Mohsen Kohestani

Mohsen Kohestani

@mohsen.si
عضویت

تیر 1404

27 دنبال شده

16 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        «اکنون همه چیز تغییر کرده است. شهر پرهیاهوی استانبول با دوپل معلق بر فراز خلیج شاخ زرین و راه‌بندان‌های بی‌پایانش، آن‌چنان نگران آینده است که فرصت اندیشیدن به گذشته را ندارد. از نظر دولت مدرن و غرب‌زده ترکیه، تاریخ آن کشور با آتاتورک آغاز می‌شود و از نظر مردم کوچه و بازار، دربار باشکوه سلاطین مربوط به زمان‌های گذشته است.»
کتاب از سالهای سلطنت سلیمان قانونی و با شکوه که نماینده ی دوران شکوه و اقتدار امپراطوری عثمانی است با روایتی که گاه به داستانی پرکشش و تاریخی و گاه به گزارشی  تاریخی  در باب امپراطوری عثمانی شبیه است شروع می شود  و آغاز انحطاط این غول عظیم که تا سالها کابوس پادشاهان و لرد های اروپایی شده بود را با ورود کنیزکی روسی به نام رکسلانه که بعد ها همان خرم سلطان معروف می شود استارت میزند  و سیر این امپراطوری رو به زوال را  از زمان شکوه سلیمان قانونی و پدرانش ادامه میدهد تا به آتاتورک پدر ترکیه ی جدید و فاتحه ای که بر گور این مرد بیمار اروپا (عثمانی)میخواند  به پایان میرسد.
در تمام طول کتاب نوعی احتیاط به خرج  می دادم که مبادا نویسنده ی کتاب اقای نوئل باربر با نوعی سوگیری غربی و با نگاهی سطحی مطالب را نوشته باشد و  در آخر هم  به توافق رسیدم که این کتاب را داستانی تاریخی و تا حدودی مستند و قابل اعتماد بدانم و اگر جایی به مطلبی متناقض با مطالب  کتاب برخوردم زیاد تعجب نکنم.
کتاب متنی روان و داستان گونه داشت و مطالب بسیار فراوانی در مورد امپراطوری عثمانی و همچنین مصطفی کمال معروف به آتاتورک پدر ترکیه ی امروزی به خواننده منتقل میکند  و مطمعنا تا بررسی تخصصی و کامل این دوره از تاریخ فاصله ی زیادی دارد .

«گاهی مشکل بتوان در سایه مساجد زیبا و با عظمت استانبول نشست و اندیشید که روزی این شهر قلب امپراطوری نیرومندی بوده که دنیای غرب از ترس آن به خود میلرزیده است.»
      

3

        غنچه ها را بچین  بچه هارا به گلوله ببند مرگ انسانیت و طرد هرآنچه که باید رنگ و بویی از انسان دوستی ،شفقت و مهربانی داشته باشد در مواجهه ی با ترس ها و ناملایمات اجتماعی. گویی اوئه میخواهد ذات انسان های با ظاهر موجه و سنتی را عریان کند تا رذالت و خودخواهی آن ها در مواجهه با کوچکترین نشانه هایی از بروز ترس ها و خطرات اجتماعی از دل آن بیرون بکشد.کتاب سراسر نماد پردازی های سیاسی و اجتماعی است و نویسنده با توصیفات زیبا و البته تلخ و عمیق تلاش کرده تا سطر به سطر کتاب را به دل و جان خواننده تزریق کند  تا با پوست و خون خود آن را درک کند.  جدای از توصیفات شخصیت پردازی است که چنان قدرتمند انجام شده که خواننده ناخوداگاه خود را گاه شاهد گاه همراه و گاه غمخواری برای شخصیت ها میپندارد.
 روستا نماد جامعه ی ظالم و استبدادی است و روستاییان نماد ظالمان چشم و گوش بسته در راه خودخواهی و رذالت خود که اسایش و رفاه خود و خوابیدن در خوابگاهای گرم و نرم خود را به بهای مرگ انسانیت و نادیده گرفتن آن ترجیح میدهند ؛کودکان دارالتادیبی را میبینیم که به جرم و بهانه ی  گناهانی خرد و بزرگ ادم بزرگ ها هر جور رفتار زشت و غیر انسانی را در حق آن ها روا میدارند به خصوص آنجا که کد خدای سنگدل به کودک مظلومی میگوید ما غنچه های معیوب را همان اول کار میچینیم و در طول داستان بارها کودکی و معصومیت و مظلومیت آن ها در مواجهه با دنیای آدم بزرگ ها خود نمایی میکند.
 و زیبایی کتاب آنجاست که ما  در آرمانشهر به دور از جنگ و ظلم و زندان آن ها چند روزی قدم میزنیم ، از همه ی اینها که بگذریم چهره ی سنگدل و بی رحم جنگ را میبینیم که شخصیت سرباز فراری نماد آن است و دلمان را به درد می آورد آنجا که میگوید از جنگ فرار کردم تا آدم نکشم هر چند بزدل و ترسو خوانده شود.
      

