معرفی کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش اثر هاروکی موراکامی مترجم امیرمهدی حقیقت

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

هاروکی موراکامی و 1 نفر دیگر
3.9
228 نفر |
65 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

18

خوانده‌ام

414

خواهم خواند

126

شابک
9786002294340
تعداد صفحات
298
تاریخ انتشار
1399/7/13

توضیحات

        
هیچ وقت اجازه نده ترس و غرور احمقانه کاری کند آدمی را که برایت عزیز است از دست بدهی.
سوکورو تازاکی ماه ها در چنبره مرگ گرفتار شده بود چون یک روز هر چهار دوست صمیمیش به او گفته بودند که دیگر نه می خواخند ببینندش نه با او حرف بزنندوهیچ وقت.
او حالا به سارا دل بسته است ولی رابطه اش با او هم به در بسته خورده است.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش رمانی است درباره عشق دوستی و سال های سال دل شکستگی.

      

لیست‌های مرتبط به سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

نمایش همه

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سوکورو تازاکی، در دوران دبیرستان عضو یک اکیپ 4 نفره دوستی است. او فکر می‌کند آن‌ها برای همیشه دوست خواهند ماند. با این حال پس از نقل مکان سوکورو به شهر توکیو، ناگهان همه دوستانش به صورت غیرمنتظره ای رابطه خود را با او تمام می‌کنند و سوکورو نزدیک به دودهه از سن خود را با این سوال می‌گذراند که چرا طرد شد؟ و همین سوال درنهایت او را پس از سال‌ها به دنبال کشف پاسخ می‌کشاند.
هرکتاب موراکامی خواننده را وارد دنیایی چنان عمیق و بزرگ می‌کند که بعد از تمام کردن کتاب، احساس غریب تمام شدن دنیای موراکامی ادامه دارد! دنیای عمیقی که موراکامی شکل می‌دهد، مخاطب را چنان در خود غرق می‌کند که بعد از مدتها از شروع کردن کتابی جدید امتناع می‌کند. نوعی حس انزجار از هر کتاب دیگری غیر از کتابی که تمامش کردیم! 
پایان هرکتاب موراکامی، شبیه پایان تمام کتاب‌های عالم است! پایان زندگیِ سرد و خسته‌ی قدیم....! میخواهی با همان یک کتاب، بنشینی روی صخره‌ای در آخر دنیا، جایی که دنیا تمام می‌شود، پشت به همه‌ی دنیا و فکر کنی.... فکر کنی.... به خودت، به زندگی، به آدم‌ها، به عشق، به کودکی، به دوستی، ....
در ما خاطره‌های زیادی‌است که ذره ذره روحمان را خورده و ما بی‌تفاوت گذشته‌ایم! به زندگی بدون روحمان ادامه دادیم.... بی آنکه دنبال گذشته برویم، دنبال خودمان بگردیم، روحمان را درمان کنیم، حفره‌های قلبمان را پر کنیم و به زندگی بازگردیم! ما خسته و مریض به زندگی ادامه می‌دهیم! تمام حرف موراکامی در این داستان این است "انگار در زندگی خوابگردی می‌کنیم، انگار مرده‌ایم و هنوز حالیمان نیست" و می‌نویسد: "گذشته سیخِ درازِ تیزی شد به تیزی تیغ و یک راست توی قلبش فرو رفت. سوکورو از خودش پرسید انتظار داشتی چی؟ ظرفِ اساساً خالی دوباره خالی شده. گله از کی داری؟ آدم‌ها می‌آیند سراغت، می‌فهمند چه‌قدر خالی است، بعد می‌گذارند می‌روند. چیزی که جا می‌ماند یک سوکوروِ خالی، و بلکه خالی‌تر است. تنهای تنها. جز این است؟"
هاروکی موراکامی، نویسنده‌ای است که آثارش بیش از آن که ژاپنی باشد، غربی است. از او فرد صحبت می‌کند. از انسان‌های تنها و جهان درونی همه‌ی ما می‌نویسد. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، مانند سایر داستان های موراکامی داستان همین تنهایی و خلا درونی است.

