یادداشت Mohsen Kohestani
11 ساعت پیش
یک جاییام که هم میتواند زندان باشد هم بیمارستان. دیگر نمیتوانم فرقشان را بفهمم. شاید بین این دو در رفتوآمدم. انگار یکی دو روزی گذشته، شاید هم یک عمر. نمیشود فهمید. نمیدانم صبح است یا بعدازظهر. یا اصلاً این دنیاست یا آن دنیا. غریبههایی میآیند و مدام دربارهی آدمهای مختلف سؤالپیچم میکنند. هیچیک از آن اسامی دیگر توی ذهنم هیچ تصویری را زنده نمیکند. ربط بین اسم چیزها و آدمها و احساسها از بین رفته. در کنج کوچکی از این جهان پهناور تنها ماندهام و هرگز نمیتوانم از آن بگریزم. تمام کتاب خاطرات یک آدمکش توی این مونولوگ خلاصه شده ، یه بیمار مبتلا به زوال عقل که به جایی رسیده که نه زمان میشناسه و نه مکان و مرز بین تخیل و واقعیت براش محو شده و خودشو اسیر یه دنیایی میدونه که هیچ شباهتی نه به زندگی داره نه به مرگ فقط و فقط ایهام و در نهایت فنا. اگر منظور نویسنده از نوشتن کتاب نشون دادن همین درماندگی بیماران مبتلا به زوال عقل و آلزایمر بود واقعا به هدفش رسید تلخ بود تلخ
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.