سعید بیگی

سعید بیگی

بلاگر
@mosaafer
عضویت

بهمن 1401

612 دنبال شده

577 دنبال کننده

                ✓ از وقتی یادم میاد؛ عاشق کتاب بودم و با مطالعه، گذر زمان رو متوجه نمی شدم. همین!
راستی؛ اگر دانش آموز دبیرستانی دارید، دعوتید به سایت ما «دبیر فارسی».

              
dabirefarsi.ir

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نثر کتاب خوب، روان و خواندنی است. داستان از مقابل کاخ «هِراکلِس» در تبای آغاز می‌شود، در حالی که «آمفیتریون» ـ پدر میرای «هراکلس» یا شوهر مادرش، اگر «زئوس» پدرش باشد ـ به اینکه «زئوس» در بستر با او شریک شده اشاره می‌کند و از ستم «لیکوس» شاه‌نو شکایت می‌کند.

«لیکوس» که با رفتن «هراکلس» به سرزمین زیرین (دیار مُردگان) به تبای آمده و با یک کودتا حکومت را در دست گرفته و «کرئون» و فرزندانش را ـ که پدر و برادران همسر «هراکلس»، «مگارا» هستند ـ کشته است و اکنون تصمیم دارد؛ سه پسر نوجوان «هراکلس» و مادرشان «مگارا» و پدر بزرگ‌شان، «آمفیتریون» را هم بکشد... .

داستان باصحنه‌ای تلخ و دردناک آغاز می‌شود و در ادامه کمی اوضاع روبراه می‌شود و همه مژدۀ جشن به هم می‌دهند و هنوز دشمن کشته نشده، خدایان به آنها گیر می‌دهند و تحمل لحظه‌ای و آنی، خوشی این قهرمان را که برای مردم کارهای زیادی انجام داده و خدمات فراوانی کرده را ندارند و او را به بلایی دردناک‌تر از قبل دچار می‌سازند؛ تنها برای اینکه «هِرا» همسر «زئوس»، دلش آرام گیرد.

انسان واقعا دلش برای این زن و فرزندانش می‌سوزد و بیش از آن، برای این پدر پیری که تمام تلاشش را کرد تا جان عروس و نوه‌هایش را نجات دهد، اما از یک چاله نگذشته، گرفتار چاهی شدند عمیق‌تر و سیاه‌تر و بدتر از چالۀ پیشین.

معمولا کسی که بخواهد راحت زندگی کند و ریخت‌وپاش داشته و قهرمان مردم باشد و سری بین سرها در بیاورد؛ باید منتظر دردسرها و گرفتاری‌ها، کینه‌ها و حسادت دیگران هم باشد، به‌ویژه اینجا که دشمن از خدایان است و قدرتی فراوان دارد و هیچ‌کس توان گریز از دست وی را ندارد و «هراکلس» هم ناچار باید بر این تقدیر گردن نهد و آن را بپذیرد.

شوربختانه باز هم تاوان اشتباه «زئوس» را نه خودش، که فرزندش «هراکلس» و خانوادۀ او می‌دهند؛ زیرا او خداست و نباید مجازات شود و به جای او بندگان میرا رنج را خواهند کشید و طرف انتقام دردناک «هرا» قرار می‌گیرند و با وجود این همه خدمات و کمک به مردم، خانوده‌شان از هم می‌پاشد.

گنه کرد در بلخ آهنگری     به شوشتر زدند گردن مسگری

و باز یک زن و سه فرزندش که کمترین گناهی ندارند، مجازات می‌شوند. گویا دیواری پایین‌تر از دیوار زنان، نوباوگان، کودکان و نوجوانان وجود ندارد. این رویۀ خدایان قدیم یونان، عین ستم‌کاری و ظلم بود و به هیچ کسی هم پاسخ‌گو نبودند.

خدایان با هم در می‌افتادند یا به هم خیانت می‌کردند، اما بندگان و زنان و فرزندان‌شان تاوان می‌دادند و خدایان پس از این انتقام‌ها دلشان آرام می‌گرفت و خوش و خُرّم در کنار هم زندگی می‌گردند.

با خواندن این نمایش‌نامه، به یاد «آژاکس» افتادم که خدایان او را دیوانه کردند و با این جنون آنی که تحفۀ خدایان بود، «آژاکس» به جای آنانی که تصور می‌کرد که حقش را خورده‌اند، تعدادی حیوان را کشت و وقتی هوشیار شد، از شرم خودش را از بین برد.

قصۀ خوبی بود، اما آن‌قدر کام جانم را تلخ کرد که گفتنی نیست و نمی‌دانم چرا «اوریپید» این‌گونه پایان ماجرا را رقم زد؟ نمی‌دانم، شاید اصل ماجرا هم همین‌طور بوده باشد.
      

24

سعید بیگی

سعید بیگی

2 روز پیش

        نثر کتاب بسیار عالی، روان و خواندنی است. با اینکه متن نمایش‌نامه، نوشتۀ دو تن است؛ اما هیچ ناهماهنگی و تفاوتی در بخش‌های مختلف دیده نمی‌شود و نمایش‌نامه خواندنی و لذت‌بخش است.

همان‌گونه که نویسندگان این نمایش‌نامه، در مقدمۀ جالب و مفید خویش بیان نموده‌اند؛ این کتاب دو نمایش‌نامه از «اوریپید» یعنی؛ «هِکوب» و «زنان تروا» را شامل می‌شود.

داستان با ماجرای اسارت «هکوب»، دخترانش «کاساندرا» و «پولکسینه» و عروسش «آندروماک» همسر «هکتور» و جمعی از زنان تروایی آغاز می‌شود. 

در ادامه پیشگویی‌های «کاساندرا» که هیچ‌کس بدان‌ها توجه نمی‌کند و قربانی‌شدن «پولکسینه» و انتقام «هکوب» از «پلومستور» با کشتن دو فرزندش و آسیب زدن به او و کور کردنش را می‌بینیم.

سپس تدفین «پولودروس» و «پولکسینه» را شاهدیم و در پی آن، صدای بوق حرکت شنیده می‌شود که باید همگی سوار کشتی‌ها شده و به سوی یونان حرکت کنند.

ما اصل قصه‌ها را در نمایش‌نامه‌های پیشین خوانده‌ایم و تنها به نکاتی در بارۀ این نمایش‌نامه که به دست دو هم‌میهن عزیز‌مان به نگارش درآمده است، می‌پردازیم.

نثر کتاب و نمایش‌نامه بسیار خوب است و تبحّر و مهارت نویسندگان را نشان می‌دهد. بسیاری از عبارات و جملات کتاب، برای بریدۀ کتاب مناسبند و خواننده با داستان به خوبی ارتباط برقرار می‌کند و ماجراها را با وجود طولانی‌بودن پی می‌گیرد و خسته نمی‌شود.

از سوی دیگر، آشنایی و تسلّط کافی نویسندگان بر موضوع، یعنی نمایش و نمایش‌نامه و نوشتن؛ باعث آفرینش یک بازنویسی زیبا و خوب از این دو نمایش شده که قطعا اهل فن بهتر بدان پی خواهند برد و بدان ارج خواهند گزارد.

