سعید بیگی

تاریخ عضویت:

بهمن 1401

سعید بیگی

بلاگر
@mosaafer

496 دنبال شده

483 دنبال کننده

                ✓ از وقتی یادم میاد؛ عاشق کتاب بودم و با مطالعه، گذر زمان رو متوجه نمی شدم. همین!
راستی؛ اگر دانش آموز دبیرستانی دارید، دعوتید به سایت ما «دبیر فارسی».

              
dabirefarsi.ir

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نثر کتاب خوب و خواندنی است. زبان روایت طنزی ملایم دارد که دلنشین است و دل آدم را نمی‌زند.

ماجرای کتاب، از ورود یک خانم جوان به یک قصر قدیمیِ متعلق به اشراف فرانسه، آغاز می‌شود. دختر که «آماندا» نام دارد، قبلا در یک فروشگاه کلاه‌دوزی مشغول به کار بوده است... .

داستان هم زیبا است و هم خیلی حرف دارد که ناخواسته به ما می‌زند و شاید یکی از آنها این باشد: «از دل برود؛ هر آنکه از دیده برفت!» یعنی یک دختر جوان ساده و دهاتی، از یک معشوق مرده، هر چقدر هم که فوق‌العاده بوده باشد، بهتر است.

نکتۀ دیگر اینکه تنها یک زن می‌داند که چگونه می‌شود، خاطرۀ یک زن را از ذهن و فکر و وجود یک مرد بیرون کرد و او را از خیالات واهی نجات داد و به زندگی بازگرداند.

همان‌گونه که زن، پس از صحبت با مرد جوان، متوجه می‌شود که عشق بین او و زن خواننده، در واقع خیالات و تصورات نادرست مرد جوان است و در واقع چنین واقعه‌ای روی نداده است.

با خواندن این نمایش‌نامه به یاد داستان «پادشاه و کنیزک» از «مثنوی مولانا» افتادم که آنجا هم حکیمی الهی با روشی ابتکاری، بیماریِ کنیزک پادشاه را متوجه می‌شود و معشوق ـ که مرد جوانی است ـ را از دور در معرض دید کنیزک قرار می‌دهد.

حکیم کم‌کم با خوراندن دارو و غذا به مرد، چهرۀ او را هر روز بیش از روز پیشین، در نظر کنیزک کریه‌تر و زشت‌تر می‌کند تا اینکه کنیزک دیگر به او علاقه‌ای نشان نمی‌دهد و به پادشاه توجه می‌کند.

در بارۀ تعریف عشق و رابطۀ عاشق و معشوق کتاب‌ها نوشته‌اند و رساله‌ها منتشر نموده‌اند، اما به نظرم آن چیزی که تحت قاعده و مقررات در بیاید و رفتاری ویژه و در چهارچوب و قاعده‌مند در آدمی را سبب شود، با عشق فرسنگ‌ها فاصله دارد.

عشق چون دزدان و رهزنان ناگاه از راه می‌رسد و غافلگیر می‌کند و عنان عقل و درک و فهم را از انسان می‌گیرد و خود، حاکمِ وجودِ انسان می‌شود... .
و البته هر کسی در این باب نظری دارد و سخنی.

به قول «مولانـا» در «نِــی‌نـــامــــۀ مثنــوی»:
«...هر کسی از ظَنِّ خود شد یار من ||| از درون من نَجُست اَسرار من
آتش است این بانگِ نای و نیست باد ||| هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نِی فتاد ||| جوشش عشق است کاندر مِیْ فتاد...»
      

18

سعید بیگی

سعید بیگی

3 روز پیش

        زبان روایت و نثر کتاب خوب و طنزآمیز است.

مانایاد «غلامحسین ساعدی» در این نمایش‌نامۀ کوتاه، داستان حاکمی را نقل می‌کند که از بیکاری و پرخوری خسته شده و برای گذران وقت، به جلادش دستور می‌دهد؛ مُجرمی را پیدا کند و چشمش را دربیاورد تا حوصله‌شان سر نرود و حالشان بهتر شود.

در همین هنگام، دزد جوانی برای دادخواهی مراجعه می‌کند و می‌گوید که یک چشمش موقع دزدی از خانۀ یک پیرزن، به میلۀ دوکِ‌نخ‌ریسیِ پیرزن خورده و در آمده است.

