آناهیتا

آناهیتا

بلاگر
@ItsAnahita
عضویت

بهمن 1403

82 دنبال شده

87 دنبال کننده

                “و در پایان همه‌ی ما تبدیل به قصه می‌شویم” #مارگارت اتود
💚اینجا بهشت منه!💚
              
ana_jozi_

یادداشت‌ها

نمایش همه
        خواندن روایت اعتراف‌گونه‌ی نویسنده‌ای که ۶ بار خودکشی کرده و احتمالا بعد از نوشتن همین سطور به زندگی خود پایان داده است، عجیب، مرموز و متفاوت است.
این داستان قرار نیست پر از جملات قصار‌ و مفهوم‌های پیچیده‌ی فلسفی باشد؛
اعترافات بی پرده یک بازنده است که فقط باید به آن گوش فرادهیم، آدمی که یک عمر با نقاب زندگی کرده و با خودش هم بیگانه شده و حالا دارد با صداقت و بی‌پرده از سقوطش می‌گوید.
یوزوی صاف و صادق از آئوموری در تقابل با زندگی مدرن توکیو،  رذالت و منفعت طلبی مردمانش را برنتابید و زیر بار فشار این زندگی نامأنوس تکه تکه شد و به ناچار خود را از جامعه حذف کرد. یوزو گناهکار نبود، بی‌پناه بود. کسی که فقط به دنبال محبت و راه نجات بود، اما هرچه بیشتر دست دراز کرد، بیشتر به قعر کشیده شد.
و شاید یکی از مهم‌ترین چیزهایی که از کتاب یاد گرفتم این بود که چقدر نیاز داریم هوای یکدیگر را بیشتر داشته باشیم. پشت صورتک خنده‌ی آدم‌ها، دردشان را ببینیم؛ آدم‌هایی که زیر پوسته‌ی افسردگیشان در جنگ‌هایی که در درون خویش دارند یکسره می‌بازند و گاهی یک توجه کوچک می‌تواند نجات‌بخش باشد.
زوال بشری برای من یک تلنگر بود برای دقت بیشتر به آدم‌هایی که در کنار ما بی‌صدا دارند محو می‌شوند…
و راستش، چه چیزی می‌توانست زوال بشری را به این اندازه واقعی و دردناک تصویر کند، جز قلم کسی که خودش از زخمِ این زندگی به کلمات پناه آورده بود؟💔
      

7

        با کتابی روبه‌رو هستیم که تمام عناصرش نمادین و استعاری‌اند؛ جایی برای شخصیت‌پردازی کلاسیک باقی نمانده، چراکه نویسنده با زبانی سرشار از استعاره و نماد، فلسفه‌ی درونی شخصیت‌ها را به خواننده منتقل می‌کند. بی‌پروا آزادی را به سخره می‌گیرد و پوچی زندگی و سرگشتگی انسان مدرن را به تصویر می‌کشد.
شن را می‌توان به‌مثابه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان در نظر گرفت؛ که در سکوتش هم ویرانگر است و هم زاینده؛ می‌فرساید و زندگی می‌بخشد و هر آن‌چه را که لمس می‌کند، فاسد می‌سازد؛ از چوب و پلاستیک گرفته … تا اخلاقیات.
در دل روایت، با پرسشی مواجهیم که من نیز بارها و بارها در زندگی‌ام از خود به‌نوعی دیگر پرسیده‌ام:
«زندگی می‌کنیم تا شن جمع کنیم، یا شن جمع می‌کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم؟»
در حقیقت، پاسخ چیست؟
آیا ما کار می‌کنیم که زندگی کنیم، یا زندگی می‌کنیم که کار کنیم؟
شاید گاهی، به‌جای دست‌وپا زدنِ بیهوده برای یافتن معنای زندگی، باید لحظه‌ای بایستیم، نفس بکشیم، و آن را همان‌گونه که هست بپذیریم.
شاید معنای اصیل زندگی ما، در پسِ همین پذیرش نهفته باشد…
همان‌طور که در نقطه‌ی اوج داستان می‌بینیم: مرد سرانجام از گودال رها می‌شود، اما آزادی نه‌تنها گره‌ای از وجودش نمی‌گشاید، بلکه او را سردرگم‌تر از همیشه رها می‌کند. و درست زمانی که دوباره به گودال بازگردانده می‌شود، درمی‌یابیم مشکل او آزادی نبوده… بلکه «نبود معنا» بوده است.
مادامی که در دل گودال، معنای زندگی خود را بازمی‌یابد، با وجود امکان فرار، ماندن را انتخاب می‌کند.
در یک کلام، او دیگر در پی «فرار» از زندگی نیست؛ بلکه در جست‌وجوی «حضور آگاهانه» در آن است، حتی اگر آن زندگی در اعماق یک گودال باشد.
و در نهایت باید گفت: زندگی همین است…
تکرار… شب و روز… گاهی بی‌معنایی…
اما تا زمانی که بتوانی در دل همین تکرار، معنایی بیابی، آن‌جا «آزادیِ واقعی» است.
      

21

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.