تغییرات ایجاد شده در داستان، جزئی است و نویسندگان به اصل داستان وفادارند و در مواقعی که لازم دیده‌اند، بنا بر ضرورت و صلاح‌دید خودشان، در متن اندک تغییراتی داده‌اند که آن را زیباتر کرده است.

در مجموع از این نمایش‌نامه خوشم آمد و با لذت آن را خواندم و تصور نمی‌کردم که این نمایش‌نامه، به ویژه با همکاری قلم دو نویسنده، به این خوبی و زیبایی باشد.

زیرا از قدیم این مثل جالب را شنیده‌ایم که؛ «آشپز که دوتا شد، آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک!» اما این آش هم بانمک است و هم خوشمزه!

اکنون به عنوان نمونه، چند واژه و عبارت جالب را از متن نمایش‌نامه ببینید:

ـ هنوزاهنوز
ـ دریابارِ حُزن‌آلود
ـ این طویل کَژ و کُوژ

ـ چرا از من روی می‌گردانی؟ نگاهم کن! کمی دور بایست و چون پیکرنگاری مرا نظاره کن، چنان چون تندیسی تراشیده به مَغار درد و تیشۀ رنج!

ـ وَرزا گوش تیز کرد و به شامّۀ جانورخُویَش بوی خطر بویید.

ـ هِکاب چنان به قهقهه می‌خندد که انگار به گریه می زارَد.

در پایان علاقه‌مندان به نمایش‌نامه را به خواندنِ ثمرۀ این تلاش ارزشمند و خواندنی، دعوت می‌کنم.
      

27

سعید بیگی

سعید بیگی

4 روز پیش

        نثر کتاب بسیار عالی، روان، خواندنی و لذت‌بخش است. ناخودآگاه به یاد نثر زیبا و فوق‌العادۀ آقای «عبدالله کوثری» در مجموعه آثار «آیسخولوس» افتادم. هر چند در حد آن نیست، اما بسیار خوب و جالب است. نمی‌دانم چرا نثر آقای «شهبازی» در دیگر ترجمه‌ها معمولی‌تر بوده و چنین درخشان و زیبا نیست؟

داستان از مقابل خیمۀ «آگاممنون» و یونانیان در ساحل تروا ادامه می‌یابد و «هِکوب» همسر «پریام» شاهبانوی تروا، از خیمه بیرون آمده و ناله و شیون می‌کند و بر کشتگان تروا و ویرانی شهرش می‌گرید و سپس روی زمین می‌افتد.

سپس شاهد گفتگوی «پوزئیدون» و الهه «آتنا» هستیم. نخست «پوزئیدون»، ماجرای جنگ و اسیری زنان تروا و همه چیز را شرح می‌دهد و در ادامه، الهه «آتنا» حاضر شده و با او قرار می‌گذارد که به خاطر بی‌حرمتی «آگاممنون» به «کاساندرا»، کاهنۀ معبد «آتنا» و ازدواج با او؛ باید که یونانیان به سادگی نتوانند به خانه و کاشانۀ خویش بازگردند و در دریا گرفتار شوند و بسیاری از آنان کشته شوند و آنان که بازمی‌مانند، مدت‌ها در دریاها معطل بمانند و سال‌ها بعد به یونان برسند... .

این اثر زیبای اوریپید را هم پسندیدم و از قصۀ زیبا و درعین‌حال غمگین و تاثرانگیزش لذت بردم و صد البته که نثر زیبای مترجم هم ـ هرچند تمام امتیاز برای آن نیست ـ در این امر بی‌تاثیر نبود.

اوریپید با این نمایش‌نامه به راستی نشان داده است که هر چند زیاده‌خواهی و بی‌شرافتی یک زن، مسبّب این همه فتنه و آسیب و جنگ و ویرانی و کشت و کشتار بود، اما در اصل «جنگ چهرۀ زنانه ندارد» و زنان و کودکان، بی‌تقصیرترین و درعین‌حال، آسیب‌پذیرترین افرادی هستند که در جنگ شرکت مستقیم ندارند؛ نه در ایجاد آن و نه در ادامه و پایان آن.

نمایش‌نامه بسیار عاطفی، غم‌انگیز و دردناک بود و قلب انسان را به درد می‌آورد. قهرمان این داستان، هکوب شاهبانوی تروا بود که از اوج عزّت، به نهایت ذلّت رسید و آن همه مصیبت و سختی و رنج دید و هیچ یک از فرزندانش زنده نماندند، از هکتور تا کاساندرا و پولیکسنه و پولودروس و دیگران!

شاید اگر از دید یونانیان به ماجرا نگاهی بیندازیم، کشته‌شدن آستیاناک، فرزند هکتور را درست بدانیم؛ اما به راستی یک کودک یتیم و اسیر دست دشمن و برده، چه خطری می‌تواند برای یونانیان داشته باشد؟

امروز در سراسر جهان شاهدیم که انسان‌های بسیاری فریاد ضد جنگ سر می‌دهند و به ویژه از کشتار کودکان و زنان بی‌گناه ابراز انزجار می‌کنند و این حرکت را محکوم می‌کنند.

به نظرم اگر قرار است، این اعلام محکومیت رفتارهای غیرانسانی تمام مردم جهان را تحت‌تاثیر قرار دهد، باید از هنر استفاده شود و البته آن اثر هنری که سفارشی و به درخواست دیگری به وجود بیاید؛ نه تنها اثری نخواهد داشت، بلکه فریاد را در حد همان شعاری کلیشه‌ای نگاه خواهد داشت.

باید هنرمند خود از اعماق جان تحت‌تاثیر قرار بگیرد و اثر از ناخودآگاه وی به عرصۀ وجود بیاید تا دل هر انسانی را بلرزاند و وی را با این ندای انسانیِ دفاع از ستم‌دیدگان همراه سازد.

برای امتیاز دادن به این اثر برجسته، بین ۴/۵ و 5 مردد بودم و در نهایت با خودم کنار آمدم و امتیاز بالاتر را برگزیدم و به آن 5 دادم.

* اکنون چندین نمونه از واژگان، جمله‌ها و عباراتِ جالب و زیبای متن را ـ که از خواندن‌شان لذتی چندباره بردم ـ باهم می‌بینیم:

«ده سالِ دیرَنده ـ کس را یارای دست‌یازیدن به او نیست ـ بستر شُوم آگاممنون ـ بگذار سخن به بیراهه نرود ـ تندبادهایی سیاه چون شب ـ خیزاب‌های بلند ـ کورانِ بلا ـ خیزاب‌های سنگین ـ نی‌انبان‌های گوش‌نواز ـ نغمۀ ناساز می‌نواختند ـ سنگ‌آب‌ها ـ ضجه‌های غم‌بار ـ فرزندم، من سپیده‌دم، ترسیده با هراسی در جانم، بیدار شدم ـ بی‌رمق‌تر از گورسنگ مردگان ـ منلائوس یغماگر تروا ـ ایزد زرّین‌موی ـ آن جوشن‌پوشِ خشمگین ـ آن مار خوش خط و خالِ زادۀ دوزخ ـ شُومرده‌ها ـ آن قدر اشک خواهم ریخت تا در فراموشی غرقه شوم، 