        

17

        هاروکی موراکامی داستان «سوکورو تازاکی بی رنگ و سال‌های زیارتش» را درباره مرگ و تنهایی در عصر مدرن نوشته است. سوکورو دوستانی داشته که شانزده سال پیش او را بدون دلیل رها کرده و رفته‌اند و حالا او به دنبال تک تک آنها می‌گردد تا دلیل کارشان را بپرسد.
_برگرفته از طاقچه
نام فامیل شخصیت‌های اصلی رمان (دوست‌های سوکورو) تصادفا نام رنگ‌ها است، آبی و قرمز و … و موراکامی با قراردادن شخصیتش در موقعیتی که تک تک دوستانش را از دست داده و به یاد مرگ افتاده، در جستجوی راهی است که آدمی بار دیگر می‌تواند از آن به رنگ‌های زندگی بازگردد.
این داستان ساختاری ساده و روان دارد و در واقع داستان سوکورو داستان زندگی امروزی انسان قرن ۲۱ است. انسانی که همه‌چیز دارد ولی باز هم احساس کمبود می‌کند. رنگ‌های زندگی‌اش شاد نیستند بی‌رنگند. احساس پوچی می‌کند، شبیه ظرفی خالی. ازخود ناامید می‌شود و دلیل هر اتفاقی را در درون خود می‌بیند، در صورتی که هر اتفاق می‌تواند ده‌ها دلیل خارجی دیگر داشته باشد و این ناتوانی او نیست.

اگر بخوام تمام آثاری که از موراکامی خوندم رو یه بار دیگه رتبه بندی کنم، سوکورو تازاکی بعد از جنگل نروژی در رتبه دوم قرار میگیره.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

