من هم مثل محسن این روزها خیلی به مسیر گلوله و آدمها فکر میکنم به طنابی که بافته میشه تا طناب دار بشه به چوبی که از درختی کنده میشه تا چوبهی دار بشه هم خیلی فکر میکنم.
...
⟨عجب تصوراتی ذهن محسن را مشغول کرده است«من و گلولهی آر-پی-جی، هر دو با یکدیگر راه میافتیم. او از انبار مهمات دشمن و من از خانه. قدم به قدم و لحظه با لحظه به سوی همدیگر میآئیم تا...» چشمم را رو هم میگذارم و فکر میکنم. کاش آدم بداند گلوله لحظهای که حرکتش را آغاز میکند چه شکل و شمایلی دارد. شکل و شمایلش که معلوم است. پس چه؟...شکل و شمایل نه!...کاش آدم بداند جعبه محتوی گلوله چطور دست به دست میشود. هرلحظه در کجا و چه مسیری را طی میکند. سربازی که از انبار مهمات بیرونش میکشد چه ریختی دارد. قامتش چگونه است. سیاه است. سفید است. بلند قامت است. کوتاه است. زن دارد، ندارد و... چه فکر میکند...؟. آیا فکر میکند لحظهای که یکی از گلولههای داخل جعبه پرواز کنان جلو میرود چه فاجعهای ببار میآورد؟... چه کسی را میکشد؟...دل کدام مادر را میلرزاند!...خندهی کدام طفل را تا آخرین لحظهی میرای زندگی بر لبانش میخشکاند؟...یا نه!...یا لبخند به لب، جعبه را تحویل میدهد، دستهایش را میتکاند و میگوید
_خب برادر، تموم شد. پانصد و هفتاد جعبه...بیا این رسید را امضا کن!⟩