ـ آدمی را هر اندازه دارا باشد، تا روزی که از این جهان رخت برنبسته، سعادتمند مخوان ـ پایکوبی کنند از سر شادی‌ای که مرگ ایشان بود در جامه‌ای دیگرگون ـ آن‌گاه که جنگ با گام‌های محکم از پنهان‌خانه‌اش، دست ساختۀ پالاس آتنا، پا بیرون نهاد ـ درد پشتِ درد ـ بی‌پناهی، نیرویی هراس‌آور است ـ طوفان بلا، تند و جان‌کاه از راه می‌رسد، آن‌گونه که زبان را یارای شرح آن نیست ـ وای وای، کسی را تاب این نیست، اندوه پشتِ اندوه ـ جایگاه‌های تن‌شویی ـ اندیشه‌های آسمان‌زاد ـ آفرودیت، نامی است که ما به شهوت می‌دهیم آن‌گاه که افسار می‌دَرَد،

ـ نادانیِ مردان، نامش آفرودیت است ـ مرگ، سزای هر زنی است که با شویش پیمان بشکند ـ زنت را کیفری درخور دِه ـ عشق کوری می‌آورد و دل‌باخته تا پایان جهان نابینا می‌ماند ـ مرگی فلاکت‌بار که درخور بدکاره‌ای چون او است ـ شما یونانیان، زوبین‌هاتان نیرومندتر از خِرَدِتان است ـ من از این ترس که هیچ خِرَدی بدان راه نمی‌برد، بیزارم ـ خون روشن همچون زهرخندی از میان استخوان‌ها بر می‌جهد ـ یونانیان از این پسرک هراسان بودند و از او جان ستاندند، 

ـ احمق مردا که دل در این جهان بندد (وام‌گرفته از نثر زیبای ابوالفضل بیهقی دبیر در تاریخ بیهقی) ـ بخت همچون یکی مرد وحشی به هر سو می‌جهد و کس را یارای آن نیست که سعادت را دیرزمانی در آغوش کشد ـ آه خدایان! آه خدایان! ولی چرا از آنان یاری می‌خواهی؟ آن‌ها کِی به داد ما رسیدند؟ ـ ما را می‌برند، همچون رمه از خانه‌هامان بیرون می‌کشند ـ درد در تو می‌گرید، تنها درد!»
      

19

سعید بیگی

سعید بیگی

6 روز پیش

        این کتاب نخستین اثر از این نویسنده است که می‌خوانم و ظاهرا باید اهل کردستان عراق باشد. مناسب برای 25+ سال (به جهت استفاده از الفاظ اروتیک و نیز صحنه‌های خشن و آزاردهنده)

آنچه که در داستان خواندیم؛ این بود که پدری سختگیر و به راستی دیکتاتور و البته سوءاستفاده‌گر از مذهب؛ تمام همسران، دختران و پسرانش را در حصارِ خانه و مجتمعی بزرگ، حبس کرده و برای همگان، آنچه که خودش صلاح می‌داند و جایز می‌شمرد، تصمیم می‌گیرد و هیچ کس حق مخالفت یا حتی پرسشی ساده را هم ندارد ... .

در ورای این قصۀ تلخ، اروتیک، دردناک، آزاردهنده، غیرانسانی، شرم‌آور و وحشتناک؛ می‌توان یکایک عناصر و افراد حاضر در قصه را نماد، سمبل و نشانۀ چیزی دانست و آنگاه به منظور نویسنده بیشتر پی برد.

مردم یک کشور که تحت حکومت دیکتاتوری ستمگر و قاتل و بی‌رحم، سال‌ها بردگی را تجربه کرده‌اند و همواره آرزوی مرگ وی و رهایی از چنگال استبداد او را داشته‌اند؛ اکنون پس از سرنگونی او، شاهدند که نوعی بی‌نظمی در کشور حاکم شده و شرایط از دوران خفقان هم بدتر و وحشتناک‌تر شده است و همان امنیت و آرامش و آسایشِ نیم‌بند آن زمان هم وجود ندارد.

بزرگان گفته‌اند؛ تاریخ تکرار می‌شود، آری درست است.

نگاهی کوتاه به سرنوشت قوم بنی‌اسرائیل و در روزگار خودمان کشورهایی چون: عراق، لیبی، مصر، افغانستان و کشورهای دیگر که شبیه همین شرایط را پشت سر گذارده‌اند؛ نشان از وضعیت نابسامان آنها دارد.

به نظرم نویسنده نگاهی هم به داستان زندگی ادیسوس داشته است؛ زیرا پدر از زبان یک زن کولی می‌شنود که به دست یکی از نزدیکانش در آغوش همسرش کشته می‌شود و پسرِ قاتل هم قصد ازدواج با همان همسرِ پدر را دارد؛ اما وی پس از قتل پدر، متواری شده و با معشوقش یعنی همان باغبان چشم‌آبی می‌گریزد.

نکتۀ دیگر اینکه این همه واژگان، جملات و عبارات تکراری که با کمک آنها قصد نشان دادن فضای تیره و تاریکِ زندگی بازماندگان پدر، به‌ویژه پسرِارشد و قاتلِ پدر را دارد، غیرضروری و زیادی به نظر می‌رسد و می‌توان همان فضا را در قالب تعداد صفحات کمتری نشان داد و نیاز به این همه تکرار و اطناب نیست.

به نظرم کمی مطالب به صورت آشفته و تکه‌تکه کنار هم چیده شده بود و تلاش نویسنده برای ایجاد ارتباط بین این قطعات ناهماهنگ پازل به صورت کامل و درست، به نتیجه نرسیده بود. در مجموع تجربۀ جالبی بود، هر چند لذت‌بخش و دوست‌داشتنی نبود.
      

18

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/7 - 15:49

        نثر کتاب خوب و روان است. ماجرای داستان به شرح آشنایی راوی داستان ـ که نویسنده‌ای گمنام است و در طبقۀ بالای آپارتمان زنی جوان، به نام «هالیدی گولایتلی» زندگی می‌کند ـ با خانم «گولایتلی» یا همان «هالی» شروع می‌شود... .

داستان بد نبود و در معرفی اوضاع آن روزگار آمریکا و شهر نیویورک، نسبتا خوب عمل کرده بود و زندگی یک دختر یا زن جوان آمریکاییِ آن دوران را با تمام علاقه‌مندی‌ها و سبک زندگیش، به خوبی نشان داده بود.

جالب است پس از اینکه کتاب چاپ می‌شود، این زن الگویی می‌شود برای بسیاری از زنان آمریکایی که می‌خواهند چون او باشند و تنها به خود و لذت و زندگی راحت خود فکر کنند و از زحمت و دردسر زندگی عادی و کار کردن در خانه و کدبانوگری بگریزند.

بدیهی است وقتی زنی تا این حد بی‌برنامه کار می‌کند و تنها در صدد شکارهای چاق و چله‌تر و پولدارتر است، آرامش ندارد و برای کسب آسایش هم بایستی با افراد مختلف از رده‌های مختلف اجتماعی، رابطه داشته باشد و بتواند از آنان استفاده کند تا روزگارش را بگذراند و هزینه‌های زندگیش را تامین نماید.