12

        «بنویسید که اندوه بشر بسیار است.»
خط سیر و روند داستان به قلم ناتسومه سوسه کی به قشنگی پیش رفت و بر خلاف دیگر آثاری که از ادبیات ژاپن خونده بودم و به قسمتای پایانی که میرسیدم کمی احساس خستگی میکردم پایان این کتاب به هیچ وجه خستگی آور نبود برام و با نوعی  لذت به پایان رسید.
موضوع کتاب بی ارتباط به فلسفه ی اگزیستانسیالیسم نیست و این بار از روزنه ی تنهاییه اگزیستانسیال به انسان جهان مدرن نگاه کرده  و داستان عبور انسان سنتی ژاپنی رو از سنت به مدرنیته و تضاد این دو باهم رو بهانه ی پرداختن به این فلسفه قرار داده همونطور که میبینیم نویسنده ی کتاب هم از همین نسل عبوره.
در کتاب موضوعات شاخصی مثل عشق،خیانت،خودخواهی،هدف شخصی و فرد گرایی که‌ به نوعی نماد های مدرنیته هستن در مقابل خانواده،دوستی،وفاداری ،و در نهایت جمع گرایی که‌ در جامعه ی سنتی بیشتر دیده میشن  قرار گرفتن و شخصیت کتاب در کشمکش انتخاب مدرنیته از میان این مسائل در حالی که هنوز به سنت نگاه میکنه دچار نوعی پوچی  و سردرگمی میشه و وقتی خودش رو تنها مسوول و تصمیم گیرنده ی اصلی در برابر این مسائل میدونه(ازادی اگزیستانسیال) و مظاهر اصلی سنت مثل دین،جامعه،فرهنگ وخانواده رو در کنار خودش احساس نمیکنه عمیقا احساس تنهایی میکنه و خودش رو در جهانی با اینهمه مسئله تنها مییبینه و در آخر نگاه نویسنده به موضوع مرگ رو میبینیم ؛ انسان مدرن و آزاد که تنهایی رو عمیقا حس میکنه و داره به پوچی میرسه سایه ی سیاه مرگ را با وجود تمام تلخی ها و اضطرابش در آغوش میگیره و اونو به مثابه ی گریز از تنهایی در نظر میگیره ؛.
      