حاکم قصد درآوردن چشم دیگرِ دزد را دارد که او پیرزن را مقصر معرفی می‌کند و پیرزن پس از حضور، آهنگر را مقصر می‌شمارد.

آهنگر پس از حضور می‌گوید که برای خدمت به حاکم، به دو چشمش نیاز دارد و بهتر است، یک چشم میرشکار را درآورند؛ چون هنگام شکار و تیراندازی، یک چشمش را می‌بندد و بدان نیاز ندارد.

میرشکار پس از حضور در برابر حاکم، می‌گوید که نوازندۀ نِیِ دربار، موقع نِی‌زدن دو چشمش را می‌بندد و بدان‌ها نیاز ندارد و اگر یک چشمش را از دست بدهد، هنرش بیشتر رشد می‌کند، چون نوازنده‌های نابینا، مهارت بیشتری در نِی‌زدن دارند.

پس به دستور حاکم؛ دو چشم نِی‌زنِ بیچاره و بی‌گناه را در می‌آورند و خوشحال می‌شوند که عدالت به درستی اجرا شده است!

این نمایش‌نامه، مرا به یاد این بیت و ضرب‌المثل معروف انداخت:

«گُنَه کرد، در بَلخ آهنگری          به شوشتر زدند، گردن مِسگری!»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

سعید بیگی

سعید بیگی

6 روز پیش

        ماجرا از آنجا آغاز می‌شود که شبی «فرانس» در انتظار معشوقه‌اش «اِما»، در پیاده‌روی کنار خیابان، این پا و آن پا می‌کند تا او با دُرُشکه‌ای از راه می‌رسد و با هم سوار درشکۀ او می‌شوند، اما درشکه‌چی که مست کرده، قادر نیست کارش را درست انجام بدهد.

پس آنها پیاده در یک خیابان خلوت، در حاشیۀ شهر قدم می‌زنند و بعد تصمیم می‌گیرند که از شهر دور شوند و در جادۀ بیرون شهر، با درشکه پیش بروند و با هم گفتگو کنند و وقت را به خوشی بگذرانند.

اما کمی که از شهر دور می‌شوند، ناگهان درشکه‌چی توان کنترل اسب‌ها را از دست می‌دهد و به مانعی برخورد می‌کند و «فرانس» و «اِما»، هر دو به زمین می‌افتند.

«فرانس» زخمی و بیهوش شده و اندکی بعد بر اثر شدت خونریزی می‌میرد و «اِما» که از حال رفته بود، چشم باز می‌کند و با دیدن وضعیت «فرانس»، درشکه‌چی را برای کمک می‌فرستد و بعد از ترس رسوا شدن، که آن وقت شب آنجا با آن مرد غریبه چه می‌کند، فرار کرده و در تاریکی خود را گم می‌کند و به منزل می‌رود.

کمی بعد همسرش پروفسور از راه می‌رسد و او که آشفته شده، ناخودآگاه حرف‌هایی می‌زند که شک همسرش را بر می‌انگیزد و از «اِما» می‌خواهد که بچه‌اش را بخواباند و برای توضیح برخی مسائل به همسرش بازگردد.

داستان ساده بود و خیانت یک زن را که هم شوهر و هم بچه دارد، نشان می‌داد و اینکه در اولین لحظۀ احساس خطر، مرد را در آن وضعیت بحرانی رها کرد و جان و آبروی خودش را نجات داد.

در واقع از کسی که به همسر و فرزندش خیانت می‌کند، نباید توقع وفاداری و حمایت و کمک به معشوقش را داشت و این اصلی مُسَلَّم است.

قصه هم جالب و خوب است و هم در بستری با واژگانی کم، نکاتی مهم و قابل‌توجه را پرورده و بیان کرده است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

12

سعید بیگی

سعید بیگی

7 روز پیش

        ماجرای داستان مربوط به یک معلم است که دخترش را شوهر داده و همکارانش را میهمان کرده است و خاویار فراوانی هم تهیه دیده است. او برای اطمینان از آماده بودن غذاها، به سراغ آشپز می‌رود و از او می‌خواهد خاویارها را نشانش دهد و با دیدن آنها آب دهانش راه می‌افتد و مَلَچ و مُلُوچ می‌کند.