و در نهایت وقتی مردی خارجی این زن را که قصد ازدواج با او را داشته، گرفتار دردسر و رسوایی می‌بیند، او را رها کرده و به کشورش باز می‌گردد تا از گرفتاری‌های رابطه با این زن خود را نجات دهد.

این زن دوست دارد با جیب خالی، پز عالی بدهد و زندگی در تجملات و مانند ثروتمندان را بسیار می‌پسندد، اما درآمدش آن قدر نیست که بتواند آنطور زندگی کند، بنابراین به دنبال در آمد‌های بالاتر و تهیۀ مقدمات زندگی بهتر است و در این مسیر از هیچ کاری رویگردان نیست.

در مجموع داستان بدی نبود، اما به نظرم برای کسانی که از آمریکا و زندگی آمریکایی خوششان می‌آید، جذابیت بیشتری داشته باشد.

مثل خیلی از کتاب های معروف و تبلیغ شده؛ به قدری از این کتاب تعریف شده بود که نخواندنش برای بعضی‌ها گناهی نابخشودنی به شمار می‌رفت. البته من زیاد از این کتاب خوشم نیامد، اما برای بحث در یک گروه کتابی، باید آن را می‌خواندم.
      

21

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/5 - 20:00

        نثر کتاب بسیار خوب، روان و خواندنی است. داستان از مقابل خیمۀ «هکتور»، شاهزادۀ تروایی آغاز می‌شود و شاهدیم که بیشتر سربازان در خواب هستند و هم‌سرایان آنان را از خواب بیدار می‌کنند و در پی «هکتور» می‌فرستند.

«هکتور» می‌آید و دلیل این سر و صدا را از آنان می‌پرسد و آنها آتش‌های فراوان اردوگاه یونانیان را نشانۀ فرار و حرکت آنان می‌دانند؛ «هکتور» که خوشحال شده، می‌خواهد دستور حمله بدهد تا سپاهیان تروا به یونانیان حمله کنند؛ اما «اِنِئاس» او را از این کار باز می‌دارد و می‌گوید که بهتر است، یک جاسوس را به نزدیک سپاه یونان بفرستیم تا خبری درست برای ما بیاورد و بعد تصمیم بگیریم.

«هکتور» می‌پذیرد و «دُلُن» داوطلب این کار می‌شود و از خانه پوست گرگی را بر می‌دارد و می‌پوشد و پیش از رفتن، پاداشی عجیب از «هکتور» در برابر خدمتش می‌خواهد و آن اسب‌های «آشیل» هستند و «هکتور» به سختی می‌پذیرد... .

این اثر چه نویسنده‌اش «اوریپید» باشد و چه او نباشد؛ نمایش‌نامۀ خوبی است و من از خواندنش لذت بردم؛ هر چند تلخ و غمگین تمام شد و «رِسوس» پیش از آن که حتی یک تیر به سمت یونانیان بیندازد، در خواب و به طرز ناجوانمردانه‌ای به قتل رسید.

«هکتور» در این اثر بسیار خشن، تندمزاج و بی‌گذشت و البته جنگاور معرفی شده است و فرماندهی است که در اندیشیدن و تصمیم‌های منطقی گرفتن، ضعیف است و تنها با یک حرف ساده، تحت تاثیر قرار گرفته و بلافاصله آمادۀ حمله و جنگ می‌شود.

به نظر می‌رسد سخن «اِنِئاس» در بارۀ او درست باشد که می‌گوید؛ تو یک جنگجویی و قدرت فکرکردن نداری و زود نظر می‌دهی و فرمان صادر می‌کنی، پیش از آن که به درستی سخنت فکر کرده باشی.

«هکتور» در این نمایش‌نامه خیلی زود و در کمال بی‌انصافی و پیش از شنیدن سخنان و دفاعیات «رسوس»، او را قضاوت کرد و پس از سخنان او هم نظرش را تغییر نداد و دلایل «رسوس» را بهانه‌های واهی دانست و تنها پس از سخن هم‌سرایان، اندکی قانع شد و پذیرفت که ممکن است «رسوس» درست بگوید.

البته «هکتور» تا حدودی حق داشت، زیرا شرایط جنگ تروا در برابر یونانیان بسیار سخت و دشوار و طاقت‌فرسا بود و دیگر توان و حوصله‌ای برایش نمانده بود تا بتواند در آرامش، به تمام جوانب این قضیه فکر کند و تصمیم درستی بگیرد.

«ادویسئوس» و «دیومدس» هم گرچه در حال جنگ بودند و حق داشتند، اما ناجوانمردانه به خیمۀ «رسوس» رفتند و او را که هنوز حتی یک تیر هم به سوی آنان پرتاب نکرده بود، در خواب کشتند. 

هم‌چنین اقدام «رسوس» و یارانش برای اطمینان به شرایط اردوگاه، خوش‌خیالی و بی‌احتیاطی خطرناکی بود که با جانشان تاوان آن را دادند. عقل و منطق به انسان می‌گوید که در شرایط جنگی، هر چند جنگاوران تروا نگاهبان دارند و مراقب اردوگاه هستند، باید برای خودت مراقب و نگهبان بگذاری و با خوش‌خیالی و سادگی به دیگران اطمینان نکنی.

علاقه‌مندان نمایش‌نامه‌های یونانی را به خواندن این کتاب جالب و خواندنی دعوت می‌کنم.
      

30

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/4 - 04:50

        نثر کتاب بسیار خوب، روان و قابل قبول است. این کتاب؛ داستانِ گرفتارشدن «اودیسه» و یارانش، در جزیره‌ای است که سایکلوپس‌ها در آن مسکن دارند و ابتدا به عنوان میهمان به این جزیره می‌روند تا آب و غذایی بیابند؛ ولی اسیر دست سایکلوپسی، به نام «پلی‌فموس» می‌شوند... .

این داستان با ماجرای «سیکلوپس» که از «اوریپید» خواندیم، در بخش‌های ابتدایی شبیه است؛ اما ساتیرها را در خود ندارد و نوشتۀ «هومر» بزرگ است.

در ادامه بلاهای زیادی بر سر «اودیسه» و یارانش می‌آید و تمام همراهانش به واسطۀ نفرین «پلی‌فموس» که به دست «اودیسه» و یارانش کور شده، کشته می‌شوند و به خانه و کاشانۀ خود نمی‌رسند و «اودیسه» هم باید پس از دردسرها و گرفتاری‌های فراوان، به سختی به سرزمینش برگردد.

تازه همان جا هم باید با مدعیان حکومتش که در چهرۀ خواستگاران همسرش، در قصر او می‌خورند و به عیش و عشرت مشغولند، بجنگد و همه را از بین ببرد.

به هر صورت هر یک از این نویسندگان بنا بر روحیات، تجربیات و عقاید و باورهای خود، تغییراتی در اصل داستان می‌دهد و در نهایت قهرمانان داستان را به آن جایی که می‌خواهد، می‌رساند.

