یادداشت آناهیتا
1404/4/27
با کتابی روبهرو هستیم که تمام عناصرش نمادین و استعاریاند؛ جایی برای شخصیتپردازی کلاسیک باقی نمانده، چراکه نویسنده با زبانی سرشار از استعاره و نماد، فلسفهی درونی شخصیتها را به خواننده منتقل میکند. بیپروا آزادی را به سخره میگیرد و پوچی زندگی و سرگشتگی انسان مدرن را به تصویر میکشد. شن را میتوان بهمثابه یکی از شخصیتهای اصلی داستان در نظر گرفت؛ که در سکوتش هم ویرانگر است و هم زاینده؛ میفرساید و زندگی میبخشد و هر آنچه را که لمس میکند، فاسد میسازد؛ از چوب و پلاستیک گرفته … تا اخلاقیات. در دل روایت، با پرسشی مواجهیم که من نیز بارها و بارها در زندگیام از خود بهنوعی دیگر پرسیدهام: «زندگی میکنیم تا شن جمع کنیم، یا شن جمع میکنیم تا بتوانیم زندگی کنیم؟» در حقیقت، پاسخ چیست؟ آیا ما کار میکنیم که زندگی کنیم، یا زندگی میکنیم که کار کنیم؟ شاید گاهی، بهجای دستوپا زدنِ بیهوده برای یافتن معنای زندگی، باید لحظهای بایستیم، نفس بکشیم، و آن را همانگونه که هست بپذیریم. شاید معنای اصیل زندگی ما، در پسِ همین پذیرش نهفته باشد… همانطور که در نقطهی اوج داستان میبینیم: مرد سرانجام از گودال رها میشود، اما آزادی نهتنها گرهای از وجودش نمیگشاید، بلکه او را سردرگمتر از همیشه رها میکند. و درست زمانی که دوباره به گودال بازگردانده میشود، درمییابیم مشکل او آزادی نبوده… بلکه «نبود معنا» بوده است. مادامی که در دل گودال، معنای زندگی خود را بازمییابد، با وجود امکان فرار، ماندن را انتخاب میکند. در یک کلام، او دیگر در پی «فرار» از زندگی نیست؛ بلکه در جستوجوی «حضور آگاهانه» در آن است، حتی اگر آن زندگی در اعماق یک گودال باشد. و در نهایت باید گفت: زندگی همین است… تکرار… شب و روز… گاهی بیمعنایی… اما تا زمانی که بتوانی در دل همین تکرار، معنایی بیابی، آنجا «آزادیِ واقعی» است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.