در همین حین، یکی از همکارانش از اتاق بیرون می‌آید و به او با شوخی می‌گوید: «تو داشتی آشپز را می‌بوسیدی؟...» او در پاسخ می‌گوید: «نه من با دیدن خاویارها دهانم آب افتاد و مَلَچ و مُلُوچ کردم.» اما وقتی در جمع دوستان و میهمانان قرار می‌گیرد، متوجه صحبت همان دوستش ـ که به شوخی قضیۀ بوسه را گفته بود ـ می‌شود. 

بنابراین به خیال خودش برای نجات از بدگویی او، به سراغ یکایک میهمانان از همکاران و دوستان رفته و می‌گوید که فلانی چنین گفت؛ در حالی که من بوقلمون را می‌بوسم و او را نخواهم بوسید و ... .

چند روز بعد در مدرسه مدیر به او می‌گوید: «شما نباید با یک آشپز رابطه داشته باشید، چون یک معلم هستید!» و او می‌پرسد: «از چه کسی شنیدید؟» و پاسخ می‌شنود که همه می‌دانند.

در راه بازگشت به منزل متوجه می‌شود که همه با دیدن او پِچ‌پِچ می‌کنند و او را با دست نشان می‌دهند و لبخند می‌زنند. حتی همسرش در منزل از معشوقه داشتنش می‌گوید و با او دعوا می‌کند. 

بنابراین به سراغ همان دوست که شوخی بوسه را بیان کرده بود، می‌رود و از او می‌پرسد: «چرا آبروی مرا بردی و به همه گفتی و این خبر و تهمت در همه جا پخش شد؟»

اما دوستش قسم می‌خورد که چیزی به کسی نگفته است و او می‌پذیرد و برایش سوال شده که چه کسی این مسئلۀ تهمت را بین مردم پخش کرده است؟

او ابدا به یاد ندارد که به خاطر یک سوء تفاهم، این خودش بود که مطلب را برای یکایک میهمانان تعریف کرد و قضیه از همین جا آب می‌خورَد!

اشاره به بسیاری از ماجراها است که خودمان باعث می‌شویم و بلاهایی که خودمان به سر خودمان می‌آوریم، اما ابدا توجه و دقت نداریم و همواره به دنبال کسی هستیم که تمام تقصیرها را به گردن او بیندازیم!

گاهی برای نجات از یک چاله، با عجله و بدون تفکر، خود را دستی‌دستی به داخل یک چاه می‌اندازیم و در همین حال، از دیگران ناراحتیم که چرا این بلا را بر سر ما آورده‌اند؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20

        داستان مربوط به روستایی کوچک است که یک هَنگ ارتش در آن مستقر شده است و ژنرال فرمانده، یک میهمانی بزرگ می‌دهد و بزرگان منطقه و مسئولان محلی و مَلّاکان را هم دعوت می‌کند.

یک مَلّاک به نام «فیثاغور فیثاغورویچ» پس از صرف ناهار، آنها را برای فردا ظهر به خانه‌اش دعوت می‌کند تا کالسکۀ ارزشمند او را ببینند. سپس با دعوت افسران، به بازی و قمار مشغول می‌شود و حتی شب هم می‌ماند و دیروقت به خانه می‌رود و ساعت 4 صبح می‌خوابد.

صبح همسرش او را صدا نمی‌زند، زیرا تا 4 صبح بیدار بوده و نخوابیده و تا ظهر در باغ قدم می‌زند و ناگهان سر و صدا و گرد و خاکِ چندین کالسکه و اسب‌سوار را می‌بیند که به سمت منزل آنان می‌آیند و سریع شوهرش را بیدار می‌کند.

«فیثاغورویچ» یادش می‌آید که آنان را دعوت کرده و خواب مانده و دستور تهیۀ غذا را هم نداده است و برای فرار از شرمندگی، به نوکرانش دستور می‌دهد که بگویند؛ ارباب بیرون رفته و تا شب هم باز نمی‌گردد و خودش داخل کالسکه‌ای که تعریفش را با آب و تاب، برای ژنرال و افسران کرده بود، می‌رود و روی آن را هم می‌پوشاند.