داستان هم خواندنی بود و هم بسیار با عجله و بدون شرح و توصیف جزئیات، می‌خواست تکلیف «اودیسه» را روشن کند و او را از این همه دردسرها و گرفتاری‌های سخت و خطرناک، به سرعت نجات داده و به خانه و کاشانه‌اش برساند. در مجموع داستانی خوب و جالب بود و از خواندنش لذت بردم.
      

36

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/2 - 23:53

        نثر کتاب خوب، روان و قابل قبول است. این نمایش‌نامه؛ داستانِ گرفتار شدن اودیسئوس و یارانش در جزیره‌ای است که سیکلوپس‌ها در آن مسکن دارند و سیلنوس و فرزندانش که ساتیر هستند، اسیر دست سیکلوپسی به نام پولیفموس شده‌اند و در غار برای او غذا آماده می‌کنند... .

این نمایش‌نامه نخستین اثر از این دست آثار است که می‌خوانیم و تراژدی نیستند، بلکه به نظرم نظیرۀ طنزی برای آن به شمار می‌روند (پارودی) و قصد تمسخر و سرگرمی یا شاد‌کردن تماشاگران تراژدی‌ها را دارند.

به هر صورت اثری خواندنی و جالب بود و ما را با گونۀ دیگری از آثار هنری آن دوران آشنا می‌کند. ارزش و اعتبار این اثر، علاوه بر ویژگی‌های خودِ اثر، به این دلیل است که تنها نمایش‌نامۀ ساتیرِ باقی مانده از آن زمان است.

ماجرای این نمایش، علاوه بر داستان کوتاهش که جنبۀ سرگرمی دارد، حاوی ویژگی‌هایی چون شوخی‌ها و سخنان و رفتاری نازیبا و نامناسب است که برخی قهرمانان آن، از قبیل سیکلوپس و ساتیرها از خود نشان می‌دهند.
      

43

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/7/1 - 17:34

        نثر کتاب خوب، روان و خوشخوان است و از خواندنش خسته نمی‌شوید. و اما ماجرای کتاب؛ ادامۀ داستان زندگی «لالیتا» دختر هندی است که همراه مادرش «اسمیتا» از پدرش «ناگاراجان» جدا شد و برای یافتن زندگی بهتر در کنار اقوام مادریش در چِنای، به این منطقه سفر کرد.

پیش از این در کتاب قبلی، زندگی این خانوادۀ هندی را در کنار ماجراهای زندگی دو خانوادۀ دیگر از ایتالیا و کانادا ـ که قهرمان آنها هم یک زن یا بهتر بگوییم، یک «مـــادر» بود ـ در کتاب «بافته» از همین نویسنده خوانده‌ایم.

این سه زن؛ که در شرایطی سخت با فشارهای محیطی، فرهنگی و اقتصادی گرفتار شده بودند، توانستند در این مسیر با تلاش، ازخودگذشتگی و فداکاری موفق شوند و زندگی خود، خانواده و فرزندان‌شان را بسازند.

ما قصۀ زندگی «لالیتا» دختر هندی را از جایی دنبال می‌کنیم که دو سال از ورود آنها به این منطقه گذشته و مادرش ـ «اسمیتا» ـ که به خاطر استنشاق بوی بد گازهای فاضلاب از کودکی، به بیماری ریه مبتلا شده بود؛ مدتی بعد می‌میرد و «لالیتا» نزدِ یک زن و شوهر از اقوام مادرش می‌ماند که در نزدیکی ساحل، یک غذاخوری کوچک دارند.

«لالیتا» که از این پس بنابر تصمیم زن و شوهرِ مراقبش ـ که برای نجات از مسائل و مشکلات طبقۀ اجتماعی دالیت‌ها، هم دین و هم نامشان را تغییر داده‌اند ـ «هولی» نامیده می‌شود، پس از مرگ مادرش سکوت کرده و حرف نمی‌زند و خود را در زندانی ارتباطی محصور کرده و با هیچ‌کسی ارتباط ندارد. 

«لنا» یک آموزگار فرانسوی است که بیست سال سابقۀ تدریس دارد و همسرش فرانسوآ هم معلم است و در یک مدرسه مشغول کارند. «لنا» اکنون به هند آمده است و یک روز صبح زود برای شنا به دریا می‌رود و ... .

داستان زندگی این دختر هندی، به خیر و خوشی و خوبی و با فداکاری و کمک هموطنانش و «لنا» معلم فرانسوی ادامه پیدا کرد و آرزوی مادرش، به واقعیت پیوست و او توانست درس بخواند و باسواد شود. در این کتاب هم سه زن؛ «لنا»، «پریتی» و «هولی» (همان لالیتا) موفق شدند از شرایط دشوار، سخت و سنگین و مشکلات پیش رو به سلامت بگذرند و زندگی خوبی را برای خودشان بسازند.

از قدیم گفته‌اند که یک دست صدا ندارد. وقتی «لنا»، «کومار»، «پریتی» و گروه بریگاد سرخ با هم متحد می‌شوند؛ می‌توانند بسیاری از مسائل و مشکلات را از سر راه بردارند و زندگی و شرایط خوبی را برای عزیزان‌شان فراهم کنند.

در کتاب قبلی این نویسنده «بافته»، خانوادۀ ایتالیایی و خانوادۀ کانادایی موفق به گذر از شرایط بحرانی و دشوار شدند؛ اما سرانجامِ خانوادۀ هندی، نامعلوم، نامشخص و ناتمام رها شد. در این کتاب «بادبادک»، سرنوشت خانوادۀ هندی هم روشن شد؛ هرچند مادر خانواده از دنیا رفت؛ اما فرزندش یعنی «لالیتا» تصمیم گرفت که پس از پایان تحصیلات، به دیدن پدرش برود و او را از نزدیک ببیند.

«لنا» این معلم فرانسوی، در تلاش برای کمک به مردم روستا است، اما عجولانه و خودپسندانه تلاش می‌کند که به روش خودش پیش برود و در این مسیر، بدون توجه به فرهنگ و سنت‌های مردم هند، مسائل و مشکلاتی را برای خود، بچه‌ها و اهالی به وجود می‌آورد که بعضی از آنها دیگر قابل جبران نیستند.

این کتاب هم، چون کتاب قبلی خواندنی است؛ هر چند رنگ تلخی از فقر و سنت‌های اشتباه و غلط مردم روستاهای هند را نشان می‌دهد.
      

18

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/31 - 19:54

        نثر کتاب خوب و روان است، اما مترجم گاه در جابجاکردن دو بخش یک عبارت، کم‌سلیقگی و بی‌تجربگی نشان داده و دریافت مفهوم متن را کمی سخت و دشوار کرده است. و اما ماجرای کتاب؛ داستان زندگی سه زن از سه قارۀ مختلف است که در نهایت در پایان داستان، به گونه‌ای شگفت به هم مرتبط می‌شوند.

* نخستین زن «اسمیتا» زنی از طبقۀ غیرقابل‌لمس و نجس‌ها، از روستایی دور افتاده در ایالت اوتارپرادش هند است که همراه دختر شش ساله‌اش «لالیتا» و همسرش «ناگاراجان»، در آلونکی حقیر کنار دهکده، زندگی سخت و خِفَّت‌باری را تحمل می‌کنند؛ نه اینکه بگذرانند! ... .

