوک، و ... سیلماریلیون، و سرزمین میانه‌ای که تاریخچه‌ای شگفت‌آور داشت... ارباب‌حلقه‌ها، یاران حلقه و نوروز ۱۴۰۳ و زمستونش که باهاشون سفر کردم... سم و آراگورن عزیز... پیتر پن و رویاهای کودکی‌ ای که فراموش شدن... دوریان گری، مردی که زیبا بود؛ ولی نه از درون... و همه و همه‌ی این‌ها، سال ۱۴۰۳ من رو تشکیل دادن. از همه‌ی این شخصیت‌ها ممنونم که باعث شدن توی روزهای مزخرف هزار و چهارصد و سه دووم بیارم!... و آره خلاصه؛ کتاب‌های امسال عجیب و خاص بودن. و دلم برای این کتاب‌ها تنگ خواهد شد. و انشاءالله که سال ۱۴۰۴ به شدت بهتر خواهم خوند...🙂 راستی گفتم حدود پنجاه تا کتاب هم خریدم ؟😁😁

17

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.