ماه آفرید

ماه آفرید

7 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

کتاب تسوکو
          کتاب تسوکورو تازاکی بی رنگ و سال ها زیارت او نوشته هاروکی موراکامی.اولین کتاب تابستون من.
همون طور که از اسمش برمیاد یه کتاب ژاپنی بود .داستان در مورد تسوکورو تازاکی بود پسری معمولی با چهره معمولی ،نمره های معمولی و خانواده متوسط رو به بالا .پسری  که در تابستون سال دوم کالجش در توکیو به طور ناگهانی از گروه پنج نفره دوست هاش به طور کامل و بدون هیچ توضیحی یا دلیل روشنی  طرد میشه .
تصور کنید که ناگهان در آب یخ اقیانوس سقوط کنید ،ناگهان تمام دوستان شما بدون هیچ دلیلی شما رو از جمعشون بیرون بندازند، این احساس تسوکورو بود .خلاصه این واقعیت باعث افسردگی و سرخوردگی و پوچی تسوکورو میشه انگار یه شبه همه چیزش رو از دست داده و اینطوری داستان شروع میشه .
اما برای من در مورد هر کتابی که میخونم بجز داستان اصلی خود کتاب که بین برگه که نوشته شده یه داستان دیگه هم وجود داره، این که چطور اصلا این کتاب به دست من رسید ! این کتاب به طور خیلی غیر منتظره ای سرش رو کرد توی زندگی من . یه روز عادی مثل همیشه رفتم کلاس زبان و بعد یهو یکی از دوست های خوبم بهم گفت «هی برات یه چیزی آوردم که فکر میکنم ازش خوشت میاد قلم این نویسنده شبیه به داستان ها و نوشته های خودت هست پس گفتم حتما خوشت میاد » که برای من عجیب بود .اره این دوست به خصوص قبلاً هم در مورد شباهت نوشته های من و موراکامی برام گفته بود ولی نکته عجیب این جا بود که اون کتابش رو بدون این که ازش خواهش کنم برام آورده بود .هیچ کس تا حالا بدون این که ازش خواهش کنم و شاید یکم اصرار بهم کتاب نداده بود ،پس با این حرکت به این نتیجه رسیدم که حتما برای این دوستم خیلی مهمه که کتاب رو حتما بخونم پس شروعش کردم. 💅
اولین چیزی که با خوندن این کتاب احساس کردم این بود که (وای پسر انگار دارم انیمه میخونممم!) این کتاب واقعا اولین کتاب ژاپنی بود که میخوندم و تا قبل از این صد ها انیمه دیدم. اینقدر انیمه دیده بودم که امکان نداشت کتاب توکیو رو توصیف کنه و تصورات مغز من با افکت انیمه نباشه .حتی گرافیک ها توی مغزم توی هر بخش عوض میشد انگار استادیو های انیمه سازی باهم همکاری کنند،کارکتر های توی کتاب رو هم با شخصیت های انیمه ای تطابق میدادم .
 حتی میتونم بگم متن رو توی سرم با زبون و صدای ژاپنی میخوندم 😂 که غیر ممکن هست چون بجز چند تا کلمه ساده که از انیمه ها یاد گرفتم من که ژاپنی بلد نیستم ،اما میفهمید چی میگم ؟صدای توی سرم زبون ژاپنی داشت .
حالا بزارید کمی از خود کتاب بگم .
تنهایی اجتماعی ،رنگ باختن زندگی مثل سبک مینیمالیسم ،مثل رنگ های فیلتر شده و بی روحی( مثل کرمی و خاکستری که رنگ های مد این روز ها رو تشکیل میدند)  که پس زمینه این دنیا رو در عوض رنگ های زنده و پر حرارت تصاحب کردند. آقای موراکامی خیلی خوب تونسته بود این مفاهیم رو به قلم بکشه .زندگی تسوکورو هم به این یک نواختی و بی رنگی دچار بود ،در زمانه ای که احساسات هم مثل رنگ ها  تعلیل رفتند و بی معنی شدند ،دیگه خبری از احساسات عمیق و عصیان برانگیز نیست .عواطف انسانی مثل خشم ،عشق ،دوستی ناامیدی و هیجان اونقدر کمرنگ شدند که انسان به هر احساسی هر چند کوچیک چنگ میندازه .حتی اگر اون احساس غمی عمیق باشه زیرا که غم و اندوه به مرات بهتر از تهی بودن و اسیر چرخه روزمرگی و عادت بودنه.من پوچ انگاری زندگی مدرن رو به وضوح میون این کلمه ها و سطر ها دیدم .
من توصیف مارکس وبر از قفس آهنین رو یک پارچه و تمام و کمال با تمام قامت خودش در این کتاب به چشم دیدم.
قلم آقای موراکامی برای من خیلی گیرا بود . تسوکورو تازاکی پسری هست که شخصیت خیلی متفاوتی با من داره من پر سر و صدا ، اجتماعی و سر شار از شور و شوق هستم؛ اما تسوکورو غمگین و گوشه گیر و ساکته اما نکته جالب اینجاست که حس میکنم بر خلاف خیلی از کتاب های دیگه که شاید گاهی احساسات شخصیت اصلی رو مثل یه روزنامه میخوندم ؛تسوکورو تازاکی رو میتونستم خیلی خوب احساس و درک کنم  حتی اگر تجربیاتی شبیه به اون نداشتم. گاهی حس میکردم در جسم تسوکورو حلول کردم مثل یه ارتباط خیل نزدیک .
حالا مقداری از فضای فلسفی کتاب حرف بزنیم .
این کتاب یه جنبه فلسفی هم داشت که من رو به تفکر عمیق وا می‌داشت که ازش خوشم میومد (وی تازه کتاب فلسفه یازدهم رو امتحان داده و داره به خودش افتخار می‌کنه).وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم یهو به خودم میومدم میدیدم وای دارم چقدر با زبان عالمانه ای حرف میزنم .میتونم بگم اگر کسی از عمیق فکر کردن و اندیشیدن و فلسفه خوشش نیاد احتمالا از این کتاب هم خوشش نمیاد .خود من اگر چند سال پیش این کتاب رو میخوندم شاید خوشم نمیومد ،ولی بعضی وقتا یه داستان های دقیقا توی یه زمان خاص اگر که خونده بشند به دل میشینند و این کتاب هم از همون سری بود .و من ازش لذت برم .
اما یه مشکل خیلی بزرگی که این کتاب از نظر من داشت پایانش بود .پایان کتاب منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت .انگار خیلی معمولی داری توی خیابون راه میری بعد یهو یه پیانو بیوفته رو سرت و بوم تموم شد مردی 😀🤏!
یعنی چی آخه من کلی سوال بی جواب دارم و نمی‌خوام خودم جوابشون رو تصور کنم من جواب خودت نویسنده رو مبخوام مثلا:

🚨سوال ها اسپویل دارند اگر کتاب رو نخوندید سوال ها رو نخونید 🚨
آخر سر چی شد سارا تسوکورو رو انتخاب کرد یا اون مرد بی نام نشون رو؟
اصلا اون مرده کی بود؟
سرنوشت هایدا چی شد گفتش هایدا هم کی از گره های زندگیشه ولی چرا دیگه باهاش رو برو نشد؟
شیرو واقعا چرا همچون دروغی در مورد تسوکورو گفت ؟واقعا دیونه شده بود؟
چرا اینقدر پا فشاری داشت ؟هر دلیلی که کتاب آورد در حد  احتمالات بود!!
کی به شیرو تجاوز کرده بود ؟ کی آخر سر شیرو رو خفه کرد و کشت ؟ایا این دوتا اتفاق به دست یه نفر انجام شده بود؟ اصلا انگیزش چی بود؟
معنی اون خواب شیش انگشتی تسوکورو چی بود؟معنی خوابی که در مورد حسادت دید چی بود ؟
یا این که اصلا چرا اون چنین خوابی در مورد هایدا دید؟
آخر عاقبت اون پیانیست داستان بابای هیدا چی شد ؟توی اون بقچه هایی که روی پیانو موقع نواختن می‌گذاشت دقیقا چی بود ؟
آخرش سارا و تسوکورو به هم می‌رسند یا نه؟
چرا نویسنده با صد تا سوال بی جواب خیلی راحت کتاب رو تموم کرد؟ انگار وسط یه روتین روزمره همه چیز متوقف شد بدون هیچ پایانی.این کارش دلیل خاصی داشت ؟پیام خاصی رو  میرسوند ؟یا فقط دیگه دلش نخواست بنویسه؟
در آخر باید بگم نظر جامع من در مورد این کتاب اینه که ،کتاب عمیقی بود ،جالب بود.شاید از نظر بعضی ها خسته کننده باشه چون خودمونیم از اون کتاب های سراسر هیجان و ادرنالین نیست که با سرعت نور تمومش میکنی .
ولی من این کتاب رو دوست داشتم و خوشحالم که خوندمش و ممنونم از اون دوستم که این کتاب رو به من امانت داد .این کتاب رو بیشتر از همسن های خودم به اشخاص بزرگ تر پیشنهاد میکنم .خودمم باید یه بار دیگه در بزرگ سالی بخونمش مطمئنم اون موقع حتی درک بهتری ازش خواهم داشت تا الان به عنوان به نوجوون ۱۷ ساله.
_یا خدا چه نظرم طولانی بود 🗿🗿🗿
        

27

arefeh

arefeh

دیروز

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های سرگشتگی(سردرگمی)٬ رمانی به قلمِ هاروکی موراکامی نویسنده‌ی مشهور و دوست داشتنی ژاپنی که در دسته‌ی رمان‌های به سبکِ رئالِ‌ او جای می‌گیرد اما نویسنده در یک بخشِ کوتاه از کتاب با داستانِ شخصی به نامِ‌ «فومیاکی هایدا» و پدرِ «هایدا» کمی به مجیکال رئالیسمِ‌ مورد علاقه‌ی خود روی آورد اما اینقدر نقشِ آن داستان کوتاه بود که این کتاب رسما یک کتاب واقع‌گرایانه با پایانِ باز است.

در ابتدا لازم می‌بینم در مورد نامِ کتاب مختصری بنویسم٬ «سوکورو تازاکی» نامِ شخصیتِ اولِ داستان است٬ صفتِ «بی‌رنگ» در ادامه‌ی نامِ او نیز به دلیل این است که او به همراهِ ۴دوستِ دیگرش یک اکیپِ ۵نفره‌ی دوستی در نوجوانی تشکیل داده بودند و نامِ خانوادگیِ هر یک از ۴دوستِ او به معنیِ یک رنگ بود(کورونو یعنی علفزارِ سیاه٬ شیرانه یعنی راهِ سفید٬ آکاماتسو یعنی کاجِ قرمز و اومی یعنی دریای آبی ) اما معنیِ نامِ فامیلِ او هیچ رنگی نبود و قسمت دوم نامِ کتاب یعنی سال‌های سرگشتگی از نامِ یک اجرای پیانو (لِ مَل دو پِی) اثر «فرانتس لیست» هنرمند و آهنگسازِ مجارستانی از آلبومِ «سال‌های سرگشتگی» او گرفته شده است که این اجرا به شرحی که در داستان رمان می‌خوانیم در زندگیِ شخصیت‌های داستان گره خورده است. در موردِ‌ نامِ کتاب نوشتم چون باید عرض کنم که متاسفانه بسیاری از مترجم‌ها بدون آگاهی از منظورِ نویسنده و تسلط به داستانِ کتاب معنیِ لغتِ اسم را از دیکشنری استخراج و به «سال‌های زیارت» ترجمه کرده‌اند که فقط به حالِ آنان تاسف می‌خورم و خوشحالم که مدت‌هاست آثارِ موراکامی را به انگلیسی می‌خوانم نه ترجمه‌های احمقانه‌ی برخی از مترجم‌ها که توسطِ یکسری ناشرِ پول‌پرست چاپ و منتشر می‌گردد.

