یادداشت Mohsen Kohestani
1404/5/4
«من تاکنون فقط در رنج و مشقت بسیار زیستهام. بله، در دنیای انسانها، تنها اندیشهی صادقانهای که میشود به درک آن رسید، همین رنج و مشقت است.» زوال بشری، پشت جلدش آمده که حدیث نفس خودِ دازایست، اما بهعقیدهی من، زوال بشری حدیث نفس همهی ما انسانهاست. درست همان زمانی که نیمهی تاریک وجودمان، مثل زخمی چرکین، سر باز میکند و تمام ترسها، اضطرابها، نفرت از جامعه و انسانهای فریبکار و ذاتِ عجیبِ انسانی بیرون میریزد، ما هم تبدیل میشویم به یوزوی بیچارهی داستان؛ کسی که همهی این دردها، بهشکل افسارگسیخته و پررنگی درونش هست و در نهایت، در مواجهه با همین جامعه، مدرنیته، و بدذاتیِ عمیقِ انسانی، تاب نمیآورد و به زوال و نابودی کشیده میشود. این کتاب، گرچه درد و رنجهای عمیق انسانی را ـ که همهی ما، خواه کم و خواه زیاد، با آن درگیریم ـ بهشکلی عریان نشان میدهد، برای من بیشتر از آنکه حس همذاتپنداری داشته باشد، حس همدردی با شخصیت کتاب، یا بهتر است بگویم، با خودِ نویسنده را برانگیخت. خیلی از بخشهای کتاب را نتوانستم عمیقتر درک کنم؛ رفتارها و افکار شخصیت کتاب، بهشدت اغراقآمیز و غیرقابلدرک بهنظرم میرسید، و همین، باعث آزارم میشد. انگار نویسنده هم با علم به همین حس نوشته: «گاهی فکر میکنم اگر انباشتِ مصیبت و بدبختی برای من ده تا باشد و یکی از این ده، بر دوش یکی از همین آدمهای دور و برم بیفتد، آیا همین یکی بهاندازهی کافی زندگی آنها را تباه نخواهد کرد؟» و خب، همین هم برایم غیرقابلدرک بود که چرا؟ چه دردی؟ با چه پیشزمینهای؟ به چه دلیل؟ چرا اینقدر عریان؟ و در آخر، باز هم بیآنکه پاسخی قانعکننده بیابم، زیر لب میگویم: یوزوی بیچاره. اما چیزی که تا حدی برایم قابلدرک بود، غرق شدن و درآمیختنِ شخصیت کتاب با فساد، ابتذال و گناه، و شکستش در برابر جامعهی پست و رذل انسانی بود؛ و این برایم هشداری بود که باید بیشتر حواسم به خودم باشد. در نهایت، با تمام ذاتِ غیرقابلدرکی که داشت، کتابی دوستداشتنی و عمیق بود برایم. «ممنون از آقای دازای، بهخاطر صداقت و اعترافاتش.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.