وقتی میهمانان سر می‌رسند، متوجه می‌شوند که میزبان نیست و رفته بیرون و باز نمی‌گردد و بسیار ناراحت می‌شوند. هنگام بازگشت از نوکران می‌خواهند که کالسکۀ ارباب را به آنها نشان دهند و وقتی روکش را می‌کشند، ارباب را با لباس خواب در آن نشسته می‌بینند!

در این داستان بی‌مسئولیتی و دور شدن از متن و اصل ماجرا و گرفتار حاشیه شدن، قهرمان داستان را گرفتار دردسر می‌کند و به جای مواجهه و روبرو شدن با میهمانان، از پاسخگویی به آنان فرار می‌کند و مخفی می‌شود.

در حالی که اگر بعد از ناهار، به منزل باز می‌گشت و تدارک میهمانی بزرگ فردا را می‌دید یا هنگام ورود به منزل، به خانواده و خدمتکاران اطلاع می‌داد که فردا میهمان دارند و خود می‌خوابید، این‌گونه شرمنده و بور نمی‌شد.

به نظرم این مشکل به دلیل ویژگی ناخوب «اِهمال‌کاری» به وجود می‌آید و برای نجات از آن باید سخت تلاش کرد و از راهنمایی آگاهان، بهره برد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

        نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است؛ جز بعضی چیزهای «نکبتی» و «کوفتی» (!؟) که اضافی است.

ماجرای کتاب از سلول یک زندانی محکوم به اعدام، به نام «هِنِسی» که به قتل محکوم شده ـ ولی او خود را بی‌گناه می‌داند و در برابر زندانبانان و مأموران اعدام که قصد دارند او را برای دارزدن از سلولش خارج کنند، مقاومت می‌کند ـ آغاز می‌شود...

این داستان هم مانند دیگر آثار «مک‌دونا»؛ تلخ و گزنده و نشان‌دهندۀ ناهنجاری‌های رفتاری افراد جامعه است و اینکه هر کسی به میل و خواسته و سلیقۀ خود می‌خواهد کارها را به پیش ببرد و مثلا عدالت را اجرا کند.

روابط آدم‌ها ابدا معمولی و سالم نیست؛ آنها یا از سر اجبار همدیگر را تحمل می‌کنند یا برای گذران وقت، با هم ارتباط دارند و کارهای اخلاقی را کم ارزش می‌شمارند؛ هر چند از آن سخن می‌گویند، اما در عمل کمتر بدان علاقه نشان می‌دهند.

سال‌ها با افراد اعدامی حشر و نشر داشتن و برخورد کردن، از آن مأموران آدم‌هایی گستاخ، حق به جانب و ربات مانند ساخته که همواره حق را به خود می‌دهند و برای احساسات و گفتار و رفتار دیگران، کمتر ارزش قائل می‌شوند.

بدیهی است که روحیات انسان پس از مدتی، تحت تاثیر شرایط محیط‌کار و اطرافیان حاضر در محل، تغییراتی اساسی خواهد کرد و دیگر آن آدم‌های پیشین را نخواهیم دید.

«مک‌دونا» اینجا هم مثل داستان‌های قبلی، حرفش را می‌زند و با دقت شرایطی را برای آدم‌های داستان و نمایشنامه فراهم می‌کند که انسان تصور می‌کند، این بیچاره‌ها در این شرایط، کار دیگری نمی‌توانند بکنند و ناگزیر از انجام این افعال و رفتارها بوده‌اند.

و باز هم یک قصۀ تلخ و غم‌انگیز دیگر به پایان می‌رسد و مزۀ دهان خواننده را هم تلخ می‌کند.
      

32

        نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. داستان از زبان یک دختر جوان اهل اسلواکی به نام «سیلکا» روایت می‌شود که در جنگ جهانی دوم، برای کمک به خانواده‌اش و دور ماندن آنها از دردسر و عذاب، داوطلبانه (!) خود را برای کار در اختیار آلمانی‌ها می‌گذارد.

آلمانی‌ها او را چون هزاران نفر دیگر به اردوگاه آشوویتس و برکناو می‌برند و در آنجا حدود سه سال می‌ماند و ...

او بارها جان مردان و زنان و کودکانی را نجات می‌دهد که آنان را نمی‌شناسد و برای آسایش و آرامش آنها تلاش می‌کند و به همین دلیل، گاه خود را گرفتار بلاها و دردسرهای بزرگ و خطرناک و حتی به خطر انداختن جانش می‌کند.