سوکورو تازاکی شخصیتِ اول رمان٬ نوجوانی‌ست که در شهر ناگویا زندگیِ ساده‌ای دارد٬ او ۲ خواهر دارد و پدری که شغلش مشاور املاک است و به واسطه وضعیت اقتصادی در دورانِ خاصِ ژاپن ثروتِ قابل توجهی جمع‌آوری نموده و مادری که خانه‌دار است. سوکورو با ۴تن از دوستانِ مدرسه‌ی خود(اِری کورونو٬ یوزوکی شیرانه٬ کِی آکاماتسه و یوشیو اومی) به واسطه‌ی علاقه به انجام‌ کارهای فوق‌العاده‌ی دانش‌اموزی یک اکیپِ دوستی تشکیل می‌دهند٬ اکیپی ساده و بی‌آلایش که هر ۵نفر آنان از اینکه کنار یکدیگر هستند لذت می‌برند. وقتی دورانِ مدرسه به پایان می‌رسد سوکورو که به ایستگاه‌های قطار و خود قطار علاقه داشت تصمیم می‌گیرد راهی توکیو شود و در دانشگاهِ آنجا در رشته‌ی مهندسیِ ساخت و تجهیزِ راه‌آهن تحصیل کند و ۴دوست دیگر او در ناگویا ماندند و در همان شهر به دانشگاه رفتند٬ جمع دوستی آن‌ها پابرجا بود فقط به واسطه بزرگ شدنِ آنها کمی دیدارها دیر به دیر انجام می‌شد٬ مثلا سوکورو دو هفته یکبار یا ماهی یکبار به شهر خود سر می‌زد و با تلفن سریعا دور هم جمع می‌شدند اما یکبار که در تعطیلات میان ترم سوکورو به خانه برگشت دید دوستانش تلفنِ او را جواب نمی‌دهند و بدون هیچگونه توضیح و دلیلی او را از خود ترد و از جمعِ دوستی بیرون انداخته‌اند. سوکورو به مانند شخصی که در تاریکیِ شب از کشتی به اقیانوس پرتاب شده٬ زندگی برایش تیره و تار گشت به شکلی که ۶ماهِ تمام فقط و فقط به دنبال مرگ بود اما زندگی او را از خود نراند و سوکورو به شکلی که در داستان می‌خوانیم زندگی را گذراند و پس از ۱۶ سال در سنِ ۳۶ سالگی با دختری به نامِ «سارا کیموتو» آشنا و عاشقِ او می‌گردد و سارا او را که در این سال‌ها شبانه‌روزی تلاش کرده گذشته را فراموش کند و گذشته مانند یک غده‌ی سرطانی در بدنش باقی‌مانده٬ تحریک نمود تا با باز کردن زخمِ عفونیِ باقی مانده از گذشته(رفتن به سوی ۴دوست) علتِ ترد شدنِ خود را بیابد تا روحِ او آزاد شود که بعد ... .

داستانِ این رمان٬ غمِ عجیبی در قلبم به وجود آورده به شکلی که وقتی چشمانِ خود را می‌بندم سوکورو را روی یک صندلی با چشمانِ خمار که در دنیای تنهاییِ خود به رفت و آمدِ قطارها و مسافرها خیره شده تصور می‌کنم.  

پایانِ کتاب باز هست اما من با شناختی که از موراکامی پیدا کرده‌ام و خط داستان و نشانه‌هایی که موراکامی در کتاب قرار داده بود٬ چنین جمع‌بندی می‌کنم که سارا پس از اینکه سوکورو به تلفن‌های شبِ آخر پاسخ نداد به سرِ قرار حاضر نمی‌شود و سوکورو که این بار دیگر توانی برای تحملِ این درد در وجودش باقی نمانده در مقابل زندگی تسلیم شده و خود را زیر یک قطار می‌اندازد.

در انتها ضمن منظور نمودنِ ۵ستاره برای این رمان و قرار دادنش در لیستِ‌ کتاب‌های موردعلاقه‌ام٬‌ خواندنِ این کتاب را به تمامِ عاشقانِ موراکامی و دوستانم پیشنهاد می‌کنم و نظر شما را به تماشای اجرای پیانوی(لِ مَل دو پِی) توسطِ یکی از عاشقانِ موراکامی از لینکِ زیر جلب می‌کنم:

https://www.youtube.com/watch?v=mmjcPkZEpsw
        

2

hatsumi

hatsumi

1403/11/28

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

داستان در
          داستان در مورد پسری به نام تسکورا تازاکی هست، سیر روایت کتاب خطی نیست و  سال های متفاوتی از زندگی تسکورا روایت میشه، از دوران دبیرستانش و حضورش در یک گروه دوستی چهار نفره، زندگی در توکیو رفتن به کالج و دوستی با پسری به نام هایدن، تا سی و چندسالگی ، سنی که تسکورا به عنوان مهندسی در شرکت قطارسازی کار می کنه و با دختری به نام سارا قرار میذاره، این سه دوران از زندگی تسکورا به شکل غیر خطی روایت میشه.