** و اما زن دوم، جولیا است که همراه خانواده‌اش؛ یعنی پدر، مادر و دو خواهرش که یکی از آنها ازدواج کرده و دو فرزند دارد و دیگری که نوجوان است؛ در جزیرۀ سیسیل یک کارگاه تولید کلاه‌گیس دارند و تعدادی زن سال‌ها است در آنجا کار می‌کنند ... .

*** و زن سوم که «سارا کوئن» نام دارد، در کانادا زندگی می‌کند و دو بار ازدواج کرده و از هر دو همسرش جدا شده و از همسر اولش یک دختر و از همسر دوم یک دوقلو دارد و وکیلی است که با تلاشی خستگی‌ناپذیر و دشوار، توانسته در آزمون وکالت و مصاحبۀ بزرگترین دفتر وکالت شهر موفق شود و مدیر مجموعه و شریک صاحب شرکت شود ... .

داستان زیبا و جالب بود و تلاش سه زن، برای ساختن زندگی؛ اول برای خود و بعد خانواده‌شان، با وجود تمام سختی‌ها و خطرات را نشان می‌داد. نویسنده سه داستان را مرحله به مرحله با هم پیش می‌برد تا اینکه در اواخر داستان، متوجه می‌شویم که ارتباط آنها با یکدیگر در چیست؟ 

سه زن که در شرایط دشواری قرار گرفته‌اند، تصمیم می‌گیرند که با قدرت پیش بروند و هرگز عقب‌نشینی نکنند و دنیایی بهتر برای خود و اطرافیان‌شان، به ویژه فرزندان‌شان بسازند و زندگی بهتری را پیش بگیرند.

انسان توان بیش از حد و فوق‌العاده‌ای در سازش با مسائل و مشکلات دارد و اگر در شرایطی خاص قرار بگیرد، این گوهر درونیش می‌درخشد و انسان را قادر به انجام کارهایی شبیه معجزه می‌کند، به‌ویژه که مادر یا پدر باشد!

در این مسئله تفاوتی بین زن و مرد نیست و انسان باید در آن شرایط انگیزه و دلیلی قوی برای تلاش داشته باشد و برای رسیدن به آن مرحله، تمام توان خود را بگذارد و به هیچ‌وجه کوتاه نیاید و کم نیاورد.
      

38

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/30 - 17:42

        داستان از جایی شروع می‌شود که یک خانمِ‌جوان خودش را از پنجرۀ خانه‌اش به پایین پرت‌کرده و مُرده است و اکنون جنازه‌اش روی دو میز در وسط اتاق است و همسرش روبرویش نشسته و دارد ماجراهای زندگیش از آشنایی با او تا همین یک ساعت پیش از این اتفاق را مرور می‌کند و ما از چگونگی رویدادها از زبان این راوی، باخبر می‌شویم ... .

داستان خیلی تلخ و غمگین است و به مسائل مهمی اشاره می‌کند که هنوز هم در بین زوجین، در بسیاری از کشورها دیده می‌شود. یکی مسئلۀ هم‌شأن و برابر بودن از نظر اجتماعی و اقتصادی و دیگری در خود فرو رفتن و صحبت نکردن با طرف مقابل. این نکات بسیار مهم هستند و بسیاری از همسران به آنها بی‌توجهند.

مرد در ابتدا به همسرش توجه نمی‌کند و می‌خواهد همان‌گونه که خودش صلاح می‌داند، با هم رفتار کنند و او را مثل موش آزمایشگاهی در اختیار گرفته و می‌خواهد او را همان‌طور بار بیاورد که خودش می‌خواهد.

مرد داستان گویا یک بیمار روانی است که تنها با خود حرف می‌زند و در دنیایی که برای خود ساخته زندگی می‌کند و هیچ‌کس را هم بدان راه نمی‌دهد و خودش هم از آن پوسته و پیله خارج نمی‌شود و قصد دارد، برتری خودش نسبت به دختر جوان را نشان دهد و تا می‌تواند او را تحقیر کند.

او به یک موجود بی‌پناه و ستم‌دیده و بی‌کس و کار، دست یافته و با بافته‌های ذهنی خودش دنیا را می‌بیند و به این دختر بی‌پناه، بیش از عمه‌هایش ستم می‌کند و در نهایت او را در پرتگاه نیستی قرار می‌دهد و در تمام طول داستان هم ناامیدانه می‌کوشد که خود را تبرئه کند.

و دخترک بیچاره، برای فرار از یک چاله و نجات از زندگی سخت و نکبت‌باری که گرفتار آن است؛ مرد خواستگار را ناجی خود می پندارد و خود را به چاهی عمیق‌تر و وحشتناک‌تر از قبلی می‌اندازد و امیدوار است که زندگی خودش را داشته باشد و خوشبخت شود، اما دریغ...!

مرد حتی وقتی شروع به حرف زدن با او می‌کند، ابدا از او نظر نمی‌خواهد که به نظر تو مسافرت برویم یا نه؟ یا بگو برای مسافرت به کجا برویم؟ یا نظرت برای تغییر در رویۀ مشکل‌دار زندگی قبلی‌مان چیست و باید چکار کنیم تا هر دو از آن لذت ببریم؟

او کار را تا آنجا پیش می‌برد که حتی برای آشتی هم از او نظر نمی‌خواهد و آینده را هم به شیوۀ خودش برنامه‌ریزی می‌کند و می‌خواهد او را به همراه خودش بکشاند و ببرد.
      

54

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/29 - 14:23

        نثر کتاب خوب، روان و قابل قبول است، اما عالی نیست.

این نمایش‌نامه داستان «هِکـــوب» همسر «پریـــام» شاه تروا است که در جنگ تروا اسیر دست یونانیان می‌شود. دو دخترش همراه او هستند؛ «کاساندرا» که همسر آگاممنون می‌شود و «پولیکسِنِه» که همراه و همنشین مادر پیرش شده است.

سپاه یونان در ساحل تراکیه، آمادۀ حرکت به سوی یونان هستند که روح آشیل بر آنان ظاهر شده و درخواست یک قربانی انسانی بر روی مزارش، برای سرفرازی در دنیای دیگر می‌کند. نیمی از سپاهیان و سرداران موافق این قربانی‌اند و نیمی دیگر مخالف آن... . 

قصۀ نمایش‌نامۀ اوریپید زیبا بود و خواننده با دیدن ناجوانمردی پولیمِستُر و کشته شدن پسرِ نوجوانِ هکوب، از دست او ناراحت می‌شود و پس از انتقام گرفتن هکوب تا حدودی به او حق می‌دهد؛ هر چند دو فرزند پولیمِستُر نیز چون فرزندان کوچک هکوب بی‌گناه و بی‌تقصیر بودند و به خاطر خطای پدرشان مجازات شدند.

این جنگ خانمان‌برانداز و ویرانگر، زندگی هزاران تن از مردم تروا و یونان و مردم مناطق و شهرهای اطراف را از بین برد و ریشه در زیاده‌خواهی و طمع و ناپاکی و رذالت مرد و زنی آلوده و نیز حسادت خدایانی خودپسند داشت.