در مجموع کتاب، ماجراهای جالبی را از شرایط سخت و وحشتناک این اردوگاه‌ها روایت می‌کند و روشن است؛ آنان که قدرت را در دست دارند، به زیردستان خود ستم می‌کنند و هیچ تفاوتی در اصل موضوع بین آلمانی و فرانسوی و روسی و ... وجود ندارد و تنها در شدت و ضعف، می‌توان تفاوت‌هایی را مشاهده کرد.

داستان گر چه خواندنی است؛ اما گاه برخی مسائل، بدون هرگونه توضیح روشن و آشکار بیان می‌شوند و پذیرش این مطلب را برای خواننده دشوار می‌سازند.

در پایان کتاب، نویسنده ـ هدر موریس ـ اعتراف کرده است که کتاب «خالکوب آشوویتس» را پس از سه سال نشست و برخاست با «لالی» قهرمان کتاب نوشته است؛ اما با سخنان «لالی» متقاعد شده که ماجرای زندگی «سیلکا» را هم پس از تحقیق بنویسد.

و قطعا کتابی که در بسیاری از جاها از زبان دیگران روایت شده و منبع دست اول مطمئن و مُتقَنی چون قهرمان اصلی ـ هر چند در این صورت هم ممکن است که قهرمان اصلی داستان، به ساختن و توصیف ماجراهای خیالی مَدّ نظرش بپردازد ـ ندارد، کمی از واقعیت به دور خواهد بود و واقعیت در آن زیاد پر رنگ نیست.

«سیلکا» هم مثل خالکوب یعنی «لالی» یا همان «لودویک آیزنبرگ» دلیل تمام این خوش‌شانسی‌ها و نجات از دردسر و مرگ را اراده و تصمیمش برای زنده ماندن، مطیع بودن و دانستن چندین زبان مثل روسی، آلمانی، اسلواکی و ... می‌داند.

به نظرم بخش‌های واقعی‌تر، ملموس‌تر و پذیرفتنی‌تر، در این کتاب نسبت به خالکوب آشوویتس، بیشتر بود.
      

23

        نثر کتاب خوب و ویراستاری هم بد نیست و البته موارد بسیاری در کتاب دیده می‌شود که زبان گفتاری و نوشتاری در کنار هم آمده و مخلوط شده و یک جمله گفتاری و جملۀ بعدی نوشتاری آمده است.

داستان از زبان یک مرد جوان یهودی اهل اسلواکی روایت می‌شود که در جنگ جهانی دوم، برای کمک به خانواده‌اش و دور ماندن آنها از دردسر و عذاب، داوطلبانه (!) برای کار، خود را در اختیار آلمانی‌ها می‌گذارد...

در طول داستان بارها شاهدیم که اتفاقات عجیبی می‌افتد و او فقط به ابراز تاسف می‌پردازد که در آن شرایط، چارۀ دیگری نبوده و هیچ کاری از دست او یا دیگران ساخته نبوده است.

اما در برخی موارد؛ به قول معروف لقمه را از دهان شیر بیرون می‌کشد و فرد یا افرادی را فراری می‌دهد که با توجه به شرایط توصیف شدۀ اردوگاه، کمی عجیب و غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

نکته: خالکوب یعنی «لالی» یا همان «لودویک آیزنبرگ» دلیل تمام این خوش‌شانسی‌ها و جلو افتادن‌هایش را اول اراده و تصمیمش برای زنده ماندن، بعد حرف‌گوش‌کن بودنش و در نهایت دانستن چندین زبان مثل روسی، آلمانی، اسلواکی، چکی  و ... می‌داند و بس!

من ماجرای کتاب را پسندیدم و گرچه بیشتر از یک داستان، به خاطره شبیه‌تر بود؛ اما از خواندن ماجراهایش خسته نشدم و اطلاعات زیادی را دریافت کردم که حتی اگر دقیقا منطبق با واقعیت و حقیقی نباشد، باز هم مسائل بسیاری را برای ما روشن می‌کند.

و بدیهی است چنین فردی اگر با نام و شخصیت و هویت اصلی‌اش بخواهد در جامعه زندگی کند، باید خودش را برای دردسرها و گرفتاری‌های زیادی آماده کند و طبیعی است که خودش را گم و گور کند تا دست کسی به او و زندگیش نرسد و تنها در پایان عمر این داستان را آشکار کند.