گره اصلی داستان وقتی هست که گروه چهارنفره دوستانش بدون دلیل طردش میکنن، تسکورا ازشون میپرسه که چرا طردش کردن اما دوستاش بهش میگن که خودت فکر کن تا متوجه بشی، واین طرد شدن اینقدر برای تسکورا دردناک هست که سال های بعدی زندگیش رو تحت تاثیر خودش قرار میده، وحتی اون رو تا پای مرگ میبره ، تا اینکه سال ها بعد گره داستان باز میشه، 

چیزی که من خیلی دوست داشتم اون جایی هست که ما متوجه میشیم چرا اسم کتاب تسکورای بی رنگ هست، و

spoiler alert❌
اون قسمت خیلی زیبا بود، راستش من از لحاظ احساسی خیلی به این شخصیت شبیه بودم و جایی از کتاب وقتی دوست دوران کالجش هایدن  هم میخواست تسکورا رو ترک کنه من از یک صفحه قبل به نویسنده التماس میکردم که نه واقعا نذار این اتفاق بیفته، ( فصل هفتم صفحه ۹۲ کتاب) ، و وقتی توی دوتا پارگراف صفحه بعد این اتفاق افتاد.
Maybe I am fated to always be alone, Tsukuru found himself thinking. People came to him, but in the end they always left. They came, seeking something, but either they couldn't find it, or were unhappy with what they found (or else they were disappointed or angry), and then they left. One day, without warning, they vanished, with no explanation, no word of farewell. Like a silent hatchet had sliced the ties between them, ties through which warm blood still flowed, along with a quiet pulse.
There must be something in him, something fundamental, that disenchanted people. 

من حالم خیلی بد شد و خیلی خیلی زیاد گریه کردم، هرچند توی پارگراف بعد گفت ده روز بعد دوستش دوباره برگشت، اما من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی فکر کردم فصل هفت تموم شده و فقط بلند شدم رفتم توی دستشویی و یک ساعت تمام گریه کردم، نمیدونم شرم آوره شاید باید جایی که گریه میکردم کمی رمانتیک تر و باکلاس تر می بود ، اماواقعا دستشویی جایی هست که میتونی یک ساعت زار بزنی و کسی مزاحم نشه،و بعد وقتی برگشتم اصلا دلم نمیخواست سمت کتاب برم ، وتازه متوجه شدم که یک صفحه از فصل هفت رو نخونده بودم ، وبعد از اینکه خوندمش، کمی غذا خوردم و خوابیدم و بعد نیمه های شب از خواب پربدم ، درحالب که غم خوندن این کتاب روی قلبم سنگینی میکرد و نشستم و دوباره گریه کردم .
به همه دفعاتی فکر کردم که از سمت آدم های مختلف زندگیم طرد شده بودم، فقط اگه یکم نسبت به آدم های معمولی متفاوت باشید میتونید درک کنید منظورم چیه ، و اینکه شاید وقتی وارد یک رابطه بشی چندان به اون آدم دل نبندی چون میدونی بهرحال روزی از سمت همین آدم هم طرد میشی.
ازاول کتاب من با شخصیت اول کتاب همذات پنداری کردم، فکرمیکردم تسکورای بی رنگ در واقع خودم هستم که شاید بارها توسط آدم های متفاوت زندگیم طرد شدم و اینکه تسکورا دائما این ترس از طرد شدن رو همراه با خودش حمل میکرد، اینکه هر لحظه اطرافیانت ممکنه متوجه بشن تو از درون تو خالی و بی رنگ هستی و تو رو طرد کنن، توی روابط عاطفیت میترسی یک لحظه همه چیز از هم بپاشه و انتخاب نشی، فکر میکنم تجربیات آدم ها میتونه تا حد زیادی دیدگاهی رو که نسبت به خودشون دارند رو تغییر بده، وبرای تسکورا اسمش که رنگی نداشت و طرد شدن از سمت گروه چهار نفره دوستانش این کار رو انجام داد.

تسکورا تا حد زیادی شخصیت نزدیک به من داشت، دوست داشتم با شخصیت شادتری همذات پنداری کنم اما در آخر فکر میکنم خودم هم بی رنگ باشم.

یکی از چیزهایی که تسکورا ازش صحبت کرده ارتباط کم رنگی هست که با پدرش داشته، جایی میگه به یاد نمیارم که حتی یک بار با پدرم جایی رفته باشم، من هم همین حس رو در ارتباط با پدرم دارم ، توی انگلیسی واژه ای وجود داره به اسم craveمن فکر میکنم که نوعی ارتباط عمیق تری رو با پدرم craveمیکنم، شایدبشه گفت دلم میخواد ارتباط عمیق تری داشتم، اما واژه craveرو خودم برای نیاز به این نوع ارتباط مناسب تر می دونم.