41

        «من تاکنون فقط در رنج و مشقت بسیار زیسته‌ام. بله، در دنیای انسان‌ها، تنها اندیشه‌ی صادقانه‌ای که می‌شود به درک آن رسید، همین رنج و مشقت است.»
زوال بشری، پشت جلدش آمده که حدیث نفس خودِ دازای‌ست، اما به‌عقیده‌ی من، زوال بشری حدیث نفس همه‌ی ما انسان‌هاست. درست همان زمانی که نیمه‌ی تاریک وجودمان، مثل زخمی چرکین، سر باز می‌کند و تمام ترس‌ها، اضطراب‌ها، نفرت از جامعه و انسان‌های فریبکار و ذاتِ عجیبِ انسانی بیرون می‌ریزد، ما هم تبدیل می‌شویم به یوزوی بیچاره‌ی داستان؛ کسی که همه‌ی این دردها، به‌شکل افسارگسیخته و پررنگی درونش هست و در نهایت، در مواجهه با همین جامعه، مدرنیته، و بدذاتیِ عمیقِ انسانی، تاب نمی‌آورد و به زوال و نابودی کشیده می‌شود.
این کتاب، گرچه درد و رنج‌های عمیق انسانی را ـ که همه‌ی ما، خواه کم و خواه زیاد، با آن درگیریم ـ به‌شکلی عریان نشان می‌دهد، برای من بیشتر از آن‌که حس همذات‌پنداری داشته باشد، حس همدردی با شخصیت کتاب، یا بهتر است بگویم، با خودِ نویسنده را برانگیخت.
خیلی از بخش‌های کتاب را نتوانستم عمیق‌تر درک کنم؛ رفتارها و افکار شخصیت کتاب، به‌شدت اغراق‌آمیز و غیرقابل‌درک به‌نظرم می‌رسید، و همین، باعث آزارم می‌شد. انگار نویسنده هم با علم به همین حس نوشته:
«گاهی فکر می‌کنم اگر انباشتِ مصیبت و بدبختی برای من ده تا باشد و یکی از این ده، بر دوش یکی از همین آدم‌های دور و برم بیفتد، آیا همین یکی به‌اندازه‌ی کافی زندگی آن‌ها را تباه نخواهد کرد؟»
و خب، همین هم برایم غیرقابل‌درک بود که چرا؟ چه دردی؟ با چه پیش‌زمینه‌ای؟ به چه دلیل؟ چرا این‌قدر عریان؟ و در آخر، باز هم بی‌آنکه پاسخی قانع‌کننده بیابم، زیر لب می‌گویم: یوزوی بیچاره.
اما چیزی که تا حدی برایم قابل‌درک بود، غرق شدن و درآمیختنِ شخصیت کتاب با فساد، ابتذال و گناه، و شکستش در برابر جامعه‌ی پست و رذل انسانی بود؛ و این برایم هشداری بود که باید بیشتر حواسم به خودم باشد.
در نهایت، با تمام ذاتِ غیرقابل‌درکی که داشت، کتابی دوست‌داشتنی و عمیق بود برایم.
«ممنون از آقای دازای، به‌خاطر صداقت و اعترافاتش.»
      

2

        یک جایی‌ام که هم می‌تواند زندان باشد هم بیمارستان. دیگر نمی‌توانم فرق‌شان را بفهمم. شاید بین این دو در رفت‌وآمدم. انگار یکی دو روزی گذشته، شاید هم یک عمر. نمی‌شود فهمید. نمی‌دانم صبح است یا بعدازظهر. یا اصلاً این دنیاست یا آن دنیا. غریبه‌هایی می‌آیند و مدام درباره‌ی آدم‌های مختلف سؤال‌پیچم می‌کنند. هیچ‌یک از آن اسامی دیگر توی ذهنم هیچ تصویری را زنده نمی‌کند. ربط بین اسم چیزها و آدم‌ها و احساس‌ها از بین رفته. در کنج کوچکی از این جهان پهناور تنها مانده‌ام و هرگز نمی‌توانم از آن بگریزم.

تمام کتاب خاطرات یک آدمکش توی این مونولوگ خلاصه شده ،
یه بیمار مبتلا به زوال عقل که به جایی رسیده که نه زمان میشناسه و نه مکان و مرز بین تخیل و واقعیت براش محو شده و خودشو اسیر یه دنیایی میدونه که هیچ شباهتی نه به زندگی داره نه به مرگ فقط و فقط ایهام و در نهایت فنا.
اگر منظور نویسنده از نوشتن کتاب نشون دادن همین درماندگی بیماران مبتلا به زوال عقل و آلزایمر بود واقعا به هدفش رسید
تلخ بود تلخ
      

12

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.