یعنی دقیقا زمانی که تعداد معدودی از آن آدم‌های قصه و زندانیان اردوگاه زنده مانده‌اند و آنها هم چون خودِ او نه حافظه و نه حال و توان و امکان آزار او را دارند و او در امنیت کامل، تصمیم به فاش نمودن ماجرای اردوگاه آشویتس می‌گیرد.

و نکتۀ پایانی؛ اگر این کتاب یا امثال آن حتی اگر دقیقا و کاملا مطابق با واقعیت باشند، بخواهد دستاویزی برای جنایت و نسل‌کشی که گفته‌اند، نازی‌ها در حق یهودیان اروپا انجام دادند و به تلافی آن صهیونیست‌ها امروز در حق فلسطینیان و مردم دیگر کشورهای منطقه انجام دهند؛ به هیچ روی قابل قبول و منطقی و انسانی نیست و ناگفته محکوم است!
      

31

        نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب است. ماجرای کتاب از منزل «ناخدا آلوینگ مرحوم» و یک روز پیش از دهمین سالگرد درگذشتش آغاز می‌شود.

«خانم آلوینگ» بیوۀ ناخدا و «کشیش ماندِرش»، دوست ناخدای مرحوم تصمیم گرفته‌اند برای یادبود وی، پرورشگاهی بسازند تا در خدمت مردم شهر باشد...

اولین نمایش‌نامه‌ای را که در «هامارتیا» خواندیم، «خانۀ عروسک» از «هنریک ایبسن» بود و این هم یک اثر خواندنیِ دیگر از او است.

به نظرم «خانۀ عروسک» در تمام بخش‌ها، باورپذیرتر از این داستان «جن‌زدگان» بود. گفتار و رفتار آدم‌های قصه در این داستان، کمی نامتناسب‌تر از اندازۀ آدم‌های داستان است.

به نظر می‌رسد که نجار یک فیلسوف باشد که در گفتار و رفتارش، بسیار حساب شده عمل می‌کند و زیرک است و در کارش مهارت دارد.

و برعکس، کشیش پایین‌تر از نقشش در قصه ظاهر شده است. اما «خانم آلوینگ»، «اُسوالد» و «رگینه»، تقریبا در جای خود قرار گرفته‌اند.

زن قصۀ «خانۀ عروسک» هنگام مایوس شدن از همسرش، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و از خانه می‌رود؛ اما زن قصۀ «جن‌زدگان» نه تنها نمی‌رود که تا پایان می‌ماند و می‌کوشد، برای پسرش «اُسوالد» مادری کند و هم خود و خانواده و حتی همسرش را هم مهار کند و راه بِـبَـرَد.

قصه خوب بود و خواندنی؛ گویا در آن زمان خیانت و بی‌بندوباری و فساد و فحشا، تازه در بعضی نقاط اروپا مثل فرانسه آشکارا رایج شده بود و در جایی مثل نروژ هنوز پرده‌های حیا کاملا فرو نیفتاده بود، هرچند خیانت در بعضی خانواده‌ها به صورت پنهان وجود داشت... .
      

15

        نثر کتاب خوب و ویراستاری هم خوب بود و از خواندنش لذت بردم. این نخستین تجربه‌ام در خواندن آثار «بوبن» بود و هنوز مزّۀ آن زیر زبانم مانده است.

نگاه زیبا، مثبت و شیرین به آفریدگار جهان، هستی، طبیعت، موجودات زنده و غیرزنده و رویدادها، همه سرشار از لطافت و دلپذیری بود.

بعضی از بخش‌های متن، مرا به یاد قسمت‌هایی از اشعار مانایاد «سهراب سپهری» انداخت و به روان هر دو درود فرستادم.

گرچه حجم تمثیل‌ها، استعارات، تشبیهات، کنایات و آرایه‌های ادبی فراوان بود؛ اما آزاردهنده نبود. به عکس هم شیرین بود و هم لذت‌بخش، به‌ویژه زمانی که راز و رمز این آرایه‌ها روشن می‌شد و انسان از آن لذتی وافر می‌بُرد.