در آخر با خودم گفتم اگر شخصیت تسکورا بتونه توی رابطه اش با سارا موفق باشه و یه جورایی سارا اون رو بپذیره، شاید من هم بتونم امیدی برای خودم داشته باشم، اما خب موراکامی پایان رابطه تسکورا و سارا رو باز گذاشته، نمیدونم باید از نویسنده ممنون باشم یا ناراحت از اینکه پایانی که میخواستم رو بهم نداده، اما دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم که قراره همیشه بهش فکر کنم، بذارم شخصیت ها توی ذهنم ادامه داشته باشن، به پایان هایی که میتونن داشته باشند فکر کنم، راستش خیلی وقت ها به این فکر میکنم وقتی یک کتاب رو می بندم از خودم میپرسم الان شخصیت ها دارند چیکار میکنن، انگارداستان ها تموم نشدن، انگارشخصیت ها زنده میمونن، جایی در خاطر ما ، وقتی باز بهشون فکر میکنیم زنده هستند و ما میتونیم به اینکه چه کاری میکنند فکر کنیم.

از بین کتاب هایی که از موراکامی خونده بودم ، جنگل نروژی برای من بهترین بود، و من فکر میکردم موراکامی یه نویسنده معمولی باشه، تا اینجا برای من اینطور بود، ولی بعد از این کتاب، بعداز خوندن نوع روایت کتاب، شخصیتها و شبیه بودن تسکورا به خودم، گریه هایی که با این کتاب کردم، موراکامی دیگه یه نویسنده معمولی نیست ۱۰/۱۰، موراکامی رو واقعا تحسین میکنم.

در آخر عکس کتابم نشون میده من چقدر این کتاب رو دوست داشتم، چقدر برام عزیزه، شخصیت ها، داستان، پایان ، آهنگ ها، همه چیز، و چقدر این کتاب رو به سینه میفشارم چون جایی هست که بهش نزدیکه یعنی قلبم و حتی نوشتن ازش باعث میشه قلبم تند بزنه، باورکنید قبل از اینکه ریوم رو اینجا بنویسم بارها برای در و دیوار توضیحش دادم، و روزایی که میخوندمش بارونی بود و میدونم تا ابد قراره این روزها رو یادم بمونه☂️☔⛈️
        

11

          ‍ «سوکورو، یک چیز دیگر هم هست که می‌خواهم یادت بماند. تو بی‌رنگ نیستی. آن اسم‌ها فقط اسم بودند. می‌دانم که ما هی برایت دست می‌گرفتیم و سربه‌سرت می‌گذاشتیم، ولی واقعا یک شوخی مسخره بود. سوکورو تازاکی یک آدم فوق‌العاده و رنگ‌دار است.»