در تمام دوران‌های گذشته؛ ناجوانمردی و فریب و دورغ و تزویر، سرزنش و تقبیح شده و هیچ انسان آزاده‌ای پیدا نشده و نمی‌شود که حق را به این افراد که چنین رفتار زشت و شرم‌آوری داشته‌اند، بدهد.

اما جالب است؛ همین امروز اگر ما مجبور به چنین رفتاری بشویم، ممکن است برای جلب منافع یا حفظ آن، به کارها و رفتارهایی بدتر از این هم دست بزنیم و هنگام سخن گفتن، دادِ مَردی و فُتوّت سر بدهیم.

آری! همیشه سخن گفتن آسان است؛ اما وقتی پای عمل در میان می‌آید، بسیاری از ما در آزمون مردانگی به آسانی و ارزانی، مردود می‌شویم و شعارهایی را که می‌دادیم، فراموش می‌کنیم.

«بزرگی سراسر به گفتار نیست          دوصد گفته چون نیم کردار نیست!»

                         منسوب به حکیم «ابوالقاسم فردوسی»
      

31

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/26 - 23:20

        این اثر، روایت داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران، با محوریت زندگی شهید حسن تهرانی‌مقدم است. نثر کتاب روان و خوب است و مشکل خاصی ندارد.

ماجرا از قصۀ ورود سلیمان؛ مسئول و متخصص گروه موشکی لیبیایی به ایران، برای بار دوم پس از ده سال (یعنی سال 1373) آغاز می‌شود. او و هم‌قطارانش که در زمان حضور قبلی‌شان در ایران (یعنی سال 1363)، شهید تهرانی‌مقدم و دیگر عزیزان موشکی و سپاهی را حسابی اذیت کرده بودند، اکنون برای خرید ادوات و لوازم جنگی به ایران آمده‌اند... .

در ادامه شهید تهرانی‌مقدم و دوستانش، موشک‌ها را مهندسی معکوس کرده و می‌توانند موشک‌های زیادی با بُردهای کوتاه، متوسط و بلند تولید کنند و ابتکارات آنان در این زمینه بی‌نظیر است. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

این کتاب در طی حدود پانصد صفحه، ماجرای تشکیل هستۀ اولیۀ یگان موشکی سپاه و تربیت نخستین گروه از متخصصان موشکی و برنامه‌ریزی برای آموزش نکات لازم و ضروری جهت آماده‌سازی و پرتاب موشک به نسل‌های بعدی را بیان کرده است. رویدادهای این کتاب مربوط به حدود دو سال، یعنی سال 1363 تا 1365 هجری خورشیدی و زمان جنگ تحمیلی هشت‌ساله است.

ماجراها به خوبی توضیح داده شده‌اند و روشن است که کشورهایی چون؛ سوریه، لیبی، الجزایر و لبنان که با ما روابط دوستانه داشتند؛ چقدر در هنگام کمک به ما زیر فشار بودند و گاه کارشکنی می‌کردند. 
البته بعضی اوقات بدون اینکه زیر فشار باشند، باعث ایجاد دردسر و مشکل برای ما می‌شدند و با ما راه نمی‌آمدند و به دنبال منافع خود بودند.

در نهایت خودباوری جوانان ایرانی در این عرصه، توانست با حمایت مسئولان ارشد و سطوح میانی، به چنین نتایج درخشانی منجر شود که در جنگ تحمیلی دوم، یعنی جنگ 12 روزۀ با اسرائیل شاهد آن بودیم.
      

21

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/25 - 23:44

        نثر کتاب خوب، روان و خواندنی است و از حدود صفحۀ صد به بعد؛ واژگان اضافه و اشتباهات تایپی بارها دیده می‌شود. به نظر می‌رسد که در ویراستاری متن از حدود صفحۀ صد به بعد، کمتر دقت شده است.

داستان از جایی آغاز می‌شود که راوی یعنی پاتروکلوس که یک شاهزاده است، از زندگی خود و پدر سختگیر و مادر شیرین‌عقل و کندذهنش می‌گوید و از اینکه پدر، او و مادرش را دوست ندارد و به زحمت آنها را تحمل می‌کند.

سپس به ماجرای خواستگاری هلن، دختر تیندارئوس اشاره می‌کند و اینکه پدرش با یک جام طلای قیمتی و گرانبها، از طرف او که تنها 9 سال دارد و در اصل برای خودش که سالمند است، خواستگاری می‌کند و در نهایت پاتروکلوس چون دیگر خواستگاران، متعهد می‌شود که از همسری که هلن بر می‌گزیند، حمایت کند... .

همان‌گونه که مترجم گفته؛ داستان را بر اساس ایلیاد و ادیسۀ هومر نوشته و رویین‌تنی آشیل و ضربه به پاشنه‌اش را ذکر نکرده، چون در ایلیاد این مطلب نیست و بعدها به قصه افزوده شده است و لذا آشیل با تیری که پاریس با هدایت آپولو به قلبش می‌زند، کشته می‌شود.

این کتاب در واقع زندگی‌نامۀ آشیل از ابتدا تا انتها، یعنی زمان مرگ او است که از زبان یکی از نزدیک‌ترین افراد به او که از نُه‌سالگی تا پایان عمر همراه او بوده، بیان شده است.

به نظرم این کتاب بیشتر برای حمایت از روابط نامناسب آشیل و همراهش نوشته شده و منظور خاص و جدی دیگری نداشته باشد و برای عادی نشان‌دادن این ماجراها در نظر خواننده، کوشیده است تا فضایی رمانتیک و احساسی به وجود بیاورد و خواننده را با خود و با قهرمان داستان و کارهایش همراه کند.

این مطلب را در یادداشت‌هایی که خوانندگان محترم در بارۀ کتاب نوشته‌اند، می‌توان دید و پذیرفت. زیرا هیچ ماجرای خاص یا تفاوتی در طول داستان دیده نمی‌شود که تازگی داشته یا به روشی خاص بیان شده باشد.

ما داستان زندگی آشیل و دیگر قهرمانان را در نمایش‌نامه‌های دیگری دیده و خوانده‌ایم و با آنها آشناییم، اما با توجه به موارد بالا، گویا کارکرد اصلی این نمایش‌نامه به احتمال زیاد همان نکته‌ای باشد که بیان کردیم.

ظاهرا نویسنده در این کتاب می‌خواهد بگوید؛ هر چند خدایان که تتیس نمایندۀ آنان است، با این ارتباطات نامناسب آشیل و پاتروکلوس موافق نیستند، اما پس از مرگ آنها، بالاخره به این امر راضی شده‌اند و به نوعی مجوز این کار را صادر نموده‌اند.
      

35

سعید بیگی

سعید بیگی

1404/6/24 - 02:07

        نثر کتاب خوب، روان، خواندنی و بسیار لذت‌بخش است. این نمایش‌نامه داستان «آندروماک» همسر هکتور، فرزند پریام شاه تروا است که در جنگ تروا اسیر دست یونانیان می‌شود و به عنوان غنیمت و هدیه، به پیروس فرزند آشیل (همان آخیلوس) پیشکش می‌شود و او «آندروماک» را به خانه می‌آورد؛ در حالی که هرمیون دختر منلائوس را به سبب پیمانی به عنوان همسر برگزیده است... .