اگر برای بعضی از خوانندگان؛ بخش‌های زیادی از متن کتاب، سخت‌خوان و دیریاب بوده است؛ علتش استفاده از آرایه‌های تازه، ابتکاری، گاه دور از ذهن و ساخته و پرداختۀ خود آقای «بوبن» است.

گویا ذهن نویسنده؛ بسیار پویا، زنده، قوی و سازندۀ تعابیر زیبا و خواندنی و شنیدنی بوده است که متن مصنوعی به نظر نمی‌رسد و همین نکتۀ مثبت کتاب است.

البته برای دریافت مفهوم بعضی از تعابیر، نیاز به کمی تامّل و دقّت هست و بعضی از مفاهیم به راحتی درک نمی‌شوند و این طبیعی است.

بابت این تجربۀ لذت‌بخش، از آقای «بوبن» و مترجم کتاب، خانم «مهری» سپاس‌گزارم.
      

22

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

در آغوش نور ۱در آغوش نوردر آغوش نور 3: خاطرات روح: زمین سرای اصلی ما نیست ...

در آغوش نور جلد ۱,۲,۳,۴,۵,۶,۷,۸

8 کتاب

این مجموعه کتاب‌ها، روزگاری پیش از این برای کسانی که در بارهٔ جهان پس از مرگ کنجکاو بودند؛ بسیار خواندنی، عجیب و جالب بود. اما امروز با وجود اینترنت، شبکه‌های اجتماعی و ماهواره و برنامه‌های جالبی که در بارهٔ این موضوع ساخته می‌شود؛ تنها علاقه‌مندان کتابند که این کتاب‌ها را می‌خوانند. یکی از بهترین برنامه‌های تلویزیونی در بارهٔ جهان پس از مرگ، برنامهٔ خوب «زندگی پس از زندگی» آقای موزون است. آن روزها من کنجکاو بودم و هر منبعی را در این زمینه دنبال می‌کردم و به این مجموعه رسیدم و بسان تشنه‌ای که مشتی آب خنک به دست آورده باشد، به راستی لذت بردم. خداوند به نویسندگان، مترجمان و ناشران این کتاب‌ها توفیق و سلامتی بدهد... . البته آن زمان تا جلد 8 چاپ شده بود و من 8 جلد را به مرور و پس از چاپ می‌خریدم و می‌خواندم. گویا تا 10 جلد یا بیشتر هم ادامه داشته است. در این کتاب‌ها کسانی که مدتی از بدنشان جدا شده و به اصطلاح مرده بودند، دوباره به جسم‌شان برگشته و رویدادهایی را که در این فاصله دیده بودند، تعریف می‌کردند. در آن زمان این مطالب جزو اسرار مگو بود و به این افراد برچسب‌های نامناسب می‌زدند. اما امروز با وجود تعداد زیاد این تجربه‌گران، اوضاع بهتر شده است. اگر مایل بودید تجربه‌های این افراد را در کتاب‌های یاد شده بخوانید.

56

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 372

همچنان که در بحث پرورش فرزندان توضیح دادم یادگیری اعتمادکردن، در آموختن چگونگی ارضای نیازها در رابطه با محیط زندگی و مسائل آن نقش مهمی دارد. کودکانی که با آن‌ها بدرفتاری شده است، احساس می کنند نباید به دیگران اعتماد کنند. وقتی از کسانی ضربه خورده‌اند که در دنیای مطلوب آن‌ها حضور داشته‌اند، دیگر چگونه می‌توانند به غریبه‌ها اعتماد کنند؟ آنچه لازم است این افراد بیاموزند آن است که بیش‌تر انسان‌ها سوءاستفاده‌گر و آسیب‌زننده نیستند و بسیاری از افراد، و البته نه همۀ آن‌ها، قابل اعتمادند. همچنین نیاز دارند بیاموزند چگونه افراد قابل اعتماد را از افراد غیرقابل اعتماد تمیز دهند، و در برابر افراد غیر قابل اعتماد از خود محافظت کنند. اصولا در برخورد با مردم باید احتیاط کنند و اجازه دهند که اول با آن‌ها خوب آشنا شوند و بشناسندشان و بعد اعتماد کنند و وارد رابطه با آن‌ها شوند. این افراد باید بسیار مراقب باشند تا دوباره صدمه نخورند و اندک اعتمادی هم که نسبت به مردم در آن‌ها هنوز باقی مانده است را از دست ندهند. ...

21

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.