و همه چیز شاید از یک شوخی مسخره شروع شد.سوکوروی آرام،پناهنده و حامی،کسی که تا سال‌ها خبر نداشت نقشش در دنیای دوستانش چه بود.و این دریغ کردن،مبنای آینده‌ و اکنون سوکورو را رقم زد.ما در حال زندگی می‌کنیم یا شانزده‌سال پیش؟مگر تفکیکی بین امروز و دیروز او هست که پیوند بین افکارش را سوا کنیم،که کی و کجا اتفاقی برای سوکورو تازاکی افتاده که رنگ‌های او را محو یا درهم کرده؟شاید یک دست گرفتن ساده در دنیای نوجوانی،یا طرد کردن بی‌دلیل،بی‌توضیح در ابتدای جوانی ساده به نظر برسد،اما هاروکی موراکامی انگار که خودش همه زخم‌ها را لمس کرده،چنان هر "آن" را به قبل و بعد وصل می‌کند که قانع شوی دنیای آدم‌ها گاه با یک کلمه ناگفته چنان ویران می‌شود که آینده مفهوم گرمش را از دست می‌دهد.
سوکورو شاید همان آدم قوی،مصمم و باهوش گذشته است.موفق و پشتکارگیر،زندگی مناسبی را برای خودش طرح‌ریزی کرده. درست مثل ایستگاه‌های قطاری که به منظمی ساعت هویر توی دستش کار می‌کنند.مثل اندام سالمش که با شنا،رژیم و دوری از دود و الکل خوب نگهش داشته.اما این تنهایی، تمایز روزهای شاد و بی‌غم نوجوانی با اکنونش شده.سوکورو تنها و تهی‌ست و هیچ چیز آرامش نمی‌کند.حتی اگر این ریتم متوازن و آرام زندگی،آرزوی آدم‌های دیگر باشد.
سارا در این داستان انگار‌ کاتالیزر سوکورو بود و نه هیچ چیز دیگر.شاید نویسنده قصد داشت در لایه سطحی عشق سارا و سوکورو را نمایش دهد اما در نهان،آن‌چه دست سوکورو را می‌گیرد از این رابطه،پس زدن ترس و روشن شدن گذشته‌ای بود که در خودش سرکوبش کرده بود.تا جایی که ما دنبال وصال یا روشن شدن رابطه‌شان نبودیم.
و انگار این جسارتی که سوکورو برای یافتن اختفای زندگی نیاز داشت،نیازمندی همه رفقایش بود.وقتی که آو و آکا را دید یا حتی کورو،همه اقرار کردند از کذب حرف‌های شیرو اطلاع داشتند.فقط اگر سوکورو حرف‌ می‌زد... 
و همین است که آدم‌ها نبودنشان را به گردن دیگری می‌اندازند و بهانه‌ها جور می‌شود.
سوکورو اگر این شجاعت را در خودش بالا نمی‌آورد،آن بخش تاریک و ساکن در سوکورو بی‌دلیل می‌ماند.و حالا حتی برای سکوتش هم دلیل دارد.
سوکورو به هر گوشه برای یافتن این پازل چرخید و انگار که دیگر آدمی مهم نباشد،فقط خودش را در هر کنجی بگردد و دلیل دیگران برایش فرقی نکند.
درلحظاتی که سوکورو خود را در خانه شیرو تصور می‌کرد در حال اقدام به قتل،یا دقایقی که در خانه‌اش،شیرو رو تصور می‌کرد که کف خانه با لباس‌های دریده و غرق درد می‌گرید، لحظاتی بود که من عمیقا عذاب کشیدم.انگار که این زخم بی‌اعتمادی آن‌قدر به او چسبیده باشد که حتی خودش هم،خود را باور نکند و مرتب دنبال لحظه‌ای باشد که خطایی مرتکب شده.حالا زمانی بود که آدم‌ها می‌گفتند ما صداقتت را قبول داریم اما سوکورو خودش را رد می‌کرد.لحظاتی که در تنهایی پی دلیل این کناره‌گیری می‌گشت.
موراکامی زخم‌های نوجوانی را خوب واکاوی کرده بود.سرگذشتی که پس از هر زخم گریبان آدم‌ها را می‌گیرد.آدمی که تا دم مرگ می‌رود و بعد که برمی‌گردد،دیگر هیچ از من اجتماعی‌اش باقی‌نمی‌ماند.یا آو که شوریدگی و شیطنتش به واسطه آن اتفاق رو به زوال می‌رود و شاید حالا موفق باشد،اما خودش نیست.یا آکا که بخشی مخفی از خودش را به نمایش گذاشته بود و انگار کس دیگری باشد.
و کورو،اری،که برای رهایی از استیصال،مهاجرت کرد اما دردهاش در سرما،در تاریکی و تنهایی بیرون می‌آیند.حتی اگر ظاهر خوشبختی داشته باشد.و این عمیق بودن لایه‌های فکری آدم‌های این کتاب بی‌نظیر بود‌.آدم‌هایی که ظاهری‌ موفق و موقر دارند. اعتبار اجتماعی و زندگی موجهی دارند اما در ظاهر،فقط برای فرار از حقیقت،پوچ بودند.و موراکامی برای همه این تحولات دلیل قانع کننده داشت.داستان در هیچ جا پای‌ منطقش نمی‌لنگید.پشت هر اکت شخصیت‌ها دلیلی محکم و اثبات شده بود.و شاید همین بود که من داستان را سریع تمام کردم اما در سکوت به کلماتی که دقایق زیادی چشمم را خیره کردند،فکر می‌کردم.
اگر پایان‌بندی داستان فرم نتیجه‌گیری نداشت و سوکورو در تراس زمانی که به رفتار شیرو فکر می‌کرد به قطعیت نمی‌رسید،لذتم بیشتر می‌شد.
سال‌های زیارتی که سوکورو طی کرد شاید هرگز پایان نگیرد و با بودن یا نبودن سارا،به تنهایی بتواند برایش بجنگد،راه پیدا کند یا در رکود بماند.اما آن‌چه که در این داستان قلبم را از ابتدا تا لحظه آخر چنگ زد این بود که...
سوکورو تازاکی من بودم...

سوکورو تازاکی بی‌رنگ سال‌های زیارتش/ هاروکی موراکامی
ترجمه امیرمهدی حقیقت/ نشر چشمه

        

0