قصۀ نمایش‌نامۀ راسین بسیار زیبا، خواندنی و لذت‌بخش بود و یک سر و گردن از اصل اثر نوشتۀ اوریپید بالاتر بود. درگیری‌ها و گره‌های قصه جالب بود و همین تند و کند شدن‌ها و رفتارهای لحظه‌ای و تغییرات تصمیم‌های قهرمانان، قصه را بسیار جذاب‌تر کرده بود. به نظرم هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستان زیادی نبودند و همۀ اتفاقات هم در جای خود قرار داشتند و هر کسی نقش مهمش را در پیشبرد قصه داشت و نقش‌ها هر چند کوتاه، مهم و بجا بودند.

من نثر نویسنده را نمی‌دانم، اما مترجم در انتخاب واژگان، جملات و عبارات دقت مناسبی به خرج داده بود و زبان روایت، روان، خوب و قابل قبول بود. این مطالبی که در یادداشتم می‌نویسم، برداشت شخصی من است و هیچ ادعایی در باب نقد یا بررسی دقیق و موشکافانۀ این نمایش‌نامه و قصۀ آن ندارم.

هر چند نمایش‌نامه کوتاه بود، اما به آرامی آن را خواندم و از خواندنش لذت بردم. بیش از این نمی‌توانم توضیح بیشتری بدهم، اما داستان نوشتۀ راسین جذبم کرد و از آن خوشم آمد و به نظرم پایان تلخش هم بجا و خوب بود.

این پایان جالب؛ عشق هرمیون به پیروس را نشان می‌داد که بلافاصله از تصمیم پیشین خود پشیمان شد و با تصمیم عجولانه و احمقانۀ خود به خودکشی، خواست با پیروس در آن جهان تنها باشد و معشوقش را در سفر به دنیای مردگان همراهی کند و با این کار خود را به او وفادار نشان دهد، شاید پیروس در آن جهان با او بر سر مهر آید و با هم بدون حضور مزاحمانی چون آندروماک، خوش باشند. 

مرگ پیروس و دلیل آن از دلیل مرگش در نمایش‌نامۀ اوریپید، بسیار منطقی‌تر و زیباتر بود و قدرت حسادت زنانه را نشان می‌داد که فرد حسود آنکه را دوست می‌دارد و چه بسا چون این قصه، حتی خود را نیز فدا می‌کند تا به رقیبش ضربه بزند یا به او آزار برساند. حضور پسر آندروماک، آستیاناکس و چگونگی فراری دادن او از تروا و آوردنش به اینجا؛ از تولد فرزند مشترک آندروماک و نئوپتولموس (فرزند آشیل) در اثر اوریپید منطقی‌تر و جذاب‌تر بود.

هم‌چنین علت نپذیرفتن عشق پیروس، توسط آندروماک، بسیار منطقی‌تر از تن‌دادن او به رابطه با شاهزاده نئوپتولموس در اثر اوریپید بود و به طور کلی در پی هر رفتاری که شخصیت‌ها از خود نشان می‌دادند، دلیل و علتی منطقی و در شرایط ویژۀ آنها درست، پشت انجام کارهای‌شان دیده می‌شد. و در پایان باید بگویم؛ به نظرم قصه با تمام اوج و فرودهای ناگهانیش، زیبا بود و تا مدت‌ها مزه‌اش زیر زبانم خواهد ماند.
      

30

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

سعید بیگی

سعید بیگی

1401/11/20 - 22:45

در آغوش نور ۱در آغوش نوردر آغوش نور 3: خاطرات روح: زمین سرای اصلی ما نیست ...

در آغوش نور جلد ۱,۲,۳,۴,۵,۶,۷,۸

8 کتاب

این مجموعه کتاب‌ها، روزگاری پیش از این برای کسانی که در بارهٔ جهان پس از مرگ کنجکاو بودند؛ بسیار خواندنی، عجیب و جالب بود. اما امروز با وجود اینترنت، شبکه‌های اجتماعی و ماهواره و برنامه‌های جالبی که در بارهٔ این موضوع ساخته می‌شود؛ تنها علاقه‌مندان کتابند که این کتاب‌ها را می‌خوانند. یکی از بهترین برنامه‌های تلویزیونی در بارهٔ جهان پس از مرگ، برنامهٔ خوب «زندگی پس از زندگی» آقای موزون است. آن روزها من کنجکاو بودم و هر منبعی را در این زمینه دنبال می‌کردم و به این مجموعه رسیدم و بسان تشنه‌ای که مشتی آب خنک به دست آورده باشد، به راستی لذت بردم. خداوند به نویسندگان، مترجمان و ناشران این کتاب‌ها توفیق و سلامتی بدهد... . البته آن زمان تا جلد 8 چاپ شده بود و من 8 جلد را به مرور و پس از چاپ می‌خریدم و می‌خواندم. گویا تا 10 جلد یا بیشتر هم ادامه داشته است. در این کتاب‌ها کسانی که مدتی از بدنشان جدا شده و به اصطلاح مرده بودند، دوباره به جسم‌شان برگشته و رویدادهایی را که در این فاصله دیده بودند، تعریف می‌کردند. در آن زمان این مطالب جزو اسرار مگو بود و به این افراد برچسب‌های نامناسب می‌زدند. اما امروز با وجود تعداد زیاد این تجربه‌گران، اوضاع بهتر شده است. اگر مایل بودید تجربه‌های این افراد را در کتاب‌های یاد شده بخوانید.

71

بریده‌های کتاب

نمایش همه
سعید بیگی

سعید بیگی

1402/6/21 - 17:24

بریدۀ کتاب

صفحۀ 372

همچنان که در بحث پرورش فرزندان توضیح دادم یادگیری اعتمادکردن، در آموختن چگونگی ارضای نیازها در رابطه با محیط زندگی و مسائل آن نقش مهمی دارد. کودکانی که با آن‌ها بدرفتاری شده است، احساس می کنند نباید به دیگران اعتماد کنند. وقتی از کسانی ضربه خورده‌اند که در دنیای مطلوب آن‌ها حضور داشته‌اند، دیگر چگونه می‌توانند به غریبه‌ها اعتماد کنند؟ آنچه لازم است این افراد بیاموزند آن است که بیش‌تر انسان‌ها سوءاستفاده‌گر و آسیب‌زننده نیستند و بسیاری از افراد، و البته نه همۀ آن‌ها، قابل اعتمادند. همچنین نیاز دارند بیاموزند چگونه افراد قابل اعتماد را از افراد غیرقابل اعتماد تمیز دهند، و در برابر افراد غیر قابل اعتماد از خود محافظت کنند. اصولا در برخورد با مردم باید احتیاط کنند و اجازه دهند که اول با آن‌ها خوب آشنا شوند و بشناسندشان و بعد اعتماد کنند و وارد رابطه با آن‌ها شوند. این افراد باید بسیار مراقب باشند تا دوباره صدمه نخورند و اندک اعتمادی هم که نسبت به مردم در آن‌ها هنوز باقی مانده است را از دست ندهند